قسمت بیست و نهم XXIX

288 87 11
                                    


مدتی می‌شد که ییبو در سالن ورزشی عمارت مشغول مشت‌زنی به یکی از کیسه بوکس‌ها بود.
در گوشه‌ای از سالن ورزشی، یک عده از محافظین دور هم جمع شده و با سرهایی در هم رفته و نگاه‌هایی عجیب و غریب که به ییبو دوخته شده بود، با هم در مورد این محافظ تازه وارد پچ پچ می‌کردند. از زمانی که پای ییبو به این عمارت باز شده بود، بیشتر محافظ‌ها دور از اون ایستاده و با هم در موردش حرف می‌زدند. کسی اون رو به جمع خودشون راه نمی‌داد و البته ییبو هم تمایلی به ورود به جمع محافظین عمارت شیائو رو نداشت.
مثل هر جای دیگه‌ای، به محض ورود ییبو به این عمارت شایعات هم پشت سرش پا به درون عمارت بزرگ و سرد شیائو گذاشت. با این‌که نزدیک یک ماه از ورود ییبو به عمارت می‌گذشت، اما هنوز هم داستان کشتن چو و همین‌طور ارادت خاصی که ارباب شیائو بهش داشت سر زبون‌ها می‌چرخید. مردها دسته دسته کنار هم جمع شده و با حیرت و تعجب، و حتی با حسادت به مرد جوان تازه وارد خیره می‌شدند. ییبو این نگاه‌های خیره رو دوست نداشت. و بیشتر از این نگاه‌های خیره، از اون دسته محافظینی که چند کلمه از روی ادب باهاش حرف زده یا سعی می‌کردند سر صحبت رو باهاش باز کنن نفرت داشت. کاملا اجبار و لزومی که در برقراری ارتباط به کار می‌بردند رو احساس می‌کرد و در چنین شرایطی، دوست داشت دست روی شونه‌ی طرف مقابل بگذاره و بهش بگه لازم نیست برای برقراری ارتباط، خودش رو به چنین زحمت و دردسری بندازه.  همیشه از این‌که مثل یک وصله‌ی ناجور بین جمع دیده بشه نفرت داشت. با این‌که هیچ‌وقت چیزی رو در ظاهر نشون نمی‌داد و حتی می‌گفت که انگشت‌نما شدن اهمیتی براش نداره، اما گاهی دوست داشت در هوا حل بشه، بدون این‌که هیچ چشمی اون رو ببینه یا هیچ گوشی صداش رو بشنوه.
اما این بار، درحالی‌که مشت‌های سنگین و سهمگینش روی کیسه بوکس فرود می‌اومد، قضاوت بقیه‌ی بادیگاردها آخرین چیزی بود که بهش فکر می‌کرد. گاهی صداهای درون ذهنش بیش از حد بلند می‌شد. صداهایی که اغلب موفق به ساکت کردنشون می‌شد. صداهایی که باید اون‌ها رو ساکت می‌کرد و گرنه به جنون می‌رسید.
اما همیشه اوضاع بر وفق مرادش پیش نمی‌رفت. گاهی موفق نمی‌شد صداهای بلند درون سرش رو ساکت کنه. قبل از این‌که بتونه برای نبرد با هیولاهای درون سرش آماده بشه، جنگ رو به اون‌ها می‌باخت. مثل دورانی که پدرش رو از دست داد. بعد از مرگ پدرش، حفره‌ای تاریک و سیاه درون ییبو به وجود اومد. چیزی مثل یک سیاهچاله، که هر چیز شادی بخش و زنده درونش رو می‌بلعید. هر بار که با این سیاهچاله تنها می‌شد، درد شدیدی رو در جسم و روحش احساس می‌کرد. دردی که حتی نمی‌تونست چیزی ازش بگه یا اون رو بروز بده. تنها با نگاهی خالی به اطراف خیره می‌شد. کند شدن ضربان قلبش رو احساس می‌کرد و بعد، ساعت‌ها از پی هم می‌گذشت. سال‌هایی که می‌تونست جزو بهترین ساعات عمرش باشه این‌طور می‌گذشت؛ خاکستری، خیس و سرد.
مردم این حالت رو به سردی تعبیر می‌کردند. در دبیرستان و مکانیکی‌ای که زمانی با جک در اون کار می‌کرد، هر بار که اسیر افکارش می‌شد و در سکوت فرو می‌رفت، صدای اطرافیانش رو می‌شنید که هر کدوم نظری در مورد رفتارش می‌دادند. به تمام این اظهار نظرها عادت کرده بود. وقتی چیزی بارها و بارها در گوش ادمیزاد تکرار بشه، بالاخره فرد به شنیدنشون عادت می‌کنه و بعد از مدتی، اون‌ها رو به عنوان حقیقت قبول می‌کنه. در مورد ییبو که این‌طور بود.
حالا دوباره حضور سیاهچاله رو درون قلبش احساس می‌کرد. سیاهچاله‌ای که داشت دوباره تمام وجود ییبو رو درون خودش می‌‌بلعید. سیاهچاله‌ای که این بار، دست‌هایی زخمی عامل به وجود اومدنش بود.
ییبوی جوان دقیقا نمی‌دونست چرا داشت سیاهچاله‌‌ی لبریز از خشم رو این‌طور خالی می‌کرد. با مشت زدن به کیسه بوکس و مرور کردن هزار باره‌ی حرف‌‌هایی که ژان در اتاق خواب بهش زده بود
حرومزاده‌ی زبون دراز...
با این چرندیات نمی‌تونی فریبم بدی. می‌تونم همینو تو سرت خالی کنم! راستشو بگو دیشب چه گهی خوردی!
مشت بعدی محکم‌تر روی کیسه بوکس فرود اومد. تصویر ژان مدام از مقابل چشم‌هاش محو می‌شد و با تصویر مرد دیگه‌ای جایگزین می‌شد.
غریبه‌ای که ییبو دوازده سال پیش اون رو ملاقات کرده بود.
صدای اون دو نفر در سرش می‌پیچید.چهرشون مدام در هم قاطی شده و دوباره از هم جدا می‌شد. همراه عرقی که روی پوست داغ و خیس تنش پایین می‌رفت، خشمش هم با هر مشتی که می‌زد فرو ریخته و به استیصال بدل می‌شد. این چیزی نبود که ییبو انتظارش رو داشت، بعد از دوازده سال انتظار نداشت چنین رفتاری رو از غریبه‌ی ناشناس و محبوبش ببینه.از خودش می‌پرسید مگه غریبه قرار نبود ازش محافظت کنه؟ پس چرا هر بار با بی‌تکلفی روش اسلحه می‌کشید؟
"چرا با یه حریف واقعی‌تر تمرین نمی‌کنی؟"
صدای آشنایی سکوت رو شکست. ییبو کیسه بوکس رو مهار کرد و دست از مشت زدن برداشت. وقتی به عقب برگشت، سالن تمرین خالی شده بود. هیچ‌ اثری از چشم‌هایی که بهش دوخته شده بود، دیده نمی‌شد. تنها هیکل شیائو ژان رو می‌دید که دست به سینه، به جدار در ورودی تکیه زده و با لبخندی که تا یک ساعت پیش خبری از اون نبود، بهش نگاه می‌کرد.
ییبو عرق روی پیشونیش رو با حوله‌ای که دور گردنش انداخته بود پاک کرد. موهای خیس از عرقش رو عقب فرستاد و حوله رو روی گردن و سینه‌ی برهنش کشید. نگاه شیائو ژان رو روی بدن خودش احساس می‌کرد. این‌که چطور با تحسین به بالا و پایین بدنش خیره شده بود و به آرومی سرش رو تکون می‌داد. حق هم داشت. بدن وانگ ییبو واقعا تحسن برانگیز بود. زیر تمام پارچه‌ها، عضلات ورزیده و محکمی رو پنهان کرده بود. نمی‌شد گفت که اون به درشت هیکلی بدن سازان و آدم‌هایی نظیر چو بود، اما هیکلی خوش‌تراش و ستبر داشت. بدنی که نمی‌شد به راحتی از اون چشم برداشت.
ژان به کندی تکیه‌اش رو از جدار در گرفت و نزدیک‌تر رفت. ییبو به صدای پاشنه‌ی کفش‌های جیرش گوش می‌داد که چطور سکوت حاکم به فضا رو در هم می‌شکست. حتی متوجه رفتن بقیه‌ی محافظین نشده بود. به نظر می‌رسید شیائو ژان به هر جال که پا می‌گذاشت، همه از اطرافش پراکنده می‌شدند.
همه، به غیر از ییبو.
"خیلی خوب مشت می‌زنی." ژان این رو گفت، درحالی‌که دورش می‌چرخید و نگاهش به بالاتنه‌ی لخت ییبو دوخته شده بود. پرسید"فکر می‌کنی بتونی با من مبارزه کنی؟"
ییبو برای چند لحظه با نگاهی ناخوانا به ژان خیره شد و بعد بطری آبش رو از روی زمین، پایین تر از کیسه بوکس برداشت. بخش بزرگی از آب رو پایین فرستاد و لب‌های خیسش رو با پشت دستش پاک کرد"وظیفه‌ی من محافظت کردن از شماست، نه مبارزه کردن باهاتون."
"وظیفه‌ی تو اطاعت کردن از منه ییبو." ژان دکمه‌های سرآستین‌هاش رو باز کرد. همون‌طور که آستین‌هاش رو سمت بالا تا می‌زد ادامه داد"و من دستور میدم تا باهام مبارزه کنی. چطوره؟"
ییبو پوزخندی زد و بطری رو روی زمین برگردوند"این‌طوری باید مراعات حالتو بکنم ارباب."
"می‌بینیم!" ژان این رو گفت و گارد گرفت. ییبو حوله‌ی سبزرنگ رو از دور گردنش پایین انداخت. گارد ژان بی‌نقص بود. کاملا معلوم بود این اولین یا دومین باری نیست که می‌خواد تو یه مسابقه‌ی مشت‌زنی شرکت کنه و البته اون‌طور که از شواهد برمی‌اومد، اطلاعات زیادی هم در این زمینه داشت.
ییبو هم گارد گرفت. منتظر بود تا شیائو ژان اولین ضربه رو بزنه. شاید همه چیز از همین مسابقه‌ی دو نفره شروع شد. مسابقه‌ای که در اون، ییبو به ژان اجازه داد با ضربه‌ی اول شروع کنه و این روند، برای مدتی طولانی ادامه پیدا کرد.
ژان کار خودش رو با زدن هوک به ییبو شروع کرد. هوک یکی از قدرتمند‌ترین مشت‌هایی بود که می‌شد در بوکس به حریف زد. ییبو ماهرانه عمل کرد. از مشت اول قسر در رفت. بدنش رو نزدیک کشید و  مشت خودش رو به گونه‌ی راست شیائو ژان زد.
اما چیزی که نتونست این‌بار از اون فرار کنه، ضربه‌ی محکمی بود که ژان به فکش زد. نزدیک شدن ییبو برای مشت زدن، فرصت خوبی به ژان داده بود تا بتونه ضربه‌های خودش رو با دقت بیشتری روی هدف بنشونه.
ییبو پوزخند زد و خون دهنش رو بیرون تف کرد"کارت خیلی بهتر از چیزیه که فکر می‌کردم ارباب."
ژان لبخندی زد و به ییبو خیره شد. جواب داد"این‌طوری قراره ازم محافظت کنی؟ تو که با یه مشت کارت تمـ..." قبل از این‌که بتونه جمله‌ای که شروع کرده بود رو به پایان برسونه، ضربه‌ی محکمی روی شکمش نشست. به اندازه‌ای که ژان رو برای چند لحظه گیج کرد. مشت‌های بعدی بی محابا به سمت صورتش سرازیر شد. ژان به تمام حاضرین در روز مسابقه‌ی ییبو، همون مسابقه‌ی تاریخی که این پسر موفق شد در اون چو رو شکست بده و پیروز از میدان بیرون بره،حق می‌داد که نتونن مرگ چو رو توسط چنین دست‌هایی باور کنن.
وانگ ییبو از نظر هیکل و اندازه، حتی به نصف چو هم نمی‌رسید، اما قدرت مشت‌هاش برای از پا انداختن یک اسب کافی بود. دست‌هایی بی اندازه قدرتمند داشت و شاید این دست ها رو مدیون ساعت‌های کار طولانی در گاراژ و مکانیکی بود.
بعد از چند مشت سنگین که از سمت ییبو روی صورتش نشست، ژان بالاخره موفق شد گاردش رو بگیره و از صورتش در برابر ضربات ییبو دفاع کنه. تمام صورتش می‌سوخت و گونه‌هاش گز گز می‌کرد. درد تا اعصاب چشم‌هاش نفوذ کرده و ژان احساس می‌کرد سرش داشت منفجر می‌شد. اما دیدن ییبو، که این‌طور مقابلش ایستاده و داشت نفس زنان و پرقدرت باهاش مبارزه می‌کرد، انگیزه‌ای نهان برای ادامه دادن به ژان می‌بخشید.
طولی نکشید که حالت مبارزه از دفاع و حمله به حمله و حمله تغییر کرد. شیائو ژان در مبارزه، هیولایی بی رحم بود. از هیچ فرصتی برای حمله به حساس ترین نقاط حریف دریغ نمی‌کرد و ییبو می‌تونست عطشش رو برای پیروزی احساس کنه. صورتش از جای مشت‌هایی که خورده بود می‌سوخت و همین‌طور دست‌هاش، که مدام اون‌ها رو برای در امان موندن از ضربات شیائو ژان مقابل خودش سد می‌کرد.
وقتی ییبو یکی  از مشت‌هاش رو بالا برد تا به صورت ژان بزنه، چشم ژان متوجه تتویی شد که روی ساعد ییبو قرار داشت. تتویی که گارد ژان رو پایین آورد و یکدفعه، با مشت‌های ییبو زمین خورد.
قبل از این‌که ژان فرصتی برای بلند شدن یا تلافی کردن داشته باشه، ییبو رو دید که روش خیمه زده و مشت بعدی آماده‌ی نشستن تو صورتش بود.
***
مسابقه با شیائو ژان، اصلا شوخی بردار نبود.
اون مثل یک بوکسور حرفه‌ای رفتار می‌کرد. ضربه‌هاش قوی و سهمگین و دفاع‌هاش بی نقص بود. ییبو همیشه می‌دونست که رئیس چنین عمارتی باید آدم قدرتمندی باشه، اما این‌که شیائو ژان رو ببینه که چطور مبارزه می‌کنه و از چه نیرویی برای شکست دادن حریف مایه می‌ذاره، تماما برای ییبو تازگی داشت. این مرد حتی در حین مبارزه کردن هم حیرت‌انگیز بود. زیباییش حین مبارزه کردن نفس‌گیر می‌شد و ییبو می‌دونست که ژان به خوبی از این سلاح ظاهریش آگاهی داره. از زیبایی‌ای که هر موقع اراده می‌کرد، می‌تونست ازش برای مغلوب کردن طرف مقابلش استفاده کنه، بدون این‌که هیچ علاقه‌ای بهش داشته باشه.
در حین مبارزه، برای لحظه‌ی کوتاهی نگاه ژان از چهره‌ی ییبو برداشته و به مچ دستش دوخته شد. جایی که تتوی مشترکشون قرار داشت. ییبو از این فرصت استفاده کرد و دو مشت محکم به صورت بی‌نقص اربابش زد. ژان روی زمین افتاد و ییبو خودش رو روی بدن اون انداخت. مشت بعدی رو برای زدن بالا برده بود که یکدفعه، با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد.
وانگ ییبو همیشه می‌دونست که حافظه‌ی انسان می‌تونست چقدر مکار و حیله‌گر باشه، اما فکرش رو نمی‌کرد در چنین لحظه‌ای، حافظش بخواد اینطور فریبش بده.
ژان لبخند زد، و ناگهان چهره‌ی غریبه‌ی دوازده سالگی ییبو رو به خودش گرفت. اون چشم‌ها و اون لبخند، اجزای ارزشمندی که ییبو هرگز فراموششون نکرده بود.
"چرا معطلی؟می‌خوای بذاری رقیب اینطوری از زیر دستت در بره؟"
مشت ییبو پایین اومد و کنار سر ژان، روی زمین نشست. صورت و بدن هر دو مرد خیس از عرق بود. دهانشون خونی شده و سینشون بخاطر نفس نفس زدن بالا و پایین می‌رفت.چشم‌های ییبو به صورت بی‌نقص ژان دوخته شده بود و حتی نمی‌تونست کلمات مناسب برای حرف زدن پیدا کنه. شیائو ژان زیر بدنش خوابیده بود. با بلوزی که دکمه‌هاش تا روی سینش باز بود و ییبو می‌تونست با یک حرکت، اون بلوز سفید لعنتی رو تو تنش پاره کنه. و شاید اگه چند لحظه دیگه هم به همین صورت می‌موندن، همین کار رو می‌کرد.
لبخند روی لب‌های ژان پررنگ‌تر شد. دست زبرش رو روی صورت ییبو کشید و انگار که ذهنش رو خونده باشه، به آرومی گفت"وانگ ییبو، من واقعا دوست دارم که همیشه این‌طوری ببینمت، با بدن لخت و خیس روی بدن خودم. البته تو تختمون، نه رو زمین سالن ورزش."
دستش به آرومی از روی خط فک تیز ییبو پایین تر رفت و سمت گردنش حرکت کرد"تو مشت زدن که خوب بودی. ببینم می‌تونی صدامو تو تخت هم بالا ببری یا نه، شیر کوچولو."
"اگه بازم نخوای روم تفنگ بکشی،می‌تونم همین الان صداتو بلند کنم."صدای ییبو بخاطر نفس نفس زدن، خش دار شنیده می‌شد و باعث شد ژان به این فکر کنه که آیا موقع سکس هم صداش این‌طور تغییر می‌کرد یا نه.
اما قبل از این‌که بتونه حرف دیگه‌ای بزنه، صدای جدیدی مکالمشون رو قطع کرد" بد موقع مزاحمت شدم، برادر؟"

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now