"متاسفم که مجبور شدم از دستیارم بخوام شما رو اینطوری به اینجا بیاره."لب های زن از هم باز شد و بعد، کلمات با صدایی ضعیف و به کندی از بین اونها بیرون اومد. به نظر میرسید زن خیلی صحبت نمیکرد. صدایی که از ته گلوش بیرون میاومد کمی گرفته بود و بعد از هر چند کلمه صحبت کردن، تیز و نامفهوم میشد. برای همین مجبور بود تند تند با سرفه هایی کوتاه گلوش رو صاف کنه تا مخاطب، متوجه محتوای کلامش بشه.
برای چند لحظه، سکوت بین دو طرف برقرار شد. در ذهن ییبوی جوان، سوالهای زیادی وجود داشت. این که چرا منگ زی برای چنین زنی کار میکرد؟ آیا جون فنگ از این ماجرا خبر داشت؟ و این زن چی در موردش میدونست؟
"از چهرت میخونم که سوال های زیادی برای پرسیدن داری جوان، با یکی از اونا شروع کن. دوست ندارم من تنها کسی باشم که اینجا صحبت میکنه."
ییبو افکارش رو در کنار هم جمع کرد. هنوز نمیدونست رو به روی دوست نشسته یا دشمن، و ممکن بود هر حرکت و حرف اشتباهی، تمام زحماتش رو بر باد بده. چشمهاش که حالا به تاریکی عادت کرده بود، صورت زیبای زن رو میکاوید. صورتی که هیچ چیز موفق نشده بود آثار زیبایی رو در اون پنهان کنه. با خودش فکر میکرد یعنی این زن زمانی که ژان رو به دنیا آورد چه شکلی بود؟ باید به زیبایی تمام الهههایی بوده باشه که ییبو در افسانهها در موردشون شنیده بود.
نگاهش از چهرهی زن پایین تر رفت. استخوانهای برجستهی ترقوه از زیر پیراهن سفید نازکی که پوشیده بود به خوبی نمایان بود و ییبو شک نداشت که اگه نور اتاق کمی بشتر بود، و پیراهن اینقدر به تن زن گشاد نبود، میتونست استخوانهای بیرون زدهی جناغ سینه و دنده ها رو هم از زیر اون لباس تشخیص بده.
زن با حالت شق و رقی روی صندلی نشسته و به آرومی تاب میخورد. موهای سیاه رنگش از هر دو طرف روی شانههاش ریخته و تا نزدیکی زانوهاش پایین اومده بود. یک دستش رو به دستهی صندلی گرفته و دست دیگرش رو روی زانوهاش گذاشته بود. باریکی بیمارگونه مچ دستهای زن، چشمهای ییبو رو اذیت میکرد. به نظر میرسید مادر شیائو ژان از وضع تغذیه و سلامت خیلی مناسبی در این عمارت برخوردار نبود. ژان قبلا گفته بود جون فنگ مادر اون رو به همسری خودش در آورده، اما یک انسان چطور میتونست اینطور از همسرش مراقبت کنه؟
لبهاش رو تر کرد و پرسید"چرا منو آوردین اینجا؟"
"برای اینکه لازم بود ببینمت، و لازم بود باهات صحبت کنم." هوا گفت، و بعد نگاهش رو از ییبو گرفت. چشمهاش حالا به کنده کاری های روی دستهی صندلی دوخته شده بود. با لحنی آروم تر از قبل، طوری که ییبو به سختی میتونست صداش رو بشنوه ادامه داد"اون برای آروم نگه داشتن من از داروهای مخصوصی استفاده میکنه. من نمیدونم اسمشون چیه یا چه ترکیباتی توشون هست، اما باعث میشه خیلی سریع هشیاریم رو از دست بدم. و کاش فقط به همینجا ختم میشد."
دست از تاب خوردن کشید. نگاهش رو به چشمهای ییبو داد و گفت"من دارم حافظم رو از دست میدم. این روند از خیلی وقت پیش ، از زمانی که برای اولین بار این دارو بهم تزریق شد شروع شده و حالا، همه چیز داره تو ذهن من محو میشه پسرجون. همه چیز."
"این همون چیزیه که منگ زی به من زد؟" ییبو پرسید. همچنان با نگاهش تمام حرکات زن رو میپایید.
هوا آهی کشید و جواب داد"بله. اما من واقعا قصد صدمه زدن بهت رو نداشتم. جدی میگم. و لازم نیست در مورد عوارض دارویی که بهت زده شده نگران باشی. فکر نکنم با یکی دو تزریق اثر خیلی مخربی روی حافظت داشته باشه. منگ زی تنها کسیه که به جز اون، به بخش داروهای من دسترسی داره. میدونستم که با تشکیل شدن این جلسه، ممکنه تو هم همراه پسرم به اینجا بیای. برای همین از منگ زی خواستم یکی از داروهام رو با مایعی سرخ رنگ و بی خطری عوض کنه تا بتونم برای دیدنتون هشیار بمونم."
"من نمیفهمم..."ییبو تکونی به خودش داد تا حضور زنجیرهای دور دست و پاش رو به میزبان یادآوری کنه"برای چی باید من رو تو این حالت به اینجا میآورد؟ فقط کافی بود ازم بخواد تا با پای بیام. منگ زی قبلا هم از شما با من صحبت کرده بود. فکر نمیکردم بتونم ببینمتون، اما توقع نداشتم دیدارمون اینطوری رقم بخوره."
لبخند کمرنگی روی لبهای زن ظاهر شد. با سر اشاره ای به جسم سیاه رنگ ، بزرگ و چرخداری که کنار ییبو قرار داشت کرد و جواب داد"تو با این به اتاق من اومدی ییبو."
قبل از اینکه پسر جوان فرصتی برای سوال پرسیدن پیدا کنه، ادامه داد"تمام این عمارت، پر از نگهبانه. مردانی که چشم و گوشهای اون هستن و حتی جاسوسی نزدیکترین دوست و همکار خودشون رو میکنن. کنج تمام دیوارها، در هر جایی که فکرش رو بکنی دوربین کار گذاشته شده، دوربین هایی که هر لحظه توسط اون و یا کسانی که بهشون اعتماد داره چک میشن. اتاق من، تنها نقطهای از عمارته که اون،نخواسته دوربین یا میکروفونی توش کار بذاره. بعد از سالها به این نتیجه رسیده که من بیآزار تر از چیزی هستم که بخواد هر لحظه اینجا رو چک کنه.
و حالا من از تو میپرسم، منگ زی چطور باید تو رو بدون دیده شده از کنار چشم نگهبانها و دوربین ها حرکت میداد تا به اینجا برسونتت؟ هوم؟"
ییبو دهنش رو برای جواب دادن باز کرد، اما بلافاصله اون رو بست. حق با زن بود. سرش رو سمت جسم سیاه و بزرگ برگردوند. چیزی شبیه چرخ دستی بود، در ابعادی بسیار بزرگ تر. دورتادورش با پارچه کتان ضخیمی دوخته شده بود و بوی تند رنگ از سمت چرخ دستی به مشام میرسید.
هوا که انگار فکر ییبو رو خونده بود، گفت" با این برای من بوم و رنگ میارن. بعلاوه تمام چیزهایی که بهش نیاز دارم. مثل غذا، لباس، گاهی چند کتاب برای خوندن. میدونی پسر جون، من به نقاشی علاقه دارم، اما نمیتونم خودم دنبال ابزارش برم. من اجازه ندارم بدون اون از اتاق خارج شم."
نمیدونست منگ زی چطور موفق شده بود اون رو ببنده، بدنش رو داخل این چرخ دستی جا بده، روش رو با چیزایی مثل بوم و لباس و رنگ بپوشونه و به این اتاق بیاره. علاقهای هم به دونستنش نداشت.
"اون؟" ییبو پرسید و به چشمهای درخشان زن خیره شد.
"ارباب این عمارت." زن به تندی گفت و لب پایینش رو گاز گرفت، انگار که توسط یک مار گزیده شده بود.
ییبو میدید که چطور لبها و دهان زن راضی به بردن اسم اصلی ارباب عمارت، یعنی شیائو جون فنگ نمیشد. نمیدونست اون مرد چه بلایی سر این مادر و پسر آورده بود، اما هر چیز که بود، اثر هولناکی بر زندگیشون گذاشته بود.
از بیرون به جز صدای ضعیف نگهبانها، هیچ صدای دیگهای شنیده نمیشد. به نظر میرسید این بخش از عمارت، از تمام قسمتهای دیگه و شاید از تمام دنیا جدا بود. در همین ساختمان، مهمانیای بزرگ و پر سر و صدادر حال برگزاری بود، اما هیچ صدایی از صحبت کردن مهمانها، موسیقی بلند و صدای برهم خوردن گیلاسهای شراب به این بخش نمیرسد. در واقع؛ هیچ صدایی به اینجا نمیرسید. اتاق مثل تابوت سرد وساکت بود.
و یکدفعه یبو متوجه شد این اتاق هیچ چراغی نداشت. تنها نوری که فضا رو روشن میکرد، نور خیلی ضعیفی بود که از تنها پنجرهی حاضر در اتاق، روی زمین میریخت و به همون بخش کوچک روشنایی میبخشید. مطمئن بود وقتی همراه ژان به این عمارت رسید، هوا هنوز روشن بود. یکدفعه این فکر به ذهنش رسید که نکنه مدت زیادی از حضورش در اتاق گذشته و ژان متوجه غیبتش شده. دوباره سمت زن برگشت و پرسید"چند وقت بیهوش بودم؟"
هوا نفسش رو بیرون فرستاد. جواب داد"خیلی وقت نمیشه. کمتر از نیم ساعت شاید."
"برای چی اینجام؟"ییبو دست از تقلا برداشته بود. حالا که اینجا بود، باید مطابق قوانین بازی میکرد.
هوا از روی صندلی بلند شد. قد بلند و لاغر بود، و این لاغری حتی قدش رو بلندتر هم نشون میداد. موهاش رو به عقب فرستاد و ییبو متوجه شد موهای زن تا پایین تر از زانوهاش میرسید، برخلاف مادر خودش که همیشه موهاش رو مرتب و کوتاه نگه میداشت. و بعد از خودش پرسید برای چی مدام این زن رو در ذهنش با مادرش مقایسه میکرد.
شیائو ژان زیبایی خودش رو مستقیما از مادرش به ارث برده بود. ییبو شکی در این مورد نداشت. تمام حرکات زن، حالات صورتش و حرکاتش و اون رفتار اشرافی که خبر از اصیلزادگی فرد میداد، همگی رو در اربابش دیده بود.این پرونده قرار بود اون رو به قلب مافیای چین هدایت کنه، اما ییبو خودش رو وسط یک تراژدی خانوادگی اعیانی پیدا کرده بود.
"ییبو."صدای زن، اون رو از فکر بیرون کشید. حالا مادر ژان درست رو به روش ایستاده بود. از نزدیک، ییبو بهتر میتونست آثار زندگی دردناک رو روی چهرهی این زن بینه. نفسش هم درست مثل نگاه پشت چشمهاش سرد بود. با صدای آرومی پرسید"تو در مورد مردی که زمانی در این عمارت کار میکرد چیزی میدونی؟"
اما قبل از اینکه بتونه جوابی بده، یکی از انگشتهای بلند و کشیدهی هوا روی صورتش نشست. نگاهش به چهرهی ییبو دوخته شده بود، اما به نظر میرسید داشت شخص دیگهای رو میدید. همون نگاهی که نظیرش رو قبلا یک بار پشت چشمهای شیائو ژان دیده بود.
"تو خیلی شبیه اون مردی. تنها احتمال منطقی که برای این شباهت به ذهنم میرسه اینه که تو پسرش باشی، اینطور نیست؟"
اینطور نبود. ییبو میدونست که پدرش زمانی در این عمارت بوده و جاسوسی این خاندان رو میکرده، اما پدرش زنده از عمارت خارج شده بود. در حالیکه چن وو بعد ها براش تعریف کرده بود یکی از مهمترین و بهترین نفوذیهاشون در این عمارت، بعد از لو رفتن به طرزی وحشیانه به قتل رسیده بود. حتی خود شیائو ژان هم یک بار در این مورد با جون فنگ حرف زده بود. ییبو هنوز به خوبی به خاطر داشت که ژان به عموی خودش گفته بود"تو یک بار اون رو ازم گرفتی، اجازه نمیدم دوباره این کار رو بکنی."
پس ییبو نمیتونست پسر اون مرد بوده باشه، و پدرش هم کسی نبود که تمام افراد این عمارت در موردش حرف میزدند. پس اگه اون شخص پدر ییبو نبود، چه کسی بود که تا این حد بهش شباهت داشت؟
چیزی شبیه لبخند روی لبهای هوا نشست"انگار همین دیروز بود. میدونی ییبو، آدمی که دارم در موردش حرف میزنم مرد خیلی خوبی بود. جزو معدود افرادی که تو این عمارت بهش اعتماد داشتم..."
"چه بلایی سرش اومد؟" از دهن ییبو در رفت.
هوا سر جای خودش متوقف شد. لبخند از روی لبهاش محو شده بود"اون خیانت کرد و کشته شد. جون فنگ خودش اون رو به قتل رسوند. خیلی کم پیش میاد که اون به کسی اعتماد کنه و برای همین، معتمدترین کسی رو که میشناخت با دستهای خودش به قتل رسوند."
زن حالا داشت سمت صندلیش برمیگشت. به آرومی ادامه داد"همه میدونن بعد از مرگ اون مرد، چه اتفاقی برای ژان افتاد، ژان نابود شد. اما اون تنها کسی نبود که صدمه دید. شیائو جون فنگ بعد از کشتن دستیارش، هرگز دوباره مثل سابق نشد. ییبو، چیزی تو وجود جون فنگ برای همیشه مرد."
ییبو صدای خندهی ریزی رو شنید، زن سرش رو به دو طرف تکون میداد و میخندید. در این حالت، حتی بیشتر و بیشتر شبیه به یک شبح به نظر میرسید.
"اما این چیزی نیست که بخاطرش تو رو به اینجا دعوت کردم. مطلبی هست که باید اونو به پسرم بگی. یه پیام از طرف من، که ژان لازمه اونو بدونه. بهم قول بده که اینو بهش میگی ییبو."
"و اون پیام چیه؟"
هوا روی صندلی نشست. به نظر میرسید همین قدم زدن ساده هم انرژی زیادی رو ازش برده بود. شمرده شمرده گفت"به پسرم بگو اونا میدونن، و قراره دنبالت بیان. جون فنگ هم از ماجرا خبر داره و این بار، میخواد برای همیشه کار رو تموم کنه."
تمام این رمز و رازها بیشتر از حد تحمل ییبو بود. پرسید"اونا؟ اونا کین؟ در مورد کی صحبت میکنید؟"
هوا با دلسوزی بهش خیره شد. جواب داد"این رو بعدا میفهمی..." سرنگ دوباره با گردن ییبو تماس پیدا کرد و پوستش رو سوزوند. قبل از اینکه کاملا در سیاهی فرو بره، صدای هوا رو شنید که میگفت"این چیزیه که بعدا میفهمی، پسرِ دای یو."
پ.ن:
احساس میکنم همه چی در رمز و راز فرو رفته. چقدر همه چیز پیچیده شد...
DU LIEST GERADE
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...