قسمت هشتاد و چهارم

165 57 23
                                    

لیان وانگ انتظار جون فنگ رو می‌کشید.
روی صندلی جا به جا شد. از این که مجبور بود یک جا بنشینه و به عاقبت کاری که انجام داده بود فکر کنه نفرت داشت.انتظار،این چیزی بود که آزارش می‌داد. از بابت گلوله‌ای که وسط بازوی جائه سوک خالی کرده بود احساس پشیمونی نمی‌کرد. حتی برای انجام چنین کاری به خودش افتخار می‌کرد. به این‌که بالاخره موفق شده بود انتقامی هر چند ناچیز،از اون حرومزاده بگیره.
دستی روی صورتش کشید. نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد افکارش رو متمرکز کنه. اما چطور می‌تونست چنین کاری انجام بده، وقتی هر بار که چشم‌هاش رو می‌بست،صورت ژان رو مقابل خودش می‌دید؟ صورت پر درد پسرک و بوی پوست و گوشت سوخته‌ی دست‌هاش. همه رو به وضوح می‌دید و احساس می‌کرد.
قرار نبود به جائه سوک شلیک کنه. قرار نبود قفل درو با گلوله بشکنه و به زور وارد اتاق مخصوص پذیرایی از مهمان‌ها شه. بارها از جلوی اون در لعنتی رد شده، صدای ناله‌های خفه‌ی پسر شانزده ساله رو شنیده و چشم‌هاش رو بسته بود. مجبور بود وانمود کنه که چیزی نشنیده، که هیچ وقت از جلوی در شکنجه‌گاه ژان رد نشده و هر بار که زخم‌هاش رو پانسمان می‌کرد،مجبور بود وانمود کنه که چیز مهمی نیست،که ژان می‌تونه از پس تمام این زخم‌ها بربیاد. که این دفعه آخره و جون فنگ دیگه کسی رو برای سو استفاده جنسی،سراغش نمی‌فرسته.
اما خودش به خوبی می‌دونست این دروغه،همون‌طور که ژان می‌دونست. اما پسرک هر بار با دیدنش،لبخندی می‌زد و وانمود می‌کرد همه چیز خوبه. که دردش خیلی زیاد نیست و از  پسش برمیاد. تظاهر به قوی بودن می‌کرد،وقتی لیان به خوبی می‌‍‌تونست ببینه که اشک پشت چشم‌هاش حلقه زده بود.
اما این بار موفق به نادیده گرفتن نشد. وقتی بوی زننده‌ی سوختگی رو از پشت در احساس کرد، و بعد خنده‌های دیوانه وار جائه سوک و ناله‌های ژان،نتونست چشم‌هاش رو ببنده و به راهش ادامه بده. شنیده بود جائه سوک از خدمتکارها گاز خواسته بود، و خیلی طول نکشید که بفهمه گاز رو برای چه کاری می‌خواست.
نفسش رو به شکل آه بیرون فرستاد. تنها چیزی که بابتش حسرت می‌خورد،این بود که چرا گلوله رو کمی بالاتر،درست به سرش نزده بود.
حالا که فکرش رو می‌کرد،بیشتر از جائه سوک،از شیائو جون فنگ نفرت داشت. از این مرد با تمام وجود نفرت داشت،برای کاری که با برادر زادش انجام می‌داد. برای استفاده‌ی کثیفی که از اون برای رسیدن به اهدافش می‌کرد. اگه می‌تونست،اگه هدفی که داشت اون رو محدود نمی‌کرد،خیلی راحت یه گلوله بین دو ابروی جون فنگ خالی می‌کرد.
اما از بین بردن افراد کثیفی مثل شیائو جون فنگ،هیچ وقت ساده نبود.
به شیائو ژان فکر می‌کرد. پسر جوان بعد از اتفاقی که افتاده بود،وقتی بادیگاردها پارک جائه سوک رو از اتاق بیرون برده تا به زخمش رسیدگی کنن، از هوش رفته بود. چه کسی به ژان رسیدگی می‌کرد؟ می‌دونست جون فنگ گاهی برای تنبیهش،ژان رو با بدن زخمی داخل یک انبار سرد و تاریک زندانی می‌کرد. همیشه نگران این بود که شاید زخم‌های پسرک بخاطر محیطی که در اون قرار می‌گرفت عفونت کنه. موضوعی که واضحا اهمیتی برای شیائو جون فنگ نداشت.
و در سمت دیگه، مادر ژان قرار داشت. تا جایی که متوجه شده بود، شیائو جون فنگ به زور این زن رو تحت تصاحب خودش در آورده بود. مادر شیائو ژان،زیبایی یک الهه رو داشت،اما سرنوشت از روزی که پا به این جهان گذاشت، رخت سیاه غم رو به تن ظریفش دوخته بود. گاهی صدای گریه‌های زن رو از پشت درهای بسته می‌شنید، گریه‌هایی که تبدیل به فریاد می‌شد. مادر،اسم پسرش رو صدا می‌زد. پسری که در همین عمارت، درست کنارش شکنجه می‌شد،اما هیچ وقت حرفی نمی‌زد. بخاطر مادرش حرفی نمی‌زد. شکایتی نمی‌کرد. حتی اگه درد زیادی رو تحمل می‌کرد، نمی‌ذاشت مادر از چیزی خبردار شه.
گاهی،وقتی شب‌ها در عمارت قدم می‌زد،صدای شیون غم انگیزی رو می‌شنید. به نظر می‌رسید حتی دیوارهای عمارت هم از غم مادر ژان، در ماتم بودند. می‌دونست که جون فنگ،زن رو با مخدر مخصوصی کنترل می‌کرد. هر بار که زن رو در جلسات خانوادگی همراه جون فنگ می‌دید،متوجه اثر ماده‌ای که بهش تزریق شده بود می‌شد. این ماده زن رو مثل یک بره،آرام و مطیع می‌کرد. طوری که بعد از تزریق، نه می‌تونست صحبت کنه و یا چیزی رو احساس کنه. چشم‌های بی نورش به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شد،بدون این‌که چیزی رو ببینه. اما بعد از این‌که اثر دارو از بین می‌رفت،شیون از سر گرفته می‌شد.
و لیان وانگ متوجه نمی‌شد جون فنگ چه کینه‌ای از این خانواده داشت که تمام این شکنجه‌ها نمی‌تونست تخفیفی در اون ایجاد کنه.
باز شدن در اتاق، توجه لیان رو به وضعیتی که در اون قرار داشت برگردوند. سایه‌ی بلندی روی زمین افتاد، و مرد متوجه هیکل جون فنگ شد که در چهارچوب در ایستاده بود.
جون فنگ وارد اتاق شد، و هایکوان در رو بی سر و صدا پشت سرش بست. حالا فقط اون دوتا بودند. لیان از این بابت تاسف می‌خورد،که شاهدی برای کشته شدنش به دست جون فنگ نداشت.
چشم‌هاش از روی مرد کنار نمی‌رفت. دید که جون فنگ چطور با قدم‌های بلند،سمت صندلی بزرگ کنار شومینه می‌رفت. هیچ صدایی به جز خش خش هانفوش،که روی زمین کشیده می‌شد،ازش شنیده نمی‌شد. لیان حتی صدای نفس‌های جون فنگ رو نمی‌شنید. تنها صدایی که به گوش می‌رسید،تپش های بلند قلب خودش بود،انگار که قلبش راهی رو از درون رگ‌هاش باز کرده و کنار گوش‌هاش می‌تپید.
جون فنگ روی صندلی نشست. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو مستقیم به چشم‌های لیان دوخت"خودت خوب می‌دونی که چی‌کار کردی،نه؟"
لیان چیزی نگفت. تنها به چشم‌های طوسی رنگ مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد، و به زخمی که روی یکی از چشم‌هاش نشسته بود. این زخم به خوبی می‌تونست سایه‌ای ترسناک روی صورت جون فنگ بندازه و کاری کنه که مخاطب، نتونه بیشتر از چند لحظه به صورتش نگاه کنه.
وقتی با سکوت لیان مواجه شد،ادامه حرفش رو از سر گرفت"برام مهم نیست که چرا دست به چنین حماقتی زدی،ولی خودت خیلی خوب می‌دونی که باید تقاص اشتباهی که انجام دادی رو پس بدی،نه؟"
لیان پوزخند زد. بدنش رو روی صندلی جلو کشید و پرسید"گفتی برات مهم نیست چرا چنین کاری کردم،نه؟" احساس می‌کرد هوای اتاق لحظه به لحظه گرم تر می‌شد،اما شومینه و سیستم گرمایشی خاموش بود.
"مطلقا،هیچ اهمیتی نداره."
پوزخند مرد پر رنگ تر شد"اشتباهت همینجاست،چون این دقیقا همون چیزیه که باید برات مهم باشه،لعنتی!" صداش بالاتر رفت"به اون پست فطرت شلیک کردم،چون از دیدن این که چطور اجازه میدی اون حرومزاده ها با ژان رفتار کنن خسته شدم! از این‌که اونو مثل یه جنس به هر آشغالی که دلت می‌خواد اجاره میدی خسته شدم! شاید به تخم بقیه نباشه که چه بلایی سر اون پسر بچه میاد، ولی من مثل اون تخم حرومای بی رگ نیستم!" دست‌هاش روی زانوهاش مشت شده بود. ادامه داد"فقط از این ناراحتم که چرا مستقیم سرشو هدف نگرفتم."لب‌هاش رو لیسید و عقب کشید"که بهت قول میدم، خیلی زود همین کارو انجام بدم!"
جون فنگ در سکوت بهش خیره شده بود. لیان می‌دید چطور انگشت‌های بلندش رو به هم فشار می‌داد. هر بار که عصبی بود این کار رو انجام می‌داد،اما تغییری در حالت چهرش دیده نمی‌شد. مطلقا،هیچ تغییری.
بعد از مدتی که به درازی چند سال گذشت،جون فنگ سکوت رو شکست"چیزای جالبی می‌شنوم."
از روی صندلی بلند شد. همون‌طور که سمت میزش می‌رفت ادامه داد"جالبه بدونی که من در موردت یه کم تحقیق کردم، و نتایجی که بهش رسیدم، شگفت انگیز بود." دسته‌ای از کاغذهایی که روی میزش بود رو برداشت . نگاهش به سرعت روی سطور می‌چرخید"هرچند،باید این تحقیقات رو قبل از این‌که تو رو اینجا راه بدم انجام می‌دادم. اما تو از طرف شخص معتمدی بهم معرفی شده بودی، و من نمی‌خواستم زحمت کسی که تو رو بهم معرفی کرده بود زیر سوال ببرم."
قلب لیان وانگ حالا با شدت بیشتری میتپید. انتظار این رو داشت،بهرحال دیر یا زود،در یکی از عملیات‌هایی که برای انجام دادن اونها مامور می‌شد،هویتش لو می‌رفت.
و خوب می‌دونست چه اتفاقی برای کسانی که هویتشون در حین عملیات لو می‌رفت می‌افتاد.
جون فنگ پشت میز نشست. چشم‌هاش به جایی ورای صورت لیان وانگ نگاه می‌کرد"خودت می‌دونی که قراره باهات کار کنم، نه؟" قبل از این‌که به لیان مجال صحبت کردن بده ادامه داد"من ندونسته یه افعی رو داخل این خونه راه دادم. مامور ویژه‌ی امنیتی؟ اون بیرون این‌طوری صدات می‌کنن،درسته؟"
نگاهش سمت کاغذهایی که جلوش بود برگشت"و به نظر می‌رسه تو برای اومدن به این‌جا داوطلب شده بودی. انگار قضیه قاچاق خیلی برات جذاب بوده. و نفوذ داخل جایی مثل تشکیلات ما ارضات می‌کرده." چشم‌هاش بالا رفت" حالا چه احساسی داری؟ حالا که می‌دونی این‌جا چخبره و چه اتفاقی می‌افته، ارضا شدی؟" پوزخند زشتی روی لب‌هاش نشست"یا شاید منتظری تا یه دور با برادرزاده من بخوابی تا بعدا بتونی در این مورد نظر بدی؟"
لیان با حرص جواب داد"آشغال، چطور می‌تونی چنین حرفی..."
"دهنتو ببند!"جون فنگ داد زد، و از پشت میز بلند شد"واقعا فکر کردی بعد از چنین غلطی،اجازه میدم زنده بمونی و زنده از این‌جا بری بیرون؟" در حالی که سمت لیان می‌رفت ادامه داد"حتی اگه یه مامور امنیتی نبودی هم،شلیک کردن به مهمان من،جائه سوک،دلیل محکمی برای کشتنت بود." محکم چونه‌ی لیان رو چسبید و سرش رو با خشونت بالا کشید. از بین دندون‌های کلید شدش هیسی کرد و غرید"حالا دلیل خیلی بهتری برای تیکه تیکه کردنت دارم!"
"ارباب، فکر نمی‌کنی داری زیاده روی می‌کنی؟!"
صدای تازه وارد،باعث شد سر هر دو مرد سمت در برگرده. با دیدن کسی که به دیدنش اومده بود، دست جون فنگ روی چونه‌ی لیان وانگ شل شد.
مرد لبخند زنان،همون‌طور که خز سمور رو از دور گردنش جدا می‌کرد پرسید"این‌جا همیشه اینقدر گرمه ارباب شیائو؟! اصلا قابل مقایسه با روسیه‌ی عزیز من نیست." سمت جون فنگ رفت و دستش رو مقابل مرد گرفت"نمی‌خوای بهم خوشامد بگی؟ من راه طولانی‌ای رو برای دیدنت اومدم!"
جون فنگ نگاهی به مرد انداخت و چونه‌ی لیان وانگ رو ول کرد. با بی میلی دستش رو جلو برد. دست بزرگ مهمان ناخوانده رو بین دست خودش گرفت و پرسید"اینجا چیکار می‌کنی،لئو؟"
لئو سیدورو بلند خندید"چطور؟ باید برای دیدن یه دوست قدیمی هم اجازه بگیرم؟" اما چشم‌هاش که به چهره‌ی لیان وانگ دوخته شده بود،نمی‌خندید. سرش رو سمت جون فنگ برگردوند و گفت"رفیق قدیمی،این رسم مهمان نوازی نیست! بعد از این‌همه راهی که از پترزبورگ تا این‌جا برای دیدنت اومدم..."
جون فنگ دستش رو ول کرد"حرفتو بزن. چی می‌خوای؟ برای چی اومدی این‌جا؟"
لئو لبخند زد. عصاش رو روی زانوهای لیان،که هنوز روی صندلی نشسته بود گذاشت و جواب داد"برای بردن این مرد اومدم."
"چی؟"
"درست شنیدی."نگاه لیان با اشتیاق به چهره‌ی جون فنگ دوخته شده بود. با این‌که اون مرد چیزی از احساساتش رو در صورتش نشون نمی‌داد،اما لیان به خوبی می‌تونست آثار حیرت رو پشت چشم‌هاش ببینه"شنیدم این‌جا یه خبرایی شده، و خواستم شخصا به دیدنت بیام تا ببینم شنیده‌هام صحت داره یا نه." نگاه ملامت‌باری به لیان انداخت"که به نظر می‌رسه صحت داشته!"
جون فنگ به تندی جواب داد"عقب بکش،این قضیه ربطی به تو نداره لئو."
"اشتباهت همین‌جاست،دوست من!"مرد روس خندید" این مرد مامور شخصی منه! اگه بخوای بهش صدمه بزنی،انگار به من صدمه زدی و صدمه زدن به من،اعلان جنگ به مافیای روسیست!. ببینم،هنوزم می‌خوای بگی قضیه هیچ ربطی به من نداره؟"









پ.ن:
این چپتر ماجرای زمانی رو تعریف می‌کنه که جائه سوک دست‌های ژان رو سوزونده بود.
پ.ن2:
لئو سیدورو،یکی از نماینده‌های مافیای روسیست که در قسمت اول،روی باختن ییبو و برد چو شرط بسته بود.
پ.ن3:
بله،پدر ییبو یه سر و سری با مافیای روسیه داشته.
پ.ن4:
خودم این چپتر رو برای اصلاح نخوندم. ولی قول میدم بالاخره معلوم میشه تو این داستان چخبره(گریه می‌کند.)

با محبت و احترام همیشگی!

( بچه‌های واتپد، خیلی دوستتون دارم. خیلی ممنونم که همراه پراگما هستین. پیامای قشنگتون رو میخونم، ببخشید که نمی‌تونم بهشون جواب بدم. اما مطمئن باشین همه رو میخونم و همشون برام ارزشمندن.
شما خیلی با ارزشین و من خیلی خوشحالم که تو این جهان هستین، و برای نوشته‌های من وقت می‌ذارین.)


کن.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin