"دوستت دارم...من دوستت دارم شیائو ژان."
مشت شیائو ژان روی دیوار حمام نشست. گرمای آب پوست بدنش رو میسوزوند،و بیشتر از همه زخمهای پاهاش که هنوز کامل خوب نشده بود. با اینحال،ژان اهمیتی به این درد نمیداد. ذهنش درگیر بود و انرژی کافی برای تمرکز روی درد نداشت.
صدای ییبو از سرش بیرون نمیرفت. دوست داشتن،چه واژه غریبی. در تمام سی سالی که از عمرش سپری شده بود یادش نمیاومد هیچوقت شنیدن این عبارت احساس به خصوصی رو درونش بیدار کرده باشه. شاید زمانی قدرت این رو داشت که کسی رو دوست داشته باشه،اما حالا سالها از اون زمان سپری شده بود. قلبش سفت و سخت شده و هر راهی برای نفوذ درون اون بسته شده بود.
یا حداقل،ژان اینطور فکر میکرد.
ییبو قطعا اولین کسی نبود که چنین حرفی بهش میزد. تعداد زیادی از همخوابهاش به این قضیه اعتراف کرده بودند،که البته این بزرگترین اشتباهشون بود. شنیدن دوستت دارم همان و رانده شدن از طرف شیائو ژان همان.
روابطی که اون تجربه میکرد هرگز بر پایه عشق بنا نمیشدند. هیچ چیز در زندگیش بر پایه عشق بنا نشده بود. لذت و احساس قدرت دو محرکی بود که اون رو به سمت ادامه دادن سوق میداد. در این معادله،عشق هیچ جایی نداشت. در واقع،عشق در هیچکجای زندگیش نقشی نداشت.
عشق آدم رو بیدفاع میکرد،ژان خیلی خوب این رو میدونست. عشق باعث میشد که آدم گاردش رو پایین بیاره،از لاک دفاعی خودش بیرون بیاد و تمام نقاط آسیب پذیرش رو عریان کنه. عشق کاری میکرد که شخص به اختیار خودش، سلاحی کشنده رو در دست کسی که بهش علاقه داره قرار بده و امیدوار باشه که اون شخص نخواد بهش صدمه بزنه.
و شیائو ژان در زندگی خودش به اندازه کافی صدمه دیده بود.
روی زمین نشست. سرش رو به دیوار خیس حمام تکیه داد و چشمهاش رو بست. نباید این اتفاق میافتاد. نباید کار به اینجا میرسید. هرچقدر که فکر میکرد،متوجه نمیشد چرا وانگ ییبو باید چنین اعترافی بهش میکرد. هیچ چیزی در اون وجود نداشت که شایسته دوست داشته شدن باشه.
صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد. آب گرم از روی موهاش پایین میریخت،از انگشتهای بلندش رد میشد و پایین تر میرفت. هیچ چیزی درون خودش پیدا نمیکرد که شایسته دوست داشته شدن باشه. اون یه هیولا بود. یه آدمکش،جنایتکار و قاتلی که دوازده سال قبل،برای کشتن خود ییبو پیشقدم شده بود. هنوز هم وقتی یاد این میافتاد که چطور گلاکش رو برداشته و جلوی مدرسه رفته بود تا پسر بچهی دوازده ساله رو بکشه،پشتش به لرزه میافتاد.
بچهها و زنهای بیدفاع خارج از تجارت شیائو ژان بودند. با اینکه جونفنگ معمولا اونها رو بعنوان برده میفروخت و پول خوبی هم از این راه به دست میآورد،اما ژان هرگز قدم به چنین حیطهای نگذاشته بود. حتی زمانی که جون فنگ از اون یک ماشین کشتار برای از بین بردن بدخواهانش ساخت،حتی در بدترین شرایط هم،ژان از این قانون سفت و سختی که برای خودش گذاشته بود تخطی نکرد.
بهجز وقتی که فهمید پدر ییبو برای کشتنش داوطلب شده بود.
بدنش کم کم سِر میشد.زیر لب گفت"لعنتی." سرش رو دوباره به دیوار تکیه داد. مطمئن نبود که انرژی کافی برای بلند شدن از زیر دوش رو داشته باشه. احساس میکرد تمام رگهای پیشونیش به شدت میتپید. درد دوباره برگشته بود. تمام لذتی که از خوابیدن با ییبو بهش دست داده بود محو شده و درد به جای اون نشسته بود.
روزهایی رو به یاد میآورد که بزرگترین آرزویی که در زندگی داشت،دوست داشته شدن بود. حتی در زمان بچگی هم،نمیدونست چرا تنهای عمویی که داشت انقدر ازش متنفر بود. شیائو ژان اهل دعوا و سرکشی نبود. اون در خانواده با محبتی بزرگ شده بود. قبل از مرگ پدر و ناپدید شدن مادرش،هرگز نمیدونست که ممکن بود کسانی در این دنیا وجود داشته باشن که تا سرحد مرگ ازش نفرت داشته باشن. نمیدونست که عموی خودش هم یکی از اون افراد بود.
در کودکی،آرزوی این رو داشت که روزی خصومتی که عمو جون فنگ نسبت بهش داشت به پایان برسه. آرزوی این که بتونه دوباره مادرش رو ببینه. این چیزی بود که جون فنگ بهش وعده داده بود،که اگه پسر خوبی باشه و اطاعت کنه،میتونه دوباره مادر عزیزش رو ملاقات کنه. اما این اتفاق هرگز نیفتاد.
گاهی بعد از اینکه کار مشتریها باهاش تموم میشد،این فکر جنون آمیز به سر ژان میزد که شاید یکی از مشتریهای جون فنگ عاشقش بشه. شاید یکی از همونهایی که مرتب به ژان سر میزد و ازش تعریف میکرد بالاخره به چشم دیگهای بهش نگاه کنه،عاشقش بشه و بخواد از جهنمی که داخلش اسیر شده بود نجاتش بده. اما چه کسی میتونست بهش علاقهمند شه؟ تمام اونهایی که سراغش میاومدند هیولاهایی درست به بدی جون فنگ بودند. موجوداتی که ژان ازشون نفرت داشت و در خواب،نقشه قتل اونها رو در سرش میکشید.
مردی که بعد از مدتها به دیدنش اومد اما،تنها استثنا بود. سالهای سرد و تاریک درون عمارت جون فنگ با ورود اون به زندگیش رنگ گرما و روشنایی به خودش گرفت. اون مرد تنها کسی بود که به ژان به چشم یک انسان،و نه وسیلهای تزئینی در گوشه عمارت،نگاه میکرد. تنها کسی که حتی یک بار هم ژان رو از روی شهوت لمس نکرد و نخواست خودش رو به بدن اون پسر تحمیل کنه. تنها کسی که ژان موفق شد باهاش در مورد خودش،خانوادش و احساساتی که در تمام این سالها داشت صحبت کنه. یک دوست واقعی،کسی که موفق شد عشق مرده در قلب ژان رو دوباره زنده کنه.
و شیائو ژان برای انجام هر فداکاری بخاطر این مرد آماده بود. مطمئن بود که میتونه بخاطر اون خودش رو داخل آتش بندازه یا از تمام سختیها عبور کنه. فقط اگه میدونست اون مرد هم همینقدر بهش علاقه داشت،فقط اگه مطمئن میشد اون مرد هم دوست داشت با ژان وقت بگذرونه،همونقدر که ژان عاشق وقت گذروندن باهاش بود،اون موقع دیگه چیزی برای حسرت خوردن باقی نمیموند. کسی که بعنوان بهیار وارد عمارت جون فنگ شده و بعدا تبدیل به یکی از افراد مورد اعتمادش شد،کسی که فقط وقتی ژان آسیب میدید میتونست به دیدنش بیاد و برای همین،ژان داوطلبانه بدنش رو در معرض تمام بلایا قرار میداد. هر بار که جون فنگ تنبیهش میکرد،و هر چقدر تنبیهش سخت تر بود،ژان خوشحال تر میشد. خوشحال برای اینکه فرصتی تازه برای دیدن مرد موردعلاقش به دست میآورد. زخمهای روی بدنش مجوزهایی برای دیدن اون بود.
حتی اون موقع هم،میدونست این رابطه اشتباه بود. میدونست مرد محبوبش به اندازهای عاشق خانوادش بود که هرگز،حتی در گوشهای از ذهن یا قلبش هم جایی برای ژان باز نکرده بود. میدونست به محض اینکه قدم از عمارت جون فنگ بیرون بذاره،دیگه هرگز برنمیگرده و هرگز سراغ ژان رو نمیگیره. از تمام اینها خبر داشت و دونستن همینها،عطشش رو برای بودن با مرد بیشتر میکرد. برای اینکه میدونست چه زمان محدودی داشت و باید نهایت استفاده رو از اون میکرد.
همه چیز زمانی خراب شد که شیائوی شانزده ساله،بالاخره اعتراف کرد که چقدر بهش علاقه داشت. وقتی که بهش گفت اون رو بیشتر از هرکس دیگهای در این دنیا دوست داره و حاضره برای بودن باهاش هرکاری انجام بده، وقتی اعتراف کرد اون مرد تنها کسیه که ژان حتی میتونه به دلخواه خودش،بدنش رو در اختیار اون بذاره. میدونست که زدن تمام این حرفها زیاده روی بود. میدونست این چیزها روی مرد موردعلاقش اثری نداشت،اما نتونست جلوی خودش رو برای زدن تمام این حرفها بگیره. آب به زمین ریخته شده بود و ژان دیگه نمیتونست اون رو جمع کنه.
و البته که مرد اون رو پس زد. طولی نکشید که حتی از عمارت جون فنگ هم غیب شد. و ژان دوباره تنها مونده بود. دوباره به همون تاریکیای برگشته بود که همیشه درونش قرار داشت،با این تفاوت که این بار،موفق شده بود برای مدتی کوتاه،نور رو ببینه.
برای کسی که در تاریکی رشد کرده و به تاریکی زنجیر شده بود، دیدن نور و امیدوار شدن برای رسیدن بهش،بدترین مجازات بود. شیائو ژان نور رو دیده و به اون دلبسته شده بود؛به اندازهای که فراموش کرد که جسم و روحش به تاریکی زنجیر شده و هرگز راهی برای فرار از این تاریکی نداشت. رفتن مرد،دوباره به یادش آورد که کجا و در چه موقعیتی قرار داشت.
اون در اعماق جهنم بود،جایی که هیچ عشقی پیدا نمیشد. و شیائو ژان کم کم یاد گرفت که چطور عشق و تمام احساسات مرتبط به اون رو در قلبش بکشه و از بین ببره.
سالهای زیادی بدون عشق سپری شد. زمانی که نوبت به اعترافات عاشقانه رسید،شیائو ژان دیگه نیازی به عشق نداشت. اون تمام باور خودش رو به این احساس از دست داده بود. هر زمان که اعترافی عاشقانه به دستش میرسید،ریشخند میکرد و کسی رو که بهش اعتراف کرده بود به باد تمسخر میگرفت. اون نیازی به عشق نداشت. سکس رو فقط برای لذتی که ازش میبرد انجام میداد. دلیلی که در این تجارت مونده و هر روز بیشتر از روز قبل درون اعماق فرو میرفت،قدرتی بود که به دست میآورد. ضعیفها کشته میشدند و قویها باقی میموندند. برای نجات پیدا کردن در جهنم باید قوی میموند. باید تمام احساسات رقیق انسانی رو درون خودش میکشت. و تا به امروز،به خوبی عمل کرده بود.
اما حالا،حالا که روی زمین سخت حمام نشسته و پلکهاش رو روی هم فشار میداد،در اینکه در کشتن احساسات انسانی خوب عمل کرده بود یا نه به شک افتاده بود. از خودش میپرسید که چرا شنیدن اعترافی عاشقانه از طرف پسری که زمانی برای کشتنش سلاح به دست گرفته بود،اینطور منقلبش کرده بود.
دستی روی صورتش کشید. اشک با آب قاطی شده بود. نباید اجازه میداد احساساتی که در قلب ییبو به وجود اومده بود عمق بیشتری پیدا کنه. ژان مرگ رو روی شونههای خودش حمل میکرد. هر کسی که بهش علاقه داشت یا به عذابی ابدی مبتلا میشد و یا جون خودش رو از دست میداد. پدرش کشته شد،مادرش به سرنوشتی نامعلوم دچار شد،مردی که فکر میکرد دوستش داره به وضع دردناکی به قتل رسید. ژان برای تمام کسانی که دوستش داشت شوم بود و شاید به همین دلیل،از دوست داشتن و دوست داشته شدن اجتناب میکرد. برای اینکه بتونه از افراد موردعلاقش در مقابل طلسمی که با خودش حمل میکرد،محافظت کنه.
"این وضع نمیتونه ادامه پیدا کنه."از سر جاش بلند شد. شیر آب رو بست و از حمام بیرون رفت.
***
ییبو در باغ عمارت پرسه میزد.
با اینکه لباسهای گرمی به تن داشت اما هنوز احساس سرما میکرد و احتمالا این احساس،فقط بخاطر سرمای هوا نبود.
سر جای خودش متوقف شد. سمت پنجره اتاق شیائو ژان برگشت. چراغهای اتاقش هنوز روشن بود. نمیدونست که از حموم بیرون اومده بود یا نه. به نظر میرسید از چیزی ناراحت شده بود. ییبو دلیل ناراحتیش رو نمیدونست و همین،اذیتش میکرد.
*فلش بک*
ژان در سکوت فرو رفت. تنها صدایی که ییبو میشنید،صدای ضربان بلند قلبش روی قفسه سینهی خودش بود. شاید از شنیدن اینکه ییبو بهش اعتراف کرده بود شوکه شده بود. ییبو بهش حق میداد. با اینحال احساس خوبی نسبت به این سکوت نداشت.
از روی بدن ژان بلند شد. موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و با ملایمت پرسید"حالت خوبه؟"
ژان از نگاه کردن بهش طفره رفت. زیرلب جواب داد"هوم." و بعد روی تخت نشست. هر دو دستش رو لای موهاش کشید. خیلی کلافه به نظر میرسید.
"ییبو،میخوام برم حموم."
ییبو بلافاصله پرسید"میتونم همراهت بیام؟" و وقتی با نگاه عجیب ژان رو به رو شد،اشارهای به پایین تنه ژان کرد و ادامه داد"میدونی،من کام شدم و خب...میخوام بدنتو تمیز کنم. باید کام رو از بدنت خارج..."
"خودم از پسش برمیام."ژان اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. قبل از اینکه ییبو بتونه چیز دیگهای بگه،از روی تخت بلند شده و سمت کمد رفته بود تا برای خودش لباسهای تازه برداره.
معمولا بعد از سکس باهم دوش میگرفتن. ژان اینطور میپسندید. گاهی کار رو در حمام دنبال میکردند و بعد از دوش گرفتن فقط دو بدن خسته بودند که به با بدنی خیس روی تخت خوابشون میبرد. اما این بار قضیه فرق داشت. ژان عصبی و کلافه بود و به نظر نمیخواست زیاد با ییبو صحبت کنه.
"ژان."
"چیزی شده ییبو؟"ژان بهش نگاه نمیکرد. حولهای از کمدش بیرون کشید.
ییبو از روی تخت بلند شد. سمت ژان،که هنوز مشغول لباس انتخاب کردن بود رفت و دستهاش رو از پشت دور کمر باریک مرد حلقه کرد. بوسهای بین دو کتفش گذاشت و با صدای ضعیفی پرسید"زیاده روی کردم؟اذیت شدی؟"
دستهای ژان متوقف شد و بعد از چند لحظه،روی دستهای ییبو که دور شکمش حلقه شده بود نشست. سرش رو به سر ییبو،که حالا روی شونش بود تکیه داد. گفت"من حالم خوبه."
"مطمئنی؟"
سمت ییبو چرخید. بوسهای بین ابروهای پسر جوانتر زد و جواب داد"آره. بهت که گفتم. حالم خوبه. فقط نیاز دارم یه کم تنها باشم."
دستهای ییبو از دور کمرش شل شد. در سکوت تماشا کرد که ژان چطور سمت حمامی که داخل اتاق بود رفت و پشت در محو شد. مطمئن بود ژان بهش دروغ گفته بود. لبهاش میگفت حالش خوبه و پشت چشمهاش،ییبو میتونست خستگی، ترس و ناراحتی رو ببینه.
ییبو از خودش میپرسید اما ترس و ناراحتی از چه چیزی؟
*پایان فلش بک*
"فکر میکردم باید تو اتاق ارباب باشی." صدایی آشنا ییبو رو از فکر بیرون کشید. برگشت و هایکوان رو دید که پشت سرش ایستاده بود.
با قدمهایی بلند سمت هایکوان رفت"نه،داشتم اینجا قدم میزدم. یه کم هوای تازه میخواستم."حالا رو به روی بادیگارد ارشد خانواده شیائو رسیده بود. پرسید"خودت اینجا چیکار میکنی؟یادمه امشب شیفت نبودی."
"خوابم نمیبرد."هایکوان به سادگی جواب دادو نگاهش رو از ییبو گرفت"هر موقع خوابم نمیبره میام باغ و یهکم اینجا پیاده روی میکنم. به آرامش اعصاب کمک میکنه." شاید این اولین باری بود که ییبو این مرد رو در لباسی به جز کت و شلوار رسمیش میدید. دیدن هایکوان در تیشرت و شلوار راحتی که در باغ قدم میزد صحنهی تازه و دلنشینی بود. زیر نور ماه،بادیگارد ارشد حتی زیباتر و با ابهتتر به نظر میرسید.
نگاهش رو از عضلات برجسته بازوی مرد گرفت و همراه هایکوان که پیاده روی در سنگفرش باغ رو از سر گرفته بود،به قدم زدن ادامه داد. این بار ییبو بود که سکوت رو شکست"خوب شد که بیداری. باید یه چیزی رو ازت بپرسم."
"گوش میکنم. امیدوارم واقعا چیز قابل توجهی باشه،نه یه سری غرغر و درد و دلای شبانه که فردا صبح یادت میره در موردشون حرف زدی!" نگاه مصمم هایکوان به مقابلش دوخته شده بود.
"گمونم ارزش شنیدن داشته باشه."ییبو گفت و با مکث کوتاهی اضافه کرد"وقتی که تو عمارت شیائو بودم،یه چیزی رو فهمیدم."
سکوت هایکوان باعث شد حرفش رو ادامه بده"یکی از اهالی اونجا بهم یه هشدار داد. گفت اونا دارن میان دنبال ژان. گفت اونا خبر دارن و دارن میان دنبالش. جون فنگ قراره یک بار برای همیشه این موضوع رو تموم کنه."
هایکوان سر جای خودش متوقف شد. سمت ییبو برگشت و با جدیت پرسید"تو الان چی گفتی؟"
ییبو مطمئن شد که هایکوان چیزی رو میدونست. جواب داد"گفتم..." اما قبل از اینکه چیزبیشتری بگه،هایکوان حرفش رو قطع کرد. ییبو به خوبی میتونست هراس رو پشت لحنش احساس کنه"کی بود؟ اون کسی که این حرفو بهت زد،اون کی بود ییبو؟"
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Misterio / Suspenso𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...