قسمت هفتاد و یکم

187 53 11
                                    

سرسرای عمارت در سکوت فرو رفته بود.
زمانی که صدای قدم‌های مرد جوان سکوت حاکم بر عمارت رو شکست،تاریکی به همه جا مسلط شده بود. مرد به تنهایی در عمارت قدم می‌زد. صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش روی کفپوش مرمرین، در تمام راهروها و سرسراهای خالی می‌پیچید،به دیوارهای خالی می‌خورد و بلند تر از قبل به تنها گذرنده از دالان تاریک برمی‌گشت.
مرد بلند بالا بود و اندام ورزیده‌ای داشت. بلوزی که به تن داشت سفید بود،با این‌حال لکه‌های بزرگ و تیره‌رنگی روی اون رو پوشونده بود. رنگ اصلی بلوز در تاریکی عمارت غیرقابل تشخیص بود. موقع قدم برداشتن به‌طور محسوسی می‌لنگید. کسانی که مرد رو می‌شناختند،اذعان داشتند که این لنگیدن یکی از مشخصه‌های بارزش بود. از روز اول این‌طور نبود،اما بعدا یکی از پاهاش به این روز افتاده بود. کسی دلیلش رو نمی‌دونست. مرد دلیل پشت این مسئله رو هم مثل دلیل سوختگی و زخم‌های پینه بسته‌ی روی دست‌هاش پنهان نگه داشته بود.
با این‌حال،پای مجروحش تنها دلیل لنگ زدنش نبود. به‌نظر می‌رسید چیزی رو همراه خودش روی زمین می‌کشید. با هر قدمی که رو به جلو برمی‌داشت،ردی تیره و چسبناک پشت سر چیزی که همراه خودش می‌کشید،روی مرمر درخشان به جای می‌موند.
مرد زیر لب چیزی رو زمزمه می‌کرد. نوای غم‌انگیزی که مثل یک مرثیه،برای دیوارهای خالی،برای بدن‌های بی‌جان و خون‌آلودی که پشت سرش روی هم تلنبار شده بود می‌خوند.
هر زمان،هر جا که رفتم گذشته هم من رو تعقیب کرد.
شاید اشتباه از من بود که در چنین محیطی قدم به جهان گذاشتم.
و بعد دوباره به مصراع اول برمی‌گشت،انگار این جمله تمام بار غم و اندوهی که حمل می‌کرد رو درون خودش داشت:
هر زمان،هر جا که رفتم گذشته هم من رو تعقیب کرد.
صدای حزن‌آلودش به دیوارها می‌خورد، و با انعکاسی غم‌انگیز دوباره سمت خودش برمی‌گشت.
در انتهای راهرویی که مرد در اون قدم برمی‌داشت، نور بی‌جانی سوسو می‌زد. تنها چراغی که در عمارت روشن بود و مهمان رو به سمت خودش دعوت می‌کرد. چشم‌های بی‌نور مرد به نور ضعیف زرد رنگ دوخته شده بود و لنگ زنان پیش می‌رفت. با هر قدمی که بر می‌داشت،باری که همراه خودش حمل می‌کرد،سنگینی بیشتری پیدا می‌کرد. تکان‌های بی‌رمقی می‌خورد،انگار که در نبردی از پیش باخته برای رهایی از بین دست‌های مرد بود. تقلای بیهوده‌ای که کار رو برای هر دو نفر سخت تر می‌کرد. هم برای خودش،هم برای کسی که اون رو روی مرمر سرد می‌کشید.
و بالاخره به انتهای راهرو رسید. نور شدت بیشتری گرفته بود،طوری که مرد جوان مجبور شد برای چند لحظه پشت سر هم پلک بزنه تا بتونه به محیط جدید عادت کنه.
شخصی در انتهای اتاق نشسته و انتظارش رو می‌کشید. چیزی که مرد همراه خودش می‌کشید از تقلا افتاده بود. به نظر می‌رسید اون هم فهمیده بود که بالاخره همه چیز به پایان خودش رسیده بود.
"بالاخره به همدیگه رسیدیم."شخصی که در انتهای اتاق نشسته بود این رو گفت. در نور شمع‌هایی که روی میزش می‌سوخت،چشم‌هاش شیشه‌ای و درخشان بود.
"متاسفانه همین‌طوره."مرد جوان جواب داد و برای لحظه‌ای بسیار کوتاه،از گرفتگی عجیب صدای خودش متعجب شد.
نگاهی به داخل اتاق انداخت. به جز یک میز که دو شمع روی اون می‌سوخت، هیچ وسیله‌ی دیگه‌ای در اتاق وجود نداشت. میزبان عاقله مردی شصت و چند ساله بود. موهای سرش یکی در میان سفید شده بود،با این‌حال نسبت به سن خودش جوان‌تر نشون می‌داد. چشم‌هاش مثل چشم‌های چینی‌های اصیلی که در تابلوهای نقاشی قدیمی دیده بود،باریک و کشیده بودند. انگار که یک جفت از همون چشم‌ها،از روی نقاشی‌های قدیمی بیرون اومده و روی صورت این شخص نشسته بود.
در زیر نور شمع،به راحتی می‌تونست اثر گذر زمان رو روی صورت مردی که مقابلش روی تشکچه‌ی ابریشمین نشسته بود ببینه. چروک‌هایی اطراف چشم‌های باریک و لب‌های نازکش دیده می‌شد. لب‌هایی که اون‌ها رو با سماجت روی هم فشار می‌داد. مرد جوان با خودش فکر می‌کرد که آیا قرار بود اون هم در پیری چنین ظاهری داشته باشه یا نه.
از نگاه کردن به چشم‌های میزبان ابایی نداشت. چشم‌های تیز و باریک که مستقیم به صورتش دوخته شده بود و تمام چیزهایی که در قالب کلمات در نمی‌اومد رو از طریق همین چشم‌های سرد و نگاه رعب‌آور،بهش می‌زد.
جون فنگ بهش گفته بود مهم‌ترین عنصر در صورت هر شخص،چشم‌هاش محسوب می‌شد. اثر هر چیزی قبل از هر جای دیگه،در چشم‌ها مشخص می‌شد. خلق و خوی آدمیزاد سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کرد درون چشم‌هاش نمایان می‌شد و برای همین بود که چشم تبهکاران و قاتلان،سردی خاصی داشت. سردی‌ای که حکایت از قلب سرد و روح مرده‌ی اون‌ها می‌کرد. سردی‌ای که مرد جوان الان بهش خیره شده و می‌دونست خودش هم صاحب چنین سرما و تیرگی‌ای درون نگاهش بود.
میزبان روی تشکچه‌ای ابریشمی نشسته و در سکوت،با صبوری انتظار اومدنش رو کشیده بود. در تمام شب حضورش رو احساس کرده بود. از زمانی که برق عمارت بطور کامل قطع شد،وقتی صدای افتادن بدن‌های محافظین و ساکنان عمارتش رو یکی از پس دیگری شنیده بود،وقتی بوی خون از جلوی در ورودی،از سرسرا،از پیچ و خم راهرو‌ها گذشته و در نهایت به این‌جا رسیده بود،در تمام این مدت حضور این شبح شوم رو در عمارت خودش احساس کرده بود. می‌دونست مقاومت فایده‌ای نداشت. اون نبرد رو از پیش باخته بود.
حالا اون دو نفر مقابل هم قرار گرفته بودند،بعد از شبی طولانی که غرق در خون سپری شده بود.
"بیا داخل،شیائو ژان."
مرد جوان به خودش اومد. نگاهش رو از چشم‌های کشیده دزدید و سری تکون داد. چیزی که همراهش داشت رو چسبید و پشت سر خودش داخل اتاق کشید"درست نبود که با دست خالی به دیدن شما بیام،آقای لی."
مرد مسن تر پوزخند زد. دندان‌هاش که با روکش طلا تزئین شده بودند زیر نور شمع برق خیره کننده‌ای داشتند"تو برای من یه هدیه آوردی؟ این نهایت ادب و سخاوتت رو نشون میده."
"البته که همین‌طوره." ژان گفت و چیزی که تمام مدت همراه خودش می‌کشید رو مقابل رئیس خاندان لی سر داد. مرد چشم‌هاش رو ریز کرد و به کیسه بزرگ سیاه‌رنگ خیره شد. حرکت بی رمقی از جسم درون کیسه سر زد. در زیر نور،حالا می‌تونست رد سرخ‌فامی که از پی کیسه کشیده شده بود رو به خوبی ببینه.
نگاهش رو به صورت خشک و بی‌حالت ژان دوخت. گفت"من دوست دارم مهمانم خودش هدیه‌ای که برام آورده رو بهم عرضه کنه."
ژان لبخند زد،انگار که می‌دونست چنین چیزی در شرف رخ دادن بود"با کمال میل." و بدون هیچ حرفی سمت کیسه‌ی بزرگ و خون‌آلود رفت. سر اون رو باز کرد و پارچه رو تا نیمه پایین کشید. داخل کیسه،بدن کوفته و درهم شکسته‌ای وجود داشت. بوی خون و گوشت رو به فساد باعث شد رئیس خاندان لی ابروهاش رو در هم بکشه. صورت کسی که به چنین وضعیت وخیمی افتاده بود به سختی قابل تشخیص بود. با این‌حال از موهای طلایی رنگ و تک چشم روشنی که نیمه باز باقی مونده بود،فهمید این پیکر نیمه جان به چه کسی تعلق داشت.
نگاهش از روی صورت متلاشی شده پایین تر رفت و روی قفسه‌ی سینه‌ی قربانی ثابت موند. چاقوی‌ تیز و بزرگی تا نیمه داخل قفسه سینش فرو رفته بود. بی اختیار سرش رو بلند کرد و به ژان خیره شد. ژان نگاه رقت‌آمیزش رو از جسد نیمه جان گرفت و با بی‌تفاوتی،انگار که در حال توضیح دادن یکی از واضح‌ترین حقایق جهان هستی بود گفت"قلبش هنوز کامل سوراخ نشده. برای همینه که هنوز نیمه جونه. ولی هر حرکتی به اون چاقو بده می‌میره." نگاهش رو به چهره برافروخته مرد مسن‌تر دوخت و ادامه داد"دوست داشتم لحظات آخر زندگی تو رو به چشم ببینه. البته اگه هنوز قدرت بینایی براش مونده باشه." نگاه تاسف باری به صورت اسیرش انداخت" یکی از چشم‌هاش رو از دست داده و بعید میدونم اون یکی بتونه خوب ببینه."
مرد نگاهش رو از جسد نیمه جان گرفت و خودش رو عقب کشید. سرفه‌ی کوتاهی کرد و پرسید"لازمه که اینقدر زجرش بدی؟ بهتر نیست با یه تیر دردش رو تموم کنی؟"
ژان نفسش رو بیرون فرستاد. همون‌طور که رو به روی رئیس خاندان می‌نشست جواب داد"فکر نمی‌کنم تو تو جایگاهی باشی که بتونی در این مورد نظر بدی."
نفس عمیقی کشید. حالا در زیر نور بهتر می‌تونست آثار خشم،نفرت و کینه رو در صورت مرد مسن‌تر ببینه. به آرومی گفت"وضعیت زشتیه. دوست ندارم الان تو این وضعیت باشیم. دوست نداشتم اینطور مقابل هم قرار بگیریم. اما تو و نیک...."موقع بردن اسم نیک مکث معناداری کرد،و بعد ادامه‌ی حرفش رو گرفت"شما منو تو چنین وضعیتی قرار دادین. خوب نیست که ما مدام با هم دعوا کنیم،اینطور فکر نمی‌کنی؟"
"باهم دعوا کنیم؟" مرد پوزخندی زد و نگاهی به بدن کوفته و زخمی نیک انداخت"تو اسم اینو دعوا گذاشتی؟این یه جنگ تمام عیاره."
"نیک رو وقتی داشت از کشور فرار می‌کرد گرفتم. چیزایی که لازم بود بشنوم رو ازش شنیدم و بعد با افرادم سراغت اومدم."
"افرادت؟ یادم نمیاد چنین آدم‌کش‌های مهاری در شمار افراد تو بوده باشن."
ژان خندید"البته. یه بخشی از اونها رو جون فنگ اونا رو بهم قرض داده." و بعد ادامه داد"حتی یک نفر از افرادت زنده نمونده. نه محافظینت و نه اعضای خانوادت. در این مدت شخصا به متحدانت سر زدم. با یه تفنگ روی سرشون. هر کسی که بهمون ملحق شد رو زنده گذاشتم و هر کسی که اصرار داشت متعهد به تو بمونه..." شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی ادامه داد"شاید چون فکر می‌کرد تو قراره بیای و نجاتشون بدی، اونا رو کشتم. همون‌طور که افرادت و خانوادت رو کشتم. هیچکس اون بیرون زنده نمونده تا ازت دفاع کنه. هیچکس نیست تا بخواد زندگیش رو فدای محافظت از تو بکنه."
مکث کرد. شمرده شمرده پرسید"تو می‌دونستی که اون بیرون منو چی صدا می‌کنن. تو می‌دونستی که من قرارداد سیاه رو برای ییبو در اختیار خودم دارم. و میدونستی اگه بخوای دست به اون بزنی،چنین چیزی در انتظارت خواهد بود،پس چرا این‌کارو کردی؟ چرا به نیک کمک کردی که برای دزدیدن ییبو بیاد؟"
مرد مسن‌تر پوزخند زد. دستاش رو روی سینه گره کرد و جواب داد"چون ترسی از تو نداشتم. حتی با این که می‌دونستم عاقبت کارم به این‌جا میرسه اما باز هم هیچ ترسی نداشتم." مکثی کرد  و بعد با لحن معنی داری ادامه داد"شاید چون هنوز تو رو مثل همون پسر بچه‌ای که وقتی سیزده ساله بود باهاش خوابیدم می‌دیدم. تمام حرفایی که پشت سرت بود،این که جون فنگ از تو یه هیولای آدم‌خوار و یه ماشین کشتار ساخته برام بی‌معنی بود."
می‌دونست که دست روی خاطرات دردناکی گذاشته بود. با آگاهی پیروزمندانه از این موضوع ادامه حرفش رو از سر گرفت"بچگیت رو خوب بخاطر دارم. یادم میاد که چطور هر بار از پشتت خون می‌اومد،ولی تو جلوی خودت رو می‌گرفتی تا حرفی نزنی،تا صدایی از خودت درنیاری که نشون بده درد می‌کشی. چون همیشه می‌خواستی خودت رو قوی و محکم نشون بدی. حتی وقتی محکم می‌کوبیدم تو سوراخت،وقتی اشک از هر دو چشمت روی بالش می‌ریخت و می‌دیدم که خون‌ریزیت بدتر شده،بازم دم نمی‌زدی." لبخندی زد و نگاهش رو به لکه‌های تیره رنگ روی بلوز ژان دوخت" مثل همین الان که از زخمات خون می‌ره و حرفی نمی‌زنی."
لبخند کم‌رنگی روی لب‌های ژان نشسته بود. برگشت و دوباره به بدن نیمه جان نیک خیره شد. زیر لب گفت"تو می‌دونستی که من قرار بود یه زندگی با اون داشته باشم،نه؟ با این‌که این بلا رو سرش آوردم،ولی اون یکی از آدمای عزیز زندگی من بود."
"این قضیه مال قبل از وقتیه که اون پسره رو بخری."
"نمی‌تونم بگم دقیقا این‌طور بوده." ژان گفت و آهی کشید"من حتی جلوی اون با نیک خوابیدم. شاید هیچ‌وقت عاشق نیک نبوده باشم،اما اون برای من آدم مفیدی بود. می‌تونستم از نفوذ و مهارتش استفاده خوبی بکنم. ولی تو،تو زیر پای اون نشستی و تحریکش کردی که بره سراغ ییبو تا این‌طوری هم پوزه منو به خاک مالیده باشی هم یه مقام بالا بهش بدی."
نگاهش رو به چشم‌های نازک و کشیده مرد مقابلش دوخت"اینو وقتی داشتم چشمش رو در می‌آوردم بهم گفت."
از روی تشکچه بلند شد. هفت تیرش رو از جیبش بیرون کشید و اون روی سر لی،درست بین دو ابروش هدف گرفت. با لحنی که خستگی در اون موج می‌زد گفت"اولین قتلم رو وقتی شونزده ساله بودم انجام دادم. جون فنگ بهم یاد داد باید کجا رو هدف بگیرم تا مرگ سریعی داشته باشی. چون رئیس یه خاندان بزرگ بودی،به جایگاهت احترام می‌ذارم و اجازه میدم سریع بمیری."
مرد ریشخندی کرد"تو بهم این اجازه رو میدی؟ تو حرومزاده‌ی بی‌ارزش..."
ژان متوجه حرکت دستش شد. متوجه کلتی که اون رو ماهرانه داخل لباسش جاسازی کرده بود، و در کمتر از یک ثانیه ماشه رو کشید.
محتویات مغز و خون مرد روی دیوار سفید پشت سرش ریخت. وقتی بدن بی‌جانش روی زمین کنار بدن نیک افتاد،چشم‌هاش هنوز از فرط حیرت باز مونده بود.
ژان نفسش رو بیرون فرستاد. سمت در خروجی برگشت و زیر لب گفت"وقتی بهت گفتم به جایگاهت احترام می‌ذارم،باید به حرفم گوش می‌کردی."
لنگ زنان از اتاق بیرون رفت،و بدن نیمه‌جانی رو که به سختی ناله می‌کرد پشت سر خودش جا گذاشت.
صبح روز بعد،اخبار خبر از انفجار و آتش سوزی گسترده‌ای در عمارت خانوادگی لی می‌داد. انفجاری چنان مهیب و آتشی چنان سهمگین که همه چیز رو در خودش بلعیده بود. هیچ جسدی برای شناسایی به جا نمونده بود. همه چیز سوخته و از بین رفته بود.

پ.ن:
عمیقا احساس می‌کنم یه قسمت باید به دست بریده اختصاص داده می‌شد!

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora