قسمت چهل و یکم

291 79 24
                                    

هرگز نمیدونستم روش دیگه‌ای هم برای زندگی کردن وجود داره.
پشت دیوارهای بلندی که من رو از دنیا جدا می‌کردند،همیشه جهانی ورای جایی بود که من درونش حضور داشتم. جهانی که من چیزی از اون نمی‌دونستم. جهانی که خاطراتم از اون با مرگ پدرم کمرنگ شد و به مرور زمان، همه چی در ذهنم رنگ باخت.
مرگ پدرم، مادرم رو هم از من جدا کرد.شاید به خاطر سن کمی که داشتم هنوز متوجه نبودم چه بلایی سرم اومده بود. یه داستان قدیمی در مورد بچه فیلی که در باغ وحش به زنجیر سبکی بسته شده بود رو به یاد دارم. داستانی که در اون، بچه فیل رو با زنجیر سبکی به یک بامبو می‌بندن. بچه فیل اونقدر توانایی نداره تا در اون سن خودش رو از شر زنجیر و بامبو خلاص کنه. برای همین بعد از مدتی دست از تقلا کردن می‌کشه. حتی زمانی که تبدیل به یک فیل بالغ میشه هم، هرگز تلاشی برای پاره کردن زنجیر نازک انجام نمیده، چون در ذهنش این کار به عنوان یک غیر ممکن تعریف شده.
و شاید زندگی همون کار رو با من کرده بود. شاید داشتن یک زندگی عادی هم برای من غیرممکن شده بود.
هرگز نمی‌دونستم روش دیگه‌ای هم برای زندگی کردن وجود داره. روشی که در اون مجبور نباشم با بدنم به کسانی که جون فنگ می‌خواست خدمت کنم، روشی که در اون مجبور نبودم از سن کم آرامبخش‌های قوی مصرف کنم . روشی که مجبور نبودم در اون با از دست دادن پدر و مادرم کنار بیام و مجبور نبودم بعدها، با دست‌هایی زندگی کنم که آلوده به خون انسان‌ها شده بود.
عشق برای من بی معنی بود. زندگی سالم و خانواده فقط مفاهیمی بود که در کتاب‌ها ازشون شنیده بودم. برای من، تمام این چیزها بی‌معنی بود. احساس داشتن، عاطفه و تمام چیزهایی که تو زندگی انسانی دارای ارزش و ارج بودند، برای من کاملا بی‌مفهوم بود.
هجده ساله بودم و تنها چیزی که برای خودم داشتم، چیزهایی که واقعا به من تعلق داشتند، یک اسم خانوادگی با شهرت بد بین مردم، دست های آلوده در خون، بدنی پوشیده با زخم‌های مختلف و قلبی سنگین و دردمند بود.
و همینطور چشم‌هایی منتظر. من منتظر بازگشت یک مرد بودم. بهم گفته بود منتظر بمونم. گفته بود روزی برمی‌گرده. اما من می‌دونستم، من می‌دونستم هیچ برگشتی درکار نیست. من می‌دونستم اون برای کشتن من و اعضای خانوادم قدم درون این عمارت گذاشته بود. می‌دونستم تمام محبت‌ها و حرف‌های شیرینی که گاهی می‌زد، هر بار که زخم‌هام رو می‌شست و می‌بست، همگی فقط از روی ادای وظیفه بود. اون باید راهی برای جلب اعتماد من به دست میاورد. اون باید از طریق من به قلب جنایت‌های سازمان یافته‌ی خاندان شیائو و باقی خانواده‌های مافیایی حاکم بر چین نفوذ می‌کرد.
من تمام این ها رو می‌دونستم، و با این وجود، نمی‌تونستم دست از علاقه‌ی دیوانه‌وارم بهش بردارم.
اون مرد هیچ وقت حرفی در مورد ماموریتش نزده بود. در واقع، خیلی به ندرت در مورد خودش و زندگی شخصیش صحبتی به میان می‌آورد. در طی دو سالی که در این عمارت بود، هرگز، حتی یک بار هم چیزی در مورد زندگی شخصیش نشنیده بودم. اون آموزش دیده بود. آموزش دیده بود  که همه چیز رو درون خودش پنهان کنه و شاید هم آموزش دیده بود چطور به خوبی دروغ بگه. اما تمام این‌ها برای من چه اهمیتی داشت؟ تا زمانی که می‌دونستم حداقل یک نفر در این دنیا هست که به من، به عنوان یک انسان، چیزی که همیشه می‌خواستم باشم، اهمیت میده، پس چه اهمیتی داشت که بدونم همه چیز دروغ بود؟
اون یک پسر داشت. پسری که هیچ‌کس در تمام عمارت شیائو نمی‌دونست وجود خارجی داره.
ییبو.
ییبو، ییبو، ییبو. چه شب‌هایی که تا صبح این اسم رو با خودم تکرار کردم، بدون این‌که نتیجه‌ای بگیرم. بارها و بارها سعی کرده بودم چهرش رو تو ذهنم به تصویر بکشم. یعنی شبیه خودش بود یا شبیه همسرش؟ تا قبل از این‌که عکس‌هایی از خانوادش رو برام بیاره نمی‌دونستم. می‌دونستم شش سال ازم کوچک‌تره. بهم گفته بود یک روز پسر من ازت محافظت می‌کنه و من از فکر این ماجرا که یک پسر دوازده ساله چطور قرار بود از من محافظت کنه به خنده افتادم.
و زمانی که خود ییبو، اون پسر دوازده ساله با چشمهای تیره و نگاه نافذش این حرف رو بهم زد، گریه کردم.
ییبو شبیه تصورات من نبود. اون حتی شبیه عکس‌هایی که ازش دیده بودم هم نبود. اون خیلی...خیلی متفاوت و خاص بود. با این‌که وقتی دیدمش فقط یک پسر بچه بود، اما نتونستم هیچ چیز از جزئیات چهرش رو از یاد ببرم. دوازده سال، دوازده سال اون رو در ذهن و خیالم حبس کردم. قرار بود اون رو به چنگ بیارم. می‌خواستم با اسیر کردنش تو دست‌های خودم از پدرش انتقام بگیرم. از مردی که قرار بود یک روز کنار من برگرده و هیچ‌وقت این کار رو نکرد. می‌خواستم با گرفتن ارزشمندترین داراییش و در انتظار رها کردنش، بهش نشون بدم که منتظر موندن واقعا چه احساسی داره.
اما الان ، الان نمی‌دونم اون کسی که به اسارت گرفته شده واقعا کیه. من یا ییبو...
***
"این‌جا چخبره؟"
هم ییبو و هم هایکوان، سمت جایی برگشتند که صدای ژان از اون بلند شده بود. شیائو ژان دست به سینه، با اخمی که بین دو ابروش جا خوش کرده بود در چهارچوب ورودی انبار ایستاده بود. از حالت چهرش کاملا مشخص بود که اصلا از صحنه‌ ای که مقابل چشم‌هاش می‌دید راضی نیست.
ییبو دستش رو پایین آورد و سرش رو به آرومی خم کرد. اما هایکوان همچنان تفنگ رو مقابل پیشونی ییبو هدف گرفته بود. حتی پلک هم نمی‌زد. شاید می‌ترسید با پلک زدن، ییبو از مقابل چشم‌هاش محو شه و شانسش رو برای کشتن فرد خائن از دست بده.
ژان راهش رو سمت وسط انبار اسلحه، جایی که اون دو نفر ایستاده بودند گرفت. صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش روی سنگ مرمر سیاه که کف انبار رو فرش‌ کرده بود، تنها صدایی بود که سکوت حاکم بر فضا رو می‌شکست. ییبو در ذهنش تعداد قدم ها رو می‌شمرد. یک، دو ، سه، چهار...
و سیزده.
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌ها به سنگ در سیزدهمین قدم متوقف شد. ژان پشت سر هایکوان ایستاده بود. نگاه گذرایی به ییبو انداخت و گفت"هایکوان، سلاحت رو بیار پایین."
"ارباب."
لحن صدای ژان ملایم و تا حدودی خسته بود"بیارش پایین."
هایکوان دستش رو پایین آورد، اما چشم‌هاش همچنان با حالتی تهدید آمیز به چشم‌های سرد ییبو دوخته شده بود.
"چی باعث شده این‌کارو بکنی؟"ژان پرسید و نگاهش رو به هایکوان دوخت. مرد که تا چند لحظه قبل با خشم و حرارت به ییبو نگاه می‌کرد، حالا مقابل ژان مطیع و آروم شده بود. صادقانه جواب داد"محافظت از شما، ارباب."
ژان برای چند لحظه در سکوت به هایکوان خیره شد. ییبو چیزی نمی‌گفت، اما فشاری که انگشت‌های بلندش به دور گلاک تو دستش می‌آورد نشون می‌داد که خیلی از وضعیتی که درونش قرار داشت راضی به نظر نمی‌رسید.
ژان خطاب به هایکوان گفت"باید با هم حرف بزنیم." حتی نیم نگاهی به ییبو نکرد. روش رو برگردوند و راهش رو سمت در خروجی در پیش گرفت. هایکوان هم به دنبالش روانه شد. ییبو شنید که ژان به مسئول حفاظت از انبار گفت"لطفا بادیگارد من رو به اتاق خودش راهنمایی کنید."
به رفتن ژان چشم دوخت و به پایی که به آرومی دنبال خودش می‌کشید. به صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش روی مرمر سیاه گوش داد و چشم‌هاش رو بست.
هوا برای نفس کشیدن، سنگین تر شده بود.
***
هایکوان پشت سر ژان وارد اتاق شخصیش شد و در رو به آرومی بست.
ژان ناراحت یا عصبانی به نظر نمی‌رسید. در واقع هیچ حسی پشت صورتش نبود. زمانی که قدم به انبار اسلحه گذاشت عصبی بود و اخمی بین ابروهاش دیده می‌شد. اما الان خبری از اخم یا لبخند نبود.صورتش هیچ چیز رو منعکس نمی‌کرد. تنها در سکوت و با لب‌هایی به هم فشرده به هایکوان خیره شده بود. انگار می‌تونست از روی چهره‌ی هایکوان، تمام اتفاقاتی که بین اون و ییبو در انبار افتاده بود رو بخونه.
"بهم بگو چه اتفاقی افتاد هایکوان."
صدای ژان مثل همیشه آروم بود. در واقع، به ندرت اتفاق افتاده بود که ژان صداش رو در حضور هایکوان بالا ببره. همیشه جلوی این مرد که چند سالی ازش بزرگ‌تر بود، آروم و متین رفتار می‌کرد. نیازی هم به رفتار خشونت آمیز وجود نداشت. چون هایکوان مقابل ژان از هیمشه بی‌دفاع تر بود و تنها یک کلمه از بین لب‌های این مرد کافی بود تا هایکوان جانش رو کف دستش بگذاره و به اربابش تقدیم کنه.
رابطه‌ی این دو نفر خارج از هر قاعده و تعریفی بود و قدمتی طولانی داشت. زمانی که ژان موقعیت خودش رو در خاندان پیدا کرد و برای کنار زدن شیائو جون فنگ از ریاست، دست به خون زد، هایکوان تنها کسی بود که حاضر شد خطر خیانت کردن به جون فنگ رو قبول کنه و تحت خدمت برادرزاده‌ی بدنام اون دریباد. در طی این سالها، از هیچ خدمتی برای ژان فروگذار نکرده بود. بارها و بارها تاددم مرگ پیش رفته بود تا زندگی اربابش رو نجات بده و در این راه، چیزهای زیادی رو از دست داده بود.
شیائو ژان هم در مقابل، از تمام خودش برای حفاظت از جان هایکوان و خانوادش که تا مدتها اسیر جون فنگ بودند مایه گذاشته بود. اون کسی بود که موفق شد مادر و برادر هایکوان رو از چنگ جون فنگ آزاد کنه و تحت حمایت خودش در بیاره. مدتها می‌شد که شیائو جون فنگ از این دو نفر برای تحریک و کنترل کردن لیو هایکوان استفاده می‌کرد.
صدای ژان آروم بود و نگاهش در چهره‌ی هایکوان دنبال پاسخ می‌گشت. هایکوان جلوی پای ژان زانو زد. سرش رو پایین گرفت و لب‌هاش به آرومی از هم باز شد"فقط می‌خواستم از شما محافظت کنم، ارباب."
"از من در برابر چی محافظت کنی؟" صدای ژان رو دور دستها شنیده می‌شد.
"از خطری که بیخ گوشتون نشسته ارباب!" صدای هایکوان از هیجان ناشی از خشم می‌لرزید. سرش رو بلند کرد. با نگاهی ملتمسانه به ژان خیره شده بود، در حالی که دست‌هاش روی زانوهاش مشت شده بودند"وانگ ییبو...من به اون پسر مشکوکم. اون اصلا شبیه یه مبارز زیرزمینی نیست! من به شیوه مبارزش، حتی جوری که تفنگ یا چاقو دست می‌گیره دقت کردم. حتی تو کلاس‌های آموزشی که هر هفته برای نگهبان‌ها برگزار می‌شه، اون به تمام مهارت‌های تسلط داره و روش مبارزش کاملا با بقیه نگهبانا فرق داره. ارباب من فکر می‌کنم اون یه مامور امنیتی..."
"لیو هایکوان." ژان گفت و به مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد. ردی از محبت و شاید دلسوزی در چشم‌های ژان ایجاد شده بود"تو می‌ترسیدی که من بمیرم؟"
"ارباب..."
لبخند کمرنگی روی لب‌های ژان نشست. دستش رو روی صورت هایکوان گذاشت و با ملایمت گفت"بلند شو."
محافظ وفادار از روی زمین بلند شد و مقابل ژان ایستاد. ژان برای چند لحظه در سکوت به چهره‌ی مقابلش خیره شد و بعد گفت"لازم نیست نگران من باشی. تو می‌دونی که اتفاقی برای من نمیفته."
"اما ارباب، اگه اون بخواد بهتون صدمه بزنه چی؟ اگه بخواد با شما بازی کنه و بعد همه رو به نابودی بکشونه چی؟"
ژان خندید. خنده‌ای کوتاه و معنادار. خنده‌ای که هایکوان به راحتی متوجه درد پشت اون شد"تو نگرانی که من بذارم زیادی از حد بهم نزدیک شه و بخواد منو از بین ببره...هایکوان..." سری تکون داد و نفسش رو شکل یک آه بیرون فرستاد"من قبلا هم با چنین آدمی بودم. مردی که بهم نزدیک شد.مردی که حس می‌کردم با همه فرق داشت و واقعا دوستش داشتم. اما در آخر..."
لبخندی زد و به هایکون خیره شد. به آرومی ادامه داد"در آخر مجبور شدم بکشمش." نگاهش رو از هایکوان گرفت و سمت پنجره رفت. به ابرهای  سفیدی که در آسمان حرکت می‌کردند خیره شد. خاطرات گذشته رو در ذهنش به عقب فرستاد"تبهکارا باید از خانواده محافظت کنن..."
سمت هایکوان برگشت. با همون لحن آرام و یکنواخت گفت" و اگه روزی ییبو هم بخواد آسیبی به من یا خانواده بزنه، مطمئن باش اون رو هم از بین می‌برم."
هایکوان دستش رو روی سینه گذاشت و به مرد مقابلش تعظیم کرد،اما نمی‌دونست چرا احساس می‌کرد شیائو ژان هیچ‌وقت قرار نیست به حرفی که در مورد کشتن ییبو زده بود عمل کنه.
شاید چون قلب هایکوان در اون لحظه، نویدی از آینده بهش داده بود.
***
ییبو در طول اتاقش قدم می‌زد.
شیائو ژان خواسته بود اون داخل اتاقش بمونه و تا زمانی که اجازه داده نشده، از اتاق بیرون نیاد. دلیل این کارش رو متوجه نمی‌شد. شاید چون هایکوان چیزی بهش گفته بود و قانعش کرده بود که اون نه یک مبارز، بلکه یک مامور امنیتی بود؟
انگشت‌هاش رو بهم فشار می‌داد. باید از قبل حدس می‌زد که ممکنه روزی چنین وضعیتی پیش بیاد. بی احتیاطی به خرج داده بود. اگه چن وو می‌دونست چه اتفاقی افتاده بود حتما توبیخش می‌کرد.
برای یک مامور امنیتی چیزی مهم‌تر از حفظ هویت نبود. تحت هیچ شرایطی نباید اطلاعاتی از هویت واقعی خودش و یا سازمانی که برای اون کار می‌کرد در اختیار دشمن می‌گذاشت. برای ماموری که در انجام چنین مسئولیتی شکست می‌خورد، بهترین راه این بود که خودش رو از بین ببره، قبل از این‌که به دست خود پلیس‌ها یا دشمن کشته بشه.
برای همین ، وانگ ییبو همیشه یک سری قرص مخصوص همراه خودش داشت. فقط یک قرص، و بعد سم در کمتر از پنج دقیقه کارش رو تموم می‌کرد. یک مرگ دردناک و سریع.
باز شدن در اتاق، ییبو رو از فکر بیرون کشید. برگشت و شیائو ژان رو دید که حاضر و آماده پشت در ایستاده بود. به آرومی گفت"بیا بیرون."
ییبو از سر جای خودش تکون نخورد. در عوض، برای مدتی به ژان خیره شد. زمانی که به عمارت برگشت، ژان به شدت رنگ‌پریده و بیمار به نظر می‌رسید. حتی پاهاش هم زخمی شده بود. اما الان، محکم و با وقار جلوی در اتاقش ایستاده بود، جوری که انگار هیچ اتفاقی براش نیفتاده بود.
"ارباب...شما..."
"با هم می‌ریم پیش جون فنگ." ژان گفت و از جلوی در کنار رفت. ییبو متوجه شد همراه یک عصا راه می‌رفت که روی دسته‌ی اون، سر یک اژدها حکاکی شده بود.
ییبو با قدم‌های بلند از اتاق بیرون اومد و خودش رو به ژان رسوند"ارباب، مگه پای شما زخمی نبود؟ لازم نیست با این وضعیت همراه من بیاین."
"نظرم عوض شد." ژان حتی به ییبو نگاه نمی‌کرد. نگاهش رو به جلو دوخته بود و سمت پله‌ها می‌رفت"نمی‌تونم تنها بفرستمت بری."
"ژان." ییبو این رو گفت و دست مرد مقابلش رو چسبید. ژان سر جای خودش متوقف شد.
"دلیل این رفتارت چیه؟ بخاطر چیزاییه که هایکوان بهت گفته؟"
چهره‌ی ژان سرد و بی‌حالت بود"اون چیزی بهم نگفته ییبو." دستش رو از دست ییبو بیرون کشید و راهش رو سمت پله‌ها گرفت"بیا بریم. وقتی برای تلف کردن نداریم."
ییبو دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد، اما ترجیح داد سکوت کنه. شیائو ژان واقعا بازیگر خیلی خوبی بود. تا کمتر از یک ساعت پیش، لبهاش رو با حرارت می‌بوسید و حتی سرش رو عقب نمی‌کشید، اما الان بهش نگاه هم نمی‌کرد. ییبوی جوان نمی‌دونست باید کدوم یکی از رفتارهای ژان رو باور کنه، بوسه‌های گرمش یا نگاه‌های سردش.
همراه ژان از پله‌ها پایین رفت. کادیلاک مشکی رنگ و براقی که علامت خانواده‌ی شیائو در بخش جلوی اون حک شده بود، جلوی در انتظارشون رو می‌کشید. مردی که لباس‌های رسمی پوشیده بود، در رو برای ژان و ییبو باز کرد.
ییبو نگاهی به پشت سرش انداخت. پشت کادیلاک، یک رنجروور مشکی پارک شده بود. نگهبان‌ها در رنجروور، کادیلاک رو تا رسیدن به مقر شیائو جون فنگ همراهی می‌کردند.
"سوار شو."ژان گفت و ییبو رو از فکر بیرون کشید. ییبو بدون هیچ حرفی سوار شد. پشت سرش هم ژان داخل ماشین نشست و در بسته شد.
وقتی کادیلاک بالاخره راه افتاد، ژان سکوت رو شکست"همراه خودت چی آوردی؟"
ییبو ناخوداگاه دستش رو روی جایی گذاشت که سلاحش رو قرار داده بود"یه گلاک هیجده، با یه سری چاقوی جیبی."
ژان نگاه کوتاهی بهش انداخت"انتخابت خوب بود، ولی کافی نیست." و بعد
پرسید"کارت با چاقو بهتر از تفنگه، نه؟"
"پدرم با تفنگ کشته شد."ییبو گفت و نگاهش رو به دست‌های در هم قلاب شدش دوخت"تفنگ هیمشه برای دستام غریبه بوده. خیلی ازش استفاده نکردم. صدای شلیک گلوله عصبیم می‌کنه."
"باید به ترست بهش غلبه کنی."ژان گفت و این بار برای مدتی طولانی به ییبو خیره شد.
ییبو سرش رو بلند نکرد. با خودش فکر کرد: همون‌طور که تو داری با ترست از تاریکی و شعله‌ی آتش می‌جنگی؟
اما چیزی که در سرش می‌گذشت رو به زبون نیاورد.
ماشین از خیابان‌های شلوغ پکن می‌گذشت. بوی جیان‌بینگ  از بین شیشه‌ی نیمه باز راننده داخل ماشین خزید و ییبو رو یاد روزهایی انداخت که هر موقع صبح‌ها بیرون می‌رفتند، همراه خانوادش جیان بینگ می‌خورد. جیان بینگ محبوب‌ترین غذای خیابانی تو چین بود که معمولا به عنوان صبحانه صرف می‌شد و دسترسی بهش خیلی ساده بود. چون تقریبا همه جا پیدا می‌شد. دکه‌های خیابانی ، کنار متروها و حتی به نوعی جاذبه توریستی تبدیل شده بود. دستور پخت ساده‌ای داشت. خمیر این کرپ از گندم و آرد غلاتی مثل ذرت یا برنج درست می‌شد. خمیر همراه تخم مرغ سرخ می‌شد، و بعد داخلش رو با تره فرنگی، کاهو، گشنیز و سس چیلی غلیظ پر می‌شد. هرچند که مزاج ییبو خیلی با قسمت سس چیلی سازگار نبود و برای همین همیشه سس کچاپ جایگزین این سس می‌شد.
با فکر کردن به جیان بینگ یاد این افتاد که از آخرین وعده‌ غذایی که خورده بود بیش تر از یک روز می‌گذشت. از زمانی که به عمارت برگشته بود لب به غذا نزده بود. مادرش با فهمیدن این موضوع عصبانی می‌شد، چون به چیزی اندازه‌ی غذای مناسب فرزندانش اهمیت نمی‌داد.
افکار گذشته رو به عقب ذهنش فرستاد. شیشه‌های دودی کادیلاک مانع از این می‌شد که بتونه ازدحام مردم رو در خیابان‌ها ببینه. صداها کم و بیش به گوشش می‌رسید. برگشت و به مردی که کنارش نشسته بود خیره شد. شیائو ژان نگاهش رو به جلو دوخته بود و مثل مجسمه‌ای سنگی، سرد و بی حالت بود.
حالا که فکرش رو می‌کرد، این مرد واقعا چهره‌ی زیبا و مثال زدنی‌ای داشت. وانگ ییبو هیچ‌وقت خودش رو صاحب چهره‌ای جذاب و متفاوت نمی‌دونست. در واقع احساس می‌کرد چهره‌ای درست شبیه به بقیه‌ی مردم داره. اما ماجرا در مورد شیائو ژان فرق می‌کرد. اون زیبایی خاص و ویژه‌ای داشت. چیزی که در اولین دیدارشون در باشگاه زیرزمینی به چشم‌های ییبو نشسته بود. در واقع، اولین چیزی که به محض دیدن شیائو ژان به ذهنش خطور کرده بود، این بود که یک مرد چطور می‌تونست انقدر زیبا باشه. تمام اجزا در صورتش به اندازه‌‌ای بی عیب و نقص بود که باعث می‌شد با خودش فکر کنه خدایان چندین ساعت، شاید هم چندین روز رو صرف طراحی چنین چهره‌ای کرده بودند؟
"چیزی روی صورتمه وانگ ییبو؟" ژان این رو پرسید، درحالی‌که همچنان به جلو خیره شده بود. کادیلاک پیچید و از کم شدن سر و صداها، ییبو متوجه شد از خیابان‌های اصلی فاصله گرفتن.
"نه ارباب." این رو گفت، اما همچنان خیره خیره به ژان نگاه می‌کرد.
"پس چرا بهم زل زدی؟" ژان پرسید و نگاهش رو سمت ییبو برگردوند. وقتی نگاهش به صورت ییبو افتاد، ییبو لبخندی زد و به آرومی جواب داد"چیزی نیست. فقط این‌که شما خیلی زیبایین."
ژان خندید، و ییبو متوجه شد چطور گوش‌هاش به رنگ صورتی ملایم دراومد"چیزای عجیب و غریب می‎‌گی وانگ ییبو."
"ولی شما واقعا زیبایین."ییبو گفت و با خودش فکر کرد: مخصوصا وقتی گوشات از خجالت صورتی و قرمز میشه.
و یاد بوسه‌هایی افتاد که سراسر این چهره‌ی زیبا رو رنگ سرخ می‌زد. شیائو ژان همیشه زیبا بود و در تخت، از همیشه زیباتر. شاید اگه در شرایط دیگه‌ای همدیگه رو می‌دیدن، شاید در یک جهان دیگه که مجبور نبودن نقش پلیس و گنگستر رو ایفا کنن، اون موقع ییبو می‌تونست دست این مرد رو بگیره و اون رو با خودش جایی ببره که دست هیچکس بهشون نرسه. جای که می‌تونستن با هم صبح‌های خنک و شب‌هایی داغ رو بگذرونن.
ژان نفسش رو بیرون فرستاد و دوباره چهره‌ای جدی به خودش گرفت. شمرده شمرده گفت"جایی که داریم میریم، قرار نیست رفتار دوستانه‌ای ببینی. در واقع، خیلی ها اون‌جا هستن که دنبال سر من یا تو می‌گردن. پس حواست رو جمع کن واز کنار من تکون نخور. تا وقتی نزدیک من باشی کسی نمی‌تونه بهت صدمه بزنه. حتی خود جون فنگ."
ییبو می‌دید که دست دستکش پوش ژان چطور به اژدهای روی سر عصا فشار می‌آورد"هیچ کار اضافه‌ای انجام نده. لازم نیست به هیچ سوالی جواب بدی. تو فقط همراه من وارد میشی و همراه من از درهای عمارت میای بیرون. متوجه شدی چی گفتم، ییبو؟"
"بله ارباب."
"وقتی که از این‌جا بیرون اومدیم..."ژان گفت و سمت ییبو برگشت. پشت نگاهش چیزی هشدار دهنده دیده می‌شد"باید با هم حرف بزنیم."
ماشین متوقف شد.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora