قسمت پنجاه و دوم

331 70 14
                                    

لیو هایکوان اولین بار در شانزده سالگی قدم به عمارت شیائو گذاشت.
قبل از این‌که بعنوان بادیگارد استخدام بشه، فقط یه یتیم بی نام و نشان بود. به سنی رسیده بود که دیگه نمی‌تونست تو نوانخانه زندگی کنه. خرج و مخارج زیاد بود، لباس ،تخت و غذای کافی برای همه وجود نداشت و پسر ها معمولا در دوازده یا چهارده سالگی باید نوانخانه رو ترک می‌کردن.
با این‌حال، هایکوان به دلایل عمده موفق شده بود تا شانزده سالگی اون‌جا بمونه. هیچ‌وقت پدر و مادرش رو ندیده بود. حتی نمی‌دونست چطور از نوانخانه سر درآورده بود. می‌گفتن زن‌های بدکاره یا مردان معتاد و الکلی که نمی‌تونستن از پس زندگی با یک نون خور اضافه بربیان، بچه‌هاشون رو به چنین جاهایی می‌سپردن. هرچند، هایکوان خیلی به این ماجرا باور نداشت. بیشتر ترجیح می‌داد فکر کنه از توی جوی آب کثیفی که همیشه جلوی نوانخانه جاری بود سر درآورده، تا این‌که پدر و مادر خیالیش اون رو به این‌جا سپرده باشن.
و همین باور، باعث شد هیچ‌وقت دلتنگ مفاهیمی مثل خانه، خانواده، پدر و مادر یا خواهر و برادر نشه. هرگز به هیچکدوم از کسانی که به سرپرستی گرفته می‌شدند، یا فرزندان اعضای هیئت امنای نوانخانه بابت چنین چیزایی رشک نبرده بود. شاید چون فی النفسه از اعضای هیئت امنا خوشش نمی‌اومد. مردها و زنان چاق که خودشون رو در خز های گرم و جواهراتی که اکثرا بدل بود می‌پوشوندند، با ماشین های پر زرق و برق به نوانخانه می‌اومدند، هن و هن کنان از پله‌های چوبی که زیر وزن بدن‌هاشون غژغژ می‌کرد بالا می‌رفتند و جایی پشت در اتاق مدیر پنهان می‌شدند. هایکوان می‌دونست هر ماه یک بار برای بررسی اوضاع نوانخانه و صرف یک وعده سوپ ، اردک سرخ شده همراه با کوفته برنجی به اون‌جا می‌اومدند، وقتشون به زدن حرف‌های تکراری و تکه پاره کردن تعارفات معمول می‌گذشت. دستی به سر بچه‌های نوانخانه می‌کشیدن و دوباره، هن و هن کنان از پله‌های چوبی پایین می‌رفتند، سوار ماشین‌های پر زرق و برقشون می‌شدند و می‌رفتند تا خاطرات اون نوانخانه‌ی ترحم برانگیز و ساکنین رقت انگیزش رو پشت سر بذارن.
اما گفتیم لیو هایکوان موفق شد اقامت خودش رو در نوانخانه‌ی گائوشین تا شانزده سالگی حفظ کنه. اون پرزور تر از بقیه‌ی بچه‌ها بود و بنابراین کمک خوبی برای کارهای مختلف که به زور بازو احتیاج داشتند محسوب می‌شد. هیچ‌وقت درخواست غذای اضافی نمی‌کرد و اکثر اوقات غذای خودش رو با کسانی که همیشه گرسنه‌تر بودند یا چیزی برای خوردن بهشون نرسیده بود تقسیم می‌کرد. دولت حمایت مالی چندانی از نوانخانه‌ها در چین انجام نمی‌داد و اگه صدقه‌های ناچیز هیئت امنا نبود، طولی نمی‌کشید که تمام ساکنین اون محیط تاریک و دلگیر از گرسنگی می‌مردن.
علاوه بر این‌ها، هایکوان باهوش بود و درس‌هاش رو در مدرسه به خوبی یاد می‌گرفت. طوری که با وجود شرایط سختی که در اون زندگی می‌کرد، هیچ‌وقت افت تحصیلی پیدا نکرد و همیشه در هر پایه‌ای جزو شاگردهای برتر کلاس می‌شد.  همین عامل باعث شد تا هایکوان تبدیل به معلم بچه‌های کوچک‌تر از خودش در نوانخانه بشه. با پولی که از طرف مردسه برای تقدیر از شاگردهای برتر بهش داده می‌شد، برای بچه‌ها دفتر و لوازم التحریر می‌خرید تا بتونه بهشون خوندن و نوشتن و کمی ریاضیات یاد بده. این کار به معنای صرفه جویی در هزینه‌های نوانخانه بود و مدیر، آقای چانگ چن، ترجیح میداد چنین فرد مفیدی رو در کنار خودش نگه داره.
بهرحال، زمانی که به سن شانزده سالگی رسید متوجه شد باید نوانخانه‌ی گائوشین رو برای همیشه ترک کنه. می‌دونست در زندگی هدفی بزرگ‌تر از درس دادن به بچه‌های پر سر و صدا و رفو کردن لباس‌های کهنه‌ی خودش داشت. بنابراین با مداد کوچکی یک نامه‌ی خداحافظی مختصر و مفید برای مدیر نوشت. از اون برای جای خواب سرد و سخت، غذای آبکی و بی مزه‌ای که تقریبا هیچ‌وقت کافی نبود، لباس‌های کهنه و کفش‌های غیرقابل پوشیدن تشکر کرد. نامه رو از زیر در داخل اتاق مدیر سر داد و عزم رفتن کرد.
درست لحظه‌ای که می‌خواست نوانخانه رو ترک کنه متوجه شد جز چند یوان پس اندازی که از جوایز شاگرد ممتاز بودن به دست آورده بود، هیچ چیز دیگه‌ای نداشت. نه لباس و نه اثاثی که بخواد اون‌ها رو داخل ساک یا چمدانی بریزه و همراه خودش به بیرون ببره.
کت قدیمی ای رو که بیشتر شبیه پوستین بود و کمی براش گشاد به نظر می‌رسید و به یکی از ساکنین قدیمی نوانخانه تعلق داشت که حالا گوشه‌ای به حال خودش رها شده بود رو پوشید. پس اندازش رو داخل جیب‌های بزرگ کت ریخت و بی سر و صدا از نوانخانه بیرون زد.
اما این‌که چطور شد که از گذروندن شب در خیابان‌های سرد و شلوغ پکن به عمارت مجلل شیائو رسید، داستانی بود که خود هایکوان هم جزئیاتش رو به خوبی به یاد نمی‌آورد. فقط صدای زد و خورد رو در یکی از کوچه پس کوچه‌های شهر که ازشون می‌گذشت شنیده بود. خودش رو به محل حادثه رسونده و بازوش رو سپر چاقویی کرده بود که قرار بود قلب مردی با چشم‌های خاکستری رو سوراخ کنه. چاقو بازوش رو شکافته و تا استخوانش نفوذ کرده بود. به نظر می‌رسید که چاقو به زهر آغشته بود و همون زهر، هشیاری رو از هایکوان گرفته بود.
وقتی بالاخره به هوش اومد، خودش رو در جایی بسیار مجلل، گرم و راحت پیدا کرد. از قبل بیهوشی چیز زیادی به یاد نداشت. با دیدن محلی که در اون به هوش اومده بود، احساس کرده بالاخره مرده و قدم به بهشت گذاشته. با این حال قبل از این‌که خوشحالیش از ورود به بهشت دوام پیدا کنه، چهره‌ی آشنایی رو مقابل خودش دید. چشم‌های خاکستری و موهای مشکی بلند.
شیائو جون فنگ.
مرد بزرگ‌تر از هایکوان اسمش رو پرسید و این‌که از کجا می‌اومد. بهش خبر داد که هایکوان به مدت یک هفته بیهوش بود، چون سم وارد جریان خونش شده و برای همین به سختی موفق به مهارش شده بودند و زمانی که مرد متوجه شده بود هایکوان به تازگی از نوانخانه بیرون اومده، خواست تا کمال تشکر و قدردانیش از این جوان رو با بخشیدن عنوانی به اون در عمارت و استخدام کردنش به عنوان یکی از اعضای گارد محافظین، جبران کنه.
طولی نکشید که هایکوان متوجه شد کسی رو که اون شب از چنگال مرگ نجات داده بود، در واقع خود شیطان بوده و حالا به لطف هایکوان، یکی از خطرناک‌ترین سران مافیا در پکن همچنان زنده بود.
برای پشمانی خیلی دیر شده بود. بهرحال اون هم زندگی خیلی بدی رو در عمارت شیائو نمی‌گذروند. از جای خواب مناسب، لباس و غذای کافی و مطبوع برخوردار بود. احترام تمام ساکنین و شخص رئیس، مرد چشم خاکستری، رو داشت و این آزادی که هر جا می‌خواست بره و هرکاری می‌خواست انجام بده. خیلی سریع مهارت‌های رزمی رو فرا گرفت و طولی نکشید که تبدیل به دست راست  جون فنگ شد.
در یکی از ظهرهایی که در باغ بزرگ عمارت گردش می‌کرد، متوجه حضور پسربچه‌ی نحیفی پشت یکی از بوته‌های گوجه فرنگی شد. پسر با سر و دست کثیف پشت بوته‌ها پنهان شده و با لذت گوجه فرنگی‌ها رو به نیش می‌کشید.
"داری این‌جا چیکار می‌کنی؟"
صدای هایکوان باعث شد پسر دست از خوردن گوجه‌ها بکشه. برگشت و با چشم‌هایی که پشتشون اثری از ترس به چشم می‌خورد، به هایکوان خیره شد. به نظر هشت یا نه ساله می‌رسید. با این حال مثل شیطان کوچکی با شرارت پشت بوته‌ها مخفی شده و گوجه‌ ها رو می‌بلعید. این اواخر ارباب همیشه بابت کم شدن محصولات باغ‌ها شکایت می‌کرد و حالا، به نظر می‌رسید هایکوان موفق شده بود مسئول این واقعه رو پیدا کنه.
پسر گوجه‌ای که در دهن داشت رو قورت داد و بعد از چند لحظه، با صدای گرفته‌ای پرسید"می‌خوای به ارباب بگی؟"
"اگه بهم نگی کی هستی و اینجا چیکار می‌کنی، مجبور میشم ارباب رو در جریان بذارم."
پسرک نگاهی به اطرافش انداخت. مادرش گفته بود نباید از بخش کارکنان و پیشخدمت‌ها خیلی دور بشه. ارباب بزرگ دوست نداشت اون رو تو عمارت ببینه. چند باری سر این قضیه تنبیه شده و یک بار سیلی سختی از ارباب بزرگ خورده بود،طوری که میزان شنوایی یکی از گوش‌هاش پایین اومده بود. با این‌حال، چیزی مانعش نمی‌شد تا هر از گاهی به باغ دستبرد نزنه و از میوه‌های تازه‌ی اونجا، چیزی برای مادرش نبره.
"اسمم...ژوچنگه. اما مادرم گفته نباید اینو به کسی بگم." پسرک گفت و دست‌هاش رو به لباس کثیفش مالید. به نظر می‌رسید مدتی از آخرین باری که حمام کرده بود می‌گذشت. کفش‎‌هاش پاره بود و پاهای کوچکش به زخم‌های کوچک و بزرگی مزین شده بود.
دیدن این وضعیت، هایکوان رو یاد نوانخانه و وضعیتی که در اون‌جا  داشت انداخت و بلافاصله، همدلی غریبی رو نسبت به پسرک احساس کرد. خم شد و پرسید"گرسنته؟"
"هوم."
هایکوان دستش رو سمت پسر دراز کرد"بیا، بذار ببرمت تا باهم یه چیزی بخوریم."
اما پسرک دستش رو جلو نبرد. تنها با نامطمئنی به هایکوان خیره شده بود. بیشتر شبیه بچه گربه‌ای به نظر می‌رسید که در مخمصمه گرفتار شده و راه فراری نداشت.
هایکوان خندید. دستی به موهای لخت پسرک کشید و گفت"اسم من هایکوانه. لیو هایکوان. بیا، کاریت ندارم. ارباب بزرگ الان تو عمارت نیستن. قول میدم بهشون نگم که تو رو دیدم." وقتی با سکوت پسرک مواجه شد، پرسید"گفتی مادرت این‌جا کار می‌کنه، نه؟ من تقریبا همه‌ی کارکنای این‌جا رو می‌شناسم. اسم مادرت چیه؟"
"چنگ؟ چنگ تو کجایی؟"
قبل از این‌که پسرک بتونه جواب بده، صدای نگران زنی مکالمه‌ی بین دو نفر رو قطع کرد. هایکوان به عقب برگشت و با دیدن یکی از خانم‌هایی که در رختشوی‌خانه عمارت کار می‌کرد، متوجه شد که جواب سوالش رو گرفته بود.
پسرک بیشتر از قبل خودش رو داخل بوته‌ها جمع کرد. حسابی گرفتار شده بود.
هایکوان دستش رو برای زن بلند کرد و دوباره سمت پسرک برگشت"نگران نباش. نمیذارم اذیتت کنه."
وقتی زن نفس زنان کنار هایکوان رسید، عرق رو از روی پیشانیش پاک کرد. دست‌های پینه بسته‌اش رو به پیشبند وصله خوردش گرفته بود. رو به هایکوان تعظیم کوتاهی کرد و پرسید"آقا، شما یه پسر بچه این اطراف ندیدین؟ از صبح هر چقدر می‌گردم نمی‌تونم پیداش کنم."
"اون همینجاست خانم." هایکوان گفت و سمت پسرک برگشت. قبل از این‌که مجالی برای فرار یا حرف زدن بهش بده، بغلش کرد و اون موجود کوچک رو از پشت بوته‌های گوجه فرنگی بیرون کشید. رو کرد به زن و پرسید"پسر شماست؟"
زن نفس راحتی کشید. اما خوشحالیش از بابت پیدا شدن پسرش دوام چندانی نداشت. رو به هایکوان کرد و پرسید"چه کار اشتباهی انجام داده؟ شما میخواین اونو به ارباب بزرگ تحویل بدین؟"
"نه خانم." هایکوان گفت و ژوچنگ رو به دست‌های مادرش سپرد"شما تغذیه‌ی مناسبی ندارین. نمی‌دونستم وضعیت خدمتکارای عمارت انقدر بده. می‌تونم بهتون کمک کنم. لطفا اجازه بدین پسرتون رو به حمام بفرستم و برای ناهار..."
زن نگاهش رو پایین انداخت و پسرش رو محکم‌تر به خودش فشار داد"راستش قربان..." لب پایینش رو گزید. ادامه داد"وضع زندگی ما خوبه. خواهش می‌کنم خودتون رو نگران آدمایی مثل ما نکنید. ممنون میشم اگه از این ماجرا چیزی به ارباب نگید. ایشون دوست ندارن خیلی بچه‌ها رو تو باغ یا عمارت ببینن."
"اما..."
زن مجالی برای حرف زدن به هایکوان نداد"از لطفتون ممنونم." تعظیم کوتاهی کرد و همراه پسرک به محل اقامت خدمتکارها رفت.
با این‌که اولین دیدار اون دو نفر خیلی خوشایند نبود، اما ژوچنگ بالاخره موفق شده بود در عمارت شیائو برای خودش یک دوست پیدا کنه. دوستی که هشت سال ازش بزرگ‌تر بود و البته، خیلی محبوب تر. در تمام عمارت، همه عاشق هایکوان بودند. ارباب بزرگ ارادت خاصی به اون داشت و به همین خاطر، هایکوان می‌تونست برای ژوچنگ لباس، غذا و تمام چیزهایی که لازم داشت رو تهیه کنه، بدون این‌که کسی به این موضوع شک کنه. توجهی که هایکوان بهش نشون می‌داد، چیزی بود که ژوچنگ در تمام عمر حسرت اون رو داشت. حسرت دیده شدن، حسرت این‌که مجبور نباشه مثل یک شبح زندگی کنه و اینطرف و اون‌طرف بره، در حالی که پسر خوانده‌ی ارباب بزرگ، شیائو ژان، مثل یک خدا زندگی می‌کرد. همیشه بهش رسیدگی می‌شد. بهترین لباس‌ها رو می‌پوشید و بهترین غذاها رو می‌خورد و ژوچنگ می‌دید که چطور بعضی شب‌ها به دستور ارباب بزرگ، اون رو با لباس‌هایی بسیار زیبا و آراستگی کامل به اتاق‌هایی مخصوص می‌بردند. اتاق‌هایی که ژوچنگ در اون‌ها جایی نداشت.
تمام این‌‎ها اهمیتی نداشت. تنها چیزی که واقعا قلب و روح ژوچنگ جوان رو آزار می‌داد، توجه و محبتی بود که هایکوان به اون پسر، شیائو ژان، نشون می‌داد. تقریبا تمام وقتش رو کنار ژان می‌گذروند. با این‌که شیائو ژان توجه چندانی بهش نشون نمی‌داد، اما هایکوان مراقب بود تا بیشترین زمان و توجه خودش رو به این پسر اختصاص بده.
و این، تخم نفرت رو در دل ژوچنگ جوان کاشت. نفرتی که روز به روز قوی‌تر می‌شد و به تدریج به تنها نقطه ضعف ژوچنگ تبدیل شد. هایکوان، تنها آدمی بود که ژوچنگ توان مقابله و ایستادگی در برابرش رو نداشت...
***
ژوچنگ روی تخت غلتی خورد و سمت جایی برگشت که تا چند لحظه قبل، هایکوان در اون دراز کشیده بود. مرد بزرگ‌تر رو دید که باکسرش رو پوشیده و دست به کمر، به موبایلش خیره شده بود.
دستش رو زیر چونه زد و با چشم‌هایی مشتاق و حریص، به عضلات ورزیده پشت و کمر مرد خیره شد. از شونه‌ها پایین رفت و به دور کمرش رسید که به طرز خیره‌کننده ای باریک بود، و بعد عضلات و رگ‌های پاهاش. چیزی درون این مرد وجود داشت که ژوچنگ دوستش داشت. احساسی که نمی‌تونست اون رو با کلمات بیان کنه و شاید بهترین راه برای نشون دادنش، این بود که هر از گاهی همراه هایکوان لحظاتی رو کنار هم، در تخت بگذرونن.
"داری بازم ارباب نازنینتو چک می‌کنی، نه؟" این رو گفت و پوزخند زد. همچنان نگاهش رو روی بدن هایکوان نگه داشته بود. برخلاف سایر بادیگاردها و اعضای مافیا، و برخلاف خود شیائو ژان که بدنش رو با تتوهای مختلفی پر کرده بود، لیو هایکوان علاقه‌ای به تتو زدن نداشت. اون ترجیح می‌داد پوست بدنش رو دقیقا همون‌طوری که از طرف خالق بهش داده شده بود نگه داره.
"باید تا الان برمی‌گشت."هایکوان اخم کرده بود. دنبال موقعیت ردیابی می‌گشت که در لباس‌های ژان، روی موبایل و داخل ماشینی که باهاش رفت و آمد می‌کرد کار گذاشته شده بود.
"بیخیال، اون دیگه بچه نیست. حداقل نه اون بچه‌ی فیس فیسویی که یه زمان می‌شناختیش. خودش از پس نجات کون خودش برمیاد، لازم نیست عین یه لَلِه دنبالش راه بیفتی."
وقتی با حرکت تند سر هایکوان و اخمی که بهش کرده بود مواجه شد، به خندیدن اکتفا کرد. پتو رو روی بدن لختش بالاتر کشید و لبخند زنان رو به مردی که رو به روش ایستاده بود پرسید"چی شد؟ بهت برخورد که در مورد ارباب عزیزت اون‌طوری حرف زدم؟"
"مراقب باش چی از دهنت میاد بیرون."
لبخند روی لب‌های ژوچنگ پر رنگ‌تر شد. حالا تقریبا جنبه‌ی فریبکارانه‌ای به خودش گرفته بود"اگه نباشم چی؟"
با این‌که وانمود می‌کرد اهمیتی که هایکوان به ژان می‌داد و سرسپردگی‌ای آنچنان ابلهانه برای مردی مثل ژان، اصلا براش مهم نبود اما در واقعیت دلش می‌خواست این حساسیت و نگرانی‌ای که حالا چهره‌ی هایکوان رو پوشونده بود رو خطاب به خودش ببینه. می‌خواست خودش مالک تمام حساسیت، نگرانی، شادی و غم اون مرد باشه. شنیده بود که عشق انسان رو حریص بار میاره، اما ژوچنگ مطمئن نبود این عشق بود که اون رو نسبت به مرد محبوبش انقدر حریص کرده بود، یا ترس از تنهایی.
ادامه داد"اگه مراقب نباشم، می‌خوای چیکار کنی؟ اگه بهت بگم اون یه حرومزاده‌ی خودخواه و افاده‌ایه که فقط برای جلب توجه پدر و برای این‌که خودشو یه گه خاصی نشون بده، همه‌ی این سیرک رو راه انداخته چی می‌گی؟ لابد می‌خوای زبونمو ببری و مثل یه سگ وفادار ببری واسه اون حرومزاده، آره؟"
دست‌ آزاد هایکوان کنار بدنش مشت شده بود. ژوچنگ خوب می‌دونست که حالا داره دندون‌هاش رو از شدت خشم روی هم فشارمیده. با خودش فکر کرد:آره، همینطوری خودتو بخاطر اون آشغال کنترل کن.
بی توجه به وضعیتی که هایکوان رو در اون قرار داده بود، ادامه‌ی حرفش رو از سر گرفت"یه نگاهی به سر و وضع خودت بنداز. چند ساله که شدی سگ دست‌آموز اون؟ اینهمه سال فقط ازت عین یه برده کار کشیده. هرجا که خطری شده تو رو انداخته وسط و خودش با جنده‌هاش رفتن عشق و حال. اون از نیک که دیدن ریخت نکبتش هم حالمو بهم می‌‌زنه. انگار تازگیا هم یه جنده جدید پیدا کرده..."
خندید و با بدجنسی اضافه کرد" یا شایدم به رسم قدیم این بار شیائو ژانه که بهش کون میده، نه؟ بهرحال تو بهتر  از این چیزا خبر داری. صدای آه و نالش شبا از تو اتاق خوابش این‌جا رو برمی‌داره،آره؟"
"دهنتو ببند." هایکوان موبایل رو روی میز گذاشت. بهترین تلاش خودش رو برای نکشتن ژوچنگ به کار بسته بود. فقط نباید سمت اون برمی‌گشت. می‌دونست اگه برگرده، کنترل خودش رو از دست میده.
ژوچنگ نمی‌تونست جلوی نفرتی رو که همراه کلمات از بین لب‌هاش به بیرون جاری می‌شد رو بگیره. از روی تخت بلند شد و سمت هایکوان رفت. درست پشت سر مرد، که همچنان ازش رو برگردونده و بهش نگاه نمی‌کرد ایستاد . سرش رو کنار گوش هایکوان برد . در حالی که انگشت‌هاش به آرومی خطوط نامعلومی رو روی شونه‌های پهن مرد دنبال می‌کرد، زیر گوشش زمزمه کرد"لابد تو هم شبا میری پشت در اتاقش و جق میزنی. باید از این‌که دیگه کونشو تقدیم تو نمی‌کنه خیلی ناراحت باشی نه؟ ولی نگران نباش. یه کاری می‌کنم برادر عزیزم دوباره تو رو هم تو عشق و حالش شریک کنه!"
"شیائو ژوچنگ!" داد هایکوان چنان بلند بود که ژوچنگ رو در جا میخکوب کرد.
شاید اگه کسی از اعضای گارد یا خود شخص شیائو ژان می‌پرسد که چند بار عصبانی شدن و از کوره در رفتن لیو هایکوان رو به چشم دیده بودند، تعداد جواب‌ها کمتر از انگشت‌های یک دست می‌شد. هایکوان آدمی جدی، تا حدودی خشک و سرد بود. اما تمام این‌ها باعث نمی‌شد به راحتی کنترل اعصابش رو از دست بده. همون‌طور که در هنرهای رزمی مهارتی شگفت‌انگیز داشت، روی ذهنش هم تسلط خیلی خوبی داشت. شاید در دنیا، تعداد معدودی حضورر داشتند که می‌تونستن با موفقیت اون رو از کوره در ببرن، و یکی از موفق‌ترین اون افراد، حالا درست رو به روش ایستاده بود.
"صبر کن..." صدای ژوچنگ تا حد نجوا کردن پایین اومده بود"لعنتی...تو الان منو چی صدا کردی؟"
این بار نوبت هایکوان بود تا پوزخند بزنه"چی شد؟ بدت اومد، شیائو ژوچنگ؟"
"منو با اون اسم تخمی صدا نکن!" بدن ژوچنگ از شدت خشم می‌لرزید. حالا رو به روی هایکوان ایستاده بود، طوری که بین بدن‌های لختشون تنها یک قدم فاصله بود. هایکوان می‌دید که چطور حرص و خشمی که با هر بار شنیدن اسم و فامیلی واقعیش بهش دست می‌داد، حالا پشت چشم‌هاش زبانه می‌کشید. اگه می‌تونست، همون‌  لحظه گلوی هایکوان رو برای این‌‌که با چنین اسمی صداش زده بود می‌برید.
دست راست ژوچنگ برای سیلی زدن به هایکوان بالا رفت. اما قبل از این‌که حتی نزدیک به صورتش برسه، توسط دست هایکوان متوقف شد. دست چپش رو بلند کرد، اما هایکوان اون رو هم بین دست خودش گرفت. ژوچنگ کوه خشم بود و هایکوان با خونسردی مقابلش ایستاده، مچ دست‌هاش رو محکم بین انگشت‌های خودش گرفته و فشار می‌داد.
"شاید اگه هر کس دیگه‌ای این حرفا رو بهم می‌‌زد..." جملش رو ادامه نداد.  به چهره‌‌ی سرخ از خشم ژوچنگ خیره شد و گفت"مراقب چیزایی که در مورد ارباب از دهنت بیرون میاد باش."
لب‌های ژوچنگ می‌لرزید. حرف‌های زیادی بود که دوست داشت بزنه. کلمات مثل سیل پشت لب‌های جاری شده ولی قبل از این‌که فرصتی برای بیرون ریختن اون‌ها داشته باشه، همگی محو می‌شدند. تنها چشم‌هاش بود که می‌تونست عمق نفرت و ناراحتی‌ای که بعد از شنیدن «شیائو ژوچنگ» بهش دست می‌داد رو نشون بده. چشم‌هایی که حالا هایکوان داشت به عمق اون‌ها نگاه می‌کرد.
اما این حالت خیلی طول نکشید. لب‌های ژوچنگ به پوزخند باز شد"از بین تمام آدمای این دنیا، فقط تو باید اون اسم رو بدونی، نه؟" دست‌هاش رو با خشونت از حصار انگشت‌های بلند هایکوان آزاد کرد"و فقط تو باید بدونی که چقدر از صدا شدن با اون اسم نفرت دارم،چون خودم  اینو بهت گفتم..."
از هایکوان رو برگردوند و سمت لباس‌هایی رفت که با شلختگی پایین تخت ریخته شده بود. حالا به نظر می‌رسید نه با هایکوان، بلکه بیشتر داشت با خودش صحبت می‌کرد"حتی نمی‌دونم چرا نقطه ضعفم رو دستت دادم، شاید برای این بود که هر موقع دلت می‌خواد دست روش بذاری و فشارش بدی..."شلوارش رو پوشید و موهاش رو عقب فرستاد. بلوز سفیدش رو به تن کرد و بدون این‌که سمت هایکوان برگرده اضافه کرد"شاید چون دلم می‌خواست تو تنها کسی باشی که می‌تونه بهم صدمه بزنه..."
بلوز با شلختگی دکمه شد. جوراب‌هاش رو هم پوشید و از بستن کرواتش صرف‌نظر کرد. کتش رو برداشت و سمت هایکوان برگشت. از خیره شدن به چشم‌های هایکوان طفره می‌رفت. می‌دونست به محض این‌که به چشم‌های درخشان اون مرد نگاه کنه، تمام جرئت و جسارتش رو برای حرف زدن از دست میده.
"بیشتر از همه، چون فکر نمی‌کردم تو بخوای از نقطه ضعفم استفاده کنی تا بهم صدمه بزنی. فکر نمی‌کردم تو اصلا بخوای از اون اسم لعنتی برای  صدا کردنم استفاده کنی. و می‌دونی قسمت خنده دار ماجرا کجاست؟"
خندید. تلخ و خشک" تو هر بار همین‌کارو می‌کنی!"
  رو از هایکوان گرفت تا از اتاق بیرون بره. هر بار که اسمی از شیائو ژان بین اون دو نفر برده می‌شد، کار به این‌جا می‌رسید. هر بار با خودش عهد می‌‌کرد که دیگه کنار هایکوان اسمی از اون مرد نبره، که دهنش رو ببنده و فقط به لذت بردن از بدن بی‌‌نظیر هایکوان فکر کنه، اما هر بار همه چیزی در آخر به  این‌جا ختم می‌‌شد.
قبل  از این‌که بتونه از در بیرون بره، دست‌‌های بزرگ هایکوان دور بدنش حلقه شد"معذرت  می‌خوام."
"معذرت خواهیت هیچی رو عوض نمی‌کنه."لحن ژوچنگ سرد بود.
حلقه‌ی دست‌های هایکوان دور بدنش تنگ تر شد"نمی‌تونم بذارم اینطوری بری."
"جدی؟"
"اگه ارباب نازنینت همین الان از در بیاد تو و تو رو تو این وضعیت ببینه چی؟ بازم نمی‌تونی بذاری برم؟"
هایکوان صورت زیبای ژوچنگ رو بین دست‌هاش گرفت. به آرومی جواب داد"ارباب می‌دونه که من..."
"که من چی؟ می‌دونه که تو منو به فاک میدی؟"
هایکوان لبخند زد. سرش رو به دو طرف تکون داد و به آرومی گفت"نه اینطوری که گفتی. می‌دونه که من بهت علاقه دارم."
ژوچنگ خندید. بلند بلند قهقهه زد و سرش رو روی شونه‌ی هایکوان گذاشت"تو به من علاقه داری؟ هایکوان...تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی."
و بعد، سرش رو از روی شونه‌ی هایکوان برداشت. برای چند لحظه به چشم‌های درخشان مرد مقابلش خیره شد و گفت"جون فنگ داره یه غلطایی می‌کنه، خودت که می‌دونی. پای مافیای روسیه وسطه. اونا دنبال ییبو می‌گردن. ژان با خریدن اون پسر سیرک خیلی بزرگی راه انداخته. و بذار بهت بگم، قضیه خیلی بیشتر از شخص شیائو ژان و یا اون پسره...ییبوئه. یه چیزی این وسط هست که همه دنبالشن و واقعا به نفع شماست که قبل درگیر شدن با مافیای روسیه و یا جون فنگ، پیداش کنین. یه چیزی در مورد گذشته‌ی ییبو."
"اما من...."
"لیو هایکوان." ژوچنگ وسط حرفش پرید"برام مهم نیست که تو چقدر در مورد اون پسر تحقیق کردی یا اطلاعات داری. من مامور شدم سر ییبو رو ببرم. تمام این سالها ماموریتم این بوده که مطمئن شم اون مرده و گمونم تو بدونی بخاطر این کار مجبور شدم چند نفر رو بکشم. حالا که زندست و تحت حمایت برادر لعنتیمه، مطمئن باش از هیچ تلاشی برای کشتنش دریغ نمی‌کنم."
دست های هایکوان رو از دور‌ کمرش جدا کرد. در رو باز کرد و همون‌طور که از در بیرون می‌رفت، گفت"نمی‌خوام دشمن هم باشیم، اما اگه مجبور شم، از این وضع هم ابایی ندارم."
در رو بست و هایکوان صدای ماشینش رو شنید که از پارکینگ عمارت خارج شده و بیرون می‌رفت. دستی روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون فرستاد.
اوضاع داشت از کنترل خارج می‌شد.
***
"داری به چی فکر می‌کنی؟"
ژان این رو پرسید و به ییبو، که در سکوت بهش خیره شده بود نگاه کرد. ییبو بدون برداشتن نگاهش از ژان جواب داد"چیز خاصی نیست."
لبخند ریزی روی لب‌های ژان نشست. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و دستی لای موهای خیسش کشید. بوی شامپو و افترشیو می‌داد. بعد از سکس روی کاناپه، کار رو حتی در حموم هم ادامه داده و حالا هر دو نفر، خسته اما راضی روی تخت نشسته بودند.
"حالا که دارم بهش فکر می‌کنم..."ژان گفت و سرش روی شونه‌ی ییبو افتاد" تو هم شبیه یه کسی هستی که یه زمان می‌شناختم."
انگشت‌های ییبو راهی برای حلقه شدن بین انگشت‌های ژان رو پیدا کرد. به آرومی گفت"کسی که انگار همه اونو می‌شناسن غیر از من."
ژان خندید"از این بابت ناراحتی؟"
"نمی‌دونم باید چه حسی داشته باشم." ییبو صادقانه جواب داد و سرش رو به سر ژان که روی شونش بود تکیه داد.
"خوبه که نمی‌شناسیش." ژان جواب داد و به انگشت‌های در هم گره خوردشون خیره شد.
"گفتی یه زمان می‌شناختیش. اون آدم..."
"اون مرده ییبو." کلمات به کندی از بین لب‌های ژان بیرون اومد. انگشت‌های ییبو رو محکم‌تر فشار داد. به نظر می‌رسید یادآوری گذشته همچنان براش سخت و دردناک بود.
"متاسفم." ییبو گفت و بوسه‌ی کوتاهی روی موهای خیس ژان زد. بدن ژان گرم بود و این گرمای خلسه آور، ییبو رو به خواب دعوت می‌کرد.
"لازم نیست متاسف باشی. تقصیر تو نیست."
"خیلی دوستش داشتی؟"
با شنیدن این سوال، ژان سرش رو از روی شونه‌ی ییبو برداشت. نگاهی عمیق و طولانی به پسر جوان تر انداخت، انگار که پرسیدن این سوال، ذهن ژان رو به گذشته‌های دور برده بود، جایی که تمام خاطرات جلوی چشم‌هاش به نمایش دراومد تا اون رو برای جواب دادن به این سوال، راهنمایی کنه.
نفسش رو به شکل آه بیرون فرستاد. جواب داد"فکر می‌کردم دوستش دارم. واقعا، فکر می‌کردم عاشقش شدم و نمی‌تونم بدون اون به زندگیم ادامه بدم. احساس می‌کردم تنها کنار اون بود که تونستم معنی عشق و دوست داشتن رو بفهمم، اما..."
"اما چی؟" ییبو پرسید و به چهره‌ی غم گرفته‌ی ژان خیره شد.
لبخندی روی لب‌های ژان نشست. سرش رو به آرومی تکون داد و گفت"اما فهمیدم من نمی‌تونم عاشق شم. من نمی‌دونم عاشق کسی شدن یعنی چی ییبو. هیچی رو حس نمی‌کنم. عشق و نفرت برای من یکسانن. فکر می‌کردم عاشق اونم، اما الان می‌فهمم که این فقط یه توهم بچگانه بود. راستش...من هیچ حسی بهش نداشتم."
"فکر می‌کنی..."ییبو مکث کرد. دستش رو روی دست ژان گذاشت و نفسش رو بیرون فرستاد. به آرومی پرسید"فکر می‌کنی یه روز بتونی شخص دیگه‌ای رو جانشنین اون آدم کنی؟"
ژان مفتون چشم‌های ییبو شده بود. نگاهی که پشت اون چشم‌های درخشان بود جواب نه رو نمی‌پذیرفت. و چه کسی می‌دونست، شاید شیائو ژان همین الان هم جایی که متعلق به اون مرد بود رو به شخص دیگه‌ای بخشیده بود.
"سوالای عجیب و غریب نپرس پسر جون." ژان جواب داد و بوسه‌ی ریزی روی لب‌های ییبو گذاشت.  از روی تخت بلند شد تا لباس‌هاش رو عوض کنه"یه کم بخواب. وقتی از این‌جا بریم بیرون دیگه وقت برای استراحت پیدا نمی‌کنی."
"مگه قراره چیکار کنیم؟"
ژان از کنار شونش نگاهی به ییبو انداخت. همون‌طور که لباس‌هاش رو می‌پوشید جواب داد"قراره با هم حرف بزنیم. در مورد اتفاقات اخیر و همینطور در مورد اون مرد." مکث کرد. و بعد ییبو شنید که با جدیت اضافه کرد
"پارک جائه سوک."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Onde histórias criam vida. Descubra agora