چشمهای چن وو در سکوت،با آمیزهای از حیرت و ترس به ییبو دوخته شده بود.
همین چند هفته قبل این پسر رو دیده بود. سرحال و مطمئن،و با هم در مورد جزئیات عملیاتی که روی اون کار میکردند صحبت کرده بودند. در مورد حکمی که برای کشتن دست بریده ابلاغ شده بود،حکم مرموزی که پدر ییبو رو به کشتن داده بود.
و حالا ییبو دوباره رو به روش نشسته بود،کاملا متفاوت با مردی که چن وو چندی قبل ملاقاتش کرده بود. دو رد باریک و تیره روی صورتش دیده میشد،به نظر با چیز محکمی به صورتش ضربه زده بودند. ذهن چن وو به دنبال پیدا کردن ابزاری که میشد چنین ردی روی پوست بدن انسان بذاره به کار افتاده بود. کلمات تند تند و پشت سر هم ردیف میشدند،اما نتیجهای به دست نمیداد. نگاه کردن به صورت ییبو،ذهنش رو آشفته میکرد.
از صورت و چشمهای به خون نشسته پایین رفت. توجهش به دستی باندپیچی شده جلب شد. یکی از دستهای باندپیچی شده و در قسمت بازو،آتل محکمی بسته شده بود. احتمالا بازوی ییبو شکسته بود. چیز دیگهای که در مورد دستهای ییبو آزارش میداد، سرانگشتهای کبودش بود. با اینکه آثاری از بهبود به چشم میخورد اما به نظر میرسید ناخن تمام انگشتهای هر دو دستش کشیده شده بود. رد کبودی رنگ پریدهای دور مچ دستهاش،خبر از بسته بودن دستها به مدتی طولانی میداد.
اثری از احساس درد در صورت ییبو دیده نمیشد. تنها رو به روی چن وو نشسته بود. در سکوت،بدون اینکه چیزی از درد جسمانی که احساس کرده بود در ظاهر خودش نشون بده یا اصلا بخواد در مورد اتفاقی که در این مدت کم براش افتاده بود صحبت کنه. تنها رو به روی چن وو نشسته و بهش خیره شده بود،انگار جواب تمام سوالاتی که در سرش چرخ میخورد رو در صورت این مرد پیدا کرده بود.
چن وو دست از آنالیز کردن برداشت. مطمئن بود زیر تمام لباسهایی که بدن ییبو رو احاطه کرده بود،زخمها و آسیبهای بیشتری در جریان بود. جزئیاتی که ترجیح میداد فعلا وارد اونها نشه. نفسش رو بیرون فرستاد و نگاهش رو این بار به چشمهای ییبو داد. پرسید"چه اتفاقی افتاده،ییبو؟"
صورت ییبو مثل یک سنگ،بیحالت بود. شمرده شمرده جواب داد"یکی از عوامل دشمن،منو گرفته بود."
"این کار کی بود؟"
"یه قاچاقچی که اونو به اسم نیک میشناختن."
چن وو برای چند لحظه در سکوت فرو رفت. در بایگانی اسامی ذهنش به دنبال تمام اسمهایی میگذشت که به نیک شباهت داشت. جست و جویی که نتیجهبخش نبود.
صحبت کردن در مورد نیک رو به بعد واگذار کرد. با لحنی سرزنشگر،توام با نگرانی پرسید"چرا درخواست کمک نکردی؟ ساعتت...میتونستی از راه ساعتت منگ زی رو در جریان بذاری. افراد رو بلافاصله به موقعیتت میفرستادم."
ییبو،انگار که از قبل خودش رو برای چنین سوالی آماده کرده بود،نگاهش رو به چشمهای چن وو دوخت . جواب داد"خطر این که ماموریتم لو بره وجود داشت." حواسش پیش چشم کم بینای چن وو بود. پیش زخم عمیقی که روی صورتش افتاده و چشمش رو به مرز نابینایی کشیده بود. نگاهش رد پارگی رو دنبال کرد،از بالای پیشانی،جایی که مو روییده بود تا روی گونش. تصویر زخم دیگهای مقابل صورتش اومد. زخمی مشابه،اما عمیقتر و کاری تر. زخمی که منجر به از بین رفتن یک چشم شیائو جون فنگ شده بود.
"ییبو!"
صدای خشن چن وو،ییبو رو از فکر بیرون کشید. متوجه بود مدتی در سکوت به زخم روی صورت مافوق خودش خیره شده بود. نگاهش رو پایین انداخت و لبش رو گزید. برای گفتن چیزی که پشت لبهاش پنهان شده بود تردید داشت. چیزی در چهره مصمم و تزلزل ناپذیر چن وو وجود داشت که قلب ییبو رو به لرزه درمیآورد. چیزی که شجاعت آدم رو میبلعید.
"چی میخوای بگی؟"به نظر چن وو از چیزی که در سر ییبو میگذشت خبر داشت. ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. همچنان بهش نگاه نمیکرد. هوای اتاق سنگین و نفس گیر بود و تردید ییبو رو برای حرفی که در شرف به زبون آوردنش بود،بیشتر میکرد.
"قربان..."
کلمات روی زبانش حل میشد. درست قبل از اینکه از بین لبهاش بیرون بره،روی زبانش حل میشد و خلا تلخی رو از خودش به جا میذاشت. حرف زدن همیشه برای وانگ ییبو مشکل بود،اما هرگز اون رو اینقدر مشکل پیدا نکرده بود.
حرف زدن زمانی که انسان قرار بود به شکست و ضعف خودش اعتراف کنه،درست به اندازه جا به جا کردن کوهها،سخت و ناممکن به نظر میرسید.
"گوش میکنم." چن وو همچنان بهش خیره شده بود،منتظر. انگار که قلبش گواهی میداد اخبار ناخوشایندی انتظارش رو میکشید.
ییبو شجاعتش رو جمع کرد. سرش رو بالا گرفت و گفت"یکی از اونا متوجه هویت من شده،قربان. من نگران لو رفتن ماموریتم هستم. چه دستوری میدین؟"
چن وو بیاختیار پرسید"کی؟ اون کسی که متوجه هویت تو شده کیه ییبو؟" و بلافاصله از سوالی که پرسیده بود پشیمون شد. اسامی زیادی در ذهنش حضور داشت که نباید از هویت ییبو بعنوان مامور امنیتی باخبر میشدند. اگه کسی که ییبو اسم میبرد،یکی از این افراد بود چی؟ در این صورت چن وو به زمان زیادی برای فکر کردن و تصمیم گیری نیاز پیدا میکرد.
"اون شخص شیائو جون فنگ،رئیس خانواده شیائوئه،قربان."
شیائو جون فنگ.
شیائو جون فنگ. البته که این اسم براش آشنا بود. زخم کهنهی روی صورتش،که به حضور ساکت اون رو در کنار خودش عادت کرده بود، با شنیدن این اسم تیر کشید. زخمی که یادگار خنجر تیز شیائو جون فنگ بود.
چن وو پلکهاش رو روی هم گذاشت . نفس عمیقی که بیشتر شبیه به آهی غمآلود بود از بین لبهاش بیرون رفت. شیائو جون فنگ...البته... چطور اسم این شخص رو در لیست تمام کسانی که ممکن بود متوجه هویت و ماموریت ییبو بشن از یاد برده بود،در حالی که این مرد یکی از مهمترین و خطرناکترین اونها بود؟
ییبو نگاهش رو پایین انداخته بود. میدونست لو رفتن هویتش در چنین ماموریتی درست مثل فعال شدن یک بمب ساعتی بود،بمبی که هر لحظه امکان انفجار اون وجود داشت و ییبو صدای تیک تیک رو تو سرش میشنید.
بعد از مدتی که به سکوتی معذب کننده گذشت،چن وو بالاخره به حرف اومد"چطور این اتفاق افتاد؟"
لب های ییبو به کندی از هم باز شد. در تمام مدتی که در بیمارستان بود به جواب این سوال فکر کرده بود. به این که واقعا جون فنگ چطور متوجه هویتش شده بود. زمانی که بعنوان مبارز زیرزمینی وارد رینگ شده بود،تمام اسنادی که ارتباط اون رو با چن وو یا گروهای امنیتی نشون میداد رو از بین برده بود. پدرش یک پلیس بود،و ییبو مراقب بود شخص دیگهای رو به جای پدر خودش در تمام اسناد هویتی جعلیای که به دستور شخص چن وو و به پشتوانه دولت براش صادر شده بود، جا بزنه. شخصی که وجود خارجی نداشت. تنها یک اسم و عکسی ساختگی که جای پدر رو در اوراق هویتیش پر کرده بود.
اما به نظر میرسید شیائوها خیلی بیشتر از چیزی که ییبو انتظارش رو داشت در مورد گذشته و پدرش اطلاعات داشتند. شباهت ظاهری ییبو با اون مرد، گذشتهی مهآلودی که جز خاطرات پرت و مبهم چیزی از اون در اختیار ییبو نبود،همهی اینها دست به دست هم داده بودند تا هویت اون رو برای شخصی مثل شیائو جون فنگ فاش کنند.
اما پدرش موضوعی نبود که آزارش میداد. چیزی که مثل یک خوره مغزش رو میخورد،این بود که جون فنگ به مادرش اشاره کرده بود،اسم مادرش رو به وضوح برده و اذعان کرده بود که زخم روی صورتش یادگاریای از طرف اون زن بود.
جواب داد"من همه چیز رو رعایت کردم. همه اسناد هویتی من،جاهایی که بودم،تو هیچ کدوم از اونا ردی از پدرم جا نذاشتم. هیچ چیزی که نشانی از پدرم داشته باشه. هیچ چیزی که بتونه هویت من رو بعنوان مامور امنیتی لو بده. اما..."
نگاهش رو بالا داد و به چشمهای چن وو خیره شد.چیزی پشت نگاه چن وو تغییر کرده بود. نفسش رو بیرون فرستاد و با تردید گفت"چیزی که منو نگران کرده لو رفتن هویتم نیست. قربان،شیائو جون فنگ از خانواده من،و از هویت مادرم خبر داره."
"منظورت چیه؟"
چشمهای به زخم روی چشم چن وو دوخته شده بود. جواب داد"اون یه زخم درست مثل زخمی که شما دارید روی چشمش داره. یکی از چشماش بخاطر این ماجرا نابینا شده. و وقتی نیک منو گرفته بود بهم گفت این زخم رو مادرم روی صورتش گذاشته."
چن وو متفکرانه پرسید"وقتی نیک تو رو گرفته بود شیائو جون فنگ اومد به دیدنت؟ میخوای بگی..."
"اونا احتمالا با هم همدست بودن. من برگشته بودم اینجا تا به مادر و خواهرم سر بزنم. تو فرودگاه غافلگیر شدم و منو گیر انداختن. آخرین روز قبل از اینکه از دست نیک خلاص شم،جون فنگ به دیدنم اومد و گفت میدونه من کی هستم،و گفت دنبال مادرم میگرده که این زخم رو روی صورتش گذاشته." مکث کرد. با نگاهی دردناک به چن وو خیره شده بود"قربان،مادر من..مادر من..." کلمات بیشتر از این از بین لبهاش بیرون نمیرفت. همه چیز در ذهن و بین لبهاش آشفته بود.
چن وو نفس عمیقی کشید. به نظر میرسید آمادگی کامل برای صحبت کردن در مورد این موضوع رو نداشت،اما راهی برای فرار نبود. به آرومی پرسید"ییبو،قبل از اینکه بیای پیش من،به دیدن مادرت رفتی؟"
ییبو سرش رو به نشانه نفی تکون داد. نگاهش رو از صورت چن وو دزدید و به آرومی زمزمه کرد"نمیتونستم با این سر و وضع برم پیشش."
"ییبو." چن وو صداش زد. وقتی نگاه ییبو با چشمهاش تلاقی پیدا کرد،تیرگی عمیقی پشت چشمهای چن وو دید،چیزی که قبلا نظیرش رو اونجا ندیده بود.
"مادرت یه پلیس بود. یکی از بهترینها در نسل خودش. اون فرمانده عملیاتی بود که به دقت برای دستگیری رئیس جوان خانواده شیائو،یعنی شیائو جون فنگ برنامهریزی شده بود. همه چیز عالی پیش رفته بود،ولی..."
صداش ضعیفتر شد،انگار به سختی از گلوش بیرون میاومد"این ماجرا مربوط به خیلی وقت پیشه...قبل از اینکه تو بدنیا بیای. عملیات لو رفت. جون فنگ برای همهی ما تله گذاشته بود. من تو اون عملیات همراه مادرت بودم. مادرت موفق شد قبل از فرار زخمی کاری روی صورت جون فنگ بذاره، جون فنگ به جبران ضربهای که خورده بود خنجر خودش رو برای کشتن مادرت حاضر کرده بود،اما در عوض..." دستش بیاختیار سمت زخم روی صورتش رفت. سرانگشتهاش با پوست چروک خوردهی اطراف زخم تماس پیدا کرد. چن وو چشمهاش رو بست. دردی که در تمام این مدت،اون رو ماهرانه در اعماق قلبش دفن کرده بود دوباره برگشته بود. دردی که موقع نشستن تیغهی تیز خنجر روی صورتش حس کرده بود،حالا در تمام صورتش پخش شد. چن وو چهره در هم کشید"این زخم یادگار اون روزه. مادرت بعد از شکست عملیات، از نیروی پلیس استعفا داد و این شغل رو برای همیشه کنار گذاشت. اون در این ماجرا مقصر نبود،اما همیشه خودش رو برای تمام افرادی که کشته شده بودند سرزنش میکرد. مدتی بعد با پدرت ازدواج کرد و این شغل رو برای همیشه به فراموشی سپرد..." نگاهش رو به چهره حیرت زده ییبو دوخت. به آرومی گفت"من با گفتن این ماجرا به دای یو خیانت کردم. اون ازم خواسته بود هرگز در این مورد با تو حرف نزنم. مادرت یه افسانه بود ییبو،یکی از بهترینها. اما هیچوقت موفق نشد با رنجی که از این شکست کشیده بود کنار بیاد. برای همین نمیخواست پسرش،که پا جای پای اون گذاشته بدونه که مادرش یک مامور شکست خورده بوده."
مکث کرد، و اجازه داد مامور جوان با اطلاعات تازهای که در اختیارش قرار گرفته بود کنار بیاد. آسمان رو به تاریکی میرفت. هوا سرد شده بود. زمستان به زودی از راه میرسید. چن وو با خودش فکر کرد: زیادی طولانی شده.
سمت ییبو برگشت. اثری از تاثر و دردی که چند لحظه قبل در کلامش بود دیده نمیشد.درست مثل مافوقی که دستور مهمی رو به افراد خودش ابلاغ میکرد به چشمهای ییبو خیره شد و با تحکم گفت" وقتشه عملیات رو یک مرحله جلو ببریم. باید حمله رو شروع کنیم. خودت رو آماده کن."
***
هلیکوپتری در محلی که ییبو مقرر کرده بود،اون رو به پکن برگردوند.
شیائو ژان در عمارت انتظارش رو میکشید. در بلوز سفید و شلوار مشکی رنگی که پاهای بلندش رو در بر گرفته بود. ییبو با خودش فکر کرد:قرار بود وقتی برگشتیم براش لباس راحتی بگیرم.
چهره ژان وقتی که در مورد لباسهای راحتی باهاش حرف زده بود جلوی چشمش اومد. یادش اومد که صورت رنگ پریدهی ژان چطور تا بناگوش سرخ شده و بعد،زمزمهی کوتاهی که میگفت"من از این چیزا نمیپوشم." از بین لبهای بوسیدنی اون مرد بیرون رفته بود. بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده بود،حالا یادآوری این مکالمات و سفر کوتاهی که داشتند در ذهن ییبو شبیه به یک رویا به نظر میرسید. انگار که هیچ وقت اتفاق نیفتاده بود.
شام در سکوت سرو شد. ژان مثل همیشه رفتاری دوستانه داشت،اما زیاد صحبت نمیکرد. البته،شیائو ژان هیچ وقت زیاد صحبت نمیکرد. وقتی ییبو به روزهایی فکر میکرد که جز کلمات و زمزمههای شهوتآلود و بیشرمانه چیزی از بین لبهای ژان بیرون نمیرفت، تمام اونها رو شبیه به یک خیال دوردست میدید. چیزهایی که مربوط به اوایل آشنایی اون دو نفر با هم بود، چیزهایی که در سراب زمان محو شده بود. حالا،حالا که کنار این مرد ساکت و مفموم نشسته بود همه چیز رنگ سابق خودش رو از دست داده بود.
ژان بعد از شام به کتابخانه پناه برده بود. ییبو بعد از اینکه توصیههای هایکوان مبنی بر سیخونک نزدن به خاطرات ژان و نبردن اسم نیک رو دریافت کرد،در کتابخانه به ارباب عمارت ملحق شد. ژان روی صندلی راک محبوبش،مقابل شومینه نشسته و کتابی روی زانوهاش باز بود. نگاه ییبو از ژان گذشت و به عصایی که کنار صندلی بود دوخته شد. همون عصایی بود که ژان در مورد کار کردن باهاش به ییبو هشدار داده بود. سر اژدها با چشمهایی برافروخته به ییبو نگاه میکرد.
ییبو نگاهش رو از عصا گرفت. در رو پشت سر خودش بست و با قدمهای بلند سمت ژان رفت. از بالا سر ژان،عنوان کتابی که روی زانوهاش گذاشته بود رو خوند:
شبح اپرا، اثری از گاستون لورو
روی زمین،کنار پای ژان نشست. سرش رو روی زانوهای ژان گذاشت و پرسید"داری چی میخونی؟"
ژان کتاب رو ورق زد. انگشتهاش،که از شر حفاظ دستکش رها شده بودند لای موهای ییبو خزید"تو که اسم کتابو دیدی."
"در موردش بهم بگو."
ژان نفسش رو بیرون فرستاد. به آرومی موهای ییبو رو نوازش میکرد"داستانش در مورد مردی آسیب دیدست که عاشق یکی از اعضای اپرا میشه."
"مرد آسیب دیده؟" ییبو پرسید و صورتش رو بیشتر به زانوهای ژان فشار داد.
"اوهوم. صورت اون در یه آتیش سوزی سوخته بود. برای همین از یه نقاب برای پنهان کردن ظاهر از ریخت افتادهی خودش استفاده میکنه. چون تو جاهای مخفی ساختمان اپرا زندگی میکرده اون رو شبح اپرا صدا میکنن."
"و آخرش چی میشه؟"
ژان لبخند زد"دختر رهاش میکنه و اون در تنهایی میمیره. پایان داستان."
ییبو سرش رو از روی زانوهای ژان بلند کرد. با دیدن چهرهی زیبای ژان زیر نوری که از سمت شومینه روی صورتش افتاده بود لبخند زد. دست ژان هنوز هم بین موهاش بود. پرسید"برای چی باید چنین چیزی رو بخونی؟ وقتی میدونی پایانش به اینجا ختم میشه؟"
لبخند روی لبهای ژان پهن تر شد. دستش سمت صورت ییبو خزید"چون داستان زیبایی داره. چون دختر قبل از اینکه شبح رو ترک کنه حلقهی خودش به اون میده و شبح،درحالیکه حلقهی دختر رو تو انگشت خودش داره از دنیا میره. این یه شاهکار عاشقانه و غمانگیزه ییبو."
"فکر میکردم رابطه خوبی با داستانای عاشقانه نداری."
"حتی هیولاها هم دل دارن."
ییبو دستی که روی صورتش بود رو برداشت و بوسید"ولی تو هیولا نیستی."
ژان با محبت به چشمهای درخشان ییبو خیره شد. اون هیولا نبود؟ البته که این پسر از تمام کارهایی که ژان انجام داده بود خبر نداشت. از جنون و خونهایی که در مدت بیهوشی ییبو ریخته بود،از اینکه چطور نیک رو به قتل رسونده و خانواده لی رو پاکسازی کرده بود. البته که ییبو از هیچکدوم این کارها خبر نداشت. در نظر ییبو،ژان فقط مردی ساکت و گوشهگیر بود که اوقات خودش رو بین کتابها سپری میکرد. اما اگه نقاب به زمین میافتاد،اگه ییبو میتونست چهرهی هیولاواری که ژان در تمام این مدت پنهان کرده بود رو ببینه چطور؟اون موقع هم مثل کریستین دائه ،تنهاش میذاشت. اون رو به معشوقی که مثل یک هیولا به اسارت نمیکشید ترجیح میداد و میرفت.
اما ییبو نمیدونست،اون هیچوقت نمیفهمید ژان به چه دلیل اینطور عاجزانه و ملتمسانه اون رو به بند کشیده بود. ییبو نمیدونست طنابهای نامرئی که اون رو اینجا،و به این عمارت وصل کرده بود برای این بود که بتونه تلخی تنهاییای که شیائو ژان درونش دست و پا میزد رو کاهش بده و اون درد رو براش قابل تحمل کنه.
اما آیا این کافی بود؟ آیا ییبو هیچوقت میتونست به عمق این تنهایی دست پیدا کنه،گلی که در تاریکی رشد کرده بود ببینه و از اون فرار نکنه؟
اگه نقاب به زمین میافتاد،ییبو میتونست از چهرهای که پشت اون پنهان شده بود فرار نکنه؟
"قراری که داشتی خوب پیش رفت؟" بحث رو سمت ییبو برد.
ییبو سرش رو روی زانوهای ژان برگردوند. به آرومی جواب داد"آره. خوب بود."
چیزی گلوی ژان رو چنگ میزد. به آرومی پرسید"ییبو،چیزی هست که بخوای در موردش با من حرف بزنی؟ حس میکنم سوالاتی داری...میتونی اونا رو از من بپرسی."
"اگه ازت بپرسم...اگه چیزایی که تو سرم میگذره رو بهت بگم..." ییبو با صدای ضعیفی حرف میزد،انگار از کلماتی که قرار بود از بین لبهاش بیرون بیاد ترس داشت"تو میتونی به اونا جواب بدی؟"
"من تمام سعیم رو میکنم."
ییبو سرش رو از روی زانوهای ژان برداشت. به چشمهاش نگاه نمیکرد. انگار جرئت کافی برای پرسیدن سوالاتی که در سرش میگشت رو نداشت"وقتی نیک منو گرفته بود،یه چیزایی بهم گفت. میدونم که همش مزخرف محضه و نباید بهش اهمیت بدم...ولی..."
"اون چی بهت گفت ییبو؟" لحن صدای ژان یکدفعه تغییر کرد.
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. نگاهش رو به چشمهای نگران ژان دوخت و پرسید"جون فنگ برای چی پدرم رو از عمارت اخراج کرد؟" مکث کرد،و بعد با تلخی پرسید"ارباب... تو عاشق پدرم بودی؟برای همین پدرم از اینجا اخراج شد؟ برای همین منو خریدی؟"
صداش شکست"برای این منو کنار خودت نگه داشتی چون من تو رو یاد پدرم میندازم،ارباب؟"
دست ژان از بین موهای ییبو پایین افتاد.
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...