قسمت سی و هشتم
"داشتم خواب میدیدم."
"خوابت در مورد چی بود؟"
"خواب میدیدم بالای یه بلندی وایسادم. یه صخره که به درهی عمیقی منتهی میشد. تنها چیزی که ته اون میدیدم سیاهی بود. سیاهی و سنگهای خیلی تیز. دور و برم رو تاریکی پر کرده بود، اما پشت سرم..."
"پشت سرم نور بود. میدونستم که نور پشت سرمه. اما نمیتونستم به عقب برگردم. نمیتونستم صورتم رو سمت نور برگردونم. من فقط بالای صخره ایستاده و منتظر بودم."
"منتظر چی بودی؟"
"منتظر این بودم که سقوط کنم. نور نمیتونست نجاتم بده. هیچ چیز نمیتونست نجاتم بده. من تو تاریکی تنها بودم. با اینکه رهایی رو پشت سرم احساس میکردم، اما نمیتونستم نگاهم رو از تاریکی بردارم. سیاهی به عمق چشمهای من نگاه میکرد و من هم بهش خیره شده بودم. نجات اونجا بود، اما نه برای من."
***
اجداد و بزرگان خاندان شیائو دلایل خودشون رو برای پایهگذاری عمارت خانوادگی در شهر لویانگ داشتند. یکی از این دلایل، البته، بافت تاریخی و قدیمی این شهر بود. با وجود اینکه چین با قطار سریعالسیر به سمت پیشرفت در حرکت بود، اما همچنان در بین تمام شهرهای فانتزی،روشن و چشم نواز این کشور وسیع، شهرهایی هم پیدا میشد که به بافت قدیمی و سنت پیشینیان خودشون متعهد میموندن.
لویانگ یکی از این شهر ها بود.
داشتن محیط دنج و آرومتر نسبت به شهرهایی مثل شانگهای با بیست و شش میلیون جمعیت، پکن با بیست و یک میلیون و یا همینطور گوانگژو با هجده میلیون نفر جمعیت، لویانگ رو که تنها دو میلیون نفر جمعیت داشت متمایز میکرد. هوای پاک و آلودگی صوتی کم، به ذهن قدرت بیشتری برای فکر کردن و تصمیم گرفتن میداد. این اصلی بود که تمام اعضای خاندان شیائو بهش پایبند بودند و برای همین، مقرهای خودشون رو حد الامکان جاهایی دور از شهرهای اصلی برپا میکردند.
موسس خاندان شیائو، یی چن شیائو، یک دهقانزاده بود. یی چن قریب به صد سال قبل، در شهر لویانگ متولد شد. این پسر، که از ذکاوت و تیزهوشی مثال زدنی برخوردار بود، آرزویی جز تحصیل نداشت. خواندن و نوشتن رو به صورت خیلی ابتدایی و محدود از یکی از ماهیگیرهایی که گاهی برای فروختن ماهی های نمک سود به شهر میاومد یاد گرفته بود. اما این برای یی چن کافی نبود. اون چیز بیشتری میخواست. یی چن آرزوی خوندن متون قدیمی نوشته شده روی چوبهای بامبو رو داشت. همینطور کتابهایی که از کاغذهای کاهی درست شده و با دقت دوخته میشدند. چندین بار این کتابها رو دست ارباب زادههایی که برای سر زدن به زمین های کشت و یا تعطیلات به لویانگ میاومدند دیده بود. آرزویی جز لمس کردن جلد نرم وزرد رنگ اون کتابها نداشت. اما سیستم برتری نژادی مثل هر کشور دیگهای در اون دوران بر چین هم حاکم بود. تنها پسران اشراف زادهها حق برخورداری از آموزش های عالی رو داشتند. حقی که یی چن و امثال اون نمیتونستن حتی در خواب هم بهش فکر کنن. یک اشراف زاده همیشه یک اشراف زاده بود و یک دهقان زاده همیشه یک دهقان زاده.
خب...حداقل تا زمانی که یی چن به سن هجده سالگی برسه که اینطور بود.
فاصلهی طبقاتی که در اون زمان برای مردم امری مرسوم، عادی و پذیرفته شده بود، قلب و روح پسر جوان رو آزار میداد. هر زمان که یی چن از آرزوهاش برای خواندن و نوشتن با پدرش صحبت میکرد، چیزی جز ضربههای عصای چوبی نصیبش نمیشد. مادرش هم رنجوتر و ضعیف تر از چیزی بود که بتونه به خیالات پسرش پر و بال بده و اون رو برای داشتن زندگی رویاهاش تشویق کنه. زنان چیزی به جز کالا و خدمتکار نبودند. تنها بانوان و دختران اشراف زاده به عنوان یک زن زندگی مرفه و راحتی داشتند، هرچند که اونها هم از حق تحصیل محروم بودند. یک زن با سواد جایی در جامعه نداشت. حکمت و دانش فقط مخصوص مردها بود و البته، خانمهای احمق و زیبا همیشه مورد پسند آقایان واقع میشدند.
در یک بعد از ظهر، درست مثل تمام بعد از ظهر هایی که یی چن خسته از سر کار در مزرعه، راهش رو برای فروختن محصولاتشون به بازارهای شهر در پیش گرفته بود، با اشراف زادهی جوانی رو به رو شد. اشراف زادهی نیمه مست، همراه دو سه تن از دوستانش، عربده کشان از گذرگاه ها رد میشدن، به هر کس که دلشون میخواست توهین میکردن و کسی جرئت اعتراض کردن نداشت، چرا که اونها از نزدیکان مقامات عالی رتبه دربار بودند و حق این رو داشتن که با مردم شهرهای کوچک و روستاها مثل حیوون رفتار کنن.
یی چن که تازه وارد هجده سالگی شده و سرش پر از باد جوانی بود، اولین کسی بود که به خودش جرئت داد تا به ارباب زادهی جوان و همراهان عیاش و خوشگذارنش بابت رفتار زشتشون تذکر بده. اون نه تنها بهشون تذکر داد، بلکه سرشون داد کشید و ازشون خواست بساط مسخرهبازی هاشون رو به جایی دیگهای ببرن. چون لویانگ شهر کوچک بود و مردم آبرومندی داشت و هیچکس از این رفتار به دور از ادب و نزاکت در این شهر استقبال نمیکرد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ارباب زاده و یی چن گلاویز شدند و در کمتر از ده دقیقه، یی چن با یک جسد روی دستش وسط بازار نشسته بود. اون سر ارباب زاده رو در حین دعوا محکم به زمین کوبیده و همین، باعث مرگ جوان شده بود.
یی چن از شهر فرار کرد. مامورین حکومت چون موفق به پیدا کردنش نشدند، خانوادش رو به خاطر جرم اون دستگیر و اعدام کردن. حادثهای که هرگز از ذهن یی چن بیرون نرفت و زخمش تا ابد روی قلب اون پسر جوان، تازه و دردناک باقی موند.
یی چن شیائو لویانگ رو با فکر انتقام از امپراتور و درباریان ترک کرد. با اینکه همیشه با خانوادش اختلاف داشت، اما هیچکدوم از این اختلافا دلیل خوبی برای قتل اونها نمیشد.
اون به تمام کشور سر زد و متحدانی رو برای خودش پیدا کرد، متحدانی که میتونست روی کمک اونها برای سرنگون کردن شاه و درباریان حساب کنه. تمام کسانی که مثل خودش، عزیزی رو از دست داده بودند بهش ملحق شدند و طولی نکشید تا آوازهی این ارتش چند هزار نفره از شورشیان تا قصر رسید.
و این طور بود که یی چن شیائو، رویای کودکیش رو برای ادیب شدن کنار گذاشت و تبدیل به یک شورشی تمام عیار شد. اون در نبردهای زیادی برای آزادی مردم چین حضور داشت، اما از اونجایی که مجبور بود، و البته ترجیح شخصی خودش هم بر همین بود که ناشناس بمونه، فرصتش رو برای تبدیل شدن به قهرمان ملی از دست داد و نام خاندان شیائو تا نسلها بعد، همچنان به عنوان خائنین برده میشد.
حتی در این زمان هم، این خاندان عنوانی که یی چن شیائوی کبیر براشون به ارمغان آورده بود رو حفظ کرده و به عنوان باندی بزرگ متشکل از خلافکارهای رده بالا در چین مشغول به کار بودند.
مهم ترین اصل بین خانوادههای سیاه، یا خلافکارها، پنهان کردن چهرهی زشت کاری که انجام میدادن با نقابی زیبا بود. اونها باید بهترین سعیشون رو به کار میبستن تا در جهان بالا، یا بین مردم عادی، القابی عامه پسند و قابل اعتماد داشته باشن. چه چیزی بهتر از یک خیر با دستهای خونی، یا هدایتگری دینی با ردایی که در خون شسته شده بود؟ از این دسته مقدس مآب ها بین خانوادههای مافیا زیاد دیده میشد. این افراد حافظ بنیان خانواده به شمار میرفتند. سیاستمداران با لبخندهایی درخشان و چشمهایی بی روح، موسسان نهادهای مردمی و بسیاری از چهرههایی که بین مردم ارج و اعتبار داشتند معمولا از دل اینجور خانوادهها بیرون میاومدند.
اما در مقابل این مقدس مآبها، خانواده به دستانی خونین هم نیاز داشت. مردان و زنانی که انقدر قوی و شجاع باشن که شهرت و اعتبار خودشون رو فدای خانواده کنن، قدم درون مردابی از خون و کثیفی چسبناک بذارن تا بتونن بنیان بنایی که خانواده روش گذاشته شده بود رو حفظ کنن.
در خاندان شیائو، شیائو جون فنگ در دستهی اول و شیائو ژان در دستهی دوم قرار میگرفت.
جون فنگ در جامعه و بیرون از پوشش خانواده،مردی محترم بود و صاحب اعتبار. اون صاحب چندین کسب و کار بود، از جمله کارخونه مشروب سازی، وارد کننده و صادر کننده خودرو و البته، دستی هم در قاچاق اسلحه و مواد مخدر داشت. اما جز چند نفر از ماموران بالاردهی دولتی که با گرفتن رشوههای سنگین، چشمهاشون رو روی این استثناها بسته بودن، کس دیگهای از دو مورد آخر خبر نداشت.
شیائو ژان اما، بین همه شهرت بدی داشت. مردم ترجیح میدادند به این مرد، که مثل یک الهه زیبا بود نزدیک نشن. چرا که اون بالهای سیاهی رو پشت خودش حمل میکرد. جون فنگ از وقتی ژان دوازده ساله بود، اون رو تحت اختیار خودش در آورد. اول به عنوان یک وسیله جنسی و بعد به عنوان ماشین کشتار.
استعداد اون پسر در استفاده از انواع سلاح حیرت انگیز بود. جون فنگ نیاز نداشت خیلی خودش رو برای توضیح دادن نحوه کار انواع تفنگها یا چاقوها و خنجر ها به دردسر بندازه. ژان تنها با یک بار توضیح دادن همه چیز رو یاد میگرفت. هدف گیریش دقیق و کشنده بود. در کار با چاقو به سختی رقیبی براش پیدا میشد و میتونست با سلاحهای دیگهای نظیر چیزهایی که نینجاها باهاش کار میکردند مهارت داشت. شمشیر زدنش بی نظیر بود. در پرت کردن ستارهای نینجا یا شوریکن ماهر بود و میتونست به خوبی با نانچیکو، بادبزن های فلزی و تونفا کار کنه.
اکثر این مهارت ها رو به لطف هایکوان یاد گرفته بود. هایکوان قبل از ملحق شدنش به خاندان شیائو، یکی از اعضای گروه «مبارزین معبد» در چین بود.
شیائو جون فنگ وسیلهی خوبی برای کنترل شیائو ژان در اختیار داشت و اون، مادرش بود.
تنها دلیلی که ژان رو به ادامهی زندگی ترغیب میکرد، نجات مادرش بود. جون فنگ با این حربه کنترل برادرزادهی بدنام خودش رو به دست گرفته بود. اون دستور میداد و ژان محبور به اطاعت بود. دستهای پسر رو در سیزده سالگی به خون آلوده کرد و اون رو در تاریکی تنها گذاشت.
تا زمانی که اون مرد به زندگیش اومد.
اسمش لیان بود. یکی از دستیار هایی که جون فنگ برای رسیدگی به کارهای پیش پا افتادهی عمارت استخدام کرده بود. لیان اما با نبوغ و استعدادی که از خودش نشون داد، خیلی زود تونست جای خودش رو نزدیک جون فنگ پیدا کنه و به یکی از ارزشمندترین داراهایی اون مرد، یعنی شیائو ژان، دسترسی پیدا کنه.
آشنایی اون دو نفر از راه پانسمان کردن زخمهای ژان بعد از هر بار استفادهی مشتریها ازش شروع شد. شیائو ژان در آستانهی سیزده سالگی بود و لیان یک مرد چهل ساله. با این که خیلی عضلانی نبود، اما بدن ورزیدهای داشت. ریش و سیبل کم پشتی اطراف لبهای نازکش بود. موهای سیاهش که تا پایین گردن کشیده شده بودند همیشه مرتب شونه میخوردند. پوست صورتش کمی آفتاب سوخته و چشمهای مشکیش روشن و درخشان بود. دستهایی نرم داشت و لبخندی که امید رو به قلب تاریک و سرد ژان برمیگردوند.
ژان در ابتدا از این مرد متنفر بود. از مردی که سعی داشت بهش کمک کنه، از مردی که میخواست به ژان ثابت کنه حتی در جهنم هم چیزهای دوست داشتنی و دلیلی برای لبخند زدن پیدا میشد. ژان از این مرد متنفر بود. از این مرد متنفر بود و اولین بار بین دستهای اون گریه کرده بود. شیائو ژانی که هیچوقت، حتی بعد از تحمل بدترین دردها اشک نمیریخت، ساعتها سرش رو روی سینهی این مرد گذاشته و اشک ریخته بود. برای اولین بار در زندگیش اجازه داده بود، با میل قلبی و خواستهی خودش اجازه داده بود غریبهای به بدنش دست بزنه و از این لمس خوشش اومده ود.
و به این فکر کرده بود که شاید...شاید در قلبش خیلی هم از لیان متنفر نیست. شاید میتونست کسی رو برخلاف تمام باورهایی که در ذهنش داشت، دوست داشته باشه و اون شخص، این مرد چهل و چند ساله بود.
شیائو ژان دلیل جدیدی برای زندگی پیدا کرده بود. حتی زندگی در عمارت نفرت انگیز شیائو، در شهر روح زدهی لویانگ و حتی دست کردن در لجن و کثافتی که جون فنگ براش آماده میکرد مثل گذشته سخت نبود. تمام امیدش دوباره دیدن لیان بود. گاهی با چاقوی جیبی تیزی که همیشه همراهش داشت، از روی عمد دست یا پای خودش رو زخمی میکرد تا لیان رو مجبور کنه به دیدنش بیاد و زخمهاش رو پانسمان کنه.
میدونست لیان یک پسر داشت، پسری که شش سال از ژان کوچک تر بود، و یک همسر خیلی زیبا. اونطور که لیان براش گفته بود همسرش به زیبایی یک الهه بود و قلب لیان رو در یک نگاه به تسخیر خودش درآورده بود. چیزی که ژان همیشه در موردش فکر میکرد، شباهت همسر لیان و زنی بود که مادرش داستانهای زیادی از اون برای ژان تعریف کرده بود. وقتی ژان بچه بود، مادرش در مورد خواهری باهاش حرف زده بود که در روزهای سخت کمکش کرده و حتی زندگیش رو نجات داده بود. توصیفات لیان از همسرش خیلی به خالهی گمشدهی ژان شباهت داشت و ژان به خودش قول داده بود هر طور شده از عمارت بیرون بره، این زن رو پیدا کنه و بپرسه آیا مادرش هوا رو میشناسه یا نه.
از اونجایی که جون فنگ اجازه نمیداد ژان هیچ وقت مادرش رو ببینه، حتی بعد از اینکه لیان عکسهایی از خانوادش رو مخفیانه به ژان داد، بازهم نتونست مطمئن شه این زن زیبا همون خالهی گمشدهی خودش بود یا نه.
علاقهای که به لیان داشت روز به روز مثل یک گل زیبا، در قلبش رشد میکرد و ژان نمیتونست جلوی خودش رو برای دوست داشتن این مرد بگیره. تا جایی که نسبت به خانواده لیان حسادتی پنهان در خودش احساس میکرد. شاید اگه اونها نبودن، ژان میتونست دست مرد موردعلاقش رو بگیره ، با هم از این عمارت نفرین شده فرار کنن و جایی دور زندگی تازهای رو شروع کنن.
و همین رویای بچگانه، باعث شد ژان نسبت به علاقش اعتراف کنه.
اما یک روز...یک روز لیان از عمارت رفت و هیچ وقت برنگشت. جون فنگ برای ژان قسم میخورد که اون رو نکشته و لیان با میل و خواستهی خودش از عمارت رفته. اما ژان نمیفهمید چرا لیان باید تنها چند روز بعد از اینکه اعتراف عاشقانهی اون رو شنیده بود از عمارت بره.
لیان ازش متنفر شده و اون رو تنها گذاشته بود. این تنها دلیلی بود که میتونست رفتنش رو برای ژان توجیه کنه.
و بعد از ده سال، شیائو ژان دوباره به همون نقطه برگشته بود.
با این تفاوت که این بار پسر اون مرد، درست بعد از فهمیدن اینکه ژان ته قلبش احساسی نسبت بهش داشت، تنهاش گذاشته بود.
***
ییبو خون روی صورتش رو پاک کرد. مردی که چند لحظه قبل بهش سیلی زده بود حالا سراپا میلرزید و با چشمهایی خیس بهش نگاه میکرد.
"تو...تو ازم متنفری آره؟ برای همین رفتی، آره؟"
کلمات بریده بریده از بین لبهای ژان بیرون میاومد. اشک صورت رنگ پریدش رو خیس کرده بود و همون لحظه بود که ییبو دلیل آشفتگی اتاق و زخمهای روی دست و پای ژان رو فهمید.
اون از ترک شدن ترسیده بود. ییبو از خودش میپرسید که چطور متوجه این موضوع نشده بود.
"من هیچوقت نگفتم که قراره ولت کنم و برم."
"اما مردم قبل از رفتن خداحافظی نمیکنن، اینطور نیست؟"
ییبو قدمی به جلو برداشت. به آرومی جواب داد"اما من مثل بقیه مردم نیستم." صورت ژان رو بین دستهاش گرفت. اشکها رو از روی گونههاش پاک کرد و زمزمه کرد"من و تو، ما مثل هیچکس نیستیم."
و لبهاش رو روی لبهای ژان گذاشت. اولین بار بود که به نظرش اشک و خون در کنار هم، چنین طعم خوبی داشت.
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...