"متوجه خطر مسیری که داری توش قدم میذاری هستی؟"
جوان صدای مرد رو میشنید، اما نگاهش معطوف به دیوار پشت سر اون بود. جایی که نسخهای از یک پرترهی معروف چینی نصب شده بود. این پرتره، «سفیدِ درخشنده در شب» نام داشت.
تصویر روی دیوار، اسب سفیدی رو نشون میداد که با مهار سستی به میلهای بسته شده بود. اینطور که قبلا شنیده بود، این نقاشی جزو نقاشی های تک رنگ محسوب میشد، چون هیچ رنگی به جز مشکی در طراحی این تصویر به کار نرفته بود. نقاشی با جوهر روی کاغذ طراحی شده بود. اسب سفید که تمام تصویر رو به خودش اختصاص داده بود، متعلق به امپراطور ژوان زونگ از سلسلهی تانگ بود. مرد قبلا گفته بود که موزهی متروپولیتن در سال هزار و نهصد و نود و هفت نسخهی اصلی این نقاشی رو خریده بود.
اما چرا این تصویر انقدر مشهور بود؟
تصویر نمونهای از سبکی موسوم به بای هوا یا نقاشی سفید به شمار میرفت، چون که در طرحی اون تنها از قلممو و جوهر سیاه بهره گرفته شده بود. با وجود اینکه از عمر این نقاشی مدت زیادی میگشت، اما اثر هنوز جذابیت خودش رو از دست نداده بود. نقاش این اثر، یعنی هان گان، تنها با طراحی یک اسب در تقلا جادو آفریده بود. نقاشی جاودان این مرد بعدها به نماد قدرت ارتش چین تبدیل شد.
جوان همیشه میدونست که این اسب نمونهای عجیب و غریب بود. تنهای بزرگ و درشت داشت، طوری که درشتی اون در مقایسه با پاهای نازک و کوتاهش غیرعادی به نظر میرسید. مردم میگفتند این موجود یک اسب نیست، بلکه اژدهایی در پوستهی یک اسب بود، با اون چشم و نگاه آتشین و سوراخهای برافروختهی بیینش.
اسب در تقلا بود. انگار که سعی داشت خودش رو از بند مهار نازکی که بهش بسته شده بود آزاد کنه، و اگه به اندازهی کافی تلاش میکرد واقعا موفق میشد. اما چیزی که مرد جوان متوجهش نبود این بود که چطور اصلا اسبی با چنین بنیه و قدرتی با این طناب نازک به داربستی بسته شده بود. شاید اگه اسب هم میتونست خودش رو از بیرون نگاه کنه، متوجه این قضیه میشد. حکایت این اسب همیشه جوان رو یاد داستان فیل در باغ وحش هندوستان میانداخت که با طناب ضعیفی از کودکی به یک بامبو بسته شده بود. فیل در دوران کودکی و ضعف خودش تلاش کرده و موفق به رها کردن خودش از حصار نشده بودو به همین خاطر، حتی زمانی که بزرگ و تنومند شد هم تلاشی برای رهایی خودش انجام نمیداد. شاید این اسب هم همینطور بود. شاید در ذهن خودش قبول کرده بود که واقعا هیچ راهی برای خلاصی از حضار نازک و محدود کنندهی دور گردنش وجود نداره و برای همین به چنین اسارتی تن داده بود.
اما این اسب چه فرقی با ما انسانها داشت؟ مگر نه اینکه انسان هم به افکار منفی و تمام نقطههای تاریک روح خودش اجازهی رشد نمیده؟ و بعد به بردهی چیزی تبدیل میشه که اون رو با دستهای خودش خلق کرده، و به سادگی به این باور میرسه که دیگه هیچ راهی برای فرار از محدودیتهای خودساختهاش نداره.
"ییبو، اینجایی؟"
نگاه جوان به کندی از تک چشم ملتهب اسب، که با نگاهی عجیب و غیرعادی به مخاطب خیره شده بود چرخید و روی صورت مردی که اسمش رو صدا زده بود ایستاد.
ییبو به چن وو، دوست سابق پدرش و مافوق خودش، خیره شد. احساس میکرد چشمهاش هیچوقت به زخم روی صورت چن وو عادت نمیکنه. نمیدونست که چرا و چطور چنین زخمی روی صورتش ایجاد شده بود.این چیزی بود که چن وو هیچ وقت در موردش صحبت نمیکرد.
"بله، متاسفم." ییبو این رو گفت و نگاهش رو پایین انداخت. بین دو مرد سکوت برقرار شد. تنها صدایی که سکوت رسمی بینشون رو میشکست، نوای گوچینی بود که جایی خارج از اتاق نواخته میشد. آهنگی غمانگیز که دردی ناشناخته و پنهان رو در قلب شنونده زنده میکرد.
اتاقی که چن وو در اون ییبو رو به حضور پذیرفته بود، اتاقی بود گرم با طراحی و سبک ژاپنی. منبع گرما از زمین تامین میشد. ییبو و چن وو هر کدوم روی صندلی هایی مخصوص با ارتفاعی کم، پشت میزی در وسط اتاق نشسته بودند. روی میز غذای ویژه که به دستور چن وو ظبخ شده، به همراه شراب و دو جاسیگاری قرار داشت. غیر از نقاشیای که به دیوار زده شده و پاراوانی به طرح خورشید که در سمت راست اتاق قرار داشت، هیچ تزئینات دیگهای به چشم نمیخورد.
غذا گرم بود و بوی مطبوعی داشت. مقابل هر دو، بشقابهایی شامل کباب اردک سوخاری و مرغ کونگ پائو قرار داشت. کباب ترد و اشتها برانگیز بود، مرغ هم برای طعم بهتر با کنجد ،بادام سرخ شده و فلفل طبخ شده بود. سس مخصوص هر کدوم از خوراکها کنار بشقابها بود و برنج درون کاسههایی کوچک و در بسته سرو میشد. عطر و تزئینات غذا، اشتهای هر بینندهای رو تحریک میکرد.
چن وو بطری شراب رو از روی میز برداشت و سمت ییبو گرفت. ییبو با احترام استکانش رو بلند کرد. صدای ریخته شدن مایع رو درون استکانش میشنید، اما نگاهش رو بلند نمیکرد. از بچگی بهش یاد داده بودند که زل زدن به چهرهی بزرگترها کار شایستهای نیست، مخصوصا زمانی که در حال شراب ریختن برای شما باشن.
چن وو استکان خودش رو هم پر کرد و بطری رو روی میز گذاشت. دستهاش رو روی زانوهاش زد و سوالش رو تکرار کرد" از خطرات راهی که توش قدم گذاشتی خبر داری؟"
نگاه ییبو مصرانه به زمین دوخته شده بود. البته که خبر داشت. اگه خبر نداشت که دست به کاری مثل بوسیدن لبهای شیائو ژان نمیزد. به آرومی جواب داد" مطلعم."
" ممکنه هرگز زنده برنگردی." صدای چن وو رو از دور دست میشنید. ییبو با خودش فکر میکرد که آیا روزی تمام این حرفها رو به پدرش هم زده بود یا نه. و اینکه آیا الان که در این اتاق گرم ودلپذیر نشسته بود،آینده داشت براش همون چیزی رو تدارک میدید که زمانی پدرش به اون دچار شده بود؟
"حتما زنده برمیگردم." یببو سرش رو بالا گرفت و به چشمهای شیشهای چن وو خیره شد. دلیلی نداشت که با چنین اطمینان احمقانهای در مورد زنده برگشتن صحبت کنه، مخصوصا وقتی طرف حسابش افرادی نظیر شیائوژان و شیائو جون فنگ بودند.
اخمهای مرد مسنتر درهم کشیده شد. ییبو روزهای دوری رو به یاد میآورد که چن وو میخندید. همون روزهایی که پدرش زنده بود. روزهایی که هنوز این زخم روی صورتش رو نداشت. روزهایی که هنوز خندیدن رو فراموش نکرده بودند.
چن وو سری تکون داد و لیوانش رو از روی میز برداشت" خیلی با اطمینان حرف میزنی جوون." نگاه ییبو دستهاش رو دنبال کرد که چطور لیوان سرامیکی رو نزدیک لبها برده، اون رو با لبها و سبیل کم پشت مرد تماس داده و دوباره به جایی که قبلا روی اون بود، روی میز،برگردوند.
لبهاش رو بیسید و صاف نشست.نفسش رو بیرون فرستاد و با صداقت کامل، که ردی از هشدار درون خودش داشت گفت" نمیخوام یه نفر دیگه رو از دست بدیم." ییبو میتونست سنگینی نگاه افسر ارشد رو روی خودش احساس کنه. سزش پایین بود و به چن وو گوش میکرد " پدرت خیلی نزدیک شده بود. خیلی خیلی نزدیک. اون پاشو از حیطهی امن بیرون گذاشت. من بارها و بارها بهش اخطار دادم که خیلی جلو نره، حداقل نه تا وقتی که اونجا بین گرگها تنها مونده. اما اون گوش نمیکرد." مکثی کرد. نگاهش رو به پسر جوانی که رو به روش نشسته و شباهتی مثال زدنی به دوست و همکار مرحومش داشت دوخت" پدرت سر نترسی داشت ییبو. تو نباید مثل اون باشی. نباید هیچوقت جانب احتیاط رو از دست بدی."
اما در اون لحظه، هر دو نفر خبر داشتن که ییبو حتی از پدرش هم جسورتره، و پا به جاهایی میذاره که پدرش هرگز موفق به رسیدن بهشون نشد. جاهایی نظیر تخت خواب شیائو ژان و چه کسی میدونست، شاید هم قلبش.
"سعی خودم رو میکنم قربان." ییبو این رو گفت و استکانش رو برداشت. محتوای درون اون رو یک نفس بالا کشید. سوزش شدیدی که در گلوش احساس کرد بلافاصله تبدیل به گرمای دلپذیری در بدنش شد، گرمایی که ییبو رو در برابر درد سر میکرد، و بهش قدرتی برای ادامه دادن میبخشید، قدرتی برای پاره کردن طنابی که اون رو به حصار زندگی زنجیر کرده بود.
متوجه نگرانی چن وو بود، اما نمیتونست بدون ریسک کردن به قاتل پدرش و دلیلی که پدرش بخاطر اون کشته شده بود برسه. نمیتونست بدون نزدیک شدن به شیائو ژان پرده از رازی که زندگیش رو دستخوش چنین تغییراتی کرده بود برداره. حتی اگه مجبور بود قلب و احساساتش رو این وسط قربانی کنه.
"ییبو، یه چیز دیگه هم هست." چن وو این رو گفت و مستقیم به چشمهای درخشان مرد جوانی که مقابلش نشسته بود خیره شد" حواست به مردی باشه که بدن و دستهای زخمی داره. پدرت اون اواخر خیلی ازش میگفت. یه پسر بچهی همسن و سال تو که وضع جسمی خوبی نداشت و تمام بدنش زخمی بود. تا الان با چنین مردی رو به رو نشدی؟ کسی که روی دستها یا بدنش زخمای مشخص داشته باشه؟"
شرابی که خورده بود، معدهی ییبو رو سوزوند. مردی که زخمهای مشخص روی دستها و بدنش داشت، نه؟
استکانش رو برداشت" نه قربان. با چنین موردی رو به رو نشدم."
چن وو همونطور که استکان ییبو رو مجددا پر میکرد گفت" به هیچوجه نباید به اون نزدیک شی، متوجهی؟" ردی از نگرانی در چهرهی چن وو دوید" ما حدس میزنیم اون مسئول قتل پدرت باشه. عجیبه که هیچکس ازش خبر نداره. ببینم، این دست بریده که قبلا ازش برام حرف زدی، اون هیج شباهتی با این مورد نداره؟"
ییبو شراب رو سر کشید و استکانش رو روی میز برگردوند. نگاهش رو به چشمهای مافوقش انداخت و شمرده شمرده جواب داد" نه قربان. هیچ شباهتی ندارن. من نمیدونم دارین در مورد کی حرف میزنین."
هر چیزی بهایی داشت، و ییبوی جوان به خوبی خبر داشت که ممکنه بهای کاری که انجام میده رو با جانش پس بده...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mistério / Suspense𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...