"وانگ، مطمئنی میخوای بری؟"
چن وو این رو پرسید و به همکارش که مشغول بستن بند پوتینهاش بود خیره شد. موهای سرش هنوز خرمایی بود و تنها چند تا سفید بینشون افتاده بود. تارهایی که خیلی به چشم بیننده نمیاومد، مگر اینکه اونقدری نزدیک میایستاد و با دقت به سرش خیره میشد تا بتونه اونها رو پیدا کنه.
"میدونی چقدر منتظر این عملیات بودم؟"مرد پرسید و سر از روی پوتینهاش برداشت. نگاه گرم و صمیمیای به چن وو انداخت. ستارهای پشت چشمهاش میدرخشید. دوباره سراغ پوتینهاش برگشت"خیلی وقته که داشتم بهشون در مورد قاچاق انسان فشار میاوردم. نمیفهمم چرا اینقدر چنین موضوعی رو پشت گوش مینداختن. هر بار که بحثش رو پیش میکشیدم میگفتن حتما رسیدگی میکنیم ولی به نظر پلیس این کشور به هر چیزی رسیدگی میکنه جز قاچاق انسان."
کار بستن بند پوتینها تموم شده بود. بلند شد و کمرش رو صاف کرد. در آینهی قدیای که در اتاق چن وو گذاشته شده بود نگاهی به خودش انداخت و بعد، سمت دوست صمیمیش برگشت"این پرونده خیلی برای من مهمه وو. تو میدونی من چندتا از اون کثافتا رو دیدم که از محلهها و یا شهرای حاشیهای و فقیر بچه ها رو میدزدن و میبرن؟ چین یکی از بالاترین رتبهها تو قاچاق انسان و مخصوصا بچهها داره. اصلا میدونی اونا رو کجاها میفرستن و یا مجبور به چه کارایی میکنن؟"
"میدونم، ولی..."
"ولی نداره." مرد با تحکم گفت و سمت میز کار بزرگی رفت که در ضلع چپ اتاق قرار داشت. درحالیکه یک سری پرونده رو بیرون میکشید و توی کیف سیاهرنگش میذاشت ادامه داد"من خودم یه پسر دارم. قراره یه عضو جدید هم به خانوادم اضافه شه. حتی نمیتونم به نبودن یکی از اونا فکر کنم." پروندهها رو به زور داخل کیف جا داد. زمانی که در تقلا برای بستن زیپ کیف بود، صدای قدم های چن وو رو شنید که بهش نزدیکتر میشد"دقیقا برای همین نباید بری."
دست از تلاش برای بستن زیپ کیف برداشت. سمت چن وو که حالا پشت سرش ایستاده بود برگشت و پرسید"نباید برم؟ دقیقا برای همین نباید برم؟"
چن وو دستش رو روی شونهی پهن مرد گذاشت. جواب داد"برای همین نباید بری. بخاطر همسرت و بخاطر ییبو و بچهای که تو راهه. تو ممکنه دیگه هیچوقت اونا رو نبینی، حواست هست؟"
"من تو عملیاتای زیادی..."
چن وو حرفش رو قطع کرد"میدونم که تو عملیاتای زیادی بودی. ولی این با همه اونا فرق داره. بحث مافیای آدم فروشی وسطه. اون حرومزادهها اگه بفهمن تو کی هستی نه فقط خودت، بلکه خانوادتم میکشن."
لبخند کمرنگی روی لب های مرد نشست. دستش رو روی دست چن وو گذاشت و جواب داد"دقیقا بخاطر همین باید برم. بخاطر خانوادم."
***
خانواده شیائو نامی آشنا در چین داشت.
هر زمان که اسمی از مافیا میاد مردم یاد تفنگ و چاقو، قتل و خونریزی و پول های کلان میفتن. البته، این موارد فقط بخشی از فعالیت عدهی خاصی از مافیاها، و نه تمام اون ها رو در بر میگیره. درگیر شدن در کارهای خشونت آمیز کاری نبود که تمام خانوادههای مافیایی تمایل به انجامش داشته باشن. در واقع بیشتر اون ها ترجیح میدادن تحت حمایت یکی از خانوادههای بزرگتر دربیارن. در عوض میتونستن برای تشکر از خانوادهی بزرگتر، پیشکش هایی رو برای اونها بفرستن. چیزهایی مثل سودهای کلان از تجارتشون، اجناس خیلی کمیاب و مهم تر از همه، افزایش اعتبار و شهرت اون خانواده در بین مردم.
خانواده شیائو جزو پنج خانواده اصلی در اداره کردن لویانگ، پکن و شهرهای مهم چین به شمار میرفت. رستورانهای زنجیرهای، فروشگاههای بزرگ، بارها و کلابهای پرجمعیت، اصطبلهایی که فقط اسبهای اصیل و گرانقیمت در اونها نگه داری میشد، همه و همه بخشی از تجارت این خانواده به شمار میرفت.
غیر از خاندان شیائو، خانواده های دیگه ای نظیر لی، تانگ، هائو و پنگ هر کدوم به سبک خودشون، بخشی از کشور رو تحت کنترل داشتند. بیشتر خفتگیرها و چاقوکش ها، همینطور بیشتر سهم جاسوسها رو خانواده لی تحت کنترل داشت. خبرها خیلی زود به این خانواده مخابره میشد و اونها تقریبا در جریان هر اتفاقی که در شهر میافتاد بودند. بعد از خانواده شیائو، خانواده تانگ صاحب بزرگترین سهم واردات و صادرات سلاح به داخل و خارج از کشور بود. خانواده هائو بیشتر روی مواد مخدر سرمایه گذاری کرده و روابط نزدیکی با کارتل موادمخدر در مکزیک داشت. از اونجایی که شیائو جون فنگ یک بار محمولهی خیلی سنگینی رو برای کارتل سینالوئا جا به جا کرده بود، حمایت دائمی این خانواده رو به دست آورده و برای همین، خاندان هائو اجازه بیرون کردن اون از حوزه رقابت و یا آسیب زدن بهش رو نداشت. روابط بین خانواده هائو و شیائو همیشه محتاطانه پیش میرفت و تا زمانی که هیچکدوم از اونها به دیگری صدمه نرسونده باشه، اشکالی در تجارت مواد بین این دو خانواده پیش نمیاومد.
در نهایت، خانواده پنگ بیشتر روی درآمد حاصل از قمار، قاچاق کالا و فروختن برخی از اطلاعات مهم نظامی به کشورهایی مثل آمریکا به دست میآوردند. خاندان پنگ تقریبا در تمام ارگان های مهم دولتی خبرچینان و جاسوسان زبده ای داشت و دولت چین چندین بار از افراد وابسته به این خانواده برای جاسوسی در خارج از کشور استفاده کرده بود. اعضای خانواده پنگ و افراد وابسته به اونها آموزشهای سختی رو میدیدند و برای همین، نسبت به افراد معمولی قویتر و آستانه تحمل در خیلی بالاتری داشتند. هر موقع هم که دستگیر شده و یا عملیاتی که در اونحضور داشتند لو میرفت، با خودکشی خانواده رو از درگیر شدن در عواقب فاجعه نجات میدادند.
در بین تمام این خانواده، شیائو ها تسلط بیشتری روی امور داشتند. خانوادههای خرد زیادی تحت کنترل و حمایت اونها بود. ارتباطات قوی ای که با مافیا در کشورهایی مثل روسیه داشتند بهشون کمک میکرد تا منبع درآمد کلانی هم از خارج کشور داشته باشند و البته، قاچاق انسان یکی از پرسودترین تجارت های این خانواده بود.
شیائو جون فنگ روابط گرم و صمیمی با کارتل های مکزیک، کلمبیا و همینطور قاچاقچی های آسیایی مثل عربها داشت. میدونست در چنین کشورهایی برای انسانها چه پولهای کلانی خرج میشد. اون بهتر از هرکس مشتریهای این صنعت رو میشناخت و همیشه سراغ اونهایی میرفت که سخاوتمندتر از بقیه بودند. در کشورهایی مثل عربستان پولهایی بی حساب و کتاب برای خرید انسان خرج میشد . کلمبیا شبکه خیلی گستردهای دراین کار داشت و همین، به کمک جون فنگ اومده بود تا شهرت این خانواده رو جهانی کنه.
روزی از روزها مرد نسبتا جوانی قدم به عمارت شیائو جون فنگ گذاشت. مدتها بود که بهیار قبلی عمارت به دلیل بیماری از اونجا رفته بود و جن فنگ به دنبال کسی میگشت که بتونه در مواقع ضروری، مراقب اعضای خانواده و همینطور عروسکهایی باشه که به مشتری هاش اجاره میده. از بین اونها، بیشتر از همه دنبال کسی میگشت که بتونه از برادرزادهی چموش و سرکشش مراقبت کنه. بدن شیائو ژان همیشه زخم بود و عدم رسیدگی به اون زخمها عواقب بد زیادی به دنبال داشت. مخصوصا اینکه شیائو ژان برگ برنده جون فنگ و محبوب ترین مورد برای مشتری ها بود.
این مرد توسط یکی از افراد مورداعتماد جون فنگ معرفی شده بود. به نظر سی یا چهل ساله میسید. قوی و خوش بنیه بود و در بستن و پانسمان کردن زخم ها مهارت خوبی داشت. همین برای جون فنگ کافی بود.
برخلاف تصور بهیار، هیچ چیز درعمارت شیائو جون فنگ غیرعادی نبود. به جز قوانین نسبتا سخت گیرانه که در مورد ساعتهای خواب و غذا خوردن داشتند، هیچ تفاوت دیگهای بین اون عمارت و سایر خانههای لویانگ دیده نمیشد. عمارت در بیشتر ساعت های روز ساکت بود. غذای رئیس جون فنگ و همسرش جدا از بقیه سرو میشد. بادیگاردها سالن مخصوص به خودشون رو داشتند. بهیار همراه باغبان، رانندههای مخصوص و مسئول خدمتکارها در اتاقی جداگانه غذا میخوردند و خدمتکارها در آشپزخانه.
بهیار در تمام زمانی که در عمارت شیائو اقامت داشت، به جز خود شیائو جون فنگ و همسرش، باقی اعضا رو درمان کرده و زخم های ریز و درشت اونها رو پانسمان کرده بود. شاید یک یا دوبار موفق به دیدن همسر شیائو جون فنگ شده بود و هرگز موفق به خارج کردن تصویر اون زن از ذهنش نشد. نه بخاطر زیبایی الهه وار اون و نه بخاطر موهای مشکی و خیلی بلندش، بلکه بخاطر غم و سردی چهرهی اون زن بود که هرگز نتونست صورت سفید و رنگ پریدهاش رو فراموش کنه. با اینکه اون زن خیلی خیلی زیبا بود، اما حتی زیبایی هم نمیتونست علائم بیماری رو از چهرش پنهان کنه. به نظرسی میرسید زن به مراقبت پزشکی فوری و سریع احتیاج داشت، اما جون فنگ هرگز این اجازه رو نمیداد که کسی بهش نزدیک بشه. مرد حتی نمیدونست اون زن در کدوم یکی از بخشها و اتاق های عمارت ساکن بود. هرگز صداش رو نشنیده و حتی یک بار هم باهاش همکلام نشده بود. جون فنگ اون رو مثل یک شی مقدس کنار خودش نگه داشته بود.
به جز اون زن، یک نفر دیگه در عمارت بود که بیشتر از همه توجه بهیار رو به خودش جلب میکرد. پسری نسبتا لاغر با بدنی همیشه زخمی. اوایل بهیار خیلی به ین موضع توجه نمیکرد. اون یاد گرفته بود که تو عمارت شیائو هیچ وقت نباید سوالی بپرسه و هیچ وقت نباید دنبال جواب باشه اما این پسر، این پسر باعث میشد سوالات زیاد و مختلفی در ذهنش به وجود بیاد. سوالاتی که بهیار خیلی برای پیدا کردن جوابشون مشتاق بود.
بهیار نمیدونست چرا بدن این پسر همیشه زخمی بود. میدونست که جون فنگ گاهی تنبیهش میکرد. جر و بحث اون دو نفر گاهی به اندازهای بالا میگرفت که صداشون در تمام عمارت میپیچید و بعد صدای سیلی خوردن میاومد. و درست وقتی چنین صدایی بلند میشد، صدایی که به نظر متعلق به پسرک بود بلند تر میشد. فریاد میزد ، جون فنگ رو تحقیر میکرد و صدای ضربه ها بیشتر میشد. بعد از مدتی همه چیز رو به خاموشی میرفت، انگار که از اول هم هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
مرد همیشه برای تمیز کردن زخم هاش میرفت. پسر هیچ وقت باهاش صحبت نمیکرد. اون اوایل حتی بهش نگاه هم نمیکرد. با اینکه به نظر میرسید در این عمارت شکنجه میشد و جون فنگ اون رو به مشتریهای بلندمقامش میداد، اما هیچ کدوم از شکنجهها، توهین ها و تحقیرها نمیتونست ذرهای غرور این پسر رو خدشه دار کنه. گاهی چنان به طرف مقابل نگاه میکرد که از هزاران ناسزا سوزاننده تر بود. هیچکس در عمارت جرئت این رو نداشت که سرش رو بالا بگیره و به جون فنگ نگاه کنه، اما این پسر به اندازه ای جسور و گستاخ بود که در حین دعوا سرش داد میزد و تحقیرش میکرد.
چیزی در مورد اون وجود داشت. چیزی که بهیار رو سمت خودش میکشید. چیزی که مرد دوست داشت در موردش بدونه و دوست داشت هر طور شده، اون پسر رو از عمارت جهنمی شیائو نجات بده.
اولین بار که باهم صحبت کردند، و بهیار صرفا متکلم وحده نبود، به زمانی بر میگشت که برای پانسمان زخم های پسر وارد انباری تاریک و سرد، محل تنبیه شیائو ژان، شده و اولین بار ژان اونجا باهاش صحبت کرده بود. بهش گفته بود"نرو، خواهش میکنم."
نرو، خواهش میکنم. و بعد به گریه افتاده بود. پسری که هیچوقت گریه نکرده بود اون روز مقابلش به گریه افتاده بود. گریهای که تمام بدنش رو به لرزه انداخته و باعث شده بود اشک از چشمهای بهیار سرازیر شه.
بعد از اون بیشتر و بیشتر باهم صحبت کردند. بهیار از هم صحبتی با پسر لذت میبرد، اما این از طرفی این ملاقات ها براش ناراحت کننده بودند، چون هر بار دیدار اون ها با هم به معنی زخمی شدن پسر بود. غیر از این مواقع، جون فنگ هیچ وقت اجازه نمیداد همدیگه رو ببینن.
بهیار در مورد پسرش، ییبو، به ژان گفته بود. در مورد زندگیای که خارج از این عمارت داشت و در مورد این که اگه شرایط بهتر از این بود، شاید اون و پسرش میتونستن دوستهای خیلی خوبی برای هم باشن.
و ژان اولین کسی بود که متوجه هویت واقعی اون شد. شاید بخاطر تیزهوشی و حس ششم قویای بود که داشت، چون بهیار به یاد نداشت که هیچ وقت، هیچ وقت حرکتی انجام داده باشه که حساسیت هیچ یک از اعضای عمارت رو نسبت به هویت خودش برانگیخته باشه، اما ژان حدس زد که اون باید یک پلیس باشه، و قول داد هیچ وقت در مورد این موضوع و همینطور در مورد این که بهیار خارج از این عمارت یک خانواده داشت با جون فنگ صحبت نکنه.
و این کار رو نکرد، که البته بهیار از این بابت ممنونش بود،اما رابطه اون دو نفر وارد فاز جدیدی شد. رفتار شیائو ژان عوض شده بود. اون در آستانه هفده سالگی بود، تندخو تر از قبل شده بود. هر بار به یک بهانه مراسمهایی که جون فنگ برای حاضر کردن و تحویل اون به مشتری ها برگزار میکرد رو بهم میزد (و از این بابت به سختی تنبیه میشد، طوری که گاهی از شدت درد قدرت تکلم رو از دست میداد.) خشن و سرکش شده بود و بهیار اون رو از این بابت سرزنش نمیکرد. تا جایی که میدونست جون فنگ اون رو از دوازده سالگی وارد چنین حیطهای کرده بود و همین کار، آثار روانی جبران نشدنیای بر شیائوی جوان گذاشته بود.
اما فقط این نبود. بهیار احساس میکرد گاهی ژان به چشم یک دوست بهش نگاه نمیکنه. اوایل حتی متوجه این واقعیت نشده و حتی به این موضوع اهمیتی نمیداد. اما درست یک هفته قبل از روز تولد شیائو ژان ، اونطور که خودش گفته بود، پسر جوان اعتراف دست و پا شکستهای به بهیار کرد. چیزی که بهیار اصلا توقعش رو نداشت.
حرف های پسر برای مدتی طولانی در ذهنش موندگار شدند. به یاد داشت که ژان وقتی جواب رد ازش شنید، بین اشک ها بهش گفته بود"انقدر دوستت دارم که نمیتونم بذارم از اینجا بری. حتی اگه جون فنگ اجازه رفتن بهت بده، من نمیذارم بری. هرجا بری همراهت میام. تو نمیدونی با من چیکار کردی.
ترجیح میدم با دستای خودم بکشمت تا اینکه بذارم بری..."
***
"در مورد اونی که خیلی وقت پیش دیدی بیشتر بهم بگو." ژان گفت و سرش بیشتر به فاصله بین گردن و شونهی ییبو فشار داد. ییبو دستی که بین دستهاش گرفته بود رو برداشت و بوسید"وقتی دوازده سالم بود دیدمش."
" اینو قبلا بهم گفتی. خب؟"
لبخند کمرنگی روی لبهای ییبو نشست. نگاهش به چوب هایی که داخل شومینه میسوخت دوخته شده بود"رنگ پریده بود. خیلی زیاد. رنگش به سفیدی دیوارهای اینجا بود. یادمه یه کت مشکی بلند پوشیده بود و خیلی لاغر بود. از ناکجاآباد جلوم ظاهر شد. وقتی به دیدنم اومد هیچکس تو مدرسه نمونده بود. فکر نمیکنم بیشتر از هیجده یا نوزده سالش بود. واقعا جوون بود ولی همون موقع هم که دیدمش حس میکردم خیلی مریضه. انگار ریه هاش خراب بود. بدجور سرفه میکرد. رو به روم نشست و ازم پرسید من ییبوام یا نه. بعدش هم در مورد این پرسید که پدرم دیگه پیش ما زندگی میکنه و آیا من از این بابت خوشحالم یا نه."
انگشتهای ژان بین انگشتهای ییبو قفل شده بود. پرسید"تو چه جوابی بهش دادی؟"
"نمیدونستم برای چی چنین سوالای عجیب و غریبی میپرسه. بهش گفتم که پدرم پیش ماست و آره، از این بابت خوشحالیم. همین. حرفامون خیلی ساده بود."
برای چند لحظه سکوت دلچسبی بین دو مرد برقرار شد. گرمای شعلهها بود و بدن هاشون که کنار هم، بهم چسبیده و دراز کشیده بودند.
"عاشقش بودی؟" ژان این رو پرسید و دست ییبو رو محکم تر بین دست خودش فشار داد. لبخند روی لبهای ییبو پر رنگ تر شد. به آرومی جواب داد"من جوون تر از چیزی بودم که بدونم عاشق شدن یعنی چی، ارباب."
"وقتی پیش همیم لازم نیست منو ارباب صدا کنی."
"تو همیشه عادت داشتی یادآوری کنی که ارباب و صاحب منی."
ژان چشمهاش رو چرخوند"لازم نیست اشتباهای گذشته رو برام یادآوری کنی ییبو."
ییبو خندید. کاملا سمت ژان چرخید و به چشمهای مورد علاقش خیره شد. امکان نداشت که اشتباه کنه. دوازده سال قبل همین چشمها رو دیده و دوباره کنار صاحب اون ها دراز کشیده بود. امکان نداشت دو نفر بتونن صاحب یک جفت چشم، یک طرز نگاه و همون برق و زیبایی پشت چشمهاشون باشن. گاهی به سرش میزد که شیائو ژان رو وادار به اعتراف کنه. اعتراف به اینکه اون همون غریبه محبوب دوران نوجوانیشه. اما به نظر میرسید فعلا برای اینجام چنین حرکتی خیلی زود بود.
دستش رو صورت ژان گذاشت و زیر لب گفت"چه یه زمان اون رو دوست داشته باشم و چه نه، میخوام بدونی الان که اینجا، پیش توام فقط دارم به تو فکر میکنم. به این که عاشق لمس کردن بدنتم و به این که میخوام آدم مهمی واست باشم. میخوام مراقبت باشم و میخوام مطمئن شم هیچ اتفاق بدی برات نمیفته. الان که اینجام فقط تو رو میبینم. هر بار که پیشتم فقط به تو فکر میکنم. و من..."
لب های ژان به آرومی از هم باز شد. دست زمختش روی صورت ییبو نشست"تو چی؟"
ییبو برای جواب دادن به این سوال مردد بود. برای لحظهی کوتاهی به ژان نگاه کرد و بعد، نگاهش رو دزدید"من میخوام وقتی تو هم به من نگاه میکنی، فقط به خودم فکر کنی. وقتی با هم میخوابیم فقط به من فکر کنی، نه کس دیگه. بعضی وقتا دیدم که انگار داری از پشت صورت من به یکی دیگه نگاه میکنی. به یکی مثل..."زبونش برای ادا کردن این کلمه نمیچرخید. با صدای خیلی ضعیف تری ادامه داد"یکی مثل پدرم. ژان، من..."
"ییبو." ژان حرفش رو قطع کرد. "به من نگاه کن."
نگاه ییبو بالا رفت و به صورت ژان دوخته شد. چقدر این چهره رو دوست داشت. چقدر دوست داشت به گذشته سفر کنه و کسی رو که اون درد و رنج رو تحمل کرده بود در آغوش بگیره. حتی فکر کردن به اینکه ژان چه چیزهایی رو از سر گذرونده بود باعث میشد قلب ییبو فشرده بشه.
"پدرت باعث میشد من احساس انسان بودن داشته باشم ییبو. دیدن تو منو یاد اون میندازه. یاد کسی که باعث شد قبول کنم که منم مثل بقیه یه انسانم و حق اینو دارم که زندگی خودم رو داشته باشم. دیدن تو منو یاد اون میندازه ولی من به تو اجازه دادم بدنمو لمس کنی. لبهای تو رو بوسیدم و تو رو تو خلوت خودم راه دادم. تو، ییبو. و نه پدرت. و نه هیچکس دیگه."
سرش رو نزدیک صورت ییبو برد و زمزمه کرد"بهم قول داده بودی ازم مراقبت میکنی، مگه نه؟ پس میخوام به قولت عمل کنی."
لب هاش روی لبهای ییبو نشست. بوسهای از اون لبها دزدید و لبخند درخشانی روی صورتش نشست. چیزی که ییبو خیلی کم روی اون صورت زیبا میدید. دست ییبو رو که هنوز روی صورتش بود برداشت و روی لبهاش گذاشت. به آرومی گفت"و یه چیز دیگه ییبو. ترجیح میدم تو رو با دستای خودم بکشم، تا اینکه بذارم از پیشم بری. پس هیچوقت، هیچوقت فکر رفتن از پیش من به سرت نزنه..." نگاه پشت چشمهاش غمگین و شرم زده بود"من قبلا این کارو کردم. نمیخوام مجبور شم دوباره کسی رو که دوستش دارم با دستای خودم بکشم، ییبو."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Gizem / Gerilim𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...