ژان روی تخت ییبو نشسته بود.
اتاق پسر جوان برخلاف چیزی که ژان تصور کرده بود،خلوت بود و چیدمانی ساده داشت. یک میز تحریر ساخته شده از چوب ماهون،که روی اون یک قاب عکس، چند جلد کتاب دانشگاهی، خودکارهایی که مرتب کنار هم در نزدیکی اون کتابها چیده شده بود، یک کره زمین روی پایهای طلایی، و نشانی که معلوم بود سالها قبل از طرف مدرسه بهش داده شده بود قرار داشت.
در سمت راست اتاق، رو به روی میز تحریر، تخت خواب یک نفره قرار داشت. ساده و بدون روکش. تشک و بالش سفید،همراه پتوی نازکی که تا خورده و در انتهای تخت قرارداده شده بود. هیچ عسلیای کنار تخت حضور نداشت.
ژان سمت پنجره بزرگی که بالای تخت قرار داشت برگشت. همون پنجرهای که ییبو در موردش صحبت کرده بود. بیرون از این پنجره، شاخههای درختان بلند سرو در هم تنیده شده بودند. تصور اینکه ییبوی چهارده ساله چطور بدن کوچکش رو از این پنجره بیرون میکشید،روی شاخهی سروها سر میخورد و پایین میرفت،برای ژان خیلی سخت نبود. لبخندی روی لبهاش نشست و با خودش فکر کرد ای کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه تا بتونه یک بار با خیال راحت و فراغ بال،بزرگ شدن پسری که بیشتر از هر چیزی در دنیا بهش علاقه داشت رو تماشا کنه.
رو از پنجره گرفت. پایین تخت دمبلهایی با نظم و ترتیب کنار هم چیده شده بود. کمی دورتر از تخت،متی لوله شده و به دیوار تکیه زده بود. ییبو تو اتاقش ورزش میکرد. کمدی در سمت دیگهی اتاق،درست کنار در قرار داشت. ژان دوست داشت سراغ کمد بره. بازش کنه و لباسهای عادیای که ییبو در عمارت ازشون حرف میزد رو ببینه.
همه چیز در این اتاق با عمارت متفاوت بود. شاید اتاق خواب ییبو از نظر اندازه یک سوم اتاقی که ژان درعمارت داشت هم حساب نمیشد،اما این اتاق کوچک گرم بود و صمیمی. در نظم و نظافت اتاق ردی از دستهای خانم وانگ رو میدید که حتی در نبود پسرش هم،از رسیدگی به وضعیت اتاقش غافل نمیشد.
اسکیت بردی که به کمد تکیه زده بود نگاه ژان رو سمت خودش کشید. با دیدن اسکیت برد،لبخندی روی لبهای ژان ظاهر شد. وانگ ییبو خارج از عمارت،خارج از رینگهای هولناک مسابقه،فقط یک پسر درست مثل همسن و سالهای خودش بود. با علایقی شبیه به اونا. دستکشهای بوکس و کیسه بوکسی که از شدت ضربه مشتهای ییبو از شکل افتاده بود هم کنار اسکیت برد روی زمین قرار داشتند. همه چیز در این اتاق خیلی متعلق به ییبو،و خیلی واقعی بود. بودن در این چنین اتاقی باعث میشد زندگی خود ژان،مافیا و خشونتی که هر روزه درگیرش بود در نظرش غیرواقعی به نظر بیاد.
زندگی واقعی اینجا جریان داشت. در این اتاق،در طبقه پایین که خانم وانگ آشپزی میکرد و لیدی وانگ کوچک با شادی میدوید و آواز میخوند. زندگی واقعی این بود،نه چیزی که ژان با اون دست و پنجه نرم میکرد. بودن در این محیط گرم و صمیمی،احساس این رو داشت که انگار ژان قدم به دنیای دیگهای گذاشته بود. دنیای انسانهای واقعی با دغدغههای واقعی. دنیای خنده و اشکها و گرمای چیزی که ژان از اون بعنوان خانه و خانواده یاد میکرد. چیزی که از روز اول ورودش به جهان،از داشتنش محروم شده بود.
صدای باز شدن در،ژان رو از فکر بیرون کشید. سمت ییبو،که با بالاتنهی لخت به چهارچوب در تکیه زده و با لبخند بهش نگاه میکرد برگشت.
"به چی نگاه میکنی وانگ ییبو؟!"
لبخند ییبو تبدیل به خندهی موذیانهای به پهنای صورتش شد. بدون اینکه جواب ژان رو بده،برگشت و در رو بست.
"بیا اینجا،قاب عکس رو میزتو بده."
ییبو در سکوت،همچنان با حفظ لبخند بزرگ و احمقانه،سمت میزش رفت. قاب عکس رو از روی میز برداشت و با چند قدم بلند،خودش رو به تخت رسوند. قاب عکس رو مقابل ژان گرفت و وقتی ژان سرش رو بلند کرد،خندید.
دیدن خندهی ییبو،ژان رو هم به خنده انداخت. قاب عکس رو از دست ییبو گرفت وخودش رو کنار کشید تا به پسر جوان اجازه بده کنارش روی تخت بشینه. وقتی ییبو کنارش نشست،سر روی شونهی پهنش گذاشت و به عکس درون قاب نگاه کرد.
عکس خانوادهی وانگ رو در کنار هم نشون میداد،جایی در یک پارک،پدر و مادر کنار هم ایستاده و ییبو بینشون قرار گرفته بود. پسرک موهاش رو تراشیده و لبخند دندان نمایی رو به دوربین زده بود. در کنارش،خانم وانگ ایستاده بود،با لبخندی ریز،چشمهایی درخشان و موهای مشکی رنگ که اونها رو خیلی مرتب کوتاه کرده بود. زیبایی این زن خیره کننده بود. حتی الان و در این سن هم،بسیار زیبا بود. شکمش در این عکس کمی برآمده بود و ژان حدس زد باید مربوط به اوایل بارداری از بچه دومش باشه.
در سمت دیگهی پسرک،پدرش ایستاده بود. با بلوزی سرمهای و شلواری سیاه رنگ که در تناسب با دامن همسرش بود. یک دستش روی شونهی ییبو و دست دیگرش دور کمر همسرش قرار داشت.
لبخند محزونی روی لبهای ژان نشست. دستش رو جلو برد و افراد حاضر در عکس رو لمس کرد. زیر لب گفت"خیلی شبیه پدرتی."
ییبو خندید"آره. مامانم همیشه میگه من قیافه بابام رو دارم،اما قلب و روحیه خودش رو."
ژان سر از روی شونهی ییبو انداخت و با سوءظن بهش خیره شد"تو قلب و روحیات مادرتو داری؟! حتی یه درصد هم به مهربونی مادرت نیستی!"
ییبو قهقهه زد. بدن ژان رو به خودش فشار داد و جواب داد"کی از مهربونی حرف زد؟! حالا تو از کجا میدونی مادرم مهربون بوده!"
"اینطور تشخیص دادم."
خندهی ییبو شدیدتر شد.
ژان دوباره به عکس خیره شد. این اولین عکسی نبود که از این خانواده میدید. خانواده مورد علاقش،خانوادهای که حاضر بود همه چیز رو برای بودن دوباره کنار هم بودن اونها فدا کنه،حتی با وجود اینکه یکی از افراد حاضر در این عکس،دیگه در دنیا حضور نداشت.
"دوست داشتم خانواده تو رو هم ببینم. میدونی،یه عکس کنار هم."ییبو سکوت رو شکست. ژان سری تکون داد و عکس رو به دستهای ییبو برگردوند"متاسفانه ما از این چیزا با هم نداشتیم ییبو. اگه خانوادم میدونستن که قراره خیلی زود از هم جدا بشن،مطمئنم اون موقع به خودشون زحمت اینکه یه عکس دسته جمعی بگیریم رو میدادن. ولی خب..."
نفسش رو بیرون فرستاد. انگشتهای ییبو رو دور کمرش احساس میکرد. سمت پسر جوانتر برگشت و پرسید"ببینم،تختت خیلی کوچیک نیست؟ چطور رو این میخوابیدی؟" سرش رو عقب کشید. چشمهاش رو ریز کرد و نگاهی به ییبو انداخت"مخصوصا با این هیکل و قوارهای که تو داری!"
نیشخندی روی لبهای ییبو ظاهر شد. جواب داد"این تویی که به خوابیدن روی تختای بزرگتر از سایز خودت عادت کردی،ارباب." و بعد، ژان رو سمت خودش کشید،طوری که حالا ژان روی پاهاش نشسته بود. هر دو دستش رو دور کمر مرد حلقه کرد و سرش رو بالا گرفت تا بتونه بهتر صورت اون رو ببینه"نه تنها رو این تخت میخوابم،بلکه رو همین تخت هم میکنمت!"
پوزخندی روی لبهای ژان نشست. دستش رو بالا برد و روی صورت ییبو گذاشت. انگشت شستش رو روی لبهای ییبو کشید،درست مثل اولین باری که همدیگه رو در رختکن محل مسابقه ملاقات کردند. و بعد زمزمه کرد"وانگ ییبو،میخوای منو رو تخت بچگیت بکنی؟"
نگاه ییبو به عمق چشمهای ژان دوخته شده بود. لبهاش به آرومی از هم باز شد"آره." انگشتی که روی لبهاش بود رو به دندون گرفت و داخل دهن خودش کشید.
ژان لبهاش رو لیسید. میتونست سفت شدن عضو ییبو رو زیر باسن خودش احساس کنه. زیر لب گفت"تو اصلا شرم نداری،هوم؟"
ییبو خندید. همچنان انگشت ژان رو تو دهنش نگه داشته بود. یکی از دستهاش رو از دور کمر ژان برداشت. مچ دستی که روی صورتش بود رو چسبید و انگشت ژان رو از دهنش بیرون کشید. نگاهش رو حتی برای یک لحظه از چشمهای ژان برنمیداشت. زبونش رو روی از کف دست تا روی تمام انگشتهاش کشید و بعد،انگشت وسط ژان رو بین دندونهاش گرفت"نه. ندارم."
و بعد پرسید"ببینم،حسودیت شده بود؟"
ژان متوجه منظورش شد. انگشت اشارهاش رو هم وارد دهن ییبو کرد و به آرومی جواب داد"حسودی؟ به کی؟ همون یارویی که پیشت بود؟"
ییبو پلکهاش رو به نشونهی تایید روی هم گذاشت. ژان پوزخند زد. انگشتهاش رو داخل دهن ییبو جلوتر فرستاد"ییبو،استانداردهای من برای حسودی کردن خیلی بالاتره. اون در حدی نبود که بخوام بهش حسودی کنم."
ییبو خندید. سرش رو عقب برد و ژان با لذت تماشا کرد که چطور انگشتهاش که با آب دهن ییبو خیس شده بود، از دهنش بیرون کشیده شد"بیخیال،فقط قبول کن که حسودی کرده بودی."
حلقه دستش دور کمر ژان تنگتر شد"رنگت سفید شده بود. دیدم دستاتو مشت کردی. خنده از روی لبات رفت و بعدش، دیدم چطور لباتو به هم فشار میدادی،مثل وقتایی که خیلی عصبی هستی. نگاهت جوری بود که انگار میخواستی یه بلایی سر جک بیاری،مثل یه شکارچی."
ژان در دل دقت ییبو به جزئیات رو تحسین میکرد. اینکه ییبو اینطور با حساسیت به رفتارش توجه نشون میداد خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشت تحریکش میکرد،با اینحال با خونسردی تکرار کرد"اون در حدی نبود که بخوام بهش حسودی کنم."
"دروغگو."ییبو خندید،اما چشمهاش نمیخندید. نگاه پشت چشمهاش بدن ژان رو میسوزوند.
"تو دوست داشتی بهش حسودی کنم؟"
"هوممم."ییبو دوباره سراغ انگشتهای ژان رفت. این بار ژان پیشدستی کرد و قبل از اینکه بتونه سرش رو عقب بکشه، سه انگشتش رو داخل دهن ییبو فرستاد. احساس زبون نرم، خیس و داغ پسر جوان روی پوست زبر و پینه بسته انگشتهاش فوقالعاده بود.
بدون برداشتن نگاهش از چشمهای ییبو جواب داد"بهش حسودی نکردم ییبو."انگشتهاش رو عمیقتر داخل دهن ییبو سر داد،طوری که ییبو به عق زدن افتاد و نگاه ژان با لذت اشکی که از کنار چشمهاش پایین میرفت رو دنبال کرد"حسودی نکردم،فقط میخواستم دستی که دور شونهی تو گذاشته بود رو قطع کنم." فشار انگشتهاش رو بیشتر کرد و سرش رو نزدیک صورت ییبو کشید،طوری که کمتر از چند انگشت بین صورتهاشون فاصله بود. به آرومی زمزمه کرد"و اون دستی که تو دور گردنش انداخته بودی رو بشکنم. میدونی که میتونم همین الان این کارو بکنم."
ییبو دست ژان رو از دهنش بیرون کشید،و در یک چشم بهم زدن لبهاش رو روی لبهای ژان گذاشت. ژان چشمهاش رو بست و خودش رو غرق در گرمای بوسهای پیدا کرد که ییبو با مهارت تمام روی لبهاش میذاشت. با هر دو دست صورت ییبو رو چسبید و بوسه رو عمیقتر کرد. طوری که نالههایی بلند در گلوی هر دوشون طنین انداخت. ژان داشت به این اعتیاد پیدا میکرد. به خوابیدن با ییبو،به این نزدیکی و حسی که با هر بار بوسیدن و لمس کردن ییبو بهش دست میداد.
این حس اعتیادآور. حسی که میدونست در آخر اون رو به کشتن میداد.
ییبو...ییبو...اعتیاد مرگآور شیائو ژان...
بدن دو مرد به هم چسبیده بود.
ژان لبهای ییبو رو از روی صورتش کنار زد و نفس زنان پرسید"پس میخوای رو تخت قدیمیت ترتیب منو بدی؟ هوم؟"
ییبو لبخندی زد و به دیوار تکیه داد. بدن لختش روی خنکی دیوار حس خوبی بهش میداد. جواب داد"البته،میدونی،تصمیم گرفتم امشب خیلی از دیکم استفاده نکنم." نگاه اغواکنندهای به ژان انداخت و گفت"میخوام از زبونم استفاده کنم."
"زبونت؟"ژان یکی از ابروهاش رو بالا داد.
ییبو خندید و دوباره لبهاش رو لیس زد. صداش عوض شده بود"مثل انگشتات،بذارش تو دهنم. هر جایی از بدنت رو که دلت میخواد برات بخورم."
پوزخندی روی لبهاش نشست. روی پاهای ییبو نشست و موهای پسر جوان رو چنگ زد. لباسش رو به دندون گرفت و اون رو تا زیر گلوش بالا کشید"نظرت چیه با سینم شروع کنی؟"
آتش پشت چشمهای ییبو میسوخت. لبهاش رو روی شکم ژان گذاشت و جواب داد"بهترین جا رو واسه شروع انتخاب کردی،عزیزم!"
***
وانگ ییبو در کار کردن با زبونش مهارت زیادی داشت.
ژان تمام تلاشش رو برای خفه کردن صداهایی که در راه خارج شدن از گلوش بودند به کار بسته بود. تلاشی که خیلی موفق نبود و ژان،زبون ییبو رو از این بابت سرزنش میکرد.
انگشتهای ییبو پشت کمر ژان میرقصید و خطوط نامعلومی رو نقاشی میکرد،در حالیکه سینهی ژان رو لیس میزد،میمکید و گاز میگرفت. ژان مطمئن بود سمت راست سینش حسابی کبود شده بود.
لباسی که به دندون گرفته بود رو رها کرد. نگاه ییبو بالا رفت،درحالی که زبونش روی نوک سینه ژان میچرخید و همینکه به چشمهای ژان دوخته شد،نالهای از گلوی ژان بیرون رفت.
موهای ییبو رو چنگ زد و سرش رو عقب کشید. با صدایی که بطور محسوسی میلرزید گفت"دیگه..ک...کافیه...."
ییبو خندید. به آرومی پرسید"خوشت نیومد ارباب؟" و یکدفعه عضو متورم ژان رو از روی شلوار چسبید. بدن مرد بزرگتر به لرزه افتاد.
"ولی اینجا داره یه چیز دیگه بهم میگه! راستش رو بگو،خوشت نیومد؟"
ژان نفس عمیقی کشید تا بتونه افکارش رو کنار هم جمع کنه. از نگاه کردن به چشمهای ییبو طفره میرفت. جواب داد"چرا،خوشم اومد. ولی..."برای ادامه دادن حرفش مردد بود.
ییبو با ملایمت و شیرینی زیادی پرسید"ولی چی؟"
ژان سرخ شدن گوشهاش رو احساس کرد. به آرومی دست روی سینه و شکمش کشید"جاهای دیگه هم هست. سمت چپ سینم،یا شکمم، گردن و لبا یا جاهایی که خودت میدونی. ولی تو فقط...تو فقط چسبیدی به سمت راست سینم." و بعد،انگار یکدفعه متوجه شده باشه که چه حرف شرمآوری زده سریع اضافه کرد"منظورم اینه که...!"
ییبو سرش رو روی شکم عضلانی ژان گذاشت و نفس گرمش رو بیرون داد. گرمای نفسش پوست ژان رو میسوزوند. ژان شنید که ییبو زمزمه کرد"لعنتی،داری دیوونم میکنی."
و بعد،سرش رو بلند کرد. بدن مرد رو جلوتر کشید و گفت"ژان،بلند شو."
ژان مقابل چشمهای ییبو که ستایشگرانه بهش دوخته شده بود،بلند شد. نگاه ییبو ذوبش میکرد. نگاهی که حتی یک لحظه هم از روی بدنش کنار نمیرفت.
"شلوارت...درش بیار."
ژان،مسخ شده،خیره به چشمهای تیره ییبو شلوارش رو درآورد. حالا اون با پایین تنه برهنه،مقابل ییبو که با بالاتنه برهنه مقابلش نشسته بود قرار داشت. ییبو با نگاهی تحسین آمیز بهش خیره شده بود. آب دهنش رو قورت داد. صداش خشدار و گرفته شنیده میشد"بیا بشین رو صورتم."
ابروهای ژان بالا رفت"چی؟!"
ییبو دراز کشید. یک بار دیگه،این بار با تحکم بیشتر گفت"بیا،بیا بشین رو صورتم."
گلوی ژان خشک شده بود. چشمهای ییبو،چشمهای وانگ ییبو اون رو مسخ خودش کرده بود. نگاهی که انگار تا اعماق وجود ژان رو میدید و شیائو ژان خودش رو در برابر چنین نگاهی عریان و بیپناه احساس میکرد.
به آرومی و با تردید خودش رو بالا کشید. قبل از این که بتونه تصمیم بگیره باید به حرف ییبو عمل کنه یا نه،دستهای ییبو بالا رفت و بدن ژان رو محکم پایین کشید. احساس زبون داغ ییبو روی پشتش بدن ژان رو به لرزه انداخت. دستش رو محکم روی دهنش فشار داد . این خیلی خیلی...شرمآور بود.
ییبو،انگار که ذهن ژان رو خونده باشه،محکم تر کمرش رو چسبید. سرش رو بالاتر کشید و با شدت بیشتری پشتش رو لیس زد. لرزش بدن ژان رو احساس میکرد. قلبش با چنان سرعتی میتپید که میتونست ضربان اون رو درست روی پوست قفسه سینش احساس کنه،و میترسید اگه قلبش به این تپش ادامه بده،سینش رو بشکافه و بیرون بزنه.
سر ژان به دوران افتاده بود. دستش رو از روی دهنش برداشت و به سختی گفت"ییبو...اونجا..." حرکت زبون ییبو باعث شد کلمات در دهنش ذوب شه.
"لعنتی...اونجا...اونجا...کثیفه..."
زبون ییبو برای لحظهای از حرکت ایستاد. سرش رو کج کرد و گفت"هیچچیز کثیفی در مورد تو وجود نداره شیائو ژان."
بوسهای روی گوشت نرم داخل ران پای ژان زد" دستتو از رو دهنت بردار و بذار صداتو بشنوم."
و بعد، با دستاش هر دو سمت باسن ژان رو از هم باز کرد. چند بار ورودیش رو لیس زد و وقتی زبونش رو وارد کرد،نفس ژان برای لحظهای قطع شد.
وانگ ییبو فوقالعاده بود. بدنش بدن ژان رو بهتر از هر کس دیگهای بلد بود. زبونش،انگشتهاش،دیکش و چشمهاش. همه چیز در مورد ییبو در تناسب کامل با بدن ژان بود. شیائو ژان تجربههای جنسی زیادی داشت اما هیچکدوم از اونها در برابر احساسی که ییبو بهش میداد به چشم نمیاومد.
طولی نکشید که صدای نالههای ژان در اتاق ییبو طنین انداز شد. هر تماس زبون ییبو بدنش رو داغ میکرد . تمام اعصاب موجود در بدنش رو تحریک میکرد،طوری که ژان میتونست ضربان قلبش رو در همهجا،در گوشها،در گلوش و در سرش احساس کنه. تلاشهاش برای خفه کردن صداهایی که از گلوش خارج میشد بیفایده بود. ییبو با چنان مهارتی کارش رو انجام میداد که نفس رو از لبهای ژان میدزدید و اون رو به نفس نفس زدن مینداخت، انگار که هوای کافی برای کشیدن در ریههاش وجود نداشت.
اتاق بوی ییبو رو میداد. صدای ییبو، دستهای گرمش و زبونش که حالا شخصیترین نقطه بدنش رو لمس میکرد همه و همه بیشتر از تحمل ژان بود. لذتی که از ظرف وجودش سرازیر شده بود و شیائو ژان میدونست حتی اگه از فرط این لذت به گریه بیفته،بازهم براش کافی نیست. میخواست در وجود ییبو حل شه. میخواست تمام این پسر رو درون خودش بکشه،طوری که هیچ فاصله،هیچ مرزی بین بدنهاشون باقی نمونه.
درست لحظهای که وانگ ییبو فکر میکرد امکان نداشت بتونه بیشتر از چیزی که الان احساس میکنه،تحریک بشه؛ژان شروع کرد به حرکت روی صورتش و نالهای عمیق از بین لبهای ییبو بیرون رفت. محکمتر ژان رو روی خودش فشار داد. میدونست مرد مقابلش به مرحلهای از لذت رسیده بود که بیاختیار بدنش رو حرکت میداد. سرش رو بالاتر کشید تا بتونه زبونش رو بیشتر داخل بدن ژان فرو کنه. صدای نفسهای بریدهی ژان و نالههایی که از بین لبهاش بیرون میرفت ییبو رو تا سر حد جنون تحریک میکرد. عضوش داخل شلوارش سفت و دردناک بود و ییبو آرزو میکرد ای کاش میتونست دستها یا لبهای ژان رو دور خودش حس کنه.
"یی...ییبو..."ژان دستش رو به دیوار تکیه داد. کلمات در ذهنش بهم ریخته بود و تلاش ژان برای مرتب کردنشون،بیفایده به نظر میرسید"من...میام...من...من دارم میام...."
ییبو زبونش رو عمیقتر وارد ژان کرد. ژان لرزید. لحنش ملتمسانه بود"کافیه...ییبو...ییبو... بس کن..." و وقتی با بیتفاوتی از طرف ییبو رو به رو شد، تقریبا داد زد"گفتم بسه!"
ییبو سرش رو عقب کشید. حسابی عرق کرده و مثل ژان نفس نفس میزد. به سختی گفت"میخوام...میخوام واسم بیای..." و بعد زبونش رو روی عضو داغ ژان،که تماما با پریکام خیس شده بود کشید"تو دهنم. لطفا."
همین کلمات کافی بود تا ژان عضوش رو داخل دهن ییبو بفرسته،و یک لحظه بعد کام شد. به سختی نفس نفس میزد و به این فکر میکرد آخرین بار کی چنین حس خوبی بعد از ارضا شدن داشت.
از روی صورت ییبو بلند شد. نگاهی به ییبو،که با تلفیقی از رضایت و محبت بهش خیره شده بود انداخت. خم شد و پیشونی ییبو رو بوسید"حالت بهم نخورد؟ مجبور نبودی قورتش بدی."
ییبو دستش رو پشت گردن ژان فرستاد و پیشونی ژان رو به پیشونی خودش چسبوند. خندید"نه. حالم بد نشد. خوب بود،یعنی به اون بدی که فکر میکردم نبود." و موهای خیس از عرق مرد رو از روی صورتش کنار زد. چیزهای زیادی بود که میخواست به ژان بگه،اما کلمات کافی رو برای صحبت کردن پیدا نمیکرد. فقط امیدوار بود ژان در خوندن نگاهش خوب باشه تا بتونه تمام ناگفتنیها رو از چشمهاش بهش برسونه.
ژان صورتش رو نزدیکتر کشید. زمزمه کرد"دهنتو باز کن."
ییبو دهنش رو باز کرد. لبخند رضایتمندانهای روی لبهای ژان نشست"پسرخوب." و بعد دستش رو روی صورت ییبو گذاشت. پرسید"ییبو،تو از من میترسی؟"
"نه."
ژان نگاهش رو به لبهای باز ییبو داد"اگه برم،دنبالم میای؟"
"اجازه نمیدم بری."
"و اگه برم؟ اگه مجبور شم که برم؟"
ییبو سرش رو نزدیک تر کشید. حالا نفسش به گونهی ژان میخورد"دنبالت میام."
"تا کجا؟"
"تا هر جایی که تو بهم اجازه بدی."
ژان اجازه داد صورت ییبو برای چند لحظه چسبیده به صورت خودش بمونه. هر کلمهای که از بین لبهای ییبو بیرون میاومد،ترسهای عمیق ژان رو سرکوب میکرد. ترسهایی که هیچوقت جرئت کافی برای صحبت کردن در موردشون رو نداشت.
"ییبو..."
"هوممم؟"
انگشتهای ژان پشت گردن ییبو خزید. با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید"اگه تو بخوای بری چطور؟"
ییبو بیمعطلی جواب داد"من جایی نمیرم."
ژان لبش رو گزید. با تردید ادامه داد"اگه..."
ییبو حرفش رو قطع کرد"من جایی نمیرم." سرش رو از روی صورت ژان عقب کشید. نگاهش به عمق چشمهای ژان،به درون روحش دوخته شده بود"به این چرندیات فکر نکن." و بعد دهنش رو باز کرد. زبونش رو بیرون آورد و گفت"یالا،منو ببوس."
ژان خندید. صورت ییبو رو بین دو دستش گرفت و قبل از اینکه زبونش رو تو دهن خودش بکشه زمزمه کرد"پسر خوب،پسر خوب من."
لبهای ییبو گرم بود،دهن ییبو گرم بود. گرما چیزی بود که از تمام وجود ییبو ساطع میشد و ژان حریصانه تمام این گرما رو درون بدن خودش میکشید. بدنی که همیشه از سرمای اون در عذاب بود.
وقتی بالاخره لبهاشون از روی هم جدا شد،ژان چشمهاش رو باز کرد و به چشمهای ییبو خیره شد. چیزی پشت چشمهای ییبو بود،زیبا و درخشان. به اندازهای زیبا که ژان سرش رو جلو برد و بوسهای روی چشمهای ییبو زد"وانگ ییبو،چطور باید ازت خلاص شم؟"
دستهای ییبو روی تمام بدنش میچرخید"فکر نمیکنم بتونی."
"نه...نه واقعا." از روی بدن ییبو بلند شد. لبخند زیبایی روی لبهاش نشسته بود"تو تو استخوونهام تنیده شدی،ییبو." و بعد شروع به در آوردن لباسش کرد. قبل از اینکه کامل لباسش رو دربیاره ییبو نیمخیز شد،لبهاش رو بوسید و بعد،دستهای ییبو کاری رو که شروع کرده بود،به آخر رسوند.
ییبو بلوز رو پایین تخت انداخت و بوسهای روی گردن ژان زد"دیگه وقت خوابه."
انگشتهای ژان بین موهای ییبو میچرخید"هنوزم فکر نمیکنم رو این تخت جا بشیم."
"تو رو تو بغل خودم میخوابونم. اینطوری جا میشیم."
"نمیتونم اینطوری بخوابم."
"منم نمیتونم جدا از تو بخوابم،متاسفم."ییبو گفت و کتف ژان رو بوسید.
ژان پرسید"ببینم،تو اصلا کام شدی؟ دیکت حسابی سفت شده بود."
ییبو سرش رو تکون داد"آره. فکر کنم همون لحظه که روم حرکت کردی ارضا شدم." و گردن ژان رو بوسید"لعنتی...میدونستی چقدر سکسی و تحریککنندهای؟ هر بار که میبینمت دلم میخواد باهات بخوابم."
ژان خندید و ییبو رو هل داد،طوری که روی تخت دراز کشید و بعد،خودش رو بین بازوهای ییبو جا کرد. تخت واقعا برای خوابیدن اون دو نفر کوچیک بود و ژان میدونست باید چسبیده به بدن ییبو،شب رو به صبح برسونه.
ییبو پتو رو روی بدن های لختشون کشید و چراغ رو خاموش کرد. سکوتی دلپذیر بین دو مرد ایجاد شده بود. بیرون از خونه،صدای باد میاومد،صدای جیرجیرکهای بین سروها و صدای نفسهای هر دو نفر که با هم ترکیب شده بود.
***
"جک بهترین دوستمه."ییبو سکوت رو شکست. انگشتهاش بین موهای ژان میرقصید"زمان زیادیه که با هم دوستیم. اون بود که تو مکانیکی پدرش واسم کار جور کرد. بعد از مرگ پدرم تبدیل شد به یکی از اعضای خانوادمون. مادرم بهم گفت حتی تو این چند وقت که نینگ بیمارستان بود هم،جک حواسش به خانواده بوده و بهشون سر میزده. وقتی به مادرم گفتم دارم برمیگردم شهر،اون به جک خبر برگشتنم رو داده بود."
وقتی با سکوت ژان مواجه شد،به آرومی گفت"چیزی نیست که بخوای در موردش حسودی کنی یا حس بدی داشته باشی."
ژان هومی گفت و دستش رو روی سینهی ییبو گذاشت. میتونست تپش قلب ییبو رو زیر انگشتهاش احساس کنه"قلبت داره خیلی تند میزنه."
ییبو به خنده افتاد"آره. میدونم. هر موقع پیش توام اینطوری میشه." دست ژان رو از روی سینش بلند کرد و بوسید"هیچوقت کسی رو اونطور که تو رو لمس میکنم لمس نکردم. هیچوقت این حسی که به تو دارم رو به هیچکس نداشتم."
ژان سرش رو بلند کرد و به چشمهای ییبو خیره شد. نگاه پشت چشمهاش هشیار بود. به نظر نمیرسید که این بار،مثل دفعه قبل خطاب به شخص دیگهای صحبت میکنه.
لبخند غمگینی روی لبهای ژان اومد. فکر اینکه یک روز این حرفهای شیرین از بین لبهای ییبو خطاب به شخص دیگهای زده بشه قلب ژان رو در هم فشرد. افکار ناراحت کننده رو به عقب ذهنش فرستاد. خم شد و بوسهای کوتاه روی لبهای ییبو زد"بعدا در موردش حرف میزنیم. دیگه دیروقته. باید بخوابی."
"ازت ممنونم که همراهم اومدی." ییبو گفت و به چشمهای درخشان مرد در تاریک و روشن اتاق خیره شد. ژان گرم شدن صورتش رو احساس کرد. سرش رو روی سینهی ییبو گذاشت و به آرومی گفت"خواهش میکنم."
***
"وقتی برگردیم قراره چیکار کنی؟"
ییبو پرسید و به چهره ژان،که اخم کرده و نگاهش در سالن فرودگاه میچرخید خیره شد. ژان بدون نگاه کردن به ییبو جواب داد"باید به یه سری کارا برسم. اول از همه حسابم رو با خانواده لی پاک کنم."
"همون که پسرش رو کشتی؟"
"آره. همون حرومزادهها." اخم بین ابروهای ژان پررنگتر شد"آشغال،به جون فنگ گفته بود در عوض پسرش تو رو ازم میخواد. حاضرم رو همهی مقدسات قسم بخورم این ایده رو هم جون فنگ تو سرش انداخته." و زیر لب زمزمه کرد"تخم حروم."
"چرا یه بار کار جونفنگ رو یه سره نمیکنی؟" ییبو پرسید و به ژان،که همچنان به اطراف نگاه میکرد خیره شد. ژان سمت ییبو برگشت. به آرومی جواب داد"کاش انجامش به راحتی گفتنش بود."
و بعد آهی کشید. ادامه داد"اگه تو تمام کشور پنج فرد قدرتمند داشته باشیم،جونفنگ یکی از اوناست. ییبو،اون همه چیز رو در کنترل خودش داره. رسانه، تجارت،پلیسها،سیاستمدارها،حتی نخستوزیر و تمام کابینه دولت رو. خانوادههای خیلی زیادی در چین تحت حمایت اونن. اون حرومزاده مثل سرطان همه جای کشور ریشه کرده. از بین بردنش اصلا راحت نیست. هیچکس هنوز اونقدر قدرتمند نشده که بتونه جلوی جونفنگ بایسته. فکر میکنی خانوادههای مافیا به همین راحتی با قتل اعضای خانواده کنار میان؟ تنها دلیلی که لی هنوز عمارت ما رو به آتیش نکشیده،اینهکه جون فنگ پشت سر منه. و اون میدونه که هیچ شانسی مقابل جون فنگ نداره."
ییبو سرش رو تکون داد. به آرومی گفت"اما جون فنگ از تو میترسه،نه؟"
ژان ابرویی بالا فرستاد و به ییبو خیره شد. پرسید"میترسه؟"
"آره. اون از تو میترسه. فکر میکنم چیزی درون تو هست که اونو میترسونه. اگه اینطور نبود تا الان از دستت خلاص میشد. شاید چون فکر میکنه تو در طمع واسه جایگاهش هستی یا هر چیز دیگه."
ژان خندید. جواب داد"اینطور نیست. شاید چیزی که تو میگی درست باشه،ولی جون فنگ میدونه من دنبال جا و مقامش نیستم. هیچوقت نبودم. من فقط یه وسیلهام که اون ازش استفاده میکنه تا جایگاهش رو محکمتر کنه. این کاریه که با همه انجام میده."
"و چه استفادهای از تو کرده؟" ییبو پرسید و به چشمهای ژان خیره شد.
ژان بلافاصله جواب نداد. برای لحظهای سکوت کرد و بعد نگاهش رو از ییبو گرفت"دستای من بیشتر از هر کس دیگهای بخاطر این خانواده آلوده به خون شده،ییبو."
و بعد،برای مدتی بین دو مرد سکوت برقرار شد. هرکس به دنیای افکار خودش فرو رفته بود.
فرودگاه مثل همیشه شلوغ بود،اما این تنها چیزی نبود که ییبو رو آزار میداد. از لحظهای که قدم داخل فرودگاه گذاشتند،احساس عجیبی به ییبو دست داد. احساس اینکه انگار کسی داشت اونها رو تماشا میکرد. نگاهی متفاوت با نگاهی که مردم بهشون داشتن.
نگاهی شوم و سنگین.
"عزیزم..."ییبو ژان رو صدا زد و عقب برگشت. مطمئن بود جایی از این فرودگاه کسی اونها رو تحت نظر داشت،اما در بین ازدحام جمعیت،چیزی دیده نمیشد.شاید همه چیز در سر ییبو بود و شاید واقعا خطری تهدیدشون نمیکرد.
ژان نگاهش رو از تابلوی پرواز برداشت و سمت ییبو برگشت. با دیدن اخم و نگاه مضطرب روی صورت ییبو پرسید"چیزی شده؟"
چشمهای ییبو یک بار دیگه در تمام سالن چرخید و بعد به آرومی جواب داد"چیزی نیست."
"ییبو؟"ژان دست ییبو رو گرفت و اون رو سمت خودش کشید"حرف بزن. چی شده؟ دنبال کسی میگردی؟"
ییبو لبخند زد. جواب داد"گفتم که،چیزی نیست. فکر میکنم از کم خوابی دیشبه،ولی حس میکنم یه نفر داره ما رو..."
قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، شخصی محکم به ژان خورد و صدای هر دو مرد بلند شد. پسر جوانی که ماسک سیاهی به صورتش زده و کلاه کپش رو تا روی چشمهاش پایین کشیده بود به ژان تنه زده و لیوان آبمیوهای که به دست داشت روی لباسهای ژان خالی شده بود.
ییبو به تندی پرخاش کرد"هی!جلوی پاتو نگاه کن!حواست نیست داری کجا میری؟!"
پسر که رنگش پریده بود سریع معذرت خواهی کرد. رو به ژان پرسید"آقا شما حالتون خوبه؟ من واقعا متوجه نشدم...معذرت میخوام."
ژان زیر لب لعنتی فرستاد و به لباس و دستکشهاش که هر دو خیس شده بود خیره شد. جواب داد"من خوبم." و بعد رو به ییبو گفت"از زیر دستکش رو دستامم ریخته. باید برم دستامو بشورم. همینجا بمون تا برگردم."
نگاه نگران ییبو ژان رو تا وقتی که از مقابل دیدش محو شد بدرقه کرد.
***
شیائو ژان مضطرب بود.
سرویس بهداشتی خلوت بود و بنظر میرسید جز خودش،شخص دیگهای اونجا حضور نداشت. دستکشهاش رو با احتیاط درآورد و نگاهی به دستهای پینه بستهاش انداخت که بخاطر آبمیوه چسبناک شده بود. زیر لب لعنتی فرستاد و شیر آب رو باز کرد. لباسش سیاه بود و رد نوشیدنیای که روش ریخته بود دیده نمیشد. برای اولین بار از اینکه لباس سیاه پوشیده بود خوشحال شد.
به محض بستن شیر آب،متوجه شد در سرویس بهداشتی تنها نیست. ناخودآگاه دستش رو به پشت شلوارش،جایی که کلتش رو نگه داشته بود برد. از آینه نگاهی به در اتاقک پشت سرش انداخت. در با صدای تیکی باز شد و از درون اتاقک،مردی در لباسهای رسمی بیرون اومد. بدون اینکه به ژان نگاه کنه،سمت محل شستن دستها رفت. کنار ژان ایستاد و دستهاش رو کف مالی کرد. با خونسردی اونها رو شست وبی توجه به ژان راهش رو به طرف در پیش گرفت. قبل از اینکه بیرون بره، سمت ژان برگشت و لبخند زد. در آینه به انعکاس تصویر ژان خیره شد و پرسید"سفر خوش گذشت،شیائو ژان؟"
ژان با خودش فکر کرد: اون اسم منو میدونه!
و یکدفعه،پرده از مقابل چشمهاش پایین افتاد. پسری که از ناکجاآباد ظاهر شده و بهش خورده بود، اینکه مجبور شد برای شستن دستهاش به اینجا بیاد،ییبو رو تنها بذاره و به اینجا بیاد. مردی که رو به روش سبز شد. مردی که اون رو میشناخت.
"ییبو!"
ژان از دستشویی بیرون زد. مرد غریبه غیب شده بود. دویدن با وجود پایی که لنگ میزد براش سخت بود،اما در این لحظه لنگ زدن و درد پاش آخرین چیزی بود که بهش فکر میکرد. ضربان قلبش رو در گوشهاش میشنید و فقط امیدوار بود چیزی که بهش فکر میکرد درست از آب درنیاد. تنها یک فکر در سرش چرخ میزد:
چطور متوجه نشدم؟!
وقتی نفس زنان رو به روی تابلوی اعلانات رسید،ییبو رفته بود.
نگاه هراسان ژان در سراسر سالن چرخید. خبری از ییبو نبود. هیچ کدوم از صورتهایی که میدید صورت معشوقش نبود. در کمتر از چند دقیقه،ییبو غیب شده بود. روی زمین،درست جایی که ییبو ایستاده بود موبایل خرد شدهای افتاده بود. تشخیص اینکه این همون موبایلی بود که خود ژان بهش داده بود،کار سختی نبود.
دستهای ژان کنار بدنش مشت شد. جریان تند خون رو در رگهای شقیقهاش احساس میکرد. این تنها وسیلهای بود که میتونست با اون رد ییبو رو بزنه. ییبو لباسهای فرمش رو به تن نداشت و بقیه ردیابها همگی داخل لباسهای فرم کار گذاشته میشدند. هر کسی که سراغش اومده بود،کارش رو خوب بلد بود.
ژان موبایلش رو بیرون کشید و شماره هایکوان رو گرفت.
"ارباب."
"هایکوان، یه دسته از بهترین افراد رو حاضر کن و بفرست اینجا."
"اتفاقی افتاده؟"
"ییبو رو گرفتن."ژان جواب داد و به سردی اضافه کرد:
"وقتشه یادشون بیارم چرا منو دست بریده صدا میکنن."
پ.ن: برو ارباب بزرگ، برو شوهرتو نجات بده!
BINABASA MO ANG
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...