قسمت سی و پنجم: ساعت رولکس، آتش بازی و بادیگاردی که گم شد ( و شاید فرار کرد.)
زمانی که رابط بین ییبو و منگ زی علامت فرستاد، منگ زی کنار شیائو جون فنگ ایستاده بود.
صبح خیلی زود بود که منگ زی لرزش خفیفی رو در ساعت روی مچش احساس کرد. رابطی که از طریق اون با وانگ ییبو ارتباط برقرار میکرد، جایی زیر صفحهی ساعت رولکس گرانقیمتش نصب شده بود. تراشهی ریزی که تنها به سیگنالهایی خاصی پاسخ میداد.
این تراشه به سفارش دولت چین ساخته شده بود. کمتر از پنجاه نفر از جمعیت یک میلیارد و چهارصد میلیون نفری چین به اون دسترسی داشتند. فناوری ساخت چنین تراشههایی تحت انحصار چندین کشور محدود بود، کشورهایی که ترجیح میدادند هیچ وقت حرفی در مورد این تراشهها و همینطور موارد شبیه اونها به میان نیارن.
دولت چین هم یکی از این کشور ها بود که تراشهها رو با وسواس و دقت بسیار زیادی ساخته و در اختیار عدهی معدودی از ماموران دولت قرار میداد، مخصوصا جاسوسانی رده بالا که برای ماموریت به کشورهایی نظیر آمریکا یا انگلستان فرستاده میشدند.
تراشهها از جنس اویستر استیل بود، فولادی بسیار مقاوم که در طرحهای مختلفی از ساعتها، از جمله امگا و برخی از مدلهای رولکس استفاده میشد. استفاده از این فلز در طراحی تراشه، اون رو غیرقابل ردیابی و تفکیک از سایر اجزای ساعت میکرد. لرزشی که موقع دریافت سیگنال ایجاد میکرد خفیف و تنها قابل احساس برای کسی بود که ساعت رو به دست داشت، نه صدایی تولید میکرد و نه توجه کسی رو به خودش جلب میکرد. وسیلهای عالی به ویژه برای جاسوس ها.
منگ زی نگاهی به جون فنگ، که پیپش رو دود میکرد انداخت و پرسید"ارباب چیزی احتیاج دارن که براشون بیارم؟"
جون فنگ سری به نشونهی نفی تکون داد. سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست. پرسید"حالش چطوره؟"
منگ زی به خوبی میدونست جون فنگ حال چه کسی رو میپرسید. جواب داد"بانو در حال استراحتن."
"برو بهش سر بزن. ببین حواسش سرجاش اومده یا نه."
منگ زی تعظیم کوتاهی کرد و بدون کوچک ترین صدایی، با قدمهای بلند از اتاق جون فنگ بیرون رفت. دستش رو روی جیب کتش کشید تا از حضور وسیلهی ارتباطیش با ییبو اطمینان حاصل کنه. بعد، به محض خارج شدن از اتاق رئیس عمارت اصلی وانگ، ایرپادی رو داخل گوشش گذاشت"به گوشم، قربان."
صدای ییبو پخش شد"من یه آدرس میخوام."
منگ زی همونطور که راهش رو سمت راهپلهی مارپیچی بزرگی که از وسط عمارت رد میشد در پیش گرفته بود، پرسید"ادرس کی؟"
"پارک جائه سوک."
با شنیدن این اسم،مرد بلند قامت برای لحظهی کوتاهی سرجای خودش ایستاد. با خودش تکرار کرد: پارک جائه سوک...
مامور امنیت چین دست روی مورد سختی گذاشته بود.
وقتی بالاخره نگاهش رو از مرمر سیاهی که پلههای عمارت رو ساخته بود گرفت و به پایین رفتن ادامه داد، پرسید"میتونم بدونم ارباب برای چی آدرس این مرد رو میخوان؟"
جواب ییبو کوتاه بود"فقط یه خرده حساب شخصی باهاش دارم."
لبخندی روی لبهای منگ زی ظاهر شد. تقریبا به انتهای پلهها رسیده بود. راهش رو سمت اتاقی که متعلق به بانو هوا بود کج کرد" به یاد دارین که دفعه قبل ازم در مورد کسی مرتبط با گذشتهی ارباب شیائوی جوان پرسیدین؟"
برای لحظهای سکوت برقرار شد، و بعد ییبو جواب داد"یادمه. پیداش کردی؟"
"اون شخص همین پارک جائه سوکه قربان."
منگ زی چیزی شبیه به حرومزاده رو شنید که از بین لبهای ییبو بیرون اومد، و بعد، یک سوال پرسیده شد"فکر میکنی چقدر طول میکشه تا آدرسش رو برام پیدا کنی؟"
"تا عصر امروز. به چیز دیگهای هم نیاز دارین؟"
برای چند لحظه پشت خط سکوت برقرار شد، و بعد ییبو جواب داد"وسایل آتیش بازی. هر چی بیشتر بهتر. سعی کن برام چیزای قوی جور کنی."
"چقدر قوی قربان؟"
"انقدر که تمام چین رو روشن کنه."
***
شیائو ژان با احساس سبکی از خواب بیدار شد.
تا به حال خیلی کم پیش اومده بود که روزی با چنین احساس سبکیای از خواب بیدار شه. با اینکه هیچ خوابی ندیده بود، شاید هم دیده اما به خاطر نمیآورد، اما احساس خیلی خوبی داشت، انگار که از یک رویای شیرین بیدار شده بود.
چرخید و به جای خالی ییبو روی تخت خیره شد. دستش رو کنارش کشید. روتختی سرد شده بود، انگار مدتی میشد که ییبو از اتاق بیرون رفته و ژان حتی متوجه رفتنش هم نشده بود.
لبخندی زد و چشمهاش رو بست. تصویر ییبو که تو خواب اسمش رو صدا میزد دوباره مقابلش اومد، و همینطور ییبوی جوان وقتی وحشتزده از خواب پرید اما با دیدن ژان کنار تخت، تمام ترس و وحشتی که درون چهرش ظاهر شده بود از بین رفت.
آه پس این یعنی دل نگران بودن برای کسی! احتمالا این اولین باری بود که ژان میدید کسی واقعا دل نگرانش شده و در خواب اسمش رو صدا زده، بعد هم به محض باز کردن چشم هاش دنبالش گشته و فقط زمانی که پیداش کرده، آروم گرفته. حس خیلی شیرینی بود. دونستن اینکه کسی در جایی از این دنیا حتی برای لحظهی کوتاهی نگرانش شده باعث میشد تا لبخند های بزرگ و احمقانهای روی صورت ژان بنشینه و دلش بخواد تمام روز سرش رو از شدت خوشحالی داخل بالشش نگه داره.
اما اون یک مرد بزرگ و بالغ بود. و طبیعتا نباید چنین واکنشهایی نشون میداد. واکنشهایی که متعلق به یک پسر بچه بود، نه یک مرد سی ساله.
با اینحال چطور میتونست مثل بچههای تازه به بلوغ رسیده واکنش نشون نده، وقتی شب قبل بارها و بارها لبهای تحسین برانگیز مردی زیبا بدنش رو بوسیده بود.
ژان دستهاش رو مقابل صورتش بالا گرفت و به پوست پر از زخم و نازیبای اون ها خیره شد. چطور باید باور میکرد که ییبو دیشب چند بار دستهاش رو بوسیده بود؟ از بالا تا پایین، بند بند تمام انگشتهاش رو بوسیده بود. بوسیده و دستهای ژان رو روی قلبش گذاشته بود.
فلش بک
"وقتی تو خواب دیدم داری میسوزی حس کردم قلبم از تپش وایساد. نمیتونستم نفس بکشم. نمیتونستم ببینم داری درد میکشی و بیشتر از همه برای این ناراحت بودم که نتونستم نجاتت بدم."
ژان لبخندی زد و به آرومی دستش رو روی صورت ییبو کشید"پس ناراحت بودی چون نتونستی نجاتم بدی؟"
ییبو لبهاش رو روی کف دست ژان چسبوند. جواب داد"آره."
"اون فقط یه خواب بد بود ییبو."انگشتهای ژان راه خودشون رو سمت موهای لخت و دلپذیر ییبو در پیش گرفته بود"من همینجام. زنده و سالم."
ییبو لبخند زد. به آرومی زمزمه کرد"تو منو یاد یه نفر میندازی. چشماش خیلی شبیهت بود. هر بار بهت نگاه میکنم یادش میفتم."
"اون آدم الان کجاست؟"
"نمیدونم...شاید مرده. وقتی بچه بودم دیدمش. گمونم ده دوازده سالم بود. اون خیلی لاغر بود و به نظر مریض میومد. وقتی سرفه میکرد تمام بدنش میلرزید. ما چند دقیقه بیشتر با هم حرف نزدیم ولی هنوزم نتونستم فراموشش کنم." دستش رو روی صورت ژان گذاشت. ادامه داد"چشمهاش خیلی قشنگ بود. شبیه چشمای تو."
"اگه پبداش کنی، میری پیشش؟"
ییبو خندید. سرش رو جلو کشید و بوسهای روی پیشونی ژان گذاشت"فکرای عجیب و غریب نکن ارباب." این رو گفت و سر ژان رو تو بغل خودش کشید"منو خریدی تا بادیگارت باشم و ازت محافظت کنم، نه؟ پس هچجا نمیرم. هیچوقت تنهات نمیذارم."
پایان فلش بک
شیائو ژان بالاخره رضایت داد که از تخت جدا بشه. دوش سریعی گرفت. لباسهای جدیدی برای پوشیدن برداشت و اندیشهی شیرین بودن با ییبو رو محترمانه به عقب ذهنش فرستاد تا بتونه روی کارهایی که قرار بود امروز انجام بده فکر کنه.
اوضاع به هم ریخته بود. باید فکری در مورد وضعیت ژوچنگ میکرد. ژوچنگ پسر نامشروع شیائو جون فنگ بود. پسری که البته جون فنگ ارزش چندانی براش قائل نبود. ژان دقیقا نمیدونست چه اتفاقی بین اون دو نفر افتاده و ژوچنگ چطور خودش رو به جایگاهی که الان داشت رسونده بود، حتی نمیدونست ژوچنگ طرف دوست بود یا دشمن. تنها چیزی که از این مرد میدونست، این بود که ژوچنگ حتی از شیائو جون فنگ هم خطرناک تر بود. خطرناک تر بود، چون کارهاش رو در سکوت و با چهرهای خندان پیش میبرد. هیچکس نمیتونست خنجری رو که پشت لبخند درخشانش پنهان کرده بود ببینه. خنجری که بدترین ضربهها رو به دشمنانش میزد.
البته، شیائو ژان تا به امروز از ضربهی این خنجر در امان مونده بود، و اون هم فقط یک دلیل داشت. یک دلیل حیاتی.
لیو هایکوان.
ژوچنگ علاقهی دیوانه واری به بادیگارد ارشد ژان داشت. کسی نمیدونست منشا این علاقه از کجا میاومد، اما ژوچنگ همیشه مقابل هایکوان مثل یک برهی مطیع رفتار میکرد و بخاطر اون، تا به حال آسیبی رو متوجه ژان ، مادرش و یا هیچکدوم از ساکنین عمارت شیائو نکرده بود.
هایکوان مردی جدی و متعد به وظایفش بود. ژان علاقهای به دونستن جزئیات زندگی شخصی محافظینش نداشت، اما هایکوان با همهی اونها فرق میکرد. هایکوان رو از زمانهای دوری میشناخت. زمانی که برای پس گرفتن جایگاه واقعیش در خاندان شیائو دست به نبرد زد، لیو هایکوان اولین همپیمان ژان شد و اولین کسی بود که زندگیش رو وقف محاظت از شیائو ژان کرد. اولین کسی که برای محافظت از ژان دستهاش رو به خون آلوده کرد و اربابش رو از دریای خون عبور داد.
لیو هایکوان از باارزش ترین اعضای عمارت شیائو بود.
بارها و بارها، رقیبان و حتی دشمنان ژان تلاش کرده بودند تا اون رو حذف کنند. همگی به خوبی میدونستن که بخش بزرگی از غرور و اعتماد به نفس شیائو ژان ناشی از داشتن مردی مثل هایکوان کنار خودش بود، اما تا به حال کسی موفق نشده بود این مرد رو از ژان دور کنه. نه با تهدید و نه حتی با تطمیع و دادن وعدههای زندگی بهتر و راحت تر، هیچ چیز نتونسته بود لیو هایکوان رو وادار کنه تا سوگند وفاداریش به شیائو ژان رو بشکنه.
و شاید این وفاداری، همون چیزی بود که ژوچنگ رو مفتون خودش کرده بود. طوری که هایکوان رو میپرستید و حتی چند بار زندگیش رو نجات داده بود. تمام خواستهی ژوچنگ در قبال هدیههای گرانقیمتی که برای هایکوان میفرستاد (و هایکوان اونها رو بدون باز کردن دور میانداخت) و یا توجه و علاقهی دیوانه واری که بهش نشون میداد، این بود که بتونه توجه هایکوان رو برای خودش، و صرفا برای خودش داشته باشه. شاید میشد گفت که این مرد به عضو دیگهی خانواده که لیو هایکوان رو در اختیار خودش داشت تا حد مرگ حسادت میورزید، اما چون قول داده بود هرگز کاری نکنه که هایکوان رو مقابل خودش قرار بده، جلوی خودش رو برای آسیب زدن به ژان میگرفت.
اما دلیلی که به خاطر اون به ملاقات ژان اومده بود این بار ارتباطی با هایکوان نداشت. در واقع، موضوعی خیلی جدی تر ژوچنگ رو به عمارت شیائو کشیده بود.
اون اومده بود تا سر قیمت وانگ ییبو با ژان مذاکره کنه.
البته برای این کارش هم دلیل خوبی داشت. بیرون از درهای عمارت شیائو، سر بردن وانگ ییبو با رقمهای بالایی شرط بندی شده بود. زنده یا مرده تفاوتی نداشت،تنها چیزی که سران خانوادههای مافیا خواهان اون بودند داشتن قیمتی ترین دارایی ارباب شیائو جوان بود.
طبق رای نهایی خانواده هایی که شبکهی مافیا رو در چین اداره میکردند، ژوچنگ بعنوان نماینده برای بردن سر وانگ ییبو انتخاب شده بود. این ،البته، ژوچنگ رو در موقعیت نسبتا سختی قرار میداد. در افتادن با وانگ ییبو مساوی با درافتادن با شیائو ژان و مرد محبوبش، لیو هایکوان بود.
این همون دلیلی بود که ژوچنگ رو به دیدن ژان کشوند. صادقانه بهش گفت که بعد از خارج شدن از درهای این عمارت، از هیچ تلاشی برای گرفتن یا کشتن وانگ ییبو مضایقه نمیکنه. پس بهتره شیائو ژان راه حلی برای این مسئله پیدا کنه. مخصوصا حالا که ژان فردی از خاندان لی رو کشته و همگی دنبال قصاص بودند.
تقهای که به در خورد، ژان رو از فکر و خیال بیرون کشید. همونطور که دکمههای سرآستینش رو میبست جواب داد"بیا تو."
در باز شد و یک لحظه بعد، لیو هایکوان داخل اتاق ایستاده بود. تعظیم بلند بالایی رو به ژان کرد و شمرده شمرده گفت"صبح بخیر ارباب."
ژان نگاهی به هایکوان انداخت و لبخند زد. اما هایکوان نگاهش رو پایین انداخته و گرفتگی خاصی در صورتش دیده میشد. ژان با خودش فکر کرد: اما اون همیشه همینقدر جدی و خشکه.
سراغ سرآستین دومش رفت و جواب داد"صبح تو هم بخیر. اتفاقی افتاده؟"
"باید چیزی رو به عرضتون برسونم، قربان."
ژان بدون نگاه کردن بهش جواب داد"بگو، گوش میکنم."
هایکوان اهل مقدمه چینی نبود. معمولا خیلی سریع میرفت سراغ اصل مطلب و ژان همین ویژگی رو در موردش دوست داشت و تحسین میکرد. این شاید اولین باری بود که انقدر برای گفتن حرفی مکث میکرد. مکثی طولانی که باعث شد ژان بالاخره سرش رو از روی سر آستینش بلند کنه و نگاهش رو به هایکوان بدوزه. حالا لبخند محو شده و اخمی تیز بین ابروهاش جای اون رو گرفته بود. احتمالا چون حدس زده بود قرار نیست خبر خیلی خوبی بشنوه:"حرف بزن."
"وانگ ییبو گم شده ، اون از عمارت رفته ارباب."
DU LIEST GERADE
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...