قسمت شصت و پنجم

101 29 5
                                    

پرواز کوتاه اما حوصله سر بر بود.
برای شیائو ژان که استفاده از ماشین رو به همه چیز ترجیح می‌داد،سفر با چنین وسیله‌ای عذاب آور بود. برخلاف حدس هایکوان،اتفاق بدی رخ نداد. زندگی خارج از عمارت شیائو در پکن،همچنان جریان طبیعی خودش رو پیش می‌برد. رفت و آمد مردم، شلوغی شهر که نسبت به پکن کمتر،اما همچنان آزاردهنده بود. قسمت دوست داشتنی  سفر،زمانی بود که بعد از پرواز،در بخشی از راه به مسیری که از حومه شهر رد می‌شدند وارد شدند.
ژان دستفروش‌هایی رو دید که برای فروش ماهی‌های تازه صید شده، ترب های سفید و سبزیجات معطر بساط خودشون رو پهن کرده بودند.  بچه‌هایی رو دید که بادبادک‌های مقوایی با طرح اژدها هوا کرده و با خوشحالی دنبال هم می‌دویدند. زن‌هایی در هانفو‌ های ابریشمی و رنگارنگ و بوی خاصی که در هوا بود،چیزی که به اون دو نفر رهایی از شلوغی شهر و ورود به جایی خلوت‌تر و صمیمی‌تر رو یادآوری می‌کرد.
لذت بردن از این مسیر خیلی طول نکشید. ماشین به جاده اصلی برگشت و بعد از نیم‌ساعت،شیائو ژان و وانگ ییبو درون شلوغی و ازدحامی مشابه با پکن بودند.
ژان در تمام مسیر سکوت کرده بود. حتی انگشت‌های ییبو که محکم بین انگشت‌هاش حلقه شده بود هم،چیزی از اضطرابش کم نمی‌کرد.
دوباره به اون شهر برگشته بود،بعد از سال‌ها،دوباره به شهری که مصرانه تلاش می‌‌کرد تمام خاطراتش رو از ذهنش پاک کنه، برگشته بود. شهری که با هر بار یادآوری اون، دردی در قفسه سینش احساس می‌کرد. چیزی در قلبش تیر می‌کشید و ژان می‌دونست زخم‌های قدیمی،هنوز گرم و زنده،سر جای خودش باقی مونده بود.
"ژان،داریم می‌رسیم." صدای ییبو،ژان رو از فکر بیرون کشید. نگاهش رو از پنجره گرفت و سمت ییبو برگشت"چیزی گفتی؟"
"گفتم داریم می‌رسیم."ییبو با ملایمت حرفش رو تکرار کرد و بعد پرسید"خوبی؟ به چی فکر می‌کنی؟"
ژان شونه بالا انداخت و رو از ییبو گرفت" خوبم. چیزی نیست."
"ژان..."
"گفتم حالم خوبه ییبو!"ژان با تحکم گفت و بعد،سمت دستیار راننده برگشت"ببین نزدیک‌ترین فروشگاه این‌جا که عروسک داشته باشه کدوم سمته. می‌ریم اون‌جا."
و بعد، صورتش رو سمت ییبو برگردوند. ییبو آزرده‌خاطر به نظر می‌رسید. ژان این‌بار با ملایمت بیشتری گفت"دست خالی که نمی‌خوای بری دیدن خواهرت؟هوم؟"
ییبو اخم کرد،اما چیزی نگفت. دست ژان رو ول کرد و به بیرون از پنجره خیره شد.
***
خرید خیلی طول نکشید. ییبو یک اسب عروسکی صورتی بزرگ و ژان هم عروسک یک بچه گربه خریده بود. وقتی رو به روی بیمارستان رسیدند،موبایلش رو بیرون کشید و به مادرش زنگ زد. بعد از این‌که صحبتش با مادرش تموم شد،موبایل رو به جیبش برگردوند . نگاهی به اطراف انداخت و پوزخند زد"نمی‌دونستم این دور و بر هم محافظ گذاشتی."
ژان چشم‌هاش رو چرخوند. نگاهی که ییبو می‌تونست از پشت هر حرکتش ناسزا رو بشنوه"توقع نداشتی که بدون محافظ این‌طرف و اون‌طرف بریم ییبو؟" و بعد متقابلا به ییبو پوزخند زد"از کسی که نسبت به لباس پوشیدن من هم حساسیت نشون میده،بعید بود که چنین توقع بعیدی داشته باشه."
ییبو نگاهش رو از ژان گرفت. زیر لب غر زد"گور بابات." و ژان به خنده افتاد.

فلش بک
"شیائو ژان،قرار نیست با چنین سر و وضعی بیای به دیدن خواهرم،نه؟"
ییبو دست‌هاش رو روی سینه زده بود و به ژان،که کت و شلوار سه تکه و شیکی پوشیده بود نگاه می‌کرد. ژان دست از درست کردن کرواتش در آینه برداشت و سمت ییبو برگشت"منظورت چیه؟ البته که قراره همین‌طوری بیام. ایرادش چیه؟"
"ایراد..."ییبو در انتخاب کلمات مردد به نظر می‌رسید. نگاهش از بالا  تا پایین بدن ژان می‌چرخید. بلوز سفیدی که زیر کت پوشیده بود کمکی به پنهان کردن تتوهای روی گردنش نمی‌کرد. کت،شلوار و جلیقه هر سه به رنگ مشکی انتخاب شده بودند. به نظر می‌رسید در کمد شیائو ژان هیچ رنگ دیگه‌ای به جز سفید و مشکی پیدا نمی‌شد. دستکش‌های چرم مشکی، جوراب‌های سفید و کفش‌های چرمی که ژان با وسواس کنار در گذاشته بود.
"ایراد؟!"ژان یکی از ابروهاش رو بالا داده و منتظر بود تا ییبو جمله خودش رو تموم کنه.
ییبو سری تکون داد. در تلاش بود تا کلمات مناسب رو پیدا کنه"این خیلی...خیلی... تو این لباس و با اون تتوهای روی گردنت خیلی شبیه یه گنگستر به نظر میای."
ژان چشم‌هاش رو چرخوند و نفسش رو با حرص بیرون داد. ییبو می‌تونست تلاشی رو که برای ناسزا نگفتن به کار بسته بود احساس کنه، و بعد انگار که مجبور به توضیح واضح ترین حقیقت در جهان شده بود، شمرده شمرده گفت"ییبو، من یه گنگستر هستم! یادم نمیاد بهم گفته باشی که با این موضوع مشکل داری!"
ییبو خندید"البته که ندارم." همون‌طور که سمت کمد لباس‌های ژان می‌رفت ادامه داد" کت و شلواری که پوشیدی احتمالا از تمام زندگی من گرون‌تره،ولی این جایی که قراره بریم یه سفر کاری یا یه ملاقات با خانواده‌ها مافیا نیست. ژان،قراره با هم بریم دیدن یه دختر دوازده ساله. لازم نیست اینقدر رسمی لباس بپوشی."
کمد بزرگ شیائو ژان،کلکسیونی از زیباترین،شیک‌ترین و احتمالا گرانقیمت ترین کت و شلوارهای دوخته شده در چین بود. ییبو با تاسف سری تکون داد و پرسید"ببینم،تو واقعا یه چیز عادی واسه پوشیدن نداری؟"
"منظورت رو از چیز عادی نمی‌فهمم."
دست‌های ییبو بین پارچه‌های قیمتی داخل کمد می‌گشت"چیزی مثل یه تیشرت،یا یه بلوز ساده،یا پلیور و سویشرت و چه می‌دونم،از این چیزا. باورم نمیشه این‌جا نمی‌تونم یه لباس عادی پیدا کنم!"
"من از این چیزا نمی‌پوشم." ژان این بار با صدای آرومی گفت و بعد،نگاهش رو پایین انداخت. پوشیدن لباس‌های راحتی جزو برنامه زندگیش نبود. هر بار به خودش قول می‌داد که برای خرید چند لباس راحتی اقدام کنه،اما هر بار در مرحله اقدام متوقف می‌شد.
ییبو در حالی‌که یک بلوز یقه اسکی مشکی رنگ رو بیرون می‌کشید (برای پنهان کردن تتوهای روی گردن ژان، و همین‌طور چون رنگ دیگه‌ای تو کمدش پیدا نمی‌شد.)،کمد رو بست و گفت"وقتی برگشتیم،می‌برمت خرید."

پایان فلش بک

"ییبو!"
صدای آشنای زنی، باعث شد هر دو مرد جوان به عقب برگردن و یک لحظه بعد، وانگ ییبو بدن ظریف مادرش رو در آغوش گرفته بود. لبخند محزونی با دیدن این صحنه روی لب‌های ژان نشست. تصویر محوی از چهره زنی با پوستی به سفیدی برف و موهای مشکی بلند در ذهنش نقش بست. آغوشی که ژان مدت‌ها قبل،صاحب اون رو از دست داده بود.
خانم وانگ از پسرش جدا شد و به ژان نگاه کرد. لبخندی زد و دستش رو سمت ژان دراز کرد"از این‌که می‌بینمتون خوشحالم آقا شیائو."
ژان با احترام دست زن رو گرفت و سمت لب‌هاش برد. بوسه‌ای روی اون زد و گفت"باعث افتخارمه."
زن با تحسین به ژان خیره شد و بعد،سمت ییبو برگشت"بهم نگفته بودی که مهمون داریم."
ییبو با خجالت خندید و پشت سرش رو خاروند. این کاری بود که هر موقع خجالت می‌کشید انجام می‌داد  و ژان عاشق تماشای این عادت کوچک ییبو بود.
شیائو ژان عاشق تماشای تمام حرکات وانگ ییبو بود.
دیدار خواهر و برادر بعد از تمام این مدت‌، هم برای ییبو و هم برای نینگ،خوشحال کننده بود. ژان هیچ‌وقت اشک ریختن ییبو رو ندیده بود،اما  از پشت شیشه‌ای که درون و بیرون اتاق رو از هم جدا می‌کرد،دید که چطور بعد از درآغوش گرفتن خواهرش،پلک‌هاش تر شد و قطرات اشک به آرومی از هر دو طرف صورتش روی سر بی‌موی خواهرش ریخت.
وقتی ییبو بالاخره از اتاق خواهرش بیرون اومد،ژان برای عیادت از نینگ، از خانم وانگ اجازه گرفت و بعد از ییبو، وارد اتاق شد.
"تا کی این‌جا هستین پسرم؟"
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. به آرومی جواب داد"فردا صبح برمی‌گردیم پکن."
"لازم نبود آقا شیائو رو هم همراه خودت بیاری. نمی‌خواستم دیدن من و خواهرت برای هیچ‌کدوم از شما مزاحمت ایجاد کنه." دای یو گفت و سمت پسرش،که از پشت شیشه به ژان و خواهرش خیره شده بود،برگشت.
ییبو نگاهش رو به مادرش داد. با محبت گفت"زحمتی نیست مادر. باید خیلی وقت پیش می‌اومدیم. کوتاهی از من بود،معذرت می‌خوام."
نگاهی به پشت شیشه انداخت. ژان اسب صورتی رو به دست گرفته و داشت برای نینگ نمایش اجرا می‌کرد. ییبو صدای اون دو نفر رو از پشت در نمی‌شنید اما از خنده‌های خواهرش می‌تونست بفهمه که ژان کار خودش رو خوب انجام می‌داد. با دیدن خنده‌های ژان و خواهرش لبخند زد. زیر لب گفت"رابطش با بچه‌ها اونقدر که فکر می‌کردم بد نیست."
و بعد،کامل سمت مادرش برگشت. پرسید"حال شما چطوره مادر؟ این مدت اذیت نشدین؟"
دای یو سرش رو به طرفین تکون داد. جواب داد"ما خوب بودیم. نگرانت بودم. یه مدت خبری ازت نداشتم." سمت شیشه برگشت و به دخترش و ژان خیره شد. ادامه داد"از چن وو پیگیر وضعیتت بودم. بهم گفت تو ماموریتی."
"همین‌طوره مادر." ییبو گفت و بعد اضافه کرد"می‌خوام کار ناتمام پدر رو تموم کنم."
"ییبو..."
ییبو سریع گفت"مادر،می‌خوام بفهمم کی پدرو کشت. چرا باید کشته می‌شد. پدرم چی می‌دونست که اونا انقدر ازش وحشت داشتن و دنبال سرش بودن. مادر..."صداش رو پایین آورد. سمت دای یو برگشت و گفت"مادر،من هنوز هم خواب اون ماشین سیاه رو می‌بینم. خواب این‌که دوباره سراغ ما اومدن. بعضی وقتا از خودم می‌پرسم شاید هدف اونا پدرم نبوده. شاید هدفشون من بودم و پدر برای این‌که از من محافظت کنه خودش رو فدا کرده بود. یه حسی بهم می‌گه اونا دوباره برمی‌گردن. برای کشتن من و برای صدمه زدن به شما و خواهرم.."
سمت شیشه برگشت و دای یو، نفرت و خشمی که پشت چشم‌های پسرش می‌سوخت رو به خوبی می‌دید"می‌خوام دفعه بعد که باهاشون رو به رو شدم آماده باشم. مادر،می‌خوام وقتی دوباره دستام به خون آلوده شد، این خون اونا باشه که روی دستام ریخته شده،نه خون پدرم."
دای یو با تحکم گفت"ییبو،بهم نگاه کن."
ییبو سمت مادرش برگشت. نگاه دای یو نگران بود،اما همچنان محکم حرف می‌زد"من یه مرد رو تو زندگیم از دست دادم. نمی‌خوام دومیشون رو هم از دست بدم."
ییبو لبخند زد. هر دو دست مادرش رو بین دست‌های بزرگ خودش گرفت. انگشت‌هاش روی استخوان‌‌ انگشت‌های مادرش می‌چرخید. به آرومی گفت" اجازه نمیدم هیچ اتفاقی برای شما و خواهرم بیفته. تا هر جا که بتونم مراقب خودم هستم،اما قول میدم از شما محافظت کنم. تا آخرین روز عمرم. پس لطفا نگران من نباش."
و بعد از مکث کوتاهی پرسید" مادر،می‌تونی مراقب ژان باشی؟ من باید به چن وو سر بزنم. تا شب برمی‌گردم."
دای یو در سکوت سرش رو تکون داد. ییبو خم شد و بوسه‌ای روی گونه مادرش گذاشت"زود برمی‌گردم."
"مراقب خودت باش ییبو."
لبخند کمرنگی روی لب‌های ییبو نشست. پلک‌هاش رو به نشانه تایید روی هم گذاشت و بعد، از بیمارستان بیرون رفت.
***
"ییبو این‌جا نیست خانم وانگ؟!"
ژان با تعجب پرسید و به دای یو خیره شد. مطمئن بود وقت زیادی رو کنار خواهر ییبو سپری نکرده بود،اما حالا که از اتاق بیرون اومد،اون رو کنار خانم وانگ نمی‌دید. زن لبخند زد و سرش رو به طرفین تکون داد"ییبو باید یه سر به مربیش می‌زد. خیلی زود برمی‎گرده." و بعد پرسید"آقا شیائو،می‌تونین همراه من بیاین و تو حاضر کردن شام بهم کمک کنین؟"
خنده‌ی شیرینی از بین لب‌های ژان بیرون رفت. جواب داد"البته." و بعد اضافه کرد"اگه بهم اجازه بدین،قبلش باید جایی برم. باید به یه دوست قدیمی سر بزنم."
***
وانگ جوان در اداره پلیس هم از احترام و اعتبار ویژه‌ای بهره مند بود.
پسر افسانه‌ای مامور ارشد وانگ،کسی که خیلی بین افسرهای امنیتی حاضر نمی‌شد و مستقیم تحت نظر چن وو آموزش و تعلیم دیده بود. مردی که خیلی از افراد حاضر در دایره جنایی و بسیاری از ماموران امنیتی مشتاق دیدارش بودند.
ییبو از این دیدارها استقبال زیادی نمی‌کرد. با وجود این‌که همه جا شهرت خوبی داشت و بهش بعنوان پسر افسر وانگ و یکی از بهترین ماموران امنیتی احترام می‌ذاشتن،اما ترجیح می‌داد کارهای خودش رو در خفا، و با کمترین ملاقات با همکارانش انجام بده. شاید در تمام سال‌هایی که بعد از مرگ پدرش زیر دست چن وو آموزش دیده بود حتی پنج بار هم گذرش به اداره پلیس یا ستاد امنیت ملی نیفتاده بود. چن وو اون رو از چشم همه مخفی نگه می‌داشت و ییبو به خوبی دلیلش رو می‌دونست.
در همه جا،حتی در بالاترین نهادها و حساس‌ترین اون‌ها،همیشه کسانی وجود داشتند که بخوان شرف و عزت خودشون رو در قبال چیزهای مختلف بفروشن. یکی برای پول،یکی برای شهرت و اعتبار و یکی برای مقام بالاتر. هر کس بنده‌ی چیزی بود . چن وو نیاز داشت پسر وانگ رو از چشم‌های زیادی مخفی نگه داره،چون مطمئن بود یکی از عواملی که باعث مرگ دوست قدیمیش شده بود،از درون نیروی پلیس و نیروهای امنیتی منشا می‌گرفت. حتما کسی بین خودشون وجود داشت که چیزی رو به مافیا لو داده بود. چن وو همیشه این رو به ییبو گوشزد می‌کرد که خطرناک‌ترین دشمن‌ها،از بین دوستان و نزدیکان هر آدمی بیرون می‌اومدند و برای همین، ییبو باید همیشه چشم و گوشش رو باز نگه می‌داشت.
همین عوامل،باعث شد تا ییبوی جوان ملاقات‌های خصوصی رو به دیدن چن وو در محل کارش ترجیح بده. معمولا ملاقات های اون دو نفر در رستوران‌های سنتی و یا منزل شخصی چن وو انجام می‌شد. این بار هم در یکی از اقامتگاه‌های نسبتا دور از اداره پلیس،با هم ملاقات کردند.
"خوش اومدی ییبو." مرد مسن گفت و دستش رو سمت پسر جوان دراز کرد. ییبو ادای احترام کرد و بعد با مافوق خودش دست داد. بعد از فوت پدرش، چن وو تنها کسی بود که در تمام این سالها از ییبو و خانوادش محافظت کرد. اون بود که همه چیز رو در مورد این‌که چطور شخص باید پلیس موفق و انسان درستی باشه به ییبو یاد داد و تمام فنون لازم برای تبدیل شدن به یک مامور امنیتی حرفه‌ای رو در اختیارش گذاشت. کسی نمی‌دونست چرا،شاید چون چن وو همیشه خودش رو بخاطر مرگ بهترین دوستش سرزنش می‌کرد و از این‌راه،تنها از این راه می‌تونست اون صدای سرزنش‌کننده‌ی درونش رو خاموش کنه.
"خب،بهم گفتی حرفایی هست که باید بهم بزنی،گوش می‌کنم ییبو."
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. باید همه چیز رو مختصر و مفید برای مافوق خودش توضیح می‌داد.
شمرده شمرده گفت"چند ماهه که تونستم درون تشکیلات خانواده مافیایی شیائو نفوذ کنم. پدرم اطلاعات دقیقی در مورد این‌که کدوم خانواده و چه اطلاعاتی از اون‌ها به دست آورده بود رو قبل از مرگ به من،مادرم و یا هیچ‌کدوم از نزدیکان و همین‌طور در هیچ‌یک از گزارشاتش نداده بود. این‌طور که حدس می‌زنم،شیائو ها نقش مهمی این وسط بازی می‌کردن."
"در مورد شیائو ها بیشتر بهم بگو." چن وو به نظر علاقه‌مند به موضوع می‌اومد.
ییبو با اعتماد به نفس بیشتری به صحبت ادامه داد"رئیس اون‌ها، شیائو جون‌فنگ، اداره‌کننده خانواده اصلی و تمام ریشه‌های متصل به این خانوادست. بعد از جون‌فنگ،قدرتمندترین و بانفوذ ترین فرد درون این خانواده شیائو ژان،برادرزاده اونه."
چن وو پرسید"برادرزاده؟ مگه نباید پسر جون‌فنگ با نفوذترین فرد بعد از پدرش باشه؟ این اصل تمام خانواده‌های مافیاییه."
ییبو سری تکون داد و گفت"اکثر خانواده‌های مافیایی از این اصل تبعیت می‌کنن، اما فکر نمی‌کنم جون فنگ پسری داشته باشه،یا پسری که بتونه بعد از اون مسئولیت اداره خانواده رو به ‌عهده بگیره."
بعد از چند لحظه اضافه کرد"اما فکر نمی‌کنم جون فنگ فرزندی داشته باشه که بتونه این مسئولیت رو بهش بسپاره. شاید هم فرزندانی داشته باشه،اما هیچ‌کدوم از اون‌ها به اندازه شیائو ژان قدرتمند و با نفوذ نباشن."
چن وو مصرانه دنبال حرفش رو گرفت"احساس رقابت نکردی؟ شاید کسی اون‌جا باشه که بخواد برای تصاحب قدرت با ژان رقابت کنه یا هر چیز دیگه؟"
"شاید چنین کسی باشه."ییبو گفت و لب‌هاش رو لیسید"اون بیرون،در جهان مافیا‌های چین آدمای زیادی هستن که می‌خوان سر به تن شیائو ژان نباشه. من هنوز نمیدونم چرا و ژان قبلا چه کارایی کرده که تمام این آدما تشنه به خونش هستن. بحث در مورد این شخصیت به چیزی ورای میل به قدرت و  ثروت میره."
چن وو چشم‌هاش رو ریز کرد"در مورد شیائو ژان. در مورد این مرد هر چیزی که می‌دونی رو بهم بگو."
ییبو سری تکون داد. می‌دونست که بالاخره باید در مورد ژان با مافوق خودش صحبت کنه. بارها چیزی که قرار بود برای چن وو تکرار کنه رو با خودش مرور کرده و سوالات احتمالی‌ای که مرد قرار بود ازش بپرسه رو حدس زده و در ذهنش به اون‌ها جواب داده بود.
حرف‌هاش در مورد ژان رو این‌طور شروع کرد"اون کلید من برای ورود و نفوذ درون خانواده شیائو بود. به لطف تله‌ای که براش گذاشتیم،اون منو خرید و به عمارت خودش برد. شیائو ژان چیزی برای پنهان کردن نداره. شخصیت خیلی پیچیده‌ای نداره. هر چیزی که احساس می‌کنه رو به زبون میاره. در مواجه با دشمنان خودش خشن و بی‌رحمه. یک بار جلوی چشم‌های من به یه جسد شش بار شلیک کرد،چون می‌خواست خشم خودش رو از این راه روی بدن قربانیش خالی کنه. اون سر و زبون جسد رو برید و برای کسی که سعی کرده بود بهش آسیب برسونه فرستاد. خانواده‌ای نداره. نه پدر،نه مادر و نه خواهر و برادری. تنها در عمارتی که بهش اشاره کردم زندگی می‌کنه."
چن وو وسط حرف ییبو پرید"گفتی خانواده نداره،چه بلایی سر پدر و مادرش اومده؟"
ییبو که از قبل خودش رو برای چنین سوالی آماده کرده بود بلافاصله جواب داد"پدر شیائو ژان،برادر شیائو جون فنگ،وقتی ژان پسربچه بوده کشته شده. من حدس می‌زنم جون فنگ پشت این قتل باشه. برای این‌که بتونه جایگاه ریاست خانواده رو تصاحب کنه برادر خودش رو کشته و فرزند اون رو به اسارت گرفته. در مورد مادرش اطلاع دقیقی ندارم. شاید همراه با پدرش کشته شده و شاید بعدا در اثر بیماری یا هر چیز دیگه‌ای فوت کرده."
چن وو سرش رو با حالت متفکرانه‌ای تکون داد و بعد گفت"ادامه بده."
"از تحصیلات شیائو ژان اطلاعی ندارم. اون‌طور که حدس می‌زنم تحصیلات خودش رو بصورت خصوصی دنبال می‌کرده. اما به مطالعه علاقه زیادی داره. شبیه به گنگسترهایی که تا الان باهاشون رو به رو شدیم نیست. اون اخلاقیات خودش رو داره. با این‌که تجارت خانوادگی شیائو،یعنی قاچاق رو دنبال می‌کنه،ولی بچه‌ها و زن‌‌ها رو بیرون از این‌ کار نگه می‌داره. فکر کنم شاید بخاطر بچگی‌ای که از سر گذرونده چنین قانونی برای خودش تصویب کرده."
"منظورت رو واضح‌تر بگو."
ییبو با طمانینه جواب داد"من از گذشته‌ی اون چیزی نمی‌دونم. ژان آدم پر حرفی نیست و همه چیز رو ساکت و شخصی نگه می‌داره. برای کسی که پدر و مادرش رو در بچگی از دست داده، حدس زدن این‌که ممکنه بچگی سختی رو از سر گذرونده باشه سخت نیست. محل کار خودش رو جایی غیر از عمارتی که درونش ساکنه قرار داده. به سختی با کسی در عمارت ملاقات می‌کنه. آشناهای زیادی نداره و ترجیح میده همه چیز رو در خلوت و خفا نگه داره. دنبال کننده پرونده پدرم بوده و از تمام چیزهایی که تو اون عمارت دیدم،حدس می‌زنم که پدرم در طی عملیاتی که درگیرش بوده گذرش به عمارت خاندان شیائو و ساکنینش هم افتاده."
چن وو نفسش رو بیرون فرستاد. با صدای آرومی پرسید"هنوز نمی‌دونی پدرت اون‌جا چی‌کار می‌کرده؟"
"مطمئن نیستم که بدونم. هنوز نه."
چن وو از داخل کیفی که همراه خودش آورده بود،پوشه زرد رنگی رو بیرون کشید"می‌دونم که خارج کردن و حمل مدارک و شواهد به خارج از اداره پلیس جرمه. اما این مسئله ضروری بود و باید بهت نشونش می‌دادم." این رو گفت و کاغذی رو از پوشه بیرون آورد. اون رو به دست ییبو داد و گفت"با دقت بهش نگاه کن."
کاغذ،یک ابلاغیه بود. موضوع ابلاغیه در مورد حذف یک قاتل بود. معمولا در مورد قتل و حذف فیزیکی دستوری صادر نمی‌شد. حتی بدترین تبهکارها هم اول باید دستگیر و بعد تحویل به قانون می‌شدند. اما ییبو نمی‌دونست چرا و برای چه منظوری،این بار حکمی برای حذف فیزیکی یک قاتل داده شده بود.
متن حکم در مورد حذف فیزیکی قاتلی معروف به دست بریده بود. ییبو روی کاغذ خوند که ماموری برای این کار داوطلب شده بود . تشخیص اسم پدرش بعنوان اون مامور،یک لحظه بیشتر طول نکشید.
اما چیزی که اون کاغذ رو اینقدر شوم و هراس انگیز می‌کرد؛نه ماهیت و محتوای اون،بلکه نوشته‌های پراکنده و سرخ‌رنگی بود که در گوشه گوشه کاغذ به چشم می‌خورد.
نمی‌خوام بمیرم!
"ییبو،دلیل این‌که می‌خوام سریع‌تر تو این ماموریت به نتیجه برسی،اینه. حکم پدرت یه حکم سری و محرمانه بود. تو می‌تونی مهر محرمانه رو بالای این حکم ببینی. کسی نمی‌دونه این حکم چطور و از چه راهی به دست قاتل رسیده و بعد،دوباره از اداره پلیس سردرآورده. پدرت دو روز بعد از ابلاغ این حکم،درست یک شب قبل از این‌که بخواد برای ماموریت بره کشته شد." چن وو گفت و دستش رو روی دست‌های سرد ییبو گذاشت. وقتی ییبو بالاخره کاغذ رو روی میز گذاشت و به مافوق خودش نگاه کرد،چن وو گفت"یکی از افراد ما،یکی از نیروهای پلیس پدرت رو فروخته بود. شاید قاتل پدرت شخص دیگه‌ای باشه،اما یکی از ما حکم اون و ماموریتش رو به قاتل لو داده. تو باید اون قاتل رو پیدا کنی. اون قاتل و به کمک اون،کسی که پدرت رو لو داده و منجر به مرگش شده بود."
به این‌جا که رسید،مکث کرد. با صدای آروم‌تری ادامه داد"دلیل این‌که تو رو از همه مخفی نگه می‌دارم همینه ییبو. کسی که پدرت رو لو داده،و همین‌طور قاتل هنوز اون بیرونن. ممکنه هدف بعدی اونا تو باشی و من می‌خوام مطمئن شم دست اونا،دست هیچ‌کدومشون بهت نرسه."
***
ژان برای مدتی طولانی بالای سر سنگی ایستاد که فامیلی وانگ روی اون حک شده بود.
هوا سرد بود و لرز اون رو روی گونه‌هاش احساس می‌کرد. کنار سنگ قبر نشست و انگشت‌های بلندش رو به آرومی روی حروف کشید. لبخند محزونی روی لب‌هاش نشسته بود"حالت چطوره؟ از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی وقت می‌‌گذره. این‌طور فکر نمی‌کنی؟"
آرامگاه خلوت بود. از این‌که مجبور نبود نگاه‌های زیادی رو روی خودش تحمل کنه خوشحال بود.
"کی باور می‌کنه؟ ما دوباره این‌جاییم. دوباره کنار هم،بعد از اینهمه سال. دوباره بعد از این‌همه سال و این بار من تنها نیستم." انگشت‌هاش از حرکت روی سنگ قبر باز ایستاد"من با پسرت اومدم. با ییبو. همون پسری که در موردش باهام حرف زده بودی.یادت هست؟ پسری که گفته بودی قراره ازم محافظت کنه."
سوزش اشک رو پشت چشم‌هاش احساس می‌کرد. ادامه داد"مثل خودته. لعنتی،خیلی شبیه خودته. وقتی اولین بار دیدمش ازش متنفر شدم. از این‌که اینقدر شبیه تو بود متنفر شدم. فکر می‌کردم دیگه هیچکس تو این دنیا شبیه تو نیست و بعد،پسرت اون‌جا بود که بهم دهن‌کجی کنه. برای این‌که بهم ثابت کنه هنوز کسی تو این دنیا شبیه تو هست که بخواد منو عذاب بده."
"فکر می‌کردم قوی هستم. فکر می‌کردم می‌تونم ادامه بدم. اما بعد از مرگ تو،بعد از اشتباهی که کردم،چیزی درون من مرد. هیچ‌وقت نتونستم دوباره زندگی کنم. حتی اون موقع که زندگیم مثل یه آشغال بود هم،احساس می‌کردم که زنده ام. اما الان...الان اگه می‌تونستی منو ببینی،دیگه منو نمی‌شناختی. اون پسر لاغر و ضعیف محو شده. حالا یه مرد از اون جا مونده. مردی که قول داده بود از پسرت مراقبت کنه. از پسرت و از خانوادت."
بغض گلوش رو می‌خراشید"مردی که نتونست از تو محافظت کنه. مردی که نتونست از خودش محافظت کنه."
نفس لرزانش رو بیرون فرستاد. سرما رو در تمام بدنش احساس می‌کرد. ادامه داد"نمی‌دونم بتونم ادامه بدم یا نه. شاید از اول هم نباید ادامه می‌دادم. خستم. خیلی زیاد. دلم می‌خواد همه چیز تموم شه. دلم می‌خواد همه چیز به آخر خودش برسه و من استراحت کنم. می‌دونی؟ همون‌طور که تو الان داری استراحت می‌کنی. ییبو تنها چیزیه که منو به این دنیا پیوند داده و..."به تلخی خندید"اول تو و حالا پسرت. پسرت هم مثل خودت خوب بلده که چطور باید قلبم رو پاره پاره کنه."
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد"لعنتی...دلم برات تنگ شده..."
***
شب شده بود.
وقتی ژان به خونه‌ی ییبو رسید،خانم وانگ تمام کارهای شام رو انجام داده بود. تمام کارها به جز سالاد، که شیائو ژان مسیئولیت حاضر کردن اون رو به عهده گرفت.
همون‌طور که هویج‌ها رو خورد می‌کرد،با لبخند خجالت زده‌ای رو به خانم وانگ گفت"متاسفم که دیر کردم. شما همه‌ی کارها رو به تنهایی انجام دادین."
دای یو لبخند زد و سری تکون داد"این‌طور نیست." و بعد سمت ژان برگشت. با محبت گفت"آقا شیائو..."
"خواهش می‌کنم ژان صدام کنید."
"ژان عزیز... خیلی وقته که ییبو رو می‌شناسین؟"
ژان نفسش رو بیرون فرستاد . به آرومی جواب داد"خیلی وقت...خب...زمان زیادی نیست. منظورم اینه که زمان زیادی نیست که با هم صمیمی هستیم..." هویج‌ها رو کنار گذاشت و سراغ کاهو رفت. ادامه داد"قبلا دورادور می‌شناختمش. خیلی زیاد نه. اتفاقی متوجه شدم که تصادف کرده و برای کمکش رفتم. ما قبل از حادثه تصادف خیلی با هم صمیمی نبودیم اما این اواخر...این اواخر رابطمون نزدیک‌تر و صمیمی تر شده."
دای یو سرش رو تکون داد. لبخندی زد و گفت"از این‌که می‌بینم ییبو دوست‌ جدیدی پیدا کرده خیلی خوشحالم. می‌دونین...پسر من روابط اجتماعی خیلی قوی‌ای نداره. بعد از فوت پدرش خیلی ساکت‌تر و گوشه‌گیر تر شد. مرگ پدرش اثر خیلی بدی روی ییبو گذاشت. فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم خوشحالی پسرم رو ببینم."
"بابت فوت همسرتون متاسفم."
"ممنونم."دای یو گفت و بعد پرسید"پدر و مادر شما چطورن؟"
دست‌‌های ژان برای لحظه‌ای از بریدن بازایستاد. بلافاصله خودش رو جمع کرد و جواب داد"هر دوی اونا فوت شدن."
"ف..فوت شدن؟" لحن دای یو حیرت زده بود و ژان به خوبی ردی از غم رو درون اون احساس کرد. سر از روی کاهو برداشت و سمت مادر ییبو برگشت. لبخندی زد و گفت"بله. پدرم رو وقتی شش سالم بود از دست دادم."
"می‌تونم بپرسم..." دای یو مردد بود. با صدایی که لرزش خفیفی درون خودش داشت ادامه داد"و چه اتفاقی برای مادرتون افتاد؟"
ژان جواب داد"مادرم بعد از فوت پدرم حال و روز خوبی نداشت. بعد از یه مدت هم ناپدید شد. دیگه خبری ازش نداشتم. فکر می‌کنم اونم فوت شده."
دای یو لب پایینش رو گزید. می‌خواست به ژان بگه. می‌خواست در مورد پیغامی که از طرف هوا براش رسیده بود بگه. از این‎که ممکن بود هنوز جایی در این کره خاکی،هوا زنده باشه و دنبال اون‌ها بگرده. اما می‌دونست این موضوع ژان رو ناراحت می‌کنه. بنابراین ادامه داستان رو نگرفت . تنها دستش رو روی شانه‌ی ژان گذاشت و با لحنی محبت آمیز گفت"برای اتفاقی که افتاد متاسفم. امیدوارم روح پدر و مادرتون در آرامش باشه."
ژان سمت زن برگشت و در جواب لبخند زد. مادر ییبو زن خیلی زیبایی بود و این‌طور که از شواهد بر می‌اومد،خیلی قدرتمند بود. اون زن ژان رو یاد ماده شیر‌ها می‌انداخت. ییبو برای داشتن چنین مادری واقعا خوشبخت بود.
یک لحظه بعد،صدای زنگ بلند شد. دای یو دستش رو از روی شونه‌ی ژان برداشت و با خوشحالی گفت"فکر کنم ییبو رسید."
وقتی دای یو در رو باز کرد،ژان هم برای استقبال از ییبو جلوی در رفت. وقتی جلوی در رسیدند،ژان ییبو رو دید که دست در گردن پسری به سن و سال خودش،جلوی در ایستاده بود.
دای یو لبخندی زد و گفت"خوش اومدی جک. شام حاضره. برای شام مهمون ما باش."
پسر با دیدن دای یو خندید و گفت"ممنونم خاله جون،به مامان قول دادم که امشب واسه شام حتما خونه باشم. راستی،مرسی که بهم گفتین ییبو برگشتـ..." با دیدن ژان سر جای خودش خشکش زد. حیرت زده سمت ییبو برگشت و گفت"او...اون یارو...اون یارو همونیه که..."
ژان وسط حرف پسر پرید"همون دوستشه. خوشحالم که منو یادت هست."
و بعد،با دیدن دست‌های پسر که دور شونه‌های ییبو بود اخمی بین ابروهاش نشست"وانگ ییبو،بهم نگفته بودی که چنین دوستایی این‌جا داری!"
ییبو با تعجب به ژان خیره شد. با دیدن اخم و قیافه گرفته‌ی ژان،فکری از ذهنش رد شد.
شیائو ژان،تو حسودیت شده؟!
***
بعد از شامی که در آرامشی صمیمی صرف شد( و شیائو ژان در اکثر زمان شام سکوت کرده بود) خانم وانگ به بیمارستان برگشت تا شب رو کنار دخترش سپری کنه. ییبو همراه ژان اون زن رو به بیمارستان رسوندن. از دای یو و نینگ خداحافظی کردند و قول دادند که دوباره به دیدنشون برن.
وقتی دوباره سوار ماشین شدن،ژان سمت ییبو برگشت و پرسید"برمی‌گردیم خونه؟"
ییبو نگاهی به ژان انداخت و خندید"اول باید ببرمت یه جایی. بعدش،برمی‌گردیم خونه."
و در تمام مسیر حرفی از جایی که قرار بود ژان رو به اون ببره نزد.
مسیر کوتاه بود و طولی نکشید که به محل مورد نظر ییبو رسیدند. جایی که ییبو در نظر داشت،تپه‌ای نسبتا بلند در نزدیکی محل زندگیش بود. بالا رفتن از تپه خیلی سخت نبود،اما ژان وقتی به بالای تپه رسید،به نفس زدن افتاده بود"ییبو،نمی‌دونستم قراره بیام این‌جا و کوهنوردی کنم!"
"این‌که کوه نیست!" ییبو با خوشحالی گفت و دست ژان رو گرفت. اون رو بالا کشید و بعد، به منظره‌ی پایین تپه اشاره کرد"این‌جا رو ببین."
ژان نگاهی به منظره زیر پاشون انداخت. شهر غرق در نور زیر پای اون دو نفر گسترده شده بود. ییبو روی چمن نشست و دست ژان رو کشید تا اون‌ هم کنارش بشینه. وقتی ژان کنار ییبو روی زمین نشست، از پسر جوان‌تر پرسید"این‌جا چی‌کار می‌کنیم ییبو؟"
ییبو دست‌هاش رو پشت سرش زد و به آسمان بالای سرشون خیره شد. نفسش رو بیرون فرستاد و گفت"این‌جا جای امن منه."
"جای امنت؟"ژان سمت ییبو،که حالا کاملا روی چمن‌ها دراز کشیده بود برگشت. ییبو سری تکون داد،درحالی‌که همچنان نگاهش رو به آسمون بود"وقتی پدرم رو از دست دادم،شبا میومدم این‌جا. اتاق خوابم یه پنجره داشت که ازش می‌رفتم بیرون،میومدم این‌جا و چند ساعت این‌جا می‌نشستم. به ماه و ستاره‌ها نگاه می‌کردم. این‌جا احساس می‌کردم به پدرم نزدیک‌ترم. هر موقع که به آسمون نگاه می‌کردم...می‌دونی،هر بار که به آسمون نگاه می‌کردم احساس می‌کردم اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم دست پدرم رو از تو آسمون بگیرم."
نگاهش رو به ژان داد. لبخندی زد و گفت"قبلا این‌جا خیلی شلوغ نبود. راحت می‌تونستی ستاره‌ها رو ببینی. الان یه کم دیدنشون سخت شده. ولی بازم..." نگاهش رو به آسمون برگردوند"از این‌که این‌جایی خوشحالم ژان."
ژان نفسش رو بیرون فوت کرد و بعد،کنار ییبو دراز کشید.حالا اون‌هم داشت به آسمون نگاه می‌کرد. زیر لب پرسید"اگه این‌جا مکان امنته،پس برای چی منو آوردی این‌جا؟"
ییبو همون لحظه بع ژان جواب نداد. بعد از چند دقیقه که به کندی گذشت،لب‌هاش از هم باز شد و ژان شنید که گفت"چون تو آدم امن منی."
ژان کاملا سمت ییبو برگشت. ییبو لبخندی زد و دستش رو روی صورت مردی که کنارش دراز کشیده بود گذاشت"تو آدم امن منی. وقتی پیش توام احساس خوبی دارم. انگار که لازم نیست خودم رو از کسی مخفی کنم. لازم نیست پیش تو کس دیگه‌ای باشم. پیش تو ییبوام. فقط همین."
وقتی با نگاه روی صورت ژان رو به رو شد،خندید و گفت"چیه؟ چرا داری این‌جوری نگام می‌کنی؟ انگار که دارم با یکی دیگه حرف می‌زنم؟"
ژان سری تکون داد و لبخند زد. دستش رو روی دست ییبو که همچنان روی صورتش بود گذاشت و گفت"چیزی نیست." و بعد اضافه کرد"ممنون که منو به این‌جا آوردی. به مکان امنت."
ییبو لبخند زد. خم شد و بوسه‌ای روی پیشونی ژان گذاشت"می‌خوای برگردیم خونه؟"
***
بدن دو مرد به هم دیگه چسبیده بود.
ژان نفس زنان لب‌های ییبو رو از روی صورتش کنار زد و گفت"ببینم،می‌خوای رو تخت قدیمیت ترتیب منو بدی؟هوم؟"
ییبو لب‌هاش رو لیسید و روی تخت نشست. بدن لختش روی دیوار حس خنکی بهش می‌داد. جواب داد"می‌دونی،امشب تصمیم گرفتم خیلی از دیکم استفاده نکنم." نگاه اغواکننده‌ای به ژان انداخت و گفت"می‌خوام از زبونم استفاده کنم."
"زبونت؟!" ژان یکی از ابروهاش رو بالا داد.
ییبو خندید و دوباره لب‌هاش رو لیس زد. صداش عوض شده بود"بذارش تو دهنم،تا هر جایی از بدنت رو که دوست داری برات بخورم."
پوزخندی روی لب‌های ژان نشست. روی پاهای ییبو نشست و موهای پسر رو بین انگشت‌هاش چنگ زد. لباسش رو به دندون گرفت و اون رو تا زیر گلوش بالا کشید"نظرت چیه که با سینم شروع کنی؟"
آتش پشت چشم‌های ییبو می‌سوخت. لب‌هاش رو روی پوست شکم ژان گذاشت و جواب داد"بهترین جا واسه شروع رو انتخاب کردی،عزیزم."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Onde histórias criam vida. Descubra agora