قسمت هفتاد و هشتم

194 52 20
                                    

اون شب،تا مدتی طولانی با همدیگه صحبت کردیم.
چیزهای خیلی جالبی در موردش وجود داشت. اعتراف کرد اون پسر یکی از بزرگترین باندهای مافیای چینه. کسی که پدرش،البته،تعداد زیادی رو تحت سلطه‌ی خودش،در تمام بخش‌های چین داشت. از گنگسترهای خیابونی گرفته تا نیروهای خیلی مهم پلیس. که البته باور این قضیه برای من خیلی سخت بود. بهم توضیح داد این شاید مهم ترین روشیه که مافیا می‌تونه خودش رو زنده نگه داره.
در نیروی پلیس،از مافیا به عنوان «سرطان» اسم می‌بردن. همون‌طور که توده سرطانی برای بقا و رشد خودش به تغذیه از بافت‌های سالم احتیاج داره،مافیا هم برای رشد و ریشه کردن درون شهر،به گسترش شاخه‌های خودش درون تمام امور مهم مملکت احتیاج داره. زمانی که بهم گفت خیریه‌ی چی هنگ،یکی از بزرگترین خیریه‌های پکن توسط خانواده‌ی شیائو پشتیبانی و تامین می‌شه،نتونستم حرفش رو باور کنم.
باوری که من داشتم با تصویر واقعی مافیا خیلی متفاوت بود. معمولا مستقیما دست خودشون رو به خون آلوده نمی‌کردند. خلافکارهای خرده پا و گنگسترهایی که بخاطر پول حاضر بودند دست به هر کاری بزنن برای چنین اقداماتی انتخاب می‌شدند. مهم ترین هدفی که هر خانواده‌ی مافیا دنبال می‌کرد،این بود که تصویر خوبی از خودشون ارائه بدن. این قدرت و اسلحه نبود که مردم رو مطیع چنین گروه‌هایی می‌کرد،بلکه خنجر تیزی بود که پشت لبخند های درخشانشون پنهان می‌کردند.
چیز دیگه‌ای در مورد جون فنگ بود که ناراحتم می‌کرد. اون دومین فرزند خانواده‌ی شیائو بود. این‌طور که فهمیدم،ریاست در برخی از این خانواده ها هنور مثل دوران امپرطوری،به شکل موروثی به فرزندان پسر ارشد خانواده و در صورتی که خانواده‌ای فرزند پسر نداشت،به داماد ارشد واگذار می‌شد. با اینکه در قرن بیست و یکم بودیم،اما هنوز می‌شد تفکر مرد سالارانه و بسیار سنتی‌ای رو در خیلی از خانواده‌ها دید.
خانواده‌ی شیائو جون فنگ یکی از همین خانواده‌های بود.
پسر دوم جایگاهی نداشت. مقام اون بالاتر از دختران خانواده،اما پایین تر از پسر ارشد بود. در هیچ یک از تصمیمات مهم،نظر اون اعمال نمی‌شد و در صورتی که پسر ارشد خانواده، خودش هم فرزند پسری به دنیا می‌آورد، حق جانشینی و ریاست به اون می‌رسید و دومین پسر، در نهایت می‌تونست بعنوان مشاور رئیس،به خانواده خدمت کنه.
و این چیزی نبود که بتونه شیائو جون فنگ رو راضی کنه.
اون شب تا صبح با هم حرف زدیم،خندیدیم و جاهایی بود که اشک پشت چشم‌های طوسی جون فنگ حلقه زد. وقتی بهش گفتم هیچ وقت برای پیدا کردن همسر به مشکل نمی‌خوره،خندیده و پرسیده بود چرا چنین حرفی زدم.
"خب،تو جذابی و چشمای خیلی زیبایی داری. می‌دونی...نمی‌تونی هر روز تو خیابون یکی رو ببینی که چشمای طوسی داره."
خندید"از کجا معلوم که لنز نذاشته باشم؟"
"من چشمایی که لنز گذاشتن رو دیدم. چشمای تو شبیه به اونا نیست."
یادم میاد که رنگی شبیه به صورتی،یک صورتی خیلی ملایم و کمرنگ روی صورت رنگ پریدش افتاد. نگاهش رو ازم دزدید. دستش پشت گوشش رفت و اونو خاروند. هر وقت خجالت زده می‌شد این کارو می‌کرد. شنیدم که زیر لب می‌گفت"خب این به چه دردی می‌خوره،وقتی تو خونه هیچکس منو بخاطر چشمام دوست نداره." یک مکث کوتاه، و بعد با صدایی که به سختی شنیده می‌شد جواب داد"ولی ممنون."
فردای اون روز آزاد شد. من کسی که دنبالش اومد رو ندیدم،حتی رفتنش رو هم ندیدم. شیفتم تموم شده و به خونه رفته بودم. اما خیلی طول نکشید که دوباره باهاش ملاقات کردم، و این ملاقات های ما تبدیل به دیدارهای روتین شد.
هیچ وقت نفهمیدم چطور تونست محل زندگیم،کافه‌ی موردعلاقم و باشگاهی که در اوقات فراغت اون‌جا کونگ فو تمرین می‌کردم رو پیدا کنه. شاید این یکی از قابلیت‌های مافیا‌ها بود، و من می‌دونستم که اون یکی از بهترین هاست. اما هیچ وقت،هیچ آسیبی به من نزد. ما با هم صحبت می‌کردیم،اون چند بار به خونه‌ی من اومد. اما حتی وقتی هم که کنارم نبود،باز هم می‌تونستم نگاه اون چشم‌های طوسی رو روی خودم احساس کنم. انگار که اون چشم‌ها تسخیرم کرده بود. گاهی بعد از این‌که شیفتم تموم می‌شد، وقتی در خیابون قدم می‌زدم،ناخودآگاه برمی‌گشتم و به پشت سرم نگاه می‌کردم. با این‌که هیچ چیز عجیبی نمی‌دیدم،اما قلبم قسم می‌خورد که اون چشم‌های طوسی بهم خیره شده بود. در تمام راه،گرمای نگاه پشت چشم‌های سردش رو روی گردن خودم احساس کردم و آرزو می‌کردم که ای کاش از تاریکی بیرون می‌اومد، و ای کاش می‌تونست راحت کنار من قدم بزنه.
اما اون بهتر از من می‌دونست که دیده شدنش در کنار من،هم به ضرر من و هم به ضرر خودش تموم میشه. این برای یک پلیس خیلی خوب نبود که شایعه‌ای این چنینی پشت سرش راه بیفته،شایعه‌ی این که مخفیانه با یک خلافکار دیدار می‌کنه. و مطمئنم چنین موضوعی برای اعضای خانواده‌ی اون هم خیلی خوشایند نبود.
چیزهای زیادی در موردش فهمیده بودم. فهمیده بودم چقدر به موسیقی علاقه داشت و اگه می‌تونست،ویولون رو دنبال می‌کرد. فهمیدم به اوسامو دازای و نوشته‌های اون بیشتر از بقیه شاعرها و نویسنده ها علاقه داشت و یک بار،دعوای سختی سر این قضیه با برادربزرگش داشت. چرا که دازای یک شاعر ژاپنی بود و درست نبود شخصی از خانواده اصیل شیائو، به یک ژاپنی علاقه داشته باشه. هنوز هم اگه چشم‌هام رو روی هم بذارم،می‌تونم اون چهره‌ی دوست داشتنی رو ببینم که چطور اخم کرده و با ناراحتی بهم میگه"چرا باید ازش بدم بیاد؟ اون قبل جنگ بزرگ به دنیا اومده بود!"
می‌دونستم پشت چهره‌ی عبوس و ناراحتش،قلبی پر محبت رو پنهان کرده بود. باور ندارم که اگه دستی نوازشگر روی سرش کشیده می‌شد،اگه با محبت باهاش صحبت و رفتار می‌شد،نمی‌تونست آدم بهتری بشه. اما من خیلی ساده و خوش خیال بودم و جهانی که در اون زندگی می‌کردیم،خیلی خشن و نفرت انگیز.
هنوز اون شب رو به یاد دارم،وقتی با بدنی خونین خودش رو به خونه‌ی من رسوند. یادم میاد چطور از شدت درد ناله می‌کرد و حتی نمی‌تونست درست صحبت کنه. تا وقتی به بیمارستان برسونمش از هوش رفته و بخاطر خون زیادی که از دست داده بود، به هوش نمی‌اومد. تمام مدت بالا سرش بودم،وقتی بین تب و هذیان،اسمم رو صدا می‌زد،وقتی دستم رو گرفته و بهم می‌گفت،التماس می‌کرد،که تنهاش نذارم. در تمام مدت اون‌جا بودم. روی صندلی کنار تختش نشسته و سعی می‌کردم آرومش کنم. به تمام چیزهایی که می‌تونست حالش رو بهتر کنه چنگ زده بودم. چنگ زده بودم،تا بتونم دوباره ببینم که چشم‌هاش رو ،با هشیاری باز کرده. که حالش بهتر شده و من می‌تونم دوباره اون نگاه شاد و کمیاب رو پشت چشم‌های طوسی رنگش ببینم.
و اون یکدفعه رفت. از بیمارستان فرار کرد، و همین‌طور از زندگی من. سالهای زیادی گذشت تا این‌که موفق شدم دوباره ببینمش.
دیگه نمی‌شناختمش. نمی‌دونستم دارم به چه کسی نگاه می‌کنم.هیچ اثری از شیائوی من در اون آدم وجود نداشت. هر چیزی که نشانی از زندگی داشت درونش مرده بود. هر چیزی که زمانی درونش می‌شناختم و بهش علاقه داشتم درونش مرده بود. قلبی که بلد بودم چطور نوازشش کنم به سنگ تبدیل شده بود. جون فنگ رفته بود، مرده بود و مردی که بهم نگاه می‌کرد،چیزی جز یک قاتل خوفناک نبود.
اون به یه هیولا تبدیل شده بود.
اما همون موقع که دیدمش،بعد از تمام این سال‌ها،حتی بعد از این‌که فهمیدم تبدیل به چه کسی شده و چه کارهایی انجام داده،باز هم نتونستم ازش متنفر شم. بازهم نتونستم خودم رو وارد کنم که دست روش بلند کنم یا اون رو معرفی کنم. شاید چون هنوز دنبال دوست خودم پشت اون چشم‌های طوسی رنگ می‌گشتم.
و تازه اون موقع بود که متوجه شدم اون تا چه حد در من و زندگی من نفوذ کرده. مثل پیچکی دور من پیچیده و راه نفس کشیدن رو برام بسته بود. یادم میاد که آخرین بار،وقتی بهش گفتم دیگه هیچ وقت نمی‌خوام ببینمش چطور سرم داد زده بود،داد زده و گفته بود"از در این اتاق برو بیرون، و بعد من همه‌ی عزیزانتو می‌کشم!هر کسی که تو زندگیت هست رو می‌کشم تا به تو برسم! تا وقتی فقط من برات مونده باشم و تو نتونی از دست من فرار کنی!"
اما من از اتاق بیرون رفتم. من در رو روش بستم و صدای گریه‌هاش رو شنیدم. شاید این تنها ریسمانی بود که بهش چنگ زده بود تا انسانیت خودش رو از دست نده، و من این تنها بند رو پاره کردم.
شاید من،من کسی باشم که برای تمام این داستان مقصرم. و شاید من مستحق مجازات شدن باشم،برای سقوط کسی که بهش احترام می‌ذاشتم،کسی که دوستش داشتم.
***
ییبو سراسیمه به عمارت شیائو رسید.
هلیکوپتر مجبور شده بود در جایی دورتر از عمارت،فرودی اضطراری انجام بده و وانگ ییبو تمام مسیر رو برای رسیدن به در اصلی،دویده بود. بی اعتنا از برابر چشم‌هایی که متعجب و حیرت زده بهش نگاه می‌کردند گذشته بود. چیزی درون ذهنش زنگ می‌زد. فکری از بین شیارهای مغزش بیرون خزیده و در تمام سرش اکو می‌شد. حالا همه چیز رو فهمیده بود. این که منظور ژان از تمام حرف‌هایی که در کتابخانه بهش زده بود چی بوده و می‌خواست واقعا چی کار کنه.
نفس نفس زنان مقابل در بزرگ عمارت رسید. عرق سردی روی تمام بدنش نشسته بود،با این وجود احساس گرما می‌کرد. انگار هر چیزی که در بدنش وجود داشت،می‌سوخت و هیچ کاری از ییبو برای خاموش کردن این آتش برنمی‌اومد.
منگ زی مقابل در ورودی،انتظارش رو می‌کشید.
با دیدن ییبو،که نفس زنان و سراسیمه خودش رو به عمارت رسونده بود،دوید و راهش رو سد کرد"قربان! شما نباید برین داخل!"
"از سر راهم برو کنار!"ییبو تقلا می‌کرد تا بدن منگ زی رو کنار بزنه،اما هیچ نیرویی درون بدن خودش نمی‌دید. ضعف شدیدی تمام وجودش رو در بر گرفته بود.
"قربان!"منگ زی صداش رو بالا برد. صورت ییبو رو بین دست‌‌هاش گرفت. نگاه مرد جوان آشفته و وحشت زده بود. رنگش پریده و لب‌هاش می‌لرزید. با شدت بیشتری گفت"قربان! شما نباید داخل عمارت برین! خواهش می‌کنم برگردین!"
"تو نمی‌فهمی! تو نمی‌دونی اون قراره چه غلطی کنه!" ییبو دست‌ آزادش رو دور مچ دستهای منگ زی حلقه کرد. انگشت‌هاش یخ زده بود. اشک از کنار چشم‌های وحشت زده‌ی مرد پایین می‌ریخت"اون...اون لعنتی می‌خواد خودشو به کشتن بده! می‌خواد بره خودشو معرفی کنه..." صداش شکست"خواهش می‌کنم...خواهش می‌کنم...می‌دونم اینجاست. منگ زی،قلبم میگه اون این‌جاست. بذار ببینمش..."
"قربان...قربان!" منگ زی مجبور شد محکم بدن لرزان ییبو رو بگیره. با تحکم گفت"ارباب بزرگ اگه بفهمه اینجایین شما رو می‌کشه! باید هر چه سریعتر از این‌جا برین! اون همین الان هم داره دنبال سر شما می‌گرده! خواهش می‌کنم، به ارباب شیائو اعتماد کنین و  قبل از این‌که اتفاق بدی بیفته از این‌جا برین!"
وانگ ییبو محکم دستش رو پس زد. داد کشید"برام مهم نیست! لعنتی،برام مهم نیست!  و نمی‌تونم به ژان برای این حماقت اعتماد کنم! من بدون ژان از این‌جا نمیرم! نمی‌تونم بدون ژان از اینحا برم!" و بعد، دست منگ زی رو گرفت. با لحن ملتمسانه‌ای گفت"خواهش می‌کنم، بذار ببرمش. قول میدم همین امشب از اینجا بریم. از این کشور میبرمش بیرون! یه جایی که دست هیچکس بهش نرسه. منگ زی،خودم مسئولیت همه چی رو گردن می‌گیرم. مسئولیت عملیات و همه چی رو! حتی اگه خلع مقام شم یا بیفتم زندان. فقط بذار ببینمش. می‌دونم اینجاست..." به کت منگ زی چنگ زد. صداش حالا به وضوح می‌لرزید"نمی‌تونم...لعنتی...نمی‌تونم بذارم خودشو به کشتن بده..."
تلاش های منگ زی برای آروم کردن ییبو بی فایده بود"قربان،خواهش می‌کنم برگردین. من نمی‌تونم بذارم شما وارد عمارت شین." دست ییبو رو دید که سمت تفنگش می‌رفت، و قبل از این‌که اجازه بده ییبو از تفنگ برای تهدیدش استفاده کنه و وارد عمارت شه، سرنگی رو که در جیبش مخفی کرده بود به شاهرگ گردنش زد،درست مثل دفعه‌ای که ییبو رو برای دیدن مادر شیائو ژان،به اتاق ممنوعه برده بود.
"معذرت می‌خوام قربان. منو ببخشید." این آخرین چیزی بود که ییبو قبل از بیهوش شدن شنید، و بعد همه چیز تار شد. پلک هاش سنگین شده بود و ییبو احساس کرد دستی چشم‌هاش رو بست. خستگی جای خودش رو به تقلای بیهوده برای نجات ژان داد و بعد، ییبو از هوش رفت.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant