مرگ و نیروی قدرتمند سرنوشت در انتظار من هستند. سپیدهدم،غروب یا ظهر بلندی فرا خواهد رسید که مردی جان مرا هم در نبرد خواهد ستاند- یا با پرتاب یک نیزه و یا با رها کردن تیری مرگبار از کمان خود.
هومر،ایلیاد.دیوان عالی پکن
زن پرسید"آرزویی داری ژان؟ معمولا قبل از اعدام از مجرم میپرسن آرزویی داره یا نه، میخوام بدونم آرزویی داری که بتونیم برآورده کنیم؟"
ژان لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد"آرزو؟" و بعد انگار که چیز مهمی به یاد آورده باشه، دست به جیب روی لباسش برد و عکسی رو از داخلش بیرون کشید. عکس متعلق به یک پسر جوان بود و قدیمی به نظر میرسید، انگار خیلی وقت میشد که ژان اون رو تو جیبش نگه داشته بود.
عکس رو به دست زن داد و گفت" آدرسش پشت عکس نوشته شده. میخوام از طرف من به ییبو بگی که همیشه دوستش داشتم، و روحم همیشه کنارش باقی میمونه، حتی اگه جسمم از بین رفته باشه."
"چیز دیگهای هم هست؟"
ژان لبخند زد. چشمهاش رو بست و گفت"بله، میخوام مرگ دردناکی داشته باشم."
***
نه ماه قبل
"تو رو میخوام، برای خودم. به من خدمت کن و من در عوض قاتل پدرت رو بهت تحویل میدم."
ییبو چند لحظه با نگاه ناخوانایی به مردی که مقابلش ایستاده بود خیره موند. ژان همچنان دستهاش رو بالا گرفته ، یک چشمش به کلت و یک چشم دیگش به ییبو دوخته شده بود. با اینکه هر دوی اونها میدونستن ییبو قرار نیست شلیک کنه، اما ژان دوست داشت به فرد مقابلش اجازه بده که کنترل رو بهدست بگیره، یا حداقل با خودش اینطور فکر کنه.
ییبو سکوت رو شکست. کلت رو بالاتر برد و جواب داد"غلطه. من برای پدرم اینجا نیستم."
این جوابی نبود که ژان انتظار شنیدنش رو داشت، با اینحال اثری از تعجب در ظاهر خودش نشون نداد. تنها ابرویی بالا فرستاد و پرسید"برای پدرت اینجا نیستی ییبو؟ پس داری اینجا چیکار میکنی؟ دلیلی که حاضر شدی تن به چنین مسابقه هایی بدی چی بود؟"
لحن ییبو مثل نگاه پشت چشمهاش سرد بود"پول."
"پول رو برای چی میخوای؟"
"برای خواهرم."
لبخند کمرنگی روی لبهای ژان ظاهر شد. بهنظر میرسید ذهنش به زمان دوری رفته بود، یا مشغول مرور خاطرهای بود که کلمهی خواهر همراه خودش تداعی میکرد. هر چند این حالت خیلی طول نکشید، چون با ملایمت از ییبو پرسید" مشکلی برای خواهرت پیش اومده؟"
ییبو از بین دندونهاش غرید"این به تو مربوط نیست."
"سرطان، درست میگم؟" با دیدن نگاه حیرتزدهی روی صورت ییبو، خندهی خشکی کرد و دستش رو روی کلت گذاشت. نزدیک تر رفت و گفت"چی شد ییبو؟ تعجب کردی؟ رایجترین بیماری ای که هزینههای درمانی بالایی داره سرطانه." و بعد،دست ییبو رو با خشونت پایین کشید. قبل از اینکه ییبو بتونه ماشه رو فشار بده، ژان خشاب پر رو از جیبش بیرون آورد و مقابل صورت ییبو تکون داد"تو فکر کردی من یه سلاح پر رو وقتی یه غریبه کنار خودم دارم همینجوری روی میز ول میکنم ییبو؟"
ییبو اخم کرد و دستش رو از بین فشار سرد دست ژان بیرون کشید. پوزخندی زد و گفت"من حتی میتونم با دست خالی باهات در بیفتم! خودت مهارت منو قبلا دیدی، ارباب!"
کنایهای که هنگام استفاده از کلمهی ارباب در لحنش بود، از چشم ژان دور نموند، با اینحال چیزی نگفت. لبخندی زد و کلت رو به گوشه ای انداخت. سمت ییبو برگشت و گفت"نیازی به استفاده از خشونت نیست. من میتونم به سوالاتی که داری جواب بدم، بدون اینکه لازم باشه خون همدیگه رو بریزیم."
اشارهای به کاناپهی طوسی رنگ کرد "بشین ییبو." و خودش هم رو به روی کاناپه، روی صندلی ننویی ای که به نظر میرسید از ماهون مرغوب ساخته شده بود نشست. وقتی با تعلل ییبو مواجه شد، خندید و گفت"بشین. زیرش بمب یا تله کار نذاشتم."
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد و روی کاناپه نشست. در تاریکی اتاق، تنها برقی که چشمهای ییبو رو به خودش جلب میکرد، درخشش پشت چشمهای اون مرد بود. مردی که ییبو هنوز اسم کوچکش رو نمیدونست. مرد دستهاش رو زیر چونه زده و با نگاه عجیبی به ییبو خیره شده بود، انگار که ییبو از شیشه ساخته شده و اون میتونست تمام وجود ییبو، نقاط قوت و ضعف و مهم تر از همه، رازهایی که در قلبش پنهان کرده بود رو ببینه. ییبو از این فکر به خودش لرزید.
"خب، شروع کن. گوش میدم."
ییبو با سادهترین سوال شروع کرد"اسم تو چیه؟"
"اسمم شیائو ژانه. اگه خیلی دلت میخواد بیشتر بدونی، متولد شهر چونگچینگم و سی سالمه. دو سالی میشه که به این شهر،پکن، نقل مکان کردم. تنها زندگی میکنم و خانوادهای ندارم. نه پدر و مادر، و نه خواهر و برادر. جواب سوالات شخصی رو گرفتی ییبو؟"
ییبو لبهاش رو به هم فشرد و با نگاه ناخوانایی به ژان خیره شد. ژان این نگاه رو دوست نداشت. ترجیح میداد بتونه مستقیم همه چیز رو از پشت نگاه مخاطبش بخونه تا اینکه با حدس و گمانهای ذهنی خودش تنها بمونه.
ییبو سوال بعدی رو پرسید"تو چیکار میکنی؟"
ژان پوزخند زد:یعنی خودت نمیدونی ییبو؟ و بعد نفسش رو بیرون فرستاد. شمرده شمرده جواب داد"طیف کارهایی که من انجام میدم گستردست ییبو. من سئوی یه شرکت تجاری بزرگ تو پکنم. فردا برای دیدن شرکتی که توش کار میکنم میبرمت. فعالیتهایی که انجام میدیم از دادن رشوه با بهرهی بالا به شرکتهای کوچک تر شروع میشه و تا داشتن حق امتیاز حمل و نقل و صادارت و واردات اختصاصی در بنادر دلخواهمون ادامه پیدا میکنه. و قبل از اینکه بخوای بپرسی، باید بگم یه بخشی از قاچاق اسلحه هم به عهدهی ماست."
لبخندی که روی لبهاش داشت خیلی فریبنده بود. بهنظر میرسید دادن تمام این اطلاعات به ییبو کار خیلی پیش پا افتادهای بود، انگار که روزی هزار بار این کار رو برای هزاران نفر انجام میداد.
ییبو بی مقدمه پرسید"چرا چنین اطلاعاتی رو بهم میدی؟"
ژان از این سوال متعجب شد" چرا؟ چون خودت میخواستی بدونی، اینطور نیست؟"
ییبو خودش رو روی کاناپه جلو کشید"درسته، اما تو میتونستی بهم دروغ بگی، یا فقط به بخش کارت تو شرکت اشاره کنی. یا شاید به هر کسی که این سوالا رو ازت بپرسه همین جوابا رو میدی؟" و بعد پوزخندی زد"اگه من یه جاسوس یا افسر پلیس باشم چی؟ فکر نمیکنی اینقدر بیپرده حرف زدن در مورد خودت و کارایی که انجام میدی برات گرون تموم شه؟!"
ژان، در حالیکه دستهاش رو زیر چونه زده بود چند لحظه به ییبو خیره شد. ییبو منتظر واکنش ژان در انتظار حمله نشسته بود، اما ژان زیر خنده زد. خندهای کوتاه و عصبی. ییبو کاملا با این حرکات آشنا بود. بعد از اینکه خندیدنش تموم شد، لبهاش رو لیسید و گفت"از همون لحظهای که دیدمت فهمیدم باید خیلی گستاخ باشی... اون نگاه درندهی پشت چشمات که اینطور باهام حرف میزد، اما الان میبینم تو حتی از تصورات من فراتر رفتی ییبو... تو خیلی خیلی گستاخی!"
"جسور رو بیشتر میپسندم."
"یادم نمیاد به اشیای تو خونم حق انتخاب در مورد القابشون داده باشم." لحنش جدی شد"و در مورد سوالت..."
به صندلی ننویی که روی اون نشسته بود تکیه زد. دستهاش رو روی دستههای صندلی گذاشت و با خیال راحت عقب و جلو رفت"تو ازم در مورد بیپرواییم پرسیدی ییبو، و اینکه مقابل همه اینطورم یا نه. چرا فکر میکنی من در مورد تو، بیپروا رفتار کردم؟"
ییبو در سکوت به ژان خیره شده و چیزی نمیگفت. حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد.
"من تو رو میشناسم، ییبو."
ییبو سکوت کرد. لبهاش رو به هم فشرده و با صورتی بیحالت و نگاهی سرد به ژان خیره شده بود. این مرد بدون شک یکی از عجیبترین آدم هایی بود که در تمام زندگیش ملاقات کرده بود.
ژان نفسش رو بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد. در حالیکه کلتش رو از روی زمین برمیداشت، بدون برگشتن سمت ییبو گفت"از فردا، تو بهعنوان بادیگارد شخصی من مشغول به کار میشی. هر چیزی که لازم بود در مورد من و زندگیم بدونی رو بهت گفتم. اگه سوال دیگهای داشتی،افرادم بهت کمک میکنن. و یه چیز دیگه ییبو...."
ژان برگشت و با قدم های بلند سمت ییبو رفت. نگاهی به پسر جوان تر، که همچنان مصمم بهش خیره شده بود انداخت. خم شد و دستهای از موهای ییبو رو از روی پیشونیش کنار زد"حتی فکر فرار یا خیانت کردن به من رو به ذهنت راه نده. متوجه شدی؟"
"بله، ارباب."
لبخند حاکی از رضایت روی لبهای ژان ظاهر شد"خوبه."
و بدون هیچ حرف دیگهای، برگشت و از پله ها بالا رفت. ییبو صدای در رو شنید که پشت سر ژان بسته شد.
ییبو مدتی همونجا سرجای خودش نشست. نباید گاردش رو مقابل ژان پایین میآورد. نباید اجازه میداد اون مرد بیشتر از چیزی که لازم بود بفهمه و این خیلی حیاتی بود.
حالا که چشمهاش به تاریکی عادت کرده بود، نگاهی به اطراف انداخت. منزل شیائو ژان درست مثل نگاه پشت چشمهاش تاریک و بیروح بود. ییبو نگاههای خالی زیادی رو دیده بود، اما نگاه شیائو ژان از بین تمام اونها خالی تر، سرد تر و بیروح تر بود. بهنظر میرسید شمع حیات وجود شیائو ژان، داشت آخرین نفس های خودش رو قبل از ذوب شدن میکشید.
مرگ بر تمام این خونه سایه انداخته بود.
از سرجاش بلند شد و از پله ها بالا رفت. درد کمرش هنوز اذیتکننده بود، اما همینکه ییبو میتونست روی پاهای خودش راه بره جای خوشحالی داشت. این نشانهی خیلی خوبی بود.
رو به روی اتاق خواب شیائو ژان ایستاد. با تردید نگاهی به دستگیرهی در انداخت و به آرومی در زد. وقتی جوابی نشنید، دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق شد.
اینطور که بهنظر میرسید، شیائو ژان خوابیده بود. بدنش بیحرکت روی تخت افتاده و انعکاس نور شمعی که روی میز کوچک کنار تختش میسوخت، خبر از خواب بودن صاحبخونه میداد.
ییبو چند لحظه بیهدف سرجای خودش ایستاد. دستهاش رو به سینه زد و مردی که روی تخت خوابیده بود خیره شد. دیدن شمع روی میز مایهی تعجبش شد. چرا صاحب چنین خونهی لوکسی باید با شمع کتاب میخوند؟
نزدیکتر رفت و رو به روی ژان ، بین میز و تخت ایستاد. آثار خستگی حالا در چهرهی اون مرد نمایان شده بود. سینش با هر بار بالا و پایین رفتن خسخس میکرد که خبر از مرضی کهنه میداد. لبهاش با فاصلهی خیلی کمی از هم باز مونده و به نظر از چیزی درد میکشید. ییبو با چنان دقتی به اجزای چهرهی ژان خیره شده بود که انگار میخواست تا آخر عمر، تمام جزئیات این چهره رو به خاطر بسپاره. نگاهی به میز کنار تخت انداخت. میز ظریف و جمع و جوری بود با پایههای منبت کاری شده و دو کشوی کوچک در زیرش. تنها چیزی که روی میز به چشم میخورد، یک شمع و کتابی بود که بهنظر میرسید ژان تا قبل از اینکه خوابش ببره مشغول خوندنش بود.
ییبو دوباره به ژان نگاه کرد و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد، رو سمت کتاب برگردوند. با اخم نگاهی به سطور و کلماتی که پشت سر هم ردیف شده بودند انداخت. اهل کتاب خوندن بود،اما نه بهعنوان یک عادت روزانه. یکدفعه، جملهای توجه ییبو رو به خودش جلب کرد. زیر جمله چندین و چند بار خط کشیده شده بود، انگار که خواننده میخواست این جمله رو تا ابد به ذهنش بسپاره:
«درد و رنج همیشه برای فردی با هوشِ سرشار و قلبی بزرگ، اجتنابناپذیر است. »
ییبو نگاهی به بالای صفحه انداخت و عنوان کتاب رو خوند: جنایت و مکافات برگشت و دوباره به ژان خیره شد. لبخندی زد و با خودش فکر کرد: پس تو اهل مطالعه هم هستی!
همونطور که بیصدا وارد اتاق شده بود، بیصدا هم رفت در رو پشت سر خودش بست. سریع از پلهها پایین رفت. دسته کلید ژان و یکی از کتهایی که به رختآویز کنار در ورودی آویزون کرده بود رو برداشت و بی سر و صدا از خونه خارج شد.
***
بعد از نزدیک نیمساعت پیاده روی در خلوت شبانه، به یک باجهی تلفن عمومی رسید.
نگاهی به اطراف انداخت. بهنظر ساعت از دو نیمهشب گذشته بود، اما خیابونها هنوز کم و بیش شلوغ و جمعیت در رفت و آمد بود. پکن یکی از شهرهایی بود که خیلی رنگ سکوت و آرامش رو به خودش نمیدید.
سکهای که در جیب شلوارش داشت بیرون کشید و وارد باجه شد. به محض انداختن سکه، سریع شمارهای رو گرفت و منتظر پاسخ شد. پشت سرش، مرد و دختر جوانی در حالیکه بلند بلند میخندید منتظر پایان تماس ییبو بودن. چیز زیادی از حرفهاشون دستگیر ییبو نشد، جز اینکه باید سریع به خاله زنگ میزدن و خبر میدادن شب رو به هتل میرن. دختر موبایلش رو جا گذاشته و موبایل مرد جوان هم باتری خالی کرده بود.
طولی نکشید که صدای بم و گرفتهای از پشت خط جواب داد"چه کسی صحبت میکنه؟"
ییبو دستش رو کنار دهنی تلفن گرفت و جواب داد"وانگ هستم قربان."
لحن شخص پشت خط،بلافاصله جدی شد"افسر وانگ؟ اوضاع در چه حاله؟ حالت خوبه؟"
ییبو بلافاصله جواب داد"من خوبم. وارد منزل سوژه شدم."
"خب؟ چی دستگیرت شد؟"
ییبو نگاهی به مرد پشت سرش انداخت و با لحن آروم تری جواب داد"اون از مرگ پدرم خبر داره قربان."
"باید حدس میزدم. حواست رو خیلی جمع کن. شیائو یکی از باهوشترین و خطرناکترین کیس های این پروندست. نباید هیچ بهانهای دستش بدی. برای ما خیلی مهمه که تو زنده و سالم برگردی." مکثی کرد و بعد ادامه داد"تو یکی از بهترین مامورهای امنیت ملی چین هستی. مراقب محافظت از هویتت باش. اون مرد به هیچقیمتی نباید متوجه شه که تو کی هستی."
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد"اطاعت قربان. بعد از تموم شدن ماموریت باید با شیائو چیکار کنم؟"
"تو خودت جوابش رو میدونی. بکشش."
جواب ییبو،کوتاه و واضح بود"اطاعت." و از باجه بیرون رفت.
باران شروع شده بود.
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...