قسمت سی‌ام XXX

272 82 18
                                    


"بد موقع مزاحم شدم، برادر؟"
صدای ناآشنا باعث شد ییبو نگاهش رو از صورت فریبنده‌‎ی شیائو ژان بگیره و از روی بدنش بلند شه. سرش رو به دنبال پیدا کردن صاحب صدا به عقب چرخوند. مقابل در ورودی، مردی بلند بالا به چهرچوب در تکیه زده و دست به سینه داشت بهشون نگاه می‌کرد. ییبو این مرد رو نمی‌شناخت. حتی نمی‌دونست برای چی یکدفعه این‌جا ظاهر شده و چطور اجازه‌ی ورود گرفته بود. شاید همون‌طور که گفته بود نسبت خونی با اربابش داشت و به همین دلیل، به این راحتی وارد عمارت شده بود.
ژان اما از دیدن این تازه وارد خیلی خوشحال به نظر نمی‌رسید. دستش رو تکیه‌گاه خودش کرد و از روی زمین بلند شد. خون کنار لبش رو پاک کرد و به سردی پرسید"چی می‌خوای؟"
مرد قبل از جواب دادن، چند لحظه در سکوت و با نگاهی شیفته به چهره‌ی شیائو ژان خیره شد. لبخندی زد و بالاخره تکیه‌ی خودش رو از چهارچوب  در گرفت. همون‌طور که با قدم‌های بلند سمت ژان می‌رفت، از گوشه‌ی چشم نگاهی به ییبو انداخت. دید که پسر جوان‌تر چطور نزدیک اربابش ایستاده و با نگاهی تهدیدآمیز بهش خیره شده بود، انگار که منتظر کوچک‌ترین خطایی از سمت ژوچنگ بود تا با دست‌‌های خالی اون رو به قتل برسونه. با رد شدن چنین فکری از ذهنش، سرمایی رو پشت کمرش احساس کرد و پوستش مور مور شد. بودن در یک اتاق با قاتل چو هیجان زدش می‌کرد.
رو به روی ژان ایستاد و با دلخوری ساختگی‌ای جواب داد"توقع داشتم استقبال گرم‌تری ازم داشته باشی! من تازه از سفر رسیدم و تو با این طرز حرف زدنت کاری کردی همه‌ی خستگی راه تو تنم بمونه."
"برام مهم نیست کجا بودی." اخم بین ابروهای شیائو ژان پر رنگ‌تر شد. از دیدن غریبه خوشحال نبود و به نظر نمی‌رسید هیچ‌وقت دیدن چنین چهره‌ای خوشحالش کرده باشه.
خنده‌ی ریزی روی لب‌های مرد نشست. سرش رو به طرفین تکون داد و با طمانینه گفت"من واقعا متاسفم برادر، اگه می‌دونستم وسط چنان کار هیجان‌انگیزی بودی..." وقتی به این‌جا رسید،مکث کرد. نگاهی به ییبو انداخت و پوزخند زد"اگه می‌دونستم، مزاحمتون نمی‌شدم."
ژان با بی‌تفاوتی از کنارش رد شد. همون‌طور که سمت در می‌رفت گفت"حرفتو بزن. واسه چی اومدی دیدن من؟"
مرد چرخید و با تحسین به بدنی که مقابلش حرکت می‌کرد و ازش دور می‌شد خیره شد. شیائو ژان از نظر فیزیک بدنی حیرت‌انگیز بود. جواب داد"عیبی داره که بخوام بیام و  سری به برادرم بزنم؟"
"انقدر منو با اون اسم تخمی صدا نکن." ژان مقابل در متوقف شد. برگشت و از کنار شونش نگاهی به مردی که با لبخند احمقانه‌ای پشت سرش ایستاده بود انداخت"بیا بیرون."
"اوه البته...البته." ژوچنگ این رو گفت و سمت در چرخید. ژان بدون هیچ حرف دیگه‌ای بیرون رفته بود. ژوچنگ می‌دونست کجا رفته و قراره کجا با هم صحبت کنن. ژان همیشه نزدیک‌ترین جا به محل اقامت نگهبان‌ها رو برای حرف زدن باهاش انتخاب می‌کرد، ژوچنگ دلیلش رو خوب می‌دونست. می‌دونست که در عمارت شیائو، حق انجام هیچ خطایی رو نداشت،وگرنه حتی جسدش هم به خونه برنمی‌گشت. این عمارت مثل یک زمین مقدس بود. خون هیچ یک از اعضای خانواده نباید در زمین‌های متعلق به خانواده ریخته می‌شد. این گناهی نابخشودنی بود.
برای همین، هم ژان و هم ژوچنگ همیشه جانب احتیاط رو در عمارت‌های خانوادگی رعایت می‌کردند. ژوچنگ کاری نمی‌کرد که ژان رو دست به اسلحه کنه و ژان هم خشمش رو در حضور این مرد تا جایی که می‌تونست تحت کنترل در می‌آورد. بین این دیوارهای بلند مرمرین، دوست و دشمن با هم ترکیب می‌شدند.
قبل از بیرون رفتن، برای چند لحظه سر جای خودش ایستاد و نگاهی طولانی به ییبو انداخت. به نظر می‌رسید اون هم مثل بقیه، مثل تمام کسایی که از زمان اومدنش به این عمارت بهش خیره می‌شدند، دنبال چیزی در صورت ییبو می‌گشت. شاید هم دنبال کسی. کسی که ییبو اون رو نمی‌شناخت، اما تمام بیننده ها رو یادش می‌انداخت.
ژوچنگ لب‌هاش رو لیسید و لبخند زد"تعجبی نداره که اون اینقدر گشته تا تو رو پیدا کنه." این رو گفت و قدمی به جلو برداشت. ییبو عقب نکشید. سر جای خودش ایستاده و سعی می‌کرد ارتباط چشمیش رو با غریبه حفظ کنه. می‌دونست که خیره شدن به چشم‌های آدم‌ها دستپاچشون می‌کرد. همیشه از این ترفند استفاده می‌کرد و برای همین، تمام کسانی که می‌شناخت از نگاه کردن بهش طفره می‌رفتند، چون نگاه‌های خیره و طظولانی مدت ییبو اذیتشون می‌کرد. شاید چون احساس می‌کردند ییبو از درون چشم‌ها چیزهایی رو می‌دید که نباید دیده می‌شد.
تاریک‌ترین رازهایی که درون قلب‌هاشون پنهان می‌کردند.
ژوچنگ نبرد رو به ییبو واگذار کرد. بعد از چند لحظه نگاهش رو از چشم‌های ییبو گرفت. همون‌طور که به لب‌هاش خیره شده بود اضافه کرد"خیلی وقت گذشته. تعجب می‌کنم که چطور هنوز زنده‌ای وانگ ییبو."
ییبو با خودش فکر کرد: اسمم رو می‌دونه.
تعجبی هم نداشت. به نظر در تمام این خاندان همه اون رو می‌شناختن. همه به غیر از خودش.
"می‌دونی چند سال دنبال تو گشتیم؟ من و برادرم.."ژوچنگ این رو گفت و نگاهش رو به در دوخت، جایی که ژان چند لحظه پیش ازش خارج شده بود. ادامه داد"یکی برای نجات دادنت، یکی برای کشتنت." نگاهش رو به چهره‌ی ییبو برگردوند. اثری از لبخندی که موقع ورود به لب‌ داشت دیده نمی‌شد"به نظر می‌رسه کسی که می‌خواست نجاتت بده موفق شد تو رو زودتر از من پیدا کنه."
دستش رو بالا برد و به آرومی انگشت‌هاش رو روی گلوی ییبو کشید. از حس لمس سر انگشت‌های سرد غریبه با گردن خیس و گرم خودش، مور مور شد.
"همین‌طوری چو رو کشتی، نه؟ بهم گفتن یه تیکه از گوشت گردنش رو کندی..." انگشت‌هاش سمت شاهرگ گردن ییبو حرکت کرد"همین‌جاها بود درسته؟ از خونریزی زیاد مرد. جوری که صورت و دهن تو رو پر از خون کرد." دستش همچنان روی گردن ییبو بود. ادامه داد"تو خیلی باهوشی. می‌دونستی امکان نداره که مشت و لگد اونو از پا دربیاره." مکثی کرد. نگاهش رو به چشم‌های ییبو دوخت و پرسید"چی می‌تونه تو رو از پا در بیاره وانگ ییبو؟"
***
صحبت‌های مرد غریبه، که ییبو از طریق هایکوان متوجه اسمش شد، همراه ژان به درازا کشید.
زمانی که اون دو نفر پشت در های بسته با هم حرف می‌زدند، هایکوان خودش رو به ییبو رسوند و توضیح کاملی در مورد خون روی صورت خودش و ارباب ازش خواست. این رفتار هایکوان ییبو رو عصبی می‌کرد. حتی در غیاب شیائو ژان هم، جوری در موردش صحبت می‌کرد که انگار اون مرد مقدس‌ترین و والاترین موجود زنده‌ی روی زمین بود.
"زخمای روی صورت ارباب کار تو بود؟"
ییبو صورتش رو با حوله خشک کرد و سمت هایکوان برگشت. نارضایتی در تمام چهره‌ی بادیگارد ارشد موج می‌زد. نگاهش رو از هایکوان گرفت و سمت کمد لباس‌های مخصوص نگهبان‌ها رفت. همون‌طور که دنبال بلوز سفیدی مناسب سایز خودش می‌گشت جواب داد"خودش خواست تا باهام مبارزه کنه. من کاری به کارش نداشتم."
هایکوان چشم‌هاش رو چرخوند. اربابش هم درست به کله شقی این پسر بود، پس بعید نبود زمان تمرین سراغ ییبو رفته و چنین درخواست احمقانه‌ای بهش داده باشه.
شقیقه‌هاش رو مالید و گفت"تو متوجه نیستی که نباید به ارباب صدمه بزنی؟ ببینم...وظیفه‌ی تو تو این عمارت چیه؟"
ییبو بلوز سفیدی رو از بین انبوه بلوزهای آویزون شده از کمد بیرون کشید. برگشت و با نگاهی خالی به صورت هایکوان خیره شد"منظورت چیه؟ یعنی تو واقعا نمی‌دونی وظیفه‌ی من این‌جا چیه؟"
"می‌خوام برام یادآوری کنی."
تمام این بحث‌ها ورای تحمل ییبو بود. بلوز رو روی صندلی انداخت و به حوله‌ای که دور گردنش بود چنگ زد"می‌خوای وظیفه‌ی منو بدونی؟! من حتی نمی‌دونم دارم تو این خراب شده چه غلطی می‌کنم!" دست آزادش کنار بدنش مشت شد"مگه نه این‌که اون ارباب عزیزت منو به عنوان یه برده خریده و انداخته گوشه‌ی این زندان؟ بهم گفته بادیگاردشم ولی اون حتی از این عمارت بیرون هم نمی‌ره! تمام مدت این‌جاست و سر خودشو با کتاباش گرم می‌کنه. حتی وقتی میره شرکتش، به اندازه‌ی کافی خدم و حشم همراهش داره که من اصلا بین اونا به چشم نیام." مکثی کرد و قدمی نزدیک‌تر برداشت. بدون این‌که به هایکوان اجازه‌ی حرف زدن بده ادامه داد"تو فکر کردی من نمی‌دونم که فقط منو خریده تا به عنوان یه شی تزئینی بذاره گوشه دکور خونش؟ و یه بپا که شبانه روز مراقبم باشه که کجا میرم و چیکار می‌کنم! این‌طور نیست لیو هایکوان؟" نگاهش رو از مرد مقابلش گرفت و سرش رو به طرفین تکون داد. بلوزی که بیرون آورده بود رو برداشت و همون‌طور که دکمه‌هاش رو باز می‌کرد جواب داد"حالا تو بهم بگو، وظیفه‌ی من این‌جا چیه؟ هوم؟"
هایکوان نفسش رو بیرون فرستاد. چشم‌هاش رو بست و بهترین تلاش خودش رو به کار بست تا جلوی خشمش رو بگیره. البته که به این پسر حق می‌داد چنین احساسی داشته باشه. تا قبل از این‌که ییبو به عمارت بیاد، شیائو ژان مامورش کرده بود تا اطلاعاتی در مورد زندگیش و گذشتش جمع کنه. هایکوان می‌دونست که ییبو آدم خیلی اجتماعی‌ای نبود و روابطش به چند شخص محدود منتهی می‌شد، اما در قفس بودن رو دوست نداشت. کاری که ژان باهاش کرده بود. اون رو درون یک قفس طلایی گذاشته بود تا ازش محافظت کنه و هایکوان بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونست بعد از گذشت مدتی، چه اتفاقی برای پرنده‌های در قفس می‌افتاد.
"تو هنوز آموزش‌ کافی ندیدی." کلمات سنجیده و شمرده شمرده از بین لب‌هاش بیرون می‌اومد" درسته که مبارز قابلی هستی، اما هنوز چیزای خیلی زیادی هست که باید یاد بگیری ییبو. کار با انواع سلاح‌ها، شنا کردن تو اعماق خطرناک، تمرینات استقامت و مهم‌تر از همه..."مکثی کرد و وقتی مطمئن شد ییبو آماده‌ی شنیدن باقی جملست، ادامه داد" تو باید آداب و رسوم رو یاد بگیری."
ییبو حالا بلوز سفید رو تنش کرده بود. هیچ‌وقت رسمی لباس نمی‌پوشید. لباس‌های رسمی معذبش می‌کرد. شاید فقط در جشن فارغ‌التحصیلی‌اش کت و شلوار رسمی تنش کرده بود. از وقتی که به این عمارت اومده بود، مدام دلش برای هودی‌ها و تیشرت‌هاش تنگ می‌شد. لباس‌هایی که پوشیدنشون در چنین عمارتی قدغن بود.
وقتی با سکوت ییبو مواجه شد ادامه داد"ارباب روی رعایت آداب و اصول خیلی حساسه. ایشون مایل هستن تا تو به بهترین نحو رفتار کنی و یاد بگیری چطور باید تو چنین محیطی دووم بیاری."
ییبو سمت هایکوان برگشت. هایکوان متوجه جای زخم‌های روی عضلات شکمش شد. زخم‌هایی که از دوران مبارزات زیر زمینی براش به جا مونده بود. نگاهش رو از بدن ییبو گرفت و با ملایمت ادامه داد"می‌دونم که برات سخته، اما بعد یه مدت عادت می‌کنی. وقتی به یه حد مناسب و معقول برسی، خودت متوجه نقش و جایگاهت تو عمارت می‌شی."
و بعد دستش رو داخل جیبش برد. موبایلی از اون بیرون آورد و سمت ییبو گرفت"از این به بعد از این برای برقراری ارتباط استفاده کن. ارباب نگران وضعیت خانوادت بودن. گفتن بهتره باهاشون در ارتباط باشی و از حالشون به ایشون هم خبر بدی."
ییبو برای چند لحظه به موبایلی که در دست هایکوان بود خیره موند. شیائو ژان همیشه فکر همه جا رو می‌کرد. توجهش به کوچک‌ترین جزئیات هم حیرت انگیز بود، کاری که ییبو خیلی در انجام دادنش خوب عمل نمی‌کرد. حداقل نه به خوبی شیائو ژان.
***
تا آخر شب خبری از ژان نبود.
ملاقات اون و غریبه، که ژوچنگ نام داشت، به درازا کشید. ییبو خبر نداشت که اون دو نفر در مورد چی صحبت می‌کردند. بخشی از وجودش حتی تمایلی هم به دونستن حرف‌هاشون نداشت. فقط آرزو می‌کرد که چشم‌هاش رو باز کنه و ببینه در اتاق خواب قدیمی خودش از خواب بیدار شده. که تمام این سال‌ها فقط یک کابوس خیلی ملموس بوده و هیچ وقت واقعیت پیدا نکرده.
شب عجیبی بود. آسمون از بقیه‌ی شب‌ها تیره‌تر به نظر می‌رسید. با این‌که هیچ ابری دیده نمی‌شد، اما خبری از ماه و ستاره ها هم نبود. انگار تاریک‌ترین و سیاه‌ترین بخش از آسمون درست بالای عمارت شیائو فرش شده بود.
وقتی بالاخره مهمان ناخواندشون سوار بر لیموزین سیاه از عمارت بیرون رفت، ییبو متوجه شد که ژان چطور بدن خسته‌ی خودش رو از اتاق ملاقات بیرون کشید و سمت حمام رفت. بدون این‌که نگاهی بهش بکنه یا حرفی بهش بزنه.
هر موقع که خسته می‌شد بی‌دفاع به نظر می‌رسید. به ندرت خستگی رو در چهره‌ی شیائو ژان تشخیص می‌داد اما هر موقع آثاری از خستگی نمایان می‌شد، ییبو آسیب‌پذیریش رو احساس می‌کرد. وقتی ژان در حمام بود، به تتو‌های روی بدنش فکر می‌کرد و به زخم عجیب و پینه بسته‌ی روی ران پاش. به دست‌هایی که زخم های ریز و درشتی روی اون‌ها نقش بسته بود و به تمام چیزهایی که اون‌ها رو با تتو می‌پوشوند.
پس با زخم‌های روی روحش چی‌کار می‌کرد؟ این سوالی بود که ییبو دوست داشت به جوابش برسه.
حمام کردن ژان خیلی طول نکشید. وقتی بیرون اومد، با بدن خیس و موهایی که هنوز آب ازشون می‌چکید، به هال برگشت. جایی که ییبو روی کاناپه طوسی رنگ نشسته و به نقاشی‌های روی دیوار‌‎ها نگاه می‌کرد.
"این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ می‌دونی ساعت چنده؟"
ییبو سر برگردوند. ژان پشت سرش ایستاده و با چنان نگاهی بهش خیره شده بود که انگار ییبو رو جایی وسط آکواریوم ماهی‌هاش دیده بود.
ییبو نگاهش رو به ساق پاهای لخت ژان دوخت . جواب داد"خوابم نمی‌برد."
ژان سمت راه پله برگشت "امشب تو اتاق من می‌خوابی. بیا بالا."
ییبو بهش نگاه کرد که چطور از پله‌ها بالا می‌رفت،در حالی که پای چپش رو دنبال خودش می‌کشید. شیائو ژان همیشه مراقب بود تا موقع راه رفتن اثری از لنگ زدن پای چپش رو بروز نده، اما هر موقع مجبور می‌شد از پله‌ها بالا و پایین بره لنگ زدنش به وضوح مشخص می‌شد. حتی با این وجود هم، اون درست مثل یک خدا قدم برمی‌داشت. زیبا، با وقار و با شکوه.
ییبو از روی کاناپه بلند شد و دنبالش از پله‌ها بالا رفت. شب تاریک و سردی بود. شبی که وانگ ییبو دوست نداشت اون رو به تنهایی سپری کنه.
همراه ژان وارد اتاق شد. ژان دستش رو برای روشن کردن چراغ دراز نکرد. حتی به عقب برنگشت تا ییبو رو ببینه که چطور درست پشت سرش ایستاده بود. تنها کلماتی کوتاه و آمرانه از بین لب‌هاش بیرون رفت"درو ببند ییبو."
ییبو می‌دونست قرار بود چه اتفاقی بیفته. هر موقع نزدیک این اتاق می‌اومد و قدم داخلش می‌ذاشت فقط یک فکر در سرش  می‌چرخید.
فکر این‌که بتونه دوباره بدن اربابش رو لمس کنه.
به محض اینکه در رو بست، دست‌های ژان رو روی بدن خودش احساس کرد. حرکت  انگشت‌های ژان رو روی صورت و گردنش، و می‌دونست، می‌دونست که ژان چی می‌خواست.
می‌دونست که خودش چی می‌خواست.
دست‌های ژان رو چسبید و محکم سمت خودش کشید. به محض این‌که صورت ژان نزدیک صورتش رسید، معطل نکرد. دهنش رو باز کرد و صورتی که مقابلش بود رو لیس زد. ژان هیسی کشید و خودش رو نزدیک‌تر کرد. فشاری که انگشت‌های ییبو به مچ دست‌هاش می‌آورد زیاد بود، خیلی زیاد. به اندازه‌ای که دوری رو برای ژان ناممکن می‌‎کرد.
"ییبو..."
"می‌خوام ببوسمت."صدای ییبو بین نفس زدن‌هاشون در تاریکی گم می‌شد.
"ببوس."
قبل از این‌که ژان بتونه حرفش رو کامل کنه لب‌های ییبو روی لب‌هاش نشسته بود. داغ و نیازمند. ژان می‌تونست عطشش رو از همین بوسه لمس کنه، و عطش خودش رو. از وقتی که ییبو رو درحال تمرین دیده بود فکری جز دوباره بوسیدنش به سرش راه پیدا نکرده بود. خبر نداشت که ییبو هم دقیقا به همین فکر می‌کرد. به این‌که دوباره بدنش رو بین دست‌های خودش بگیره و اجازه بده لب‌هاش با لب‌های ژان و زبون‌هاشون با هم صمیمی بشن.
دهن ژان گرم و خیس بود. لب‌های ییبو سرد بود. دست‌های ژان بالا رفت و دو طرف صورت ییبو رو چسبید تا اون رو به خودش نزیک‌تر کنه. دست‌های ییبو پشت کمر ژان خزید. حرارت پوست بدن ژان داشت ذوبش می‌کرد. بدنی که همیشه سرد بود فقط با یک بوسه این‌طور داغ می‌کرد و این گرمای خلسه‌آور بدن شیائو ژان، چیزی بود که ییبو رو دیوونه می‌کرد.
  انگشت‌هاش از زیر حوله‌ای که دور بدنش بود بالا رفت و پوست برهنه‌ی کمرش رو لمس کرد. از روی اجبار سرش رو عقب کشید تا نفس بگیره. در تاریکی، چشم‌های ژان مقابل صورتش می‌درخشید. پیشونیش رو به پیشونی مرد مقابلش تکیه داد. آب دهنش رو قورت داد و با صدای گرفته‌ای پرسید" اگه بیشتر بخوام چی؟" سرش رو در گودی گردن ژان برد و نفس عمیقی کشید. بوی شامپو می‌داد. بوی نرم کننده و بویی که مخصوص خودش بود. بویی که چند وقتی می‌شد تمام مشام ییبو رو پر کرده بود. بویی که ییبو بهش عادت پیدا کرده بود.
"هر چی که بخوای..."ژان گفت و تلاش کرد تنفسش رو منظم کنه. سر ییبو رو به گردن خودش فشار داد"هرکاری بخوای. حتی کارایی که گفتی هیچ‌وقت با مردی مثل من انجام نمیدی."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang