07: قسمت هفتم

321 80 6
                                    

صبح روز بعد، ییبو با صدای غریبه‌ای از خواب بیدار شد.
چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. شک نداشت که کسی چند لحظه قبل اسمش رو با صدای بلندی صدا زده بود، اما اثری از اون فرد دیده نمی‌شد.
خمیازه‌ی کوتاهی کشید و توجهش سمت موقعیتی که در اون قرار داشت جلب شد. شب قبل بعد از اینکه بیرون رفته و با مافوقش تماس گرفته بود، با همون لباس های خیس به خونه برگشته و روی کاناپه خوابیده بود. ژاکتی که روی خودش انداخته بود هنوز نم داشت. کمرش بخاطر خوابیدن روی کاناپه درد می‌کرد و میگرنش عود کرده بود. از زمانی که به یاد داشت، خوابیدن با سر و بدن خیس اذیتش می‌کرد و دیشب بی توجه به این موضوع، روی کاناپه خوابیده بود.
در حالیکه شقیقه‌های دردناکش رو می‌مالید، یکی از دست‌هاش رو تکیه‌گاه خودش کرد و از روی کاناپه بلند شد. کت نم‌دار رو از روی بدنش کنار زد و نگاهی به اطراف انداخت.
اشتباهی در کار نبود. وانگ ییبوی جوان شب رو در منزل شخصی شیائو ژان به صبح رسونده بود. آرزو می‌کرد که ای کاش تمام دیدارش با شیائو ژان تنها یک خواب بد بوده باشه، اما الان که به دور و برش نگاه می‌کرد متوجه شد این‌طور نیست. واقعیت بی رحمانه مقابل چشم‌هاش قرار گرفته بود.
حالا که آفتاب طلوع کرده بود، بررسی خونه‌ی دلگیر و خاکستری شیائو ژان برای ییبو به مراتب راحت‌تر شده بود. ییبو شب رو روی یک کاناپه به رنگ طوسی تیره گذرونده بود. تنها چیزی که زمین سرامیکی رو می‌پوشوند، فرش گرد کوچکی به رنگ کرم بود. بدون هیچ طرحی.
صندلی ننویی که ژان دیشب روی اون نشسته و با ییبو حرف زده بود، در ده قدمی کاناپه، درست نزدیک به شومینه‌ی خاموش قرار داشت. حتی نگاه کردن به اون صندلی این حس رو به ییبو می‌داد که انگار شیائو ژان اون‌جا نشسته،در حالیکه به آرومی عقب و جلو می‌رفت  با همون نگاه معذب کنندش بهش زل زده بود. ییبو این نگاه رو دوست نداشت. دونستن این‌که شخصی در دنیا هست که بتونه تنها با نگاه کردن، تمام افکار آدم رو مثل غیبگوها بخونه به اندازه‌ی کافی ترسناک بود، چه برسه به این‌که ییبو بخواد با یکی از اون‌ها زندگی کنه.
"حتی فکر فرار یا خیانت به من به سرت نزنه...
چرا فکر می‌کنی من باهات بی‌پروا رفتار کردم؟ من تو رو می‌شناسم ییبو...
تو رو می‌خوام، برای خودم. به من خدمت کن و من هم در عوض قاتل پدرت رو بهت میدم."
صدای یکنواخت و ملایم ژان در ذهنش پیچید. ییبو دستی لای موهاش کشید. شیائو ژان بدون شک عجیب‌ترین آدمی بود که در تمام زندگیش ملاقات کرده بود. درست مثل معمایی بود که ییبو خودش رو در حل کردن اون عاجز می‌دید. اگه واقعا از هویت ییبو خبر داشت، پس چرا هنوز هم اون رو کنار خودش نگه داشته و اینهمه اصرار به موندن و وفاداری ییبو می‌کرد؟
نگاهش رو از صندلی ننویی گرفت و به دیوارهای خونه خیره شد. دیوارها با مجسمه‌ها و تابلوهای سمبلیک تزئیین شده بود. همگی طرح‌های غم‌انگیز و افسرده‌کننده‌ای داشتن. ییبو کت رو روی کاناپه رها کرد و بلند شد تا نقاشی ها رو از نطر بگذرونه. خونه‌ی شخصی شیائو ژان درست شبیه به یک گالری کوچیک بود که دیدن آثار در اون، خالی از لطف نبود.
یکی از تابلوها بیشتر از همه توجه ییبو رو به خودش جلب کرد. تابلو طرح ساده‌ای داشت.به نظر می‌رسید تصویر شبی در ساحل یا یک یک پارک بود. تشخیص این‌که این تصویر دقیقا نمایانگر کدوم یکی بود، برای ییبو دشوار بود. با اینکه تم کلی نقاشی تاریک بود، اما در آسمان نقاشی،نورهایی شبیه به شفق قطبی دیده می‌شد شاید هم جرقه‌های آتش بازی بودن. دیدن این تصویر خاطره‌ی محوی رو در ذهن ییبو زنده کرد، خاطره‌ای که انگار در اعماق ذهنش مدفون شده بود.
به نظر می‌رسید در پایین تصویر، شخصی زیر آسمان درخشان، قدم به دریای تاریک گذاشته بود. ییبو با خودش فکر کرد: چرا؟ چرا داره به سمت تاریکی می‌ره؟
اسم نقاشی، گوشه‌ی سمت چپ تصویر به زبان انگلیسی نوشته شده بود:
Nocturne in black and gold- The falling rocket
"پس بالاخره بیدار شدی!"
ییبو با شنیدن صدایی که مدتی قبل اسمش رو صدا زده بود، رو از نقاشی برگردوند. برگشت و با دیدن چهره‌ی ناآشنایی که بالای پله‌ها ایستاده بود اخم ریزی بین ابروهاش ظاهر شد.
چهره‌ی تازه، متعلق به شیائو ژان نبود. مرد وقتی متوجه شد که توجه ییبو رو به خودش جلب کرده، موقرانه از پله‌ها پایین اومد و با قدم‌های بلند سمت اون رفت. ییبو بی حرکت سرجای خودش ایستاده و نزدیک شدن تازه وارد رو تماشا می‌کرد. اقدامش رو برای وقتی نگه داشته بود که سوژه به اندازه‌ی کافی بهش نزدیک شه.
مرد بالاخره رو به روی ییبو ایستاد. چند سانتی از ییبو بلندتر بود. ییبو با خودش فکر کرد: تقریبا هم‌قد شیائو ژانه. چهره‌ی جذاب و خوش‌فرم مرد،ترکیب‌بندی چشم نوازی رو با بدن عضلانیش درست کرده بود. کت و شلوار مشکی خوش‌دوختی به تن داشت و عطر خوش‌بویی زده بود،عطری که رایحه‌ی چوب صندل رو برای ییبو تداعی می‌کرد.
مرد وقتی با سکوت ییبو رو به رو شد،خودش رو معرفی کرد"من لیوهایکوان هستم. همکار تو."
ییبو با خودش فکر کرد: همکار من؟ ولی من که هنوز نمیدونم باید این‌جا چی‌کار کنم. نگاهی به هایکوان انداخت و منتظر بود تا شاید اون دستش رو برای دست تکون دادن جلو بیاره، اما چنین اتفاقی نیفتاد. هایکوان سرجای خودش ایستاده و با نگاه بی‌حالتی بهش خیره شده بود.
بعد از چند لحظه که به سکوت نازیبایی گذشت، ییبو نفسش رو بیرون فرستاد و گفت" وانگ ییبو هستم."
"می‌دونم، ارباب اسمت رو بهم گفتن." هایکوان این رو گفت و نگاه موشکافانه‌ی دیگه‌ای به ییبو انداخت. بعد،سرفه‌ی ساختگی‌ای کرد و گفت"امروز رو کنار من می‌گذرونی ییبو. ما باهم در مورد قوانین این خونه و نحوه‌ی زندگیت..." مکث معناداری کرد و ادامه داد"از این تاریخ به بعد،صحبت می‌کنیم و می‌خوام در پایان امروز،بادیگاردی باشی که ارباب ازت انتظار دارن."
ییبو نگاهی به اطراف انداخت و پرسید"پس خودش کجاست؟"
"ما در مورد ارباب این‌طور حرف نمی‌زنیم ییبو." هایکوان این رو گفت و با نگاه تیره‌ای به ییبو خیره شد. قبل از این‌که به ییبو فرصتی برای حرف زدن بده، ادامه داد"ارباب ارزش زیادی برای ادب و نزاکت مستخدمین خودشون قائل هستن. باید احترام ایشون رو حتی وقتی که کنارت نیستن نگه داری. امیدوارم این حرف رو برای همیشه به ذهنت بسپاری."
با فکر کردن به این‌که شیائو ژان می‌تونست تا این حد پای‌بند به مقررات و اصول قدیمی باشه، باعث شد پوزخندی روی لب‌های ییبو شکل بگیره. با این‌حال، نفسش رو بیرون فرستاد و دوباره پرسید"ارباب کجا هستن؟"
"ایشون رفتن تا به افراد و کارهای سازمان رسیدگی کنن." هایکوان که معلوم بود از این سوال و جواب خیلی راضی به نظر نمی‌رسید، ادامه داد" دنبالم بیا. باید با هم به جای بریم."
روی پاشنه‌ی پاش چرخید و با قدم های محکمی از پله ها بالا رفت. نگاه ییبو دنبالش کشیده شد. در واقع از این‌که صبح بیدار شده و ژان رو در خونه ندیده بود ناراضی بود و حتی خودش هم دلیل این موضوع رو نمی‌دونست. شاید چون چهره‌ی شیائو ژان، اولین چهره‌ای بود که بعد از به هوش اومدن مقابل خودش دیده و حالا در قلبش وسواسی تازه و ناخوشایند به دیدن هر روزه‌ی اون مرد احساس می‌کرد. در حالی که به دنبال هایکوان از پله ها بالا می‌رفت، با خودش  گفت: یعنی این وقت صبح کجا رفته؟
هایکوان یک دست از کت و شلوارهایی که خودش پوشیده بود رو برای ییبو آورد، با کمال دقت و توجه اون رو حاضر کرد و همراه هم از خونه خارج شدن. قرار بود برای دیدن محل کار شیائو ژان برن.
***
آسمان‌خراشی که شیائو ژان در اون کار می‌کرد، یکی از چشم‌گیر ترین ساختمان‌ها در سراسر چین بود.
ییبو ساختمان‌های زیبای زیادی رو دیده بود، اما این یکی واقعا چشم‌نواز بود. همونطور که از پله‌های ورودی بالا می‌رفتن، هایکوان برای ییبو توضیح داد که این ساختمان، لییزا سوهو ، یک آتریوم بزرگ به ارتفاع صد و نود و چهار متر در خودش داشت که در زاویه‌ی چهل و پنج درجه می‌پیچید و نور طبیعی رو به تمام ساختمان می‌داد. این‌طور که از گفته‌های هایکوان دستگیرش شد، این آتریوم بزرگترین آتریوم جهان بود. ساختمانی که توجه بسیار زیادی رو به خودش جلب کرده و تعجبی هم نداشت که شیائو ژان چنین جایی رو برای کار کردن انتخاب کنه.
آسانسور در طبقه‌ی چهل از چهل و شش طبقه متوقف شد. هایکوان با قدم‌های بلندی از آسانسور خارج شد و همون‌طور که راهش رو سمت در اتاق ژان می‌گرفت، رو به ییبو گفت"عجله کن. من اول حضورت رو به ارباب اطلاع می‌دم و تا قبل از این‌که ایشون اجازه بدن، تو حق وارد شدن به اتاقشون رو نداری. هر کسی هم که اومد، نذار بدون هماهنگی وارد شه."
خیلی سریع سمت منشی سر تکون داد. قبل از این‌که به ییبو اجازه‌ی حرف زدن بده، تقه‌ای به در زد و وارد شد.
ییبو آهی کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. حتی معماری این ساختمان هم گیج کننده بود. هر چقدر بیشتر به اطراف خودش نگاه می‌کرد، ببیشتر و بیشتر سردرگم می‌شد. قوس های متعدد در بدنه به همراه پنجره‌ها و شیشه‌های بی‌شماری که در طراحی این ساختمان به کار رفته بود، باعث سرگیجش می‌شد.
سمت منشی، که زن زیبا و برجسته‌ای به نظر می‌رسید برگشت. زن مشغول مرتب کردن کاغذهای زیر دستش بود، اما با احساس کردن نگاه ییبو روی خودش، بلافاصله سرش رو بالا گرفت و لبخند شیرینی رو به اون زد. گوش های ییبو  با دیدن این واکنش از جانب منشی ژان،سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. نمی‌دونست چرا هر موقع کسی بهش لبخند می‌زد این‌طور خجالت زده می‌شد.
هنوز یک‌دقیقه از رفتن هایکوان نگذشته بود که آسانسور باز شده و سر  و صدای کسانی که از اون پیاده شدند، باعث شد نگاه ییبو سمت اون‌ها بچرخه. برگشت و با دیدن مردهایی که با صدای بلند خندیده و سمت اتاق ژان می‌اومدند،اخم هاش رو در هم کشید.
بنظر می‌رسید یکی از اون مردها، که  موهای بلوند با بلندی تا سرشانه‌اش داشت،سردسته‌ی سه نفری بود که همراهش بودند. یکی از اون سه نفر شبیه به ییبو لباس پوشیده و ییبو حدس می‌زد که اون باید بادیگارد مرد مو بلوند باشه. دو نفر دیگه لباس‌های نه چندان رسمی پوشیده و خود مرد مو بلوند که خنده‌ی چندش آوری داشت و بلندتر از همه‌ی اون‌ها حرف می‌زد، کت و شلوار سفید و زیبایی به تن داشت.
جمع چهارنفره‌ی اون‌ها به قدری گرم صحبت بود که حتی متوجه حضور ییبو کنار در نشدند. مرد مو بلوند با اشاره‌ی سر رو به یکی از همراهانش که از بقیه چاق تر بود گفت"دیگه خفه شو، رسیدیم." و دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت تا وارد اتاق شه اما در همون لحظه، دست دیگه‌ای روی دستش نشست و مانع از این شد که در رو باز کنه.
مرد برگشت و با نگاهی حیرت زده به ییبو، که داشت دستش رو زیر فشار انگشت‌های بلندش خرد می‌کرد خیره شد. بلافاصله پوزخندی روی لب‌هاش نشست و پرسید" اصلا می‌دونی داری چه گهی می‌خوری؟"
ییبو بدون برداشتن دستش، شمرده شمرده گفت"اجازه نداری بری تو."
مرد مو بلوند یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد و با تمسخر تکرار کرد"چی گفتی؟اجازه ندارم برم تو؟" و بعد سمت همراهانش برگشت و باخنده پرسید"شنیدین این حرومزاده چی گفت؟ گفت اجازه ندارم برم تو!"
و هر سه مثل کفتار خندیدند. ییبو بدون کم کردن فشار دستش، همچنان با نگاه سردی به چهره‌ی اونها خیره شده بود.
بعد از این‌که مرد یک دل سیر خندید، دستش رو با خشونت از زیر دست ییبو بیرون کشید و غرید" تو به چه جراتی دستت رو روی دست من میذاری و بهم میگی حق ندارم برم تو؟" سرش رو نزدیک صورت ییبو برد و با دقت بهش خیره شد. نفسش بوی گند الکل می‌داد و از سرخی پشت چشم‌های سبزش معلوم بود که مست کرده. ییبو با انزجار صورتش رو عقب کشید. مرد با حرص پرسید"ببینم، تو همون سگ جدیدی هستی که ژان واسه خودش خریده مگه نه؟ بهت یاد نداده سگا باید چطور رفتار کنن؟" و بعد نگاهی به گردن ییبو انداخت. پوزخندی زد و گفت"قلادت کجاست؟ اگه ژان بلد نیست تربیتت کنه مشکلی نیست. خودم یه قلاده میندازم دور گردنت و بهت یاد میدم چطور باید با اربابت رفتار کنی!"
ییبو به سردی تکرار کرد"تا ارباب اجازه ندن کسی حق نداره وارد اتاقشون شه."
مرد خندید و سرش رو عقب کشید"که این‌طور!" و بعد سمت در برگشت. یکدفعه شروع کرد به مشت کوبیدن به در اتاق و داد زد" شیائو ژان! بیا بیرون ببینمت! این سگ جدیدت نمی‌ذاره من بیام دیدن تو!"
چند لحظه بعد، در اتاق باز شد و ژان شخصا از اتاق خارج شد. با دیدن مرد مو بلوند، لبخندی زد و گفت"فکر نمی‌کردم بیای." و بعد، دو دستش رو برای در آغوش گرفتن اون از هم باز کرد"خوش اومدی."
اخمی که تا چند لحظه قبل بین ابروهای مرد غریبه جا خوش کرده بود، با دیدن ژان و لبخند دلفریبش بلافاصله محو شد. با قدم های بلند جلو رفت، انگار که برای رسیدن به ژان عجله داشت. فاصله‌ی بین بدن خودش و ژان رو به صفر رسوند و لب‌هاش رو روی لب‌های ژان گذاشت.
با دیدن چنین صحنه‌ای ، احساس عجیبی به ییبو دست داد. حسی که تا به حال هیچ‌وقت مشابه اون رو تجربه نکرده بود. انگار پشت سر هم به شکمش چاقو می‌زدند یا مجرای تنفسیش به سرعت با شن پر می‌شد. احساس می‌کرد هوا برای تنفس به اندازه‌ی کافی به ریه‌هاش نمی‌رسید و تلاقی نگاهش با چشم‌های ژان وضعیت رو حتی براش سخت تر کرد.
ژان با حرارت مرد مو بلوند رو در بوسه همراهی می‌کرد. لب‌هاش رو بین لب‌های خودش می‌گرفت و همزمان انگشت‌هاش خوش‌تراشش رو بین موهای طرف مقابلش می‌فرستاد. اما در تمام این مدت به ییبو زل زده بود. با این‌که شخص دیگه‌ای رو می‌بوسید، اما نگاهش روی ییبو قفل شده بود و ییبو می‌تونست قسم بخوره در تمام عمرش هیچ‌وقت انقدر احساس ناتوانی نکرده بود. در برابر چشم‌های ژان و نگاه پشت اون چشم‌ها خلع سلاح شده بود. احساس می‌کرد حتی نمی‌تونه یک انگشتش رو تکون بده، حتی نفس کشیدن رو از یاد برده بود و تنها چیزی که ددر اون لحظه می‌تونست روش تمرکز کنه، شیائو ژان بود. هیچ‌وقت تماشای یک بوسه انقدر ییبو رو به هیجان نیاورده بود.
  درست وقتی ژان بالاخره سرش رو عقب کشید، ییبو احساس کرد از بند طلسم اون چشم‌ها رها شد. آب دهنش رو با صدا قورت داد و نگاهش رو از ژان گرفت.
صدای ژان رو شنید که رو به مرد مو بلوند می‌گفت" تو برو تو نیک، من مشکل این پسره رو حل می‌کنم." و بعد قدم هایی رو که به سمتش می‌اومدند احساس کرد. با خودش گفت: فقط آروم باش.
"ییبو."
به کندی سمت  ژان برگشت، با این‌حال نگاهش رو مصرانه به زمین دوخته بود. نه بخاطر این‌که از ژان خجالت می‌کشید یا هر چیز دیگه، بلکه تنها به این دلیل که می‌ترسید دوباره با همون نگاهی رو به رو بشه که چند لحظه قبل در چشم‌های اون مرد دیده بود.
"بهم نگاه کن. یالا. سرتو بگیر بالا."
وقتی جوابی از طرف ییبو نگرفت، خودش چونه‌ی ییبو رو چسبید و سرش رو با خشونت بالا کشید. راضی از کاری که کرده بود لبخند زد، اما چشم‌هاش نمی‌‌خندید. در حالی‌که با انگشت شستش لب پایینی ییبو رو لمس می‌کرد، زیر لب پرسید" چیه؟ از این‌که دیدی یه مرد رو بوسیدم انقدر بدت اومد؟"
"این‌طور نیست ارباب."
ژان سرش رو جلوتر برد و زمزمه کرد"واقعا؟ پس چرا با نفرت بهم زل زده بودی ییبو؟"
"من..." قبل از این‌که بتونه حرفی بزنه، ژان دوباره به چونش چنگ زد. و از بین دندون‌های کلیدشدش غرید"هیچ‌وقت، هیچ‌وقت دوباره اونطوری بهم نگاه نکن!"
چونه‌ی ییبو رو ول کرد  و در حالی که سمت اتاقش می‌رفت تا از مهمانش پذیرایی کنه گفت" بعدا با هم حرف می‌زنیم."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now