قسمت چهل و هفتم

196 62 3
                                    

"تا حالا شده  به بچه فکر ‌کنی؟"
دای یو این رو پرسید و موهای بلند و مشکی رنگ رو از روی صورت زیبای دختر کنارش کنار زد. دختر سر رووی زانوهای دای یو گذاشته و به آسمان صورتی رنگ نگاه می‌کرد. همیشه کمی قبل از غروب، آسمون به این رنگ در می‌‌اومد. رنگ مورد علاقه‌ی هوا. رنگی که همیشه از دیدنش در آسمان شگفت زده و بعد غمگین می‌شد، چون می‌دونست به زودی خورشید غروب می‌‌کنه و هوا شب رو دوست نداشت.
خنده‌ی ریزی روی لب‌های سرخ رنگش ظاهر شد. با خنده‌ی سرمستانه‌ای جواب داد"بچه؟ تو که می‌دونی من اصلا به بچه فکر نمی‌کنم!"
و بعد از یک لحظه سکوت، نگاه پرسشگرش رو به دای یو انداخت"تو بچه دوست داری؟"
دای یو برای لحظه‌ای متوجه منظور هوا نشد. شاید چون به اندازه‌ای درگیر نگاه کردن به چشم‌های درشت و درخشان دختری شده بود که نمی‌تونست ذهنش رو  وادار به فکر کردن در مورد موضوع دیگه‌ای بکنه.
و هوا واقعا زیبا بود. اون ظاهری درست به زیبایی معنای اسمش داشت. هوا در زبان چینی به معنای گل بود و این دختر در چشم‌های دای یو حتی از تمام گلهای روی زمین هم زیباتر بود. نمی‌تونست جلوی لبخندش رو با دیدن اون چشم‌های سیاه و شاداب و لب‌های سرخی که به لبخند باز می‌شدند بگیره. صدای لطیف هوا، دای یو رو از فکر بیرون کشید"شنیدی چی گفتم؟"
دای یو پلک زد و به سختی نگاهش رو از صورت هوا گرفت. به آرومی جواب داد"معذرت می‌خوام، متوجه نشدم. چی پرسیدی؟"
هوا خندید. دست دای یو رو که بین موهاش میرقصید برداشت و بوسه‌ای روش گذاشت. به خوبی می‌دونست که دای یو چقدر از هر کوچک ترین لمس بدن هاشون لذت می‌برد و برای همین، بهترین تلاش خودش رو برای هدیه دادن این لمس ها به دای یو به کار می‌بست.
تکرار کرد"گفتم تو خودت به بچه دار شدن فکر می‌کنی؟"
دای یو برای لحظه ای سکوت کرد و بعد صادقانه جواب داد"دوست دارم این تجربه رو با تو امتحان کنم."
هوا سرش رو از روی زانوی دای یو برداشت و کنارش نشست. به چشم‌های عمیق و نافذ دختری که کنارش نشسته بود خیره شد. دای یو دقیقا نقطه‌ی مقابل هوا قرار داشت. جشمان هوا درخشان بود و چشمان او تیره. پوست هوا به سفیدی برف بود و دای یو پوستی گندمی داشت. موهای مشکی هوا تا زیر کمرش می‌رسید اما در مقابل، دای یو همیشه موهاش رو کوتاه نگه می‌داشت. یکی لباس‌هایی تهیه شده از پارچه‌های فاخر و گرانقیمت می‌پوشید و دیگری به چند کت جین و شلوار های مشکی تنگ بسنده می‌کرد. یکی اهل موسیقی، نقاشی، عطر و آواز و مد بود و دیگری ترجیح می‌داد وقت خالیش رو با پرسه زدن در شهر، و یا تماشای فیلم و تعمیر کردن وسایل برقی از کار افتاده در خونه بگذرونه.
هوا به آرومی لب‌هاش رو خیس کرد، انگار که سعی داشت کلمات رو قبل از این‌که از لب‌هاش بیرون بفرسته به خوبی مزه مزه کنه"تو...دوست داری با من بچه داشته باشی؟ اما ما هیچ وقت نمی‌تونیم...می‌دونی...."
دای یو حرفش رو قطع کرد. دست‌های ظریف و نرم هوا رو بین دست های نسبتا زبر خودش گرفت و گفت" الان دیگه زمونه فرق کرده. ما می‌تونیم بچه به سرپرستی بگیریم هوا، یا یه چیزایی هست... بهش میگن اسپرم اهدایی... می‌تونیم حتی از اونا استفاده کنیم. ولی ترجیح من اینه که دوتا بچه به سرپرستی قبل کنیم. اینطوری بهتره، لازم نیست حتما خودمون بچه دار شیم. " و بعد با حرارت بیشتری اضافه کرد"تو کشور ما اجازه نمیدن آدمایی مثل ما بچه داشته باشن، میدونی که؟ میگن بچه حتما باید تو یه خانواده‌ای باشه که یه پدر و یه مادر داشته باشه. ولی اگه تو بخوای، می‌تونیم باهم از چین بریم. می‌تونیم بریم به یکی از کشورای اروپا یا حتی قاره آمریکا که اجازه میدن آدمایی مثل من و تو بچه داشته باشن و بچه‌هاشون هم تو جامعه اذیت نمیشن. اگه تو بخوای می‌تونیم خیلی زود بریم. من می‌تونم انگلیسی صحبت کنم. خیلی زود یه جا کار پیدا می‌کنم و قول میدم اجازه ندم خیلی اذیت شی."
برای لحظه‌ای سکوت کرد، و این بار با لحن آروم تری که ردی از شرمندگی و خجالت درون خودش داشت ادامه داد"می‌دونم که من شاید نتونم رفاهی که تو خونه پدرت داری رو واست فراهم کنم، ولی قول میدم همه‌ی تلاشم رو واسه خوشحال کردنت بکنم، حتی اگه مجبور شم از این‌جا برم و سه شیفت کار کنم. نظر تو چیه؟"
هوا با دیدن چهره‌ی جدی دای یو و دونستن این‌که دوست دخترش چه زمان زیادی رو صرف فکر کردن به این قضیه، نقشه کشیدن براش و فکر کردن به این‌که چطور باید موضوع رو باهاش مطرح کنه، کرده بود، به خنده افتاد، در حالی که اشک در چشمان درشت و درخشانش حلقه زده بود.
زیر لب گفت"عزیزم...آه عزیز من..." و دست های دای یو رو پی در پی بوسید. سر دختر رو گرفت و به سینش فشار داد. بوسه‌ای روی موهای کوتاهش گذاشت و زمزمه کرد"من بدون تو باید چیکار می‌کردم؟"
دای یو چیزی نگفت. در عوض، دست‌هاش رو محکم دور کمر باریک هوا حلقه کرد. آغوش کوچک این دختر ظریف ، نقطه‌ی امنش در تمام دنیا بود. زمانی که سرش رو روی سینه‌ی هوا می‌ذاشت، همه چیز رو از یاد می‌برد. مشکلات خانوادگیش، مشکلاتی که در کشورش داشت، قحطی ، گرسنگی، ظلم و تمام چیزهایی که قلبش رو به درد می‌آوردند، همگی در یک چشم به هم زدن محو می‌شدند. شنیدن صدای تپش قلب مهربان هوا در قفس استخوانی سینش، به قلب دای یو امید و روشنی می‌بخشید. این همون قلبی بود که می‌خواست تا ابد ازش مراقبت کنه. این دختر تنها کسی بود که دای یو می‌خواست برای داشتنش برای تمام جهان بجنگه تا بتونه اون رو کنار خودش نگه داره.
هوا همینطور که موهای دای یو رو ناز می‌کرد، با لحنی که ردی از شیطنت درون خودش داشت پرسید"خب، حالا که تا این‌جا پیش رفتی ، بگو ببینم به اسم برای بچه‌ها فکر کردی؟"
دای یو که انگار انتظار شنیدن چنین سوالی رو داشت، جواب داد"راستش رو بخوای یه فکرایی کردم."
"خب؟"
"دوست دارم اگه یه روزی صاحب یه پسر شدم، اسمش رو بذارم ییبو، اما دلم می‌خواد اسم تو رو بذارم روی دخترمون."
هوا بلند بلند خندید"دیوونه. دیوونه شدی نه؟ تو چنین کاری نمی‌کنی."
دای یو لبخند زد. دست هوا رو گرفت و بوسید"نظرت چیه؟ تو چه اسمی دوست داری؟"
هوا بدن دای یو رو محکم تر به خودش فشار داد. زیر لب زمزمه کرد"ییبو...ییبو اسم قشنگیه...دوستش دارم. اصلا این اسم از کجا به ذهنت رسید؟ فکر نکنم آدمای زیادی این اطراف باشن که اسم پسرشون رو ییبو بذارن."
"پس ما اولین آدمای این اطراف می‌شیم که اسم پسرمون رو میذاریم ییبو."
لبخندی شیرین روی لب‌های هوا نشسته بود. نگاهش رو به خورشید در حال غروب کردن دوخته بود. به آرومی جواب داد"آره...همینطوره..."
***
هوا برای مدتی طولانی به ییبو، که حالا بیهوش در دست‌های منگ زی بود خیره شد. خاطرات گذشته در تمام این سالها حتی برای یک لحظه هم رهاش نکرده بود. صورت زنی که دیوانه وار بهش علاقه داشت، کم کم در ذهنش رنگ می‌باخت، همه چیز در حال محو شدن بود.
اما این اسم رو نمی‌تونست فراموش کنه. خاطراتی رو هم که همراه خودش داشت همینطور.
"مطمئن شو که سالم از اینجا بیرون میرن."
منگ زی سرش رو به حالت تعظیم خم کرد. با احترام پرسید"چیزی لازم دارین که براتون بیارم بانوی من؟"
هوا سرش رو به دو طرف تکون داد. روش رو از منگ زی گرفت و به پنجره‌ی کوچک اتاقش چشم دوخت. اشک صورتش رو خیس کرده بود. لبه‌ی دامن بین انگشت هاش فشرده می‌شد. با خودش فکر کرد: تو کجایی؟
***
دای یو بالای سر مقبره‌ی همسرش ایستاده بود.
فصل سرما شروع شده بود. هیچ فصلی در تمام سال مورد علاقش نبود،اما از پاییز و زمستان، و مخصوصا زمستان به هیچ وجه خوشش نمی‌اومد.دست هاش رو در جیب پالتوی خاکستری رنگش فرو برده و به نوشته‌های روی سنگ یاد بود همسرش نگاه می‌کرد. کلمات مقابل چشم‌هاش در هم قاطی می‌شد و به صورت جملاتی نامفهوم در می‌اومد. سر زدن به این مقبره، همیشه غم عمیقی رو در قلب دای یو به جا می‌گذاشت، غمی که نمی‌تونست خودش رو به راحتی از اون خلاص کنه.
دست سرد باد بین موهاش می‌رفت و اون رو بهم می‌ریخت. دای یو پلک هاش رو روی هم گذاشت. به سرمایی که پوست صورتش رو می‌سوزوند فکر می‌کرد، و به این‌که این صورت زمانی با دست‌هایی گرم لمس شده بود. اما خاطرات تمام اون لمس‌های گرم چنان دور بود که حالا تقریبا غیر واقعی به نظر می‌رسید.
"خانم؟"
با شنیدن صدایی ناآشنا، به عقب برگشت. مردی قد بلند با چهره‌ای سرد  پشت سرش ایستاده و بهش خیره شده بود.
"چه کمکی از من برمیاد؟"
"لازمه باهاتون صحبت کنم. وقت دارین؟" مرد این رو گفت و بعد از چندلحظه اضافه کرد"این در مورد همسر فقیدتون و پسر شما،ییبوئه."


«این قسمت ادامه دارد.»

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now