قسمت شصت و نهم

119 39 8
                                    


عمارت خانوادگی شیائو
"ارباب،آقای نیک به دیدن شما اومدن." منگ زی گفت و به جون فنگ،که مقابل هزاران تابلوی نقاشی با مضمون یکسان ایستاده بود خیره شد. تمام تابلوها طرح یکسانی داشت. دشتی روشن، تصویر زنی با کت چرمی که آغوشش رو برای در بر گرفتن کسی باز کرده بود.
زنی که صورت نداشت.
هزار و بیست و سه تابلو،هزار و بیست و سه تابلو با مضمون یکسان از زنی که صورت نداشت و در انتظار به آغوش کشیدن کسی بود. زنی که جون فنگ رو یاد شخصی بسیار آشنا می‌انداخت.
دستش رو بی‌اختیار روی چشم زخمیش کشید. این زخم هدیه‌ای از طرف زن در تصویر بود. یک چشمش رو بعنوان غنیمت از چنگش درآورده و با زخم تیزی که روی صورتش به جای گذاشته بود،ظاهری خشن و ترسناک‌تر به این مرد بخشیده بود.
چشم تنها چیزی نبود که زن از جون فنگ گرفته بود. چیزی بسیار ارزشمند‌تر و بزرگ‌تر از چشمش وجود داشت. شخصی بسیار ارزشمند‌تر که اون زن،برای همیشه از جون فنگ ربوده بود:
"از این در برو بیرون،و بعد من تمام آدمای نزدیک تو رو می‌کشم،قسم می‌خورم. هر کس که بهش علاقه داری و برات عزیزه. همه رو می‌کشم تا دوباره به تو برسم! تا دوباره تو رو کنار خودم برگردونم!"
"هر کاری دلت میخواد بکن،دیگه برام مهم نیست. دیگه هیچ چیز در مورد تو برام مهم نیست."
جون فنگ سرش رو تکون داد تا صدای خاطرات تلخی که در ذهنش بیدار شده بود رو خاموش کنه.
در هر تابلو به جست و جوی ردی بود،هر چیز کوچکی که می‌تونست اون زن رو بهش نزدیک‌تر کنه. هر جزئیات کوچکی که بتونه ازش برای پیدا کردن کسی که چشمش رو نابینا کرده بود استفاده کنه. اما هیچ چیز وجود نداشت. هوا تمام تابلو ها رو با جزئیاتی یکسان نقاشی می‌‌کشید. همه چیز در تمام تابلوها ثابت بود. جون فنگ می‌دونست چهره‌ی این زن هنوز هم به وضوح و روشنی درون سر همسرش می‌درخشید،اما از کشیدن اون امتناع می‌کرد. نمی‌خواست هیچ رد قابل شناسایی‌ای رو از از اون زن مرموز به جا بگذاره. ردی که جون فنگ بتونه با دنبال کردنش،به زن برسه.
و این چیزی بود که بیشتر از همه،جون فنگ رو آزار می‌داد.
دست از نگاه کردن به تابلوها برداشت. سمت منگ زی برگشت و پرسید"گفتی کی این‌جاست؟"
منگ زی موقرانه تکرار کرد"آقای نیک."
اخم‌های جون فنگ برای لحظه کوتاهی در هم رفت. نیک. البته که اون پسر رو به یاد داشت. برادرزاده ناخلفش نسبت به این پسر ارادت خاصی داشت. جون فنگ می‌دونست که ژان زمانی خیال داشت تا زندگی جدیدی رو با نیک شروع کنه. نه بخاطر این‌که نیک رو دوست داشت،بلکه چون می‌خواست جایگاه مستحکم‌تری برای خودش درست کنه. و جون فنگ می‌دونست زمان زیادی از آخرین باری که شیائو ژان کسی رو دوست داشت می‌گذشت.
نیک فرد قدرتمند و با نفوذی بود. قاچاقچی قهار و قاتلی زبده بود. از انجام هیچ‌کاری برای رسیدن به هدفش ابا نداشت و شاید این چیزی بود که ژان رو مجذوب خودش کرده بود.
هیچ مرزی وجود نداشت که نیک برای رسیدن به هدفش،اون رو زیر پای خودش نذاره.
جون فنگ سری تکون داد. در حالی که با قدم‌های بلند از سالن بزرگ خارج می‌شد رو به منگ زی گفت"به نیک بگو که در اتاق خودم منتظرش هستم. در این‌جا رو هم قفل کن و مطمئن شو تا زمان بازدید بعدی،بسته باقی می‌مونه."
منگ زی تعظیم بلند بالایی کرد، و نگاهش تا زمانی که جون فنگ با قدم‌های بلند از سالن بیرون بره،اون رو بدرقه کرد.
***
تقه‌ای که به در چوبی خورد، سر جون فنگ رو از روی صفحه اخبار بلند کرد. لپ تاپش رو بست و جواب داد"بیا تو."
در باز شد. منگ زی تعظیمی کرد و پشت سر اون،نیک وارد اتاق شد. با اشاره‌ی جون فنگ،منگ‌زی از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
از جایی که نیک ایستاده بود،جون فنگ با ابهت‌تر و تا حدودی ترسناک به نظر می‌رسید. ارباب عمارت، بلوز ساتن زرشکی رنگی پوشیده، و پاهای بلندش رو در شلوار مشکی مخمل پوشونده بود. موهای لخت و بلندش رو با بی قیدی روی شانه‌هاش رها کرده و بوی رزوود و سدر از عطری که زده بود استشمام می‌شد. ارباب عمارت شیائو دقت زیادی روی ظاهر خودش به خرج می‌داد، و شاید همین یکی از دلایلی بود که زنان و مردان زیادی رو مجذوب خودش می‌کرد.
شومینه با حرارت می‌سوخت و اتاق گرم بود،دانه‌های عرق با سماجت راه خودش رو از کنار پیشونی نیک باز کرده و سمت چونه و گردنش پایین می‌رفت.  نیک آب دهنش رو قورت داد و قدمی نزدیک‌تر رفت. در کنار آتشی که در شومینه می‌سوخت، چشم‌های طوسی رنگ شیائو جون فنگ درخشان‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. با دیدن نیک،لبخندی زد و پرسید" چه چیزی رو می‌تونم به شما عرضه کنم،مرد جوان؟"
صدای عمیق مرد،باعث شد نیک برای لحظه‌ی کوتاهی درخواست خودش رو از یاد ببره. این اولین باری نبود که با شیائو جون فنگ رو به رو می‌‎شد،اما اولین باری بود که تنها در کنار اون مرد اسرارآمیز در یک اتاق حضور داشت و مستقیما مخاطبش قرار می‌گرفت. حالا می‌تونست شایعاتی که پشت سرش وجود داشت رو درک کنه،مقاومت در برابر افسون این مرد ناممکن بود.
به سختی جواب داد"آم...خب...من..." نفس عمیقی کشید تا تسلط خودش رو به دست بیاره. تمام تلاشش رو به کار بسته بود تا به چشم‌های نافذ جون فنگ نگاه نکنه. برای این‌که حفظ ادب کرده باشه جواب داد" خب من...من معذرت می‌خوام که در وقت استراحت مزاحمتون شدم."
"ابدا این‌طور نیست."جون فنگ گفت و بعد،لبخند کشیده‌ای روی لب‌هاش ظاهر شد. دست‌هاش رو در هم گره کرد و مجددا پرسید"چه کمکی از من برمیاد؟"
"من برای گرفتن چیزی به کمک شما نیاز دارم. بهتره بگم برای گرفتن..."مکث کرد،و بعد با کمی تردید اضافه کرد"برای گرفتن کسی."
جون فنگ بلافاصله متوجه شد نیک به دنبال چه کسی به ملاقاتش اومده بود. با این‌حال پرسید"می‌تونم بدونم اون شخص کیه؟"
نیک که حالا تسلطش رو به دست آورده و اعتماد به نفسش بیشتر شده بود،قدمی جلوتر برداشت و جواب داد"ییبو."
جون فنگ نفسش رو بیرون فوت کرد. لبخند روی لب‌هاش دوستانه نبود و نیک نمی‌دونست باید چه برداشتی از اون می‌کرد"متاسفم،مرد جوان. این چیزی نیست که بتونم در موردش بهت کمک کنم."
"من می‌دونم که..."
جون فنگ حرفش رو قطع کرد"پسرخوانده‌ی من یه سند رسمی داره. خودت از قوانین اطلاع داری مرد جوان،من نمی‌تونم برخلاف قرارداد و سندی که در دست پسرخواندم قرار داره عمل کنم. نه من و نه هیچکس دیگه." از پشت میز بلند شد. نگاهش به چشم‌های روشن نیک دوخته شده بود. می‌دونست این یکی از بهترین‌ راه‌هایی بود که از طریق اون، می‌شد به درون ذهن و افکار مرد مقابلش رخنه کرد.
و به خوبی می‌دونست که نیک،حتی الان هم مقابلش خلع سلاح شده بود.
و بعد با ملایمت ادامه داد"نه تنها سند بسیار محکمی به دست داره،بلکه پول زیادی هم پای اون پسر،ییبو،خرج شده. خودت در جریان هستی که پسرخوانده‌ی من برای خرید اون دست به چه کار حماقت‌آمیزی زد..."
نیک سرش رو تکون داد. زیر لب گفت"پیشنهاد سیاه. اون لعنتی حتما عقلش رو از دست داده بود."
در بازی‌های زیرزمینی،بین تمام افراد ثروتمندی که محض تفریح و خرید انسان به تماشای چنین مسابقاتی می‌رفتند، رقابت‌های مختلف و نرخ‌های متفاوتی برای خرید و فروش برده‌ها وجود داشت. در بین این رقابت‌ها،تماشای مبارزات داخل رینگ یا قفس از همه جذاب‌تر بود. مبارزات سراسر خشونت و خون‌ریزی،جایی که می‌شد طبیعت و خوی وحشی‌گری آدمیزاد و همین‌طور میل به بقای اون رو به وضوح دید . صحنه‌ای ارزشمند و نادر که به سادگی به دست نمی‌اومد و افراد برای این‌که اون رو تصاحب کنن،باید پول زیادی خرج می‌کردند.
روی برندگان توسط بانی این مسابقات،مزایده و قیمت‌گذاری انجام می‎شد. بسته به نوع مسابقه،قیمت‌ها از پانصد ‌هزار دلار شروع و به بالای چند صد میلیون دلار می‌رسید. تمام معاملات با ارز دلار انجام می‌شد تا خریداران از هر ملیت و با هر میزان موجودی،بتونن با دست پر از میدان مسابقه خارج بشن. در نزدیکی محل برگزاری مسابقات صرافی‌هایی وجود داشت که با نرخ‌هایی نجومی،کار تبدیل ارز‌های مختلف،از جمله یوان چین، ین ژاپن، وون کره، درهم دبی ، روبل روسیه و یورو متعلق به کشورهای اروپایی به دلار رو انجام می‌دادند. معمولا افراد نوپا به دام چنین صرافی‌هایی می‌افتادند،اما کهنه‌کارها می‌دونستن که بهترین راه،همراه داشتن دلار برای خرید و فروش در چنین مسابقاتی بود.
گاهی اوضاعی پیش می‌اومد که یکی از برده‌ها،خاطرخواه‌های زیادی پیدا می‌کرد و این یکی از هیجان‌انگیزترین لحظات در هر یک از مسابقات بود. نرخ‌های پیشنهادی لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت. خیلی از رقبا به دلیل رقم هنگفت و سرسام آور کنار می‌کشیدند و در نهایت دو یا سه نفر در نبرد نه برای تصاحب برده،بلکه برای حفظ آبرو و شهرت خودشون،با این ارقام هنگفت و سرسام‌آور به مزایده ادامه می‌دادند. یک بار در حین یکی از مزایده‌ها،یکی از رقبا با هفت تیری که همراه خودش داشت رقیب خودش رو به قتل رسوند تا بتونه بعنوان برنده مزایده خارج بشه و همین،باعث شد تا تغییری اساسی در روند قوانین مسابقات شکل بگیره. این تغییر عبارت بود از ابداع رقمی بالاتر از تمام پیشنهادها. رقمی که بعد از مطرح شدن،هیچکس دیگه‌ای نمی‌تونست عددی بالاتر از اون اعلام کنه و حق هیچ نوع اعتراضی به خریدار نداشت.
پیشنهاد سیاه.
جدا از بخش مالی مسئله، این پیشنهاد نوعی مصونیت قانونی برای فردی که از اون استفاده می‌کرد به ارمغان می‌آورد. هم برای کسی که از پیشنهاد استفاده کرده و هم برای کسی که پیشنهاد بخاطر اون استفاده شده بود. هیچ‌یک از اعضای قانون و یا مافیا،حق دست‌درازی و تصرف به شخصی که با چنین عنوانی خریداری می‌شد نداشتند و تا زمانی که شخص ارباب،قرارداد منعقد شده رو فسخ نمی‌کرد،هیچ راهی برای دور زدن یا سرپیچی از اون وجود نداشت. هیچ قانون،تبصره،هیچ راه در رویی برای رهایی از این بردگی مادام‌العمر ابداع نشده بود. این پیشنهاد به اندازه‌ای قدرتمند بود که اگر ارباب زودتر از برده‌ی خریداری شده می‌مرد،بدون این‌که قرارداد رو فسخ کنه و همین‌طور فسخ قرارداد رو در وصیت‌نامه‌ی خودش ذکر کرده باشه،برده‌ی خریداری شده هم باید همراه جسد اربابش دفن یا سوزانده می‌شد.
و این احتمالا عجیب‌ترین و رعب‌آورترین قسمت در مورد استفاده از پیشنهاد سیاه بود.
جون فنگ سمت شومینه برگشت. نگاهش چوب‌های درحال سوختن رو دنبال می‌کرد. گفت"درسته. ژان برای خرید اون از پیشنهاد سیاه استفاده کرد. حتی لمس کردن ییبو،اگه بدون اجازه‌ی ژان باشه،می‌تونه تو رو به کشتن بده." سمت نیک برگشت. پرسید"چی باعث شده که بخوای دنبال اون باشی؟"
نیک چند قدم جلوتر رفت. حالا تقریبا رو به روی جون فنگ رسیده بود. عطری که مرد استفاده کرده بود از نزدیک حتی بوی مست کننده‌تری داشت. روی سینه‌ی رنگ پریده‌ی مرد،صلیب وارونه‌ی طلایی رنگی می‌درخشید. چشم‌های نیک به برق روی صلیب دوخته شده بود. جواب داد"اون لعنتی منو تحقیر کرده. من خون بزرگ‌زاده‌ها رو تو رگ‌های خودم دارم و اون آشغال فقط یه موش کثیفه که زیر دستای ژان،پر و بال گرفته. و من باید شهرت،و کسی که ازم دزدیده شده رو پس بگیرم."
مکث کوتاهی کرد،و بعد ادامه داد" می‌دونم خانواده‌‌ی لی هم بخاطر انتقام خون پسر ارشدشون دنبال سر ییبو می‌گردن."
جون فنگ حالا  کاملا مقابل نیک ایستاده بود. یک سر و گردن از پسر جوان بلندتر بود. نگاهش به چشم‌های روشن مرد دوخته شده بود. با ملایمت پرسید"و تو فکر می‌کنی بتونی ییبو رو به اونا تحویل بدی؟"
نیک آب دهنش رو قورت داد. فاصله صورتش با صورت جون فنگ کمتر از چند انگشت بود. به اندازه‌ای که می‌تونست نفس معطر اون مرد رو روی پوست خودش احساس کنه. نگاهش از صلیب طلایی بالا رفت و به چشم‌های طوسی رنگ جون فنگ ملحق شد. با اطمینان جواب داد"می‌تونم این کارو انجام بدم. اگه فقط کمکم کنید بدونم اون کجا می‌ره، و کی انقدر آسیب‌پذیره که بتونم بهش نزدیک شم،قول میدم بگیرمش. حیف که نمی‌تونم اونو بکشم.فقط می‌خوام یه درس درست و حسابی بهش بدم. باید زنده به خانواده لی تحویلش بدم،تا اونا خودشون جونش رو بگیرن."
"قراره با ژان چی‌کار کنی؟" جون فنگ پرسید و به آرومی موهای طلایی رنگ نیک رو نوازش کرد.
نیک سرش رو نزدیک‌تر کشید. لب‌های نازک و سرخ‌رنگ جون فنگ درست نزدیک صورتش بود. زمزمه کرد"اونو به خودم بسپارید."
جون فنگ لبخند زد. گردنش رو کج کرد و اجازه داد انگشت‌های نیک بین موهای جوگندمی و بلند خودش بخزه. گفت"تو قراره ییبو رو بگیری، یه گوشمالی بهش بدی و بعد اونو تحویل خانواده لی بدی تا بکشنش. پس این وسط چی گیر من میاد..." دستش رو روی صورت نیک کشید، انگشت‌های بلندش رو بالا و بالاتر فرستاد و زمزمه کرد"من که زحمت اصلی رو می‌کشم،می‌خوای در ازای این زحمت،چه چیزی پرداخت کنی؟ چطور قراره این لطف رو جبران کنی،نیکلاس؟"
شنیدن اسم کاملش از بین لب‌های وسوسه انگیز جون‌فنگ، جریان تند خون رو به صورت مرد جوان کشید. به این فکر کرد که چرا در تمام این مدت،نزدیک شدن به جون فنگ و گرفتن عنوان معشوق اون رو امتحان نکرده بود. این مرد شاید به جوانی و زیبایی ژان نبود،اما بدون شک جذاب بود و قدرتمند. شاید یکی از قدرتمند‌ترین مردانی که در تمام چین حضور داشت.
صورت جون فنگ رو بین دو دستش گرفت و سرش رو پایین کشید. به آرومی گفت"می‌تونی بهاش رو هرجور که می‌خوای از من بگیری."و قبل از این‌که لب‌های مرد بزرگ‌تر رو ببوسه به کندی تکرار کرد"هر.جور.که.بخوای."
جون فنگ بین بوسه خندید. چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد"قولی که دادی رو تو ذهنت نگه دار. وقتی زمانش برسه، بهاش رو با هرچیزی که بخوام ازت می‌گیرم."
***
زمان حال
به محض این‌که جون فنگ از انبار خارج شد،نیک هراسان سمتش دوید. داد زد"اون لعنتی فهمیده!"
جون فنگ بی‌توجه به نیک،که رنگش پریده بود و لب‌هاش از شدت خشم می‌لرزید، راهش رو سمت هلیکوپتری پیش گرفت که انتظارش رو می‌کشید تا اون رو به خونه برگردونه. وقتی نیک با بی‌تفاوتی از سمت جون فنگ مواجه شد،قدم تند کرد تا بتونه خودش رو به اون برسونه. با صدای بلندی پرسید"تو بهش لو دادی نه؟ امروز که زنگ زدی و موقعیت این‌جا رو ازم پرسیدی به اون لعنتی گفتی واسه چی داری میای این‌جا نه؟! نکنه تو هم مثل سگ ازش می‌ترسی؟!"
به این‌جا که رسید،جون فنگ برگشت و بی‌مقدمه،سیلی محکمی به صورت پسر جوان زد. به خشکی جواب داد"بهتره مراقب باشی که داری با چه کسی حرف می‌زنی. من اونقدر وقت ندارم که بخوام این‌جا و کنار تو،تلفش کنم. و محض اطلاع،نه. من چیزی در مورد این‌جا یا قرارمون به ژان نگفتم."
نیک خون روی صورتش رو پاک کرد. با خشمی که درون رگ‌هاش می‌جوشید داد زد"پس اون از کجا فهمیده؟ اون از کجا فهمیده کار من بوده؟! هیچکس غیر از من و تو نمی‌دونست که..."
جون فنگ حرفش رو قطع کرد. برگشت و به تندی جواب داد"هیچ‌کس جز من و تو و خانواده لی! شاید یکی از اونا اعتراف کرده که چه کسی پشت ماجرای دزدیده شدن ییبو بوده!"
صدای ملخک هلیکوپتر بلند شده بود. جون فنگ در حالی‌که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت"اگه می‌خوای زنده بمونی،همین الان افرادت رو بردار و با هلیکوپتر برو به فرودگاه. خودت رو با اولین پرواز به روسیه برسون و وقتی رسیدی اون‌جا،بهت میگم که باید کجا و پیش کی بری. تا وقتی که تو چین باشی،زندگیت در خطره."
جون فنگ این رو گفت،و بعد داخل کابین رفت. هلیکوپتر با صدای گوشخراشی از روی زمین بلند شد و یک لحظه بعد، جون فنگ رفته بود.
نیک با حیرت سر جای خودش ایستاده بود. به نظر اتفاقاتی که افتاده بود رو باور نمی‌کرد. جون فنگ یکدفعه ظاهر شده و خواسته بود ییبو رو ببینه،به تنهایی. و اجازه نداده بود نیک در مکالمه‌ای که با ییبو داشت حضور داشته باشه. بعد هم ژان از طریق موبایل محافظش بهش زنگ زده و اون رو به مرگ تهدید کرده بود. به نظر ژان به خوبی از همه چیز خبر داشت. و حالا تنها سوالی که باقی می‌موند این بود که کی قرار بود خودش رو به اون‌جا برسونه تا زندگی نیک رو ازش بگیره.
***
"هی،بیدار شو."
صدای آشنا و آزاردهنده‌ای با ییبو صحبت می‌کرد. ییبو صدای نیک رو از دور دست‌ می‌شنید. با این‌که می‌دونست اون مرد نزدیکش ایستاده و اون رو مخاطب خودش قرار داده،اما نا و توانی برای پاسخ دادن نداشت. زخم‌هاش،مخصوصا شلاق‌هایی که روی صورتش خورده بود،هنوز خون‌ریزی می‌کرد. سر تمام انگشت‌هاش سر شده بود، چون نیک هر موقع که حوصلش سر می‌رفت،یکی از ناخن‌هاش رو می‌کشید. چیزهایی که ییبو حتی اسمشون رو هم نمی‌دونست رو داغ کرده و روی سینش گذاشته بود. از این‌که با وجود تمام این خون‌ریزی‌ها و دوره‌های بی‌هوشی و هشیاری‌های پی درپی هنوز هم قدرت تشخیصش رو از دست نداده بود تعجب می‌کرد.
چشم‌های دردناکش رو باز کرد و به نیک،که با عجله در طول انبار قدم می‌زد و با فریاد به افرادش دستورات مختلف می‌داد خیره شد. وقتی نیک متوجه شد ییبو بالاخره هشیاری خودش رو به دست آورده،سیگاری که می‌کشید رو زمین انداخت و با قدم‌های بلند سمت قربانی خودش رفت. موهای ییبو رو چنگ زد و سرش رو بالا کشید. از بین دندون‌هاش غرید"بالاخره بیدار شدی! بگو ببینم،اون کفتار پیر وقتی اومده بود این‌جا بهت چی گفت؟"
ییبو پوزخند زد. زخم‌های روی لبهاش موقع حرف زدن می‌سوخت. با این‌حال جواب داد"چیزی نبود که به تو ربط داشته باشه!"
فشار انگشت‌های نیک دور موهاش بیشتر شد. درد داخل جمجمش پخش شد. نیک کنار گوشش هیسی کرد"لعنتی،اگه می‌شد همین‌جا می‎کشتمت. ولی قول زنده‌ی تو رو به خانواده لی دادم."
ییبو خندید. زمزمه کرد"می‌دونستم تو احمق‌تر از چیزی هستی که بتونی به تنهایی منو گیر بندازی."
مشت محکمی به صورتش نواخته شد. نیک موهاش رو ول کرد و سمت در خروجی رفت. اما یکدفعه سر جای خودش متوقف شد. میله‌ای که دست یکی از افرادش بود رو گرفت و دستور داد"همه‌ی وسایلی که این آشغال رو باهاشون شکنجه دادم همینجا رها کنین. می‌خوام وقتی ژان بالا سرش رسید خون این حیوون رو روی همشون ببینه." و با قدم‌های بلند سمت ییبو رفت. با این‌که شلاقش زده،داغش کرده،ناخن‌هاش رو کشیده و تمام بدنش رو زخمی کرده بود،اما ییبو هنوز با تمسخر بهش نگاه می‌کرد. تمسخری عمیق و سوزاننده،انگار که هیچ چیز احساس نکرده بود. تمسخر و نفرتی مشابه با اولین بار که همدیگه رو در آسمان‌خراشی که شیائو ژان در اون کار می‌کرد دیدند،یا وقتی ژان بهش زنگ زد و ازش خواست بیاد تا شاهد عشق بازیشون باشه، و ییبو لباس‌های نیک رو تو صورتش پرت کرده بود.
وقتی مقابل مرد جوان رسید، غرید"ما دوباره همدیگه رو می‌بینیم. و این هدیه خداحافظی من برای توئه!"
میله‌ی آهنین رو با تمام نیرویی که خشم،نفرت، و احساس حقارت سرکوب شده درونش بهش می‌بخشید،روی بازوی چپ ییبو فرود آورد.
درد نفس ییبو رو برید. دردی شدید و استخوان‌سوز که باعث شد همه چیز مقابل چشم‌هاش سیاه بشه و بعد،ییبو از هوش رفت.
***

"هر زمان،هرجا که رفتم گذشته هم تعقیبم کرد
شاید تقصیر من بود که تو چنین محیطی به دنیا اومدم
مادر من رو ببخش،مسیرم پر از تاریکیه
و این مسیر رو ادامه می‌دم،تا زمانی که دنیا دوباره به روی ما لبخند بزنه."
حتی یک لحظه هم طول نکشید تا صداش رو تشخیص بدم. هر جا که باشم،چه زیر خروارها خاک چه دراعماق اقیانوس‌ها،هرجا که باشم صداش رو تشخیص میدم. تمام قلب و روح من با اون صدا، و صاحب اون صدا پیوند خورده بود.
نزدیک بود. اون رو نزدیک خودم احساس می‌کردم. عطر آشنای بدنش رو همراه هوایی که نفس می‌کشیدم داخل ریه‌های خودم می‌بردم. اون نزدیک بود. خیلی نزدیک. اگه فقط می‌تونستم چشمام رو باز کنم،اگه دستم رو جلو می‌بردم،فقط اگه بیشتر سعی می‌کردم،اگه بیشتر سعی می‌کردم می‌تونستم لمسش کنم.
اما برای هر سعی کردنی خسته بودم. برای هر تلاشی خسته بودم. یک خستگی عمیق و باستانی. یک خستگی که میل به زندگی رو از وجود من شسته و برده بود.
"ییبو..."
نزدیک بود. خیلی نزدیک. وقتی اسمم رو صدا زد،میتونستم لب‌هاش رو روی صورت خودم احساس کنم. فقط اگه می‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم، فقط اگه می‌تونستم ببینمش...
احساس کردم که در دریایی عمیق فرو می‌رم. زیر پام خالی شده بود و من در تاریکی تنها بودم.
"منو تنها نذار. خواهش می‌کنم. منو تنها نذار."
دوست داشتم دستم رو دراز کنم و دستی که سمتم دراز شده بود رو بگیرم،دوست داشتم دوباره لمسش کنم. که بهش اطمینان بدم من حالم خوبه و هیچ مشکلی برام پیش نیومده. اما این اتفاق نیفتاد. اون از دسترس من بود. حالم خوب نبود. چیزی قلبم رو خراشیده بود. من در اعماق آب‌های سیاه فرو رفته بودم و صدای اون رو می‌شنیدم که همچنان،زیبا و محزون،آواز غریبی رو زیر لب زمزمه می‌کرد.
"منو تنها نذار. خواهش می‌کنم."






پ.ن:
بله. جون فنگ پشت ماجرای دزدیده شدن ییبو بوده. جلوتر می‌فهمید که جون فنگ چطور با زیرکی و عوضی بازی،تمام این چیزها رو برنامه ریزی کرده بود.
و بله. خانواده ییبو خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنید به خانواده شیائو ربط دارن.
زخم روی صورت جون فنگ هم کار مادر ییبو بوده:)
قرار بود این قسمت در مورد بخشی از گذشته جون فنگ باشه،اما هنوز چیزایی هست که در مورد نحوه گرفتن ییبو و خلاص شدنش از دست نیک نمی‌دونیم،پس اول اینا رو تموم می‌کنیم و می‌رسیم به بخش‌های مربوط به جون فنگ.
(ممنون که همراه پراگما،این داستان بی‌پایان و تموم نشدنی!هستید.)
با محبت و احترام.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now