قسمت بیست و هشتم XXVIII

250 75 13
                                    

وقتی موبایل ژوچنگ زنگ خورد، تازه لباس‌ پوشیدن رو شروع کرده بود.
از بالای سرشونه‌اش نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت و بعد چشم‌هاش رو چرخوند. اصلا این آدم برای چی باید بهش زنگ می‌زد و مزاحمش می‌شد؟
با ملایمت موهای ژل خورده و مشکی رنگش رو عقب فرستاد. نگاه دیگه‌ای به صورتش انداخت تا مطمئن شه هیچ تار مویی روی صورتش از تیررس تیغ اصلاح تیزش در امان باقی نمونده. لبخندی به خودش زد و بعد، دستش رو برای برداشتن موبایل از روی میز دراز کرد.
با خودش گفت:دیگه چی می‌خواد... و بعد دکمه‌ی اتصال رو زد"بله؟"
"کجایی؟"
ژوچنگ موبایلش رو بین گوش و سرشونش گرفت و همون‌طور که در طول اتاق قدم می‌زد جواب داد"هنوز هتلم. چطور؟"
مخاطبش از شنیدن این جواب خیلی خرسند به نظر نمی‌رسید. به سردی پرسید"کارای مواد رو اوکی کردی؟"
ژوچنگ در بزرگ و سنگین کمدی که در اتاقش قرار داشت رو باز کرد. با لبخندی ناشی از رضایتمندی به کت و شوارهای رسمی چیده شده پشت سر هم خیره شد. داشت به این فکر می‌کرد که برای مراسم پیش رو باید چه مدل و رنگی رو انتخاب کنه. صدا با نارضایتی ادامه داد"کجا رفتی؟"
ژوچنگ دستش رو دراز کرد و کت و شلواری به رنگ قهوه‌ای سوخته از کمد بیرون کشید. نگاهی تحسین‌آمیز بهش انداخت و بعد جواب داد"هنوز جلسه شروع نشده. چند ساعت دیگه میرم برای جلسه. در مورد چیزی که خواستی با سیدوروف حرف می‌زنم."
"بهتره عجله کنی."
"حواسم هست."این رو گفت و همون‌طور که دکمه‌های بلوزش رو باز می‌کرد پرسید"چه خبر از اون پسره؟" خندید و اضافه کرد"ییبوی جدید!"
"باید سریع‌تر برگردی و خودت یه سری به این ماجرا بزنی."
ژوچنگ آهی کشید و دوباره موبایل رو بین سرشونه و گوشش گرفت. شلوارش رو درآورد و شلوار جدیدش رو پوشید. نگاهی به زخم‌های پینه بسته روی بدن خودش انداخت و لبخندی زد. جواب داد"باید ببینم برادر عزیزم این‌بار موفق شده دوست پسرشو پیدا کنه یا نه!"
و از فکر کارهای هیجان‌انگیزی که قرار بود در آینده انجام بده لرزشی خفیف رو پشت کمرش احساس کرد.
***
بعد از رفتن ییبو، ژان برای مدت زیادی سرجای خودش ایستاد و به در بسته خیره موند.
با این‌که قلبش به خوبی می‌دونست شب قبل چه اتفاقی بینشون رخ داده بود، اما مغزش همچنان سعی در انکار همه چیز داشت. مدام بهانه‌های مختلف رو در ذهنش بررسی می‌کرد، این‌که ییبو احتمالا داشت بهش دروغ می‌گفت و حتما شب پیش بهش دست درازی کرده بود. چون، چه دلیلی داشت که چنین کاری انجام نده؟
ژان تمام این مدت هیچ‌وقت باهاش خوش رفتار نبود. بارها باهاش بد صحبت کرده و اون رو به تندی از خودش رونده بود. به گوشش سیلی زده و حتی دو بار هفت تیرش رو با جدیت تمام و به نیت کشت، روی سر ییبو گذاشته بود.
که البته پشت هر دو بار، دلیل تقریبا مشابهی وجود داشت.
نگاهی به تفنگی که در دست داشت انداخت و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد. از لمس‌های ناگهانی و بی‌مقدمه نفرت داشت، چون هیچ‌کدوم از کسانی که بهش دست درازی کرده بودند، عادت نداشتن تا برده‌ی خودشون رو برای چنین روابطی آماده کنن. جون فنگ هم از این بابت تذکری به هیچ‌کدوم از اون‌ها نمی‌داد. اهمیتی نداشت که بخش زیادی از درآمدش رو به لطف اجاره دادن ژان به مشتری‌های بزرگش به دست می‌آورد، به تمامشون اجازه می‌داد مطابق میل خودشون باهاش رفتار کنن. رفتارهایی که تبدیل به بدترین کابوس‌های ژان شد. اشباح سیاه‌رنگی که در خواب و بیداری دنبالش می‌کردند و ژان هیچ راه فراری از اون‌ها نداشت.
هیچ راهی برای فرار از گذشته وجود نداره. مهم نیست که هر فرد چقدر برای انکار کردن یا کنار گذاشتن اون تلاش کنه، گذشته مثل زنجیری محکم و فولادی به دور پای انسان بسته شده و آدمیزاد همیشه این گذشته رو مثل باری سنگین، مثل گناهی نابخشودنی همراه خودش تا روز مرگ به اطراف می‌کشه.
تقه‌ای که به در خورد، ژان رو از فکر بیرون کشید. پشت سرش، صدای هایکوان بلند شد"ارباب، داخل هستین؟"
"بیا تو هایکوان." ژان این رو گفت و نفس عمیقی کشید. سنگینی بدی در سرش احساس می‌کرد. بعد از مدت‌ها، بالاخره دیشب موفق شده بود راحت و بدون کابوس‌های قدیمی بخوابه. خواب راحت، چیزی که بدنش اصلا بهش عادت نداشت و حالا داشت بیگانگی خودش رو با خواب این‌طور توسط سردردهای عذاب‌آور نشون می‌داد.
در باز شد و لحظه‌ای بعد، هایکوان مرتب و آراسته داخل اتاق ایستاده بود. تعظیم کوتاهی کرد و پرسید"ارباب، حالتون خوبه؟"
ژان دستی لای موهاش کشید و سرش رو تکون داد. پرسید"ییبو کجاست؟"
هایکوان از این بابت که اربابش قبل از هر چیز سراغ اون پسر بی‌قید و بند و خودسر و برهم‌زننده‌ی نظم و آرامش عمارت رو گرفته بود خیلی خوشش نیومد، اما چیزی به روی خودش نیاورد و محترمانه جواب داد"به سالن تمرین رفته قربان."
"حالش چطوره؟"
"به‌نظر یه کم گرفته می‌اومد."
ژان مجددا سرش رو تکون داد. پشت میزش نشست و هفت تیرش رو داخل کشو فرستاد"داره تو سالن تمرین چی‌کار می‌کنه؟"
"تمرین بوکس انجام میده." هایکوان این رو گفت و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد"یک ساعتی هست که اون‌جاست."
:پس بوکس تمرین می‌کنه...
ژان نفسش رو بیرون فرستاد. دستی به شقیقه‌هاش کشید و پرسید"خب؟ چی شده؟"
هایکوان نگاهی به ساعتش انداخت و صداش رو پایین آورد. بدون نگاه کردن به ژان، جواب داد"در مورد مادرتونه."
***
چن وو نگاهی به عکس دسته‌جمعی و بزرگی که به دیوار اتاق کارش آویزان کرده بود بود انداخت.
چهره‌های آشنای زیادی رو در اون قاب قهوه‌ای رنگ می‌دید. مردانی که همگی صورت‌هایی جدی و اخمی به ابرو داشتند، فقط برای این‌که در عکس با ابهت‌تر به نظر برسن. و چن وو به خوبی به یا داشت که چطور بعد از این عکس، همگی به ژست‌هایی که گرفته بودند، خندیده بودند.
نگاه چن وو روی صورت آشنایی در تصویر ثابت موند. چهره‌ی مردی که اون رو نه به عنوان یک دوست، بلکه به عنوان برادر و عضوی از اعضای خانواده‌ی خودش می‌پرستید. مرد بلند بالایی که با جدیت به دوربین خیره شده و پشت چشم‌های کشیده‌اش، چیزی جز تعهد و مسئولیت پذیری دیده نمی‎شد.
چشم‌هایی که حالا نظیر اون‌ها رو در وجود شخص دیگه‌ای می‌دید، در وجود پسر همین مرد. پسری که حالا پا جای پای پدرش گذاشته و درون قلب جرم و جنایت سازمان یافته‌ی چین نفوذ کرده بود.
نگاهش رو از چهره‌ی درون تصویر گرفت و از پشت میزش بلند شد. سمت گاوصندوقی رفت که مهم‌ترین اسناد و اشیا رو در اون نگه می‌داشت. رو به روی دوربین گاوصندق ایستاد و بعد از این‌که چهرش توسط دوربین تایید شد، دستش رو روی صفحه‌ی رمز گذاشت. دستش هم به عنوان دست صاحب صندوق شناخته شد و بعد، گاوصندوق با صدای تیک آرومی باز شد.
چن وو نگاهی به داخل گاوصندوق انداخت. دستش رو جلو برد و پوشه‌ای زرد رنگ رو از انتهای اون بیرون کشید. برای چند لحظه به پوشه خیره شد، انگار که می‌ترسید تمام چیزهای تاریکی که درون این پوشه‌ی کاغذی محبوس کرده بود، یکدفعه بیرون ریخته و همه چیز رو درون خودشون ببلعن.
سرش رو به طرفین تکون داد و بعد به آرومی پوشه رو باز کرد. از درون اون, عکسی قدیمی رو به همراه نامه‌ای بیرون کشید. حکمی که روی اون با جوهر سرخ‌رنگ و دستخط خرچنگ قورباغه‌ای چیزهایی نوشته شده بود. چن وو به خوبی می‌دونست چرا یادداشت‌ها این‌طور نوشته شده، چون در زمان نوشتن این یادداشت‌ها،دوتا از انگشت‌های  نویسنده‌ شکسته بود.
حتی با چشم‌های بسته هم می‌تونست به راحتی متن اون نامه رو از حفظ بخونه. بارها و بارها اون رو خونده و تک تک کلماتش رو در ذهنش حلاجی کرده بود. نامه‌ای که به دست داشت، حکم مرگ پسرخوانده‌ی شیائو جون فنگ بود. پسری که همه اون رو به اسم دست بریده می‌شناختن.
چن وو میدونست چه کسی مامور کشتن دست بریده شده بود. یکی از زبده‌ترین مامورهای امنیتی برای این‌کار انتخاب شده بود. برای این‌که درون این تشکیلات نفوذ کنه و با به قتل رسوندن ماشین کشتار شیائو جون‌فنگ، ضربه‌ای سهمگین به اون دستگاه کثیف و بنا شده روی خون بزنه.
اما همه چیز مطابق میل چن وو پیش نرفته بود. دست بریده قسر در رفته و تنها چیزی که برای سازمان امنیت ملی چین باقی موند، جسدی با سه گلوله در بدنش بود. مردی که پشت سر خودش دو فرزند و یک زن بیوه رو رها کرده بود.
حالا پسر پا جای پای پدر گذاشته بود. پسری که مامور شده بود به قتل کسی بره که ظاهرا پدرش رو کشته بود.
با زنگ خوردن تلفنش، نامه رو همراه عکسی که بهش الصاق شده بود روی میز رها کرد. روی گوشه گوشه‌ی حکمی که برای کشتن دست بریده ابلاغ شده بود، با جوهر قرمز نوشته شده بود: نمی‌‌خوام بمیرم.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now