اشک و خون در کنار هم طعم خیلی خوبی داشت.
عجیب بود که شیائو ژان تا به حال متوجه این قضیه نشده بود، حتی با این که بارها طعم این دو رو کنار هم چشیده بود. اما الان مغزش درگیر تحلیل اتفاقات مهمتری بود. چیزهایی مثل دستهای ییبو که دور کمرش پیچیده و اون روی از روی زمین بلند کرد، انگار که بدن ژان از پر یا چیزی شبیه به اون درست شده بود. عضلات سفت شدهی آرنج ییبو رو زیر پاهای خودش احساس میکرد. صدای خرد شدن شیشههای شکسته رو زیر کفشهای ییبو میشنید و میدونست ییبو مسیرش رو سمت تخت خواب پیش گرفته، جایی که از خرده شیشههای شکسته در امان مونده بود.
دستهایی که پشت بدنش قرار داشت، اون رو محکم بین خودش گرفته بود، برخلاف دست های خودش که شل و بدون هیچ مقاومتی دور گردن ییبو رها شده بود. قطرات عرق که از پشت گردن ییبو سمت یقهی لباسش میرفت رو روی پوست خودش احساس میکرد. تپشهای محکم قلب ییبو رو روی سینهی خودش و نفسهای ییبو رو درون ریههای خودش حس میکرد. به نظر میرسید از لحظهای که ییبو قدم درون این اتاق گذاشت حواس شیائو ژان به خوبی به کار افتاده بود.
قرار بود در مورد موضوع مهمی با ییبو حرف بزنه، اما دهنش چنان مشغول بوسیدن ییبو بود که انگار هیچ کار مهمتری در این دنیا برای انجام دادن نداشت. به بوسیدن لبهای ییبو مشتاق بود، مثل درخت تشنهای محتاج به آب و لبهای ییبو دریا بود. هرچقدر ازش مینوشید سیراب نمیشد. عطشی که در سینش زبانه میکشید سیری ناپذیر بود. تا چند لحظه قبل از دست ییبو تا سرحد جنون عصبانی شده بود و حالا تا سر حد مرگ دوستش داشت. با خودش فکر کرد: پس این همون حسیه که وقتی میخوای همزمان یکی رو بکشی و ببوسی بهت دست میده.
ییبو یک پاش رو روی تخت گذاشت و بدنی که بین دستهاش گرفته بود رو با احتیاط، آروم و با ملاحظه، مثل شیئ گرانقیمت روی تخت خوابوند، بدون این که لبهاش رو یک لحظه از روی لبهای ژان کنار بکشه. شیائو ژان تنها کسی نبود که عطش به این بوسهها داشت.
اولین فکری که به محض وارد شدن به عمارت در سر ییبو میچرخید بوسیدن ژان بود. اینکه مستقیم قدم داخل اتاق ارباب عمارت بگذاره، سر ژان رو بین دستهاش بگیره و چنان لبهاش رو ببوسه که انگار قرار نیست هیچوقت ازش جدا شه. این میوهی ممنوعه خیلی وقت بود که وانگ ییبو رو اسیر خودش کرده بود.
این ژان بود که بوسه رو شکوند. دستش رو به سینهی ییبو تکیه داد و اون رو به سختی عقب فرستاد. صورتش که زمان ورود ییبو به اتاق به زردی میزد و بعد از شنیدن خبر مرگ پارک جائه سوک سفید شده بود، حالا به رنگ سرخ ملایمی در اومده بود. رنگی که هر بار دیدنش روی صورت ژان، باعث میشد قلب ییبوی جوان به لرزه دربیاد.
"تو...لعنتی...تو..." ژان کلمات مناسب رو در ذهنش پیدا نمیکرد. همه چیز در سرش بی اندازه آشفته بود و ذهنش هیچ دستور معنا داری رو برای حرف زدن به لبها، زبان و دندانهای شیائو ژان صادر نمیکرد.
ییبو دستی که همچنان دور گردنش بود رو برداشت. بوسهای روی اون گذاشت و به آرومی گفت"عادت داری قبل از اینکه بذاری حرف بزنم کتکم بزنی ارباب."
مردمک چشمهای ژان روی گونهی سرخ ییبو ثابت موند. با اینکه صدای ییبو ملایم و نوازشهای دست و لبهاش دلنشین بود، اما چشمهاش...چشمهای ییبو به سردی اولین ماه زمستان بود. سرمایی که دیدنش ستون فقرات ژان رو به لرزه درآورد.
"باید بدتر از اون میزدمت." دستش رو سمت صورت ییبو برد و خون گوشهی لبش رو پاک کرد. چشمهای ییبو همچنان به صورت ژان دوخته شده بود، خاموش و سرد.
"ترجیح میدادم منو با لبات بزنی." لبهای ییبو به کندی از هم باز شد"میخواستم وقتی برمیگردم عمارت ببینم که منتظرمی. فکر میکردم..."
"فکر میکردی چی؟" ژان بدن ییبو رو از روی خودش عقب زد . دستهاش رو تکیه گاه قرار داد تا بتونه روی تخت بشینه. اخم باز هم بین ابروهاش برگشته بود. حالا که فکرش رو میکرد، ییبو هیچوقت خندیدن ژان رو ندیده بود. میدونست این چهرهی با خندیدن، حتی با یک لبخند چقدر زیبا میشد، اما لبهای شیائو ژان هیچوقت برای ییبو به خنده باز نشده بود.
"تو واقعا متوجه نیستی که کجایی، نه؟ زندگیت به عنوان یه موش خیابونی که مجبور بود برای درآوردن خرج خودش و خانوادش تو باشگاههای زیر زمینی بجنگه تموم شده وانگ ییبو! همهی اون خودسریا و شیطنتایی که اونجا داشتی هم تموم شده. این عمارت، این زندگی جدیدت هیچ شباهتی با اون چیزی که قبلا بودی نداره. نمیفهمی؟" صداش بالاتر رفت"تو دیگه بی سر و صاحب نیستی! من تو رو خریدم! تو بردهی من تو این عمارتی! یه قرارداد رسمی دارم که اسم تو رو به عنوان جنسی که به من فروخته شده توش نوشتن و امضای تو هم پای اون خورده!" یقهی ییبو رو تو مشت خودش گرفت و اون رو سمت خودش کشید. سر ییبو به قدری نزدیک صورتش اومده بود که ژان میتونست نفسهای گرمش رو روی صورت خودش احساس کنه. چشمهای وانگ ییبو، اون چشمهای زیبای لعنتی، ژان با خودش فکر کرد کاش چشمهای درخشان این پسر جوان انقدر گیرا نبود.
"زندگی و مرگ تو تو دستای منه وانگ ییبو، هر جای این دنیا بری میگردم و پیدات میکنم و مطمئن باش اگه بخوای دوباره بی خبر بری..."
"تو ترسیده بودی؟" ییبو پرسید و به چشمهای ژان خیره شد. جوری که انگار داشت از پشت اون چشمها، درون شیائو ژان رو خیلی واضح میدید به حرف اومد" ترسیده بودی که بی خبر ولت کنم و برم؟ ترسیده بودی که ازت متنفر شم چون بهم در مورد خودت و گذشتت گفتی؟ چون چیزایی رو نشونم دادی که قبلا در موردشون با کسی حرف نزده بودی؟"
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست. دستش رو روی دست مشت شدهی ژان که هنوز دور یقش بود گذاشت و ادامه داد"من باید یه حرومزاده باشم که بخوام بعد دونستن چنین چیزایی تنهات بذارم."
فشار دست ژان دور یقهی ییبو کم شد. انگار که اون پسر جادوگر بود و هر کلمهای که از بین لبهای اغوا کنندش بیرون میاومد طلسمی بود که شیائو ژان، مردی که اسمش بدن خطرناکترین گنگسترها رو به لرزه در میآورد، رو تسلیم خودش میکرد.
سرش رو نزدیکتر برد، درست کنار گوش ژان و زمزمه کرد"تو خدای منی."
***
هر کدوم از خانوادههای بزرگ مافیا، خواسته یا ناخواسته درگیر تجارت اسلحه میشدند.
تجارت اسلحه یکی از سودآورترین و در عین حال، حیاتی ترین تجارت ها برای خانوادههای مافیایی که حرفی برای گفتن داشتند به شمار میرفت. از طریق تجارت سلاحهای شخصی و جنگی همیشه سود خیلی خوبی به جیبشون میرفت و البته، این فرصت رو هم داشتند که ذخیرهای از بهترین سلاحهای دنیا رو کنار خودشون نگه دارن.
عمارتی که شیائو ژان در اون سکونت داشت هم به عنوان یک انبار اسلحه بزرگ شناخته شده بود. هرچند که شیائو ژان شخصا هیچوقت زیر بار وجود چنین ذخیرهی بزرگی از مرگبارترین سلاحهای دنیا در محل سکونت خودش نمیرفت، اما شیائو جون فنگ حاضر بود سر تمام مقدسات قسم بخوره که برادرزادش، این برادرزادهی دردسر ساز و نفرت انگیز، به اندازهی تجهیز کردن ارتشی چند هزار نفره سلاح مخفی کرده بود. جایی در قلب عمارت مخوفش.
و البته که حق با شیائو جون فنگ بود.
زمانی که ییبو قدم درون محل نگهداری سلاحهای عمارت شیائو گذاشت، نتونست جلوی خودش رو برای درآوردن صدایی از سر حیرت و تعجب از گلوش بگیره. چیزی شبیه یک سوت از بین لبهاش بیرون دوید و از این بابت حق هم داشت.
تا به حال هیچوقت اینهمه سلاح جنگی رو از نزدیک ندیده بود.
شیائو ژان در جمع کردن دو چیز خیلی خوب عمل کرده بود. یکی از اون دو چیز کتاب و دیگری سلاح بود. ییبو یادش میاومد زمانی که برای اولین بار چشم در عمارت شیائو باز کرد، تابلوها و نقاشیهای روی در و دیوار این عمارت توجهش رو به خودش جلب کرده بود. اما هیچوقت فکر نمیکرد پشت یکی از این تابلوهای زیبا به راهرویی مخفی باز شه. جایی که به سرداب عمارت ختم میشد، محوطهای بزرگ و فوق محافظت شده، که از کف تا سیقف اون با انواع سلاح و مهمات جنگی پر شده بود.
برای کسی که با انواع سلاحها آشنایی کافی نداشته باشه، حضور در چنین جایی ممکن بود گیج کننده باشه. اما برای وانگ ییبو اینطور نبود. اون دقیقا میدونست باید دنبال چی بگرده. رو به محافظی که اون رو تا جلوی انبار اسلحه اسکورت کرده بود برگشت و پرسید"هر بار که قراره بیام اینجا لازمه همراهم باشی؟"
محافظ شمرده شمرده، درست مثل یک ماشین جواب داد" ارباب دستور دادن هیچکس بدون اجازه از ایشون و بدون هماهنگی با من پا به اینجا نذاره. کلید عبور از درهای این سرداب دست منه. لازمه هر بار قبل از اومدن به اینجا با من هماهنگ باشین."
ییبو سری به نشونهی تایید تکون داد. از اونجایی که حال شیائو ژان بخاطر اضطراب و استرسی که این چند روزه متحمل شده بود خیلی مساعد نبود، ییبو تصمیم داشت خودش به جای ژان به جلسهای بره که شیائو جون فنگ به مناسبت مرگ پارک جائه سوک ترتیبش رو داده بود. هرچند که ژان خیلی جدی مخالفت کرده بود، اما ییبو بعد از اینکه بهش اطمینان داد زنده و سالم از درهای عمارت شیائو جون فنگ بیرون میاد، بالاخره موفق شد ژان رو راضی کنه تا بهش اجازهی رفتن رو بده. البته، رفتن با دست پر و تا دندان مسلح.
از بین ردیف مسلسلها و قفسههایی که انواع چاقوها بهشون آویزون شده بود گذشت. مقابل محل نگهداری گلاکها متوقف شد و بعد ، یک نگاه برای پیدا کردن سلاح موردعلاقش کفایت میکرد.
گلاک18، پیستول تمام اتومات با قدرت شلیک هزار و دویست دور در دقیقه، به عنوان یکی از مرگبارترین سلاحهای دنیا شناخته شده بود. سبکی، دقت بالا و تناوب شلیکهای این تفنگ چیزی بود که اون رو به یکی از پرطرفدارترینها تبدیل کرده بود. سلاحی که در بسیاری از کشورهای دنیا، از جمله ایالات متحدهی آمریکا، دسترسی به اون برای مردم و حتی مقامات ممنوع اعلام شده بود.
اما اینکه چطور نیروی امنیت چین به این سلاح دسترسی داشته و چطور یک نسخه از اون سر از انبار شیائو ژان در آورده بود، سوالاتی بود که ییبو فعلا تمایلی به دونستن پاسخشون نداشت.
زمانی که ییبو کار پر کردن تفنگ و جا انداختن خشابش رو به پایان رسوند، متوجه شد در انبار تنها کسی نیست که سلاحی پر رو در دست داشت.
"به نفعته تفنگت رو سمت یه جای دیگه هدف بگیری لیو هایکوان." این رو گفت و بدون برگشتن سمت هایکوان، به نوازش بدنهی گلاک ادامه داد. لازم نبود برای فهمیدن اینکه لیو هایکوان سرش رو هدف گرفته و آماده بود تا یک گلوله در مغزش خالی کنه به عقب برگرده و اونو ببینه.
"تو کی هستی؟" هایکوان غرید و قدمی نزدیکتر رفت. ییبو دست از بازی با گلاک برداشت. همچنان سمت هایکوان برنگشته بود."منظورتو نمیفهمم."
"خوب میدونی منظورم چیه."صدای هایکوان سرد و لحنش آمیخته به کینه بود. "تو کی هستی و از کدوم جهنمی اومدی اینجا وانگ ییبو؟"
ییبو پوزخند زد. سمت هایکوان برگشت . از دیدن لولهی تفنگی که بین دو چشمش رو هدف گرفته بود شگفت زده نشد"فکر کنم شبی که داشتم تو زیرزمین مسابقه میدادم و چو رو کشتم، تو کسی بودی که همراه ارباب برای خریدن من اومده بود، اینطور نیست؟ پس این سوالای مسخره چیه که میپرسی؟ و نمیفهمم چرا تفنگت باید سر منو هدف بگیره."
هایکوان نزدیکتر رفت. حالا فاصلش با ییبو به کمتر از دو قدم رسیده بود. از بین دندونهای کلید شدش غرید"تو موش کثیف فسقلی حتما با خودت فکر میکنی خیلی زرنگی که تونستی ارباب رو فریب بدی و راه خودتو تو این عمارت باز کنی، نه؟" فاصلهی بینشون رو کمتر کرد. لولهی تفنگش همچنان تهدیدآمیز سر ییبو رو هدف گرفته بود"من دیدم چطور مبارزه میکنی. دیدم چطور اسلحه دستت میگیری و حتی وقتی این چند روز غیبت زده بود، فهمیدم چطور تمام ردیابهایی که تو کفش و لباسات و حتی روی موبایلت کار گذاشته بودیم رو از کار انداختی." پوزخندی زد و ادامه داد"تو این چند ماه حتی یه بار هم چشم ازت برنداشتم لعنتی. تو یه مبارز زیرزمینی یا یه موش خیابونی نیستی. تو حتی یه جاسوس یا عامل نفوذی بقیه خانوادههای مافیایی هم نیستی."
"تو یه مامور امنیتی حرفهای و آموزش دیده از طرف سازمان پلیس امینت چینی. اینطور نیست، وانگ ییبو؟!"
پ.ن:
فاک.
CZYTASZ
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Tajemnica / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...