"تا کجا حاضری بخاطر من بری؟"
"تا هر جا که لازم باشه،ییبو."
صدای ژان در سرش اکو میشد. همزمان که بدن مرد موردعلاقش رو میبوسید،مغزش دوباره و دوباره این دیالوگ محبوب رو تکرار میکرد. جایی در اعماق قلبش میدونست که این اتفاق نباید میافتاد. که نباید وارد چنین رابطهای با شیائو ژان میشد. اسم اون به عنوان دشمن در ذهن ییبو و تمام همکارانش حکاکی شده بود. وظیفه ییبو بعنوان مامور امنیت ملی چین این بود که تهدیدهایی مثل شیائو ژان رو با قساوت و بیرحمی از بین ببره. این چیزی بود که جنایتکارها لیاقتش رو داشتند. این رفتاری بود که واقعا باید با اونها انجام میشد.
تا قبل از دیدن شیائو ژان،همه چیز در جهان ییبو سیاه و سفید بود. هیچ حد وسطی وجود نداشت. پدرش مقابل چشمهاش کشته شده بود. آقای وانگ،پلیس شریف به ضرب سه گلوله به قتل رسیده بود. هنوز میتونست گرمای خون پدرش که روی دستها و صورتش ریخته شده بود رو احساس کنه. چن وو بهش گفته بود اون بیرون دو دسته انسان وجود داشت. دوست و دشمن. سیاه و سفید. سیاهها باید از بین میرفتند. سفیدها باقی میموندند. هیچ استثنایی وجود نداشت.
تا قبل از دیدن شیائو ژان،هیچ استثنایی برای ییبو وجود نداشت.
دستهاش رو پشت کمر مرد مقابلش سر داد. بدون قطع کردن بوسه،ژان رو بلند کرد. چرخید و جاشون رو عوض کرد. حالا اون روی تخت نشسته و بدن شیائو ژان روی پاهاش قرار گرفته بود.
ژان برای لحظه کوتاهی سرش رو عقب کشید. به عمق چشمهای پسر جوان خیره شد .نگاهش جریان خون رو داخل رگهای ییبو سرعت بخشید. انگشتهاش موهای مشکی رنگ ژان رو چنگ زد،سرش رو جلو کشید و مجددا فاصله بین لبهاشون رو به صفر رسوند.
شیائو ژان خاکستری بود. زمان زیادی طول کشید تا ییبو به این نتیجه برسه؛ تا وانگ جوان متوجه شه کسی که خودش رو سیاه نشون میداد تماما سیاه نبود. شاید اگه ورق جور دیگهای میچرخید،شاید اگه ژان سرنوشت بهتری داشت و زندگی بهتری رو از سر میگذروند،هرگز به اینجا نمیرسید. گاهی ییبو به این موضوع فکر میکرد. به این که شیائو ژان خارج از این زندگی میتونست چه کسی باشه. اون میتونست یک کتابفروش معروف در تمام پکن باشه،یا استاد دانشگاهی که به تدریس در مورد تاریخ،ادبیات و اساطیر مختلف علاقه داشت. اون حتی میتونست یک روانشناس محبوب و معروف باشه. ژان خارج از این محیط نفرت انگیز میتونست هرکسی باشه. یک آدم معمولی،درست مثل تمام آدمهای معمولیای که ییبو میشناخت.
ییبو نمیدونست باید آدمهای خاکستری رو در کدوم یکی از بخشهای زندگیش قرار بده. باید اونها رو دوست داشته باشه یا ازشون متنفر باشه. باید بهشون نزدیک بشه یا ازشون دوری کنه. در مورد ژان،همه چیز پیچیده میشد. حتی اگر میخواست،چطور میتونست در برابر دستهایی که اینطور بدنش رو لمس میکرد و لبهایی که با اشتیاق بهش بوسه میزد مقاومت کنه؟چطور باید شیائو ژان رو به دسته افرادی که باید ازشون دوری میکرد میفرستاد،وقتی حتی در خوابهاش هم اون رو صدا میزد و قلبش با دیدن ژان،با سرعت بیشتری در سینش میتپید.
شیائو ژان خاکستری بود. به رنگ موهای مادرش،به رنگ پلیورهایی که عادت داشت در زمستان تنش کنه. خاکستری به رنگ خوابهایی که میدید. خاکستری به رنگ آسمان قبل از بارش،شیائو ژان خاکستری بود. خاکستری به رنگ جهان ییبو،جایی که در اون احساس تعلق میکرد.
دستش رو از زیر بلوز ژان به داخل سر داد و پوست برهنه کمرش رو لمس کرد. زبانش سقف دهان ژان رو لمس کرد. نالهای ریز از بین لبهای ژان بیرون رفت. صدایی که ییبو بیشتر از هر چیزی به شنیدنش علاقه داشت.
دستهاش بالا و بالاتر رفت. از روی پوست تتو خورده کمر و شکمش گذشت. نوک سینههاش رو لمس کرد و بدن ژان رو بیشتر به خودش فشار داد. سرش رو عقب کشید و بوسه رو قطع کرد. هر دو نفس نفس میزدند. ژان با لذت به کلماتی که از بین لبهای ییبو بیرون میرفت گوش داد"میخوام...تو رو...ببلعم..."
دستش رو سمت شلوار ییبو برد و تک دکمهی اون رو باز کرد. لبهای ییبو به لبخند باز شد"عجله داری."
"ناراحتی؟"ژان پوزخند زد. حالا دستش عضو گرم و سفت ییبو رو از روی باکسر لمس میکرد. لرزهای به پشت ییبو افتاد. سرش رو بین فاصله سرشانه و گردن ژان گذاشت. نفسش پوست برهنه ژان رو میسوزوند"سریعتر. ژان،سریعتر."
ژان حرکت دستش رو سریعتر کرد. لبهای ییبو روی گردنش نشست و همزمان که ژان دیکش رو بین انگشتهاش گرفت، گردنش رو گاز گرفت.
"لعنتی. درد داشت." ژان خندید و فشار انگشتهاش رو دور دیک ییبو بیشتر کرد. دست آزاد ییبو دور کمرش حلقه شد و بدن ژان رو به خودش نزدیکتر کرد"فکر میکردم وقتی درد داره بیشتر خوشت میاد."
"فکرت درسته."ژان گفت و سرش رو کنار گوش ییبو برد"دهنتو باز کن ییبو."
ییبو سرش رو از روی شونهی ژان برداشت. نگاهش به چهرهی زیبا مقابلش دوخته شده بود. وقتی ژان اینطور نزدیک بهش نشسته و با این حالت فریبنده بهش نگاه میکرد،نمیتونست مقاومت کنه. مقاومت کردن در مقابل چنین مردی غیر ممکن بود.
دهنش رو باز کرد،در حالیکه چشمهاش هنوز به جایی پشت چشمهای تیره ژان خیره شده و دست شیائو ژان با مهارت رو دیکش حرکت میکرد. لبخندی شیرین روی لبهاش نشسته بود،لبخندی که در تضاد با نگاه سوزان پشت چشمهاش بود. با ملایمت گفت"بذار زبونتو ببینم ییبو."
ییبو مطیعانه زبونش رو بیرون آورد. لبخند روی لبهای ژان پر رنگتر شد"پسر خوب." انگشت شستش رو روی زبان ییبو کشید. از بالا تا پایین. پرزهای روی زبونش زیر انگشت ژان احساسی شبیه غلغلک رو ایجاد میکرد.
نگاه ژان به زبون ییبو خیره شده بود که چطور در طول انگشتش حرکت میکرد"بگو ببینم،ازم میخوای چیکار کنم؟"
"منو ببوس. لطفا." نفس گرم ییبو انگشتش رو میسوزوند.
"فقط یه بوسه؟!"چشمهای ژان با تعجبی ساختگی گرد شد. حرکت انگشتهاش روی دیک ییبو سرعت گرفت. با لذت تماشا کرد که ییبو چطور دندونهاش رو روی هم فشار داد تا صدایی که در شرف خارج شدن از گلوش بود رو خفه کنه.
"فقط یه بوسه؟ بیخیال،میتونی چیزای بیشتری ازم بخوای."انگشت خیسش رو روی گونهی ییبو حرکت داد. چشمهاش از پشت ردیف مژههای سیاهرنگش اغواکنندهتر از همیشه بهنظر میرسید."من تو تخت بخشندهترم. مخصوصا وقتی بحث به تو میرسه."
"میتونم...میتونم چیز بیشتری ازت بخوام؟"
لبخند شیرینی روی لبهای ژان ظاهر شد"هرچیزی که بخوای."
ییبو سرش رو نزدیکتر کشید. به قدری نزدیک که لبهاش موقع صحبت کردن،صورت و لبهای ژان رو لمس میکرد. با صدایی که شهوت در اون موج میزد،صدایی که ژان عاشق شنیدنش بود،جواب داد"میخوام روم سواری بخوری. مثل یه سوارکار حرفهای."
لبخند ژان تا بناگوشش کشیده شد. موهای ییبو رو چنگ زد و سرش رو کنار گوشش برد. زمزمه کرد"همینه،پسر خوب. پسر خوب من."
***
شب از نیمه گذشته بود.
با اینکه تمام عمارت در سکوت فرو رفته بود،اما صداهای شهوتآلودی از پشت درهای بسته اتاق شیائو ژان به گوش میرسید. اینطور نبود که نگهبانها به شنیدن چنین صداهایی عادت نداشته باشن. اغلب چنین صداهایی از پشت در اتاق ارباب عمارت شنیده میشد.
شیائو ژان مردی شهوتران بود. کمتر کسی در عمارت بود که از این موضوع خبر نداشته باشه. با اینکه برخلاف بسیاری از گنگسترها الکل مصرف نمیکرد و سیگار نمیکشید،اما اون اعتیاد دیگهای داشت. اعتیادی به مراتب بدتر از اعتیاد به الکل و یا تنباکو.
اون به سکس معتاد بود. رابطه جنسی ژان رو به اوج میرسوند و کمکش میکرد تا تمام صداهای داخل سرش رو خاموش کنه. رانندههای مخصوص شب همیشه آماده بودند تا در هر ساعتی از شب،بعد از اینکه ارباب عمارت کارش رو انجام داد،مهمانهاش رو به خونه ببرن. ژان مثل لباس عوض کردن،همخوابهاش رو عوض میکرد. با این وجود هیچوقت،هیچ یک از اونها رو شب کنار خودش نگه نمیداشت و اجازه نمیداد شب رو در اتاقش به صبح برسونن. در صورتی که مهمان تمایل داشت میتونست باقی شب رو در یکی از اتاقهای مخصوص مهمانها به صبح برسونه و یا میتونست به خونه خودش برگرده. ژان اختیار رو در این زمینه به اونها سپرده بود.
از زمانی که وانگ ییبو پا به عمارت گذاشته بود،دیگه خبری از همخوابهای متعدد نبود. معروفترین اونها،نیک،که ژان علاقه بخصوصی بهش داشت و شنیده شده بود که قصد شروع کردن یک رابطه جدی رو باهاش داره هم،در عمارت دیده نمیشد. وانگ ییبو با ورود خودش پای هر غریبهای رو از عمارت بریده بود.
علاوه بر این،ییبوی جوان این افتخار رو داشت که شب رو در کنار اربابش،در اتاق اون و روی تخت بزرگ و راحتش به صبح برسونه. هرچند ییبو ترجیح میداد برای بستن دهان افرادی که گوشه و کنار عمارت حرفهای نادرستی میزدند این کار رو نکنه. با اینحال،ژان ترجیح میداد اون رو کنار خودش نگه داره. هر موقع که بیدار میشد و ییبو رو روی تخت،دراز کشیده کنار خودش میدید احساس آرامش میکرد. احساس اینکه بالاخره ثبات به زندگیش برگشته بود.
و زمانی که صداهای گناهآلود اونها در اتاق شیائو ژان بلند میشد،هایکوان نگهبانان اطراف اتاق اربابش رو مرخص میکرد. ژان عادت نداشت غریبهها رو در جریان جزئیات اتفاقاتی که در اتاقش میافتاد قرار بده.
شیائو ژان لب پایینش رو به دندون گرفت. قوسی که به کمرش داد باعث شد عضو ییبو بیشتر و عمیقتر داخلش فرو بره. دستهای گرم و بزرگ ییبو دور کمرش و لبهایی که هر گوشه از پوستش رو میبوسید،لذتی غیرقابل وصف بهش میداد. چیزی که ژان عاشقش بود. احساسی که به اون اعتیاد داشت.
یک دستش رو روی سینهی ییبو فشار داد. اون رو دوباره روی تخت خوابوند و خودش کنترل رو به دست گرفت. درحالیکه حرکتش رو سریعتر کرده بود،لبهاش رو لیسید. نفس نفس زنان رو به ییبو گفت"واقعا...قدرت...بدنیتو...تحـ...تحسین میکنم!"
لبهای ییبو به لبخند باز شد. کمر ژان رو محکمتر بین دستهای خودش گرفت. گفت"تو اینطوری دوست داری،نه؟"
"هومممممم..."نالهای از بین لبهای نیمه باز ژان خارج شد. وقتی ییبو ضربه بعدی رو محکم درونش زد،سرش از فرط لذت و هیجان زیاد به عقب رفت،طوری که گردنش بیدفاع مقابل چشمهای ییبو قرار گرفت.
ییبو نیم خیز شد. دندونهاش روی گلوی ژان نشست،درحالیکه یک دستش رو از پشت دور کمرش حلقه کرده و با دست دیگه،موهاش رو چنگ زده و سرش رو عقب نگه داشته بود.
نالههای ژان بلند تر و عمیقتر شد.
"حالا که دارم بهش فکر میکنم..."ییبو گفت و رد گازش روی گلوی ژان رو لیس زد"بهم نگفتی اون حرومزاده تو عمارت جونفنگ بهت چی گفت."
سر ژان نبض میزد. مدتی طول کشید تا متوجه منظور ییبو بشه"اون حرومزاده؟کدوم حرومزاده؟" خندید. با صدایی که میلرزید اضافه کرد"اونجا کلی حرومزاده بود ییبو!"
"تو میدونی که دارم در مورد کی حرف میزنم."لبهای ییبو بوسههای ریزی روی گردن ژان به جا میذاشت.
ژان یکدفعه به خنده افتاد. دستهاش رو پشت گردن ییبو فرستاد و بدنش رو بیشتر به بدن پسر مقابلش چسبوند"نیک...؟ داری در مورد نیک حرف میزنی؟"
وقتی با سکوت ییبو مواجه شد،لبهاش رو تر کرد و ادامه داد"هنوز اونو یادت نرفته؟ چیز خاصی نگفت. واقعا...آآآآآهـــــــــــــــــــــــــــه...چیز...خاصی...نگفت."
"میخوام بدونم. تو بهم نگفتی. تو خیلی چیزا رو از من پنهان میکنی ارباب." ییبو گفت و سرش رو خم کرد. سمت سینه ژان رفت. سینهی خیس از عرق و برهنه مرد رو لیس زد. گفت"دستش. دستشو اینجا گذاشته بود."
"ییبو..."
"تو گذاشتی اون جلو چشمای من بهت دست بزنه."ییبو گفت و یکدفعه،ژان رو روی تخت انداخت. نالهی خفیفی از بین لبهای ژان بیرون رفت،چون ییبو ناگهان دیکش رو بیرون کشیده و باعث شده بود ژان احساسی شبیه به خلا رو در پایین تنه خودش داشته باشه.
ییبو هر دو پای ژان رو بالا داد و روی شونههای خودش گذاشت. دستش رو سمت دهن ژان فرستاد. انگشتهاش رو روی لبهای سرخ و متورم مرد گذاشت"خیسشون کن."
ژان انگشتهای ییبو رو داخل دهن خودش کشید،درحالیکه نگاهش روی چهره پسر ثابت مونده بود. هر موقع صحبت به نیک میرسید،ییبو عصبی و بدعنق میشد. ژان میدونست که از صمیم قلب به اون حسودی میکرد،اما دلیلی برای حسودی نمیدید. نیک هیچوقت نمیتونست چیزی رو داشته باشه که ییبو در اختیار داشت.
"باهات میگفت و میخندید. بهت گفت منتظر خبر از طرف تو میمونه..." انگشتهاش رو از دهن ژان بیرون کشید. اونها رو روی دیکش کشید و دوباره عضوش رو وارد کرد. نفس ژان برای لحظهای بند اومد.
"منتظر چه خبری؟ژان،میخواد دوباره بیاد اینجا؟ میخواد دوباره باهات بخوابه و تو قراره منو مجبور کنی نگاتون کنم؟!"
شیائو ژان کلمات مناسبی برای صحبت کردن پیدا نمیکرد. در واقع هیچ کلمهای پیدا نمیکرد. ضربههای ییبو داخلش به قدری عمیق و سریع بود که اجازه نمیداد ذهنش رو روی صحبت کردن متمرکز نگه داره"نه...ییبو...نه..."
ییبو حالا کاملا روی بدنش خم شده بود،درحالیکه محکم درون ژان ضربه میزد و ژان میدید که چطور دندونهاش رو از سر حرص روی هم فشار میداد"پس چی؟"
"ییبو...یی...ییبو..." اشک از هر دو چشم ژان سرازیر شد. این احساس زیادی خوب بود. زیادی خیس و زیادی هیجان انگیز. فکر میکرد چیزی به ترکیدن قلبش باقی نمونده بود.
"حرف بزن." ییبو صورتش رو نزدیک تر برد. پیشونیش به پیشونی ژان چسبیده بود. نفسهاش با نفسهای ژان ترکیب شده بود"حرف بزن. بگو، بگو رابطت با اون چیه."
دستهای ژان دور گردنش و پاهاش هم دور کمر ییبو حلقه شد. با صدایی که به سختی بین نفس زدنهاش شنیده میشد جواب داد"از اون مدلی که با تو دارم نیست." سر ییبو رو نزدیکتر کشید و لبهاش رو روی لبهای پسر جوان گذاشت. هر دو در یک لحظه ارضا شدند.
دستهای ییبو کنار سر ژان روی تخت مشت شده بود. سینش میسوخت و به سختی میتونست نفس بگیره. سرش رو روی شونهی ژان گذاشت و ژان شنید که زمزمه میکرد"من...من..."
"تو چی،ییبو؟" ژان هنوز هم بدن ییبو رو محکم در آغوش گرفته بود.
ییبو سرش رو داخل گودی گردن ژان برد. با صدایی خش دار و ضعیف جواب داد"من دوستت دارم.دوستت دارم شیائو ژان."
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...