قسمت سی و ششم XXXVI

265 84 18
                                    

قسمت سی و ششم: در احوال مردی که دارایی باارزشی رو از دست داده بود.

وانگ ییبو ناپدید شده بود.
درست مثل آب بعد از ریختن به زمین، و یا مثل دود سیگار که به هوا می‌رفت، بادیگارد جوان خاندان شیائو هم محو شده بود. در هوا غرق شده و یا به زمین رفته بود و هیچکس خبر نداشت که کجا رفته و چطور بدون این‌که دیده بشه یا تصویری ازش توسط دوربین های مدار بسته عمارت ضبط بشه، از عمارت خارج شده بود.
لازم به گفتن نیست که شیائو ژان در این مدت، به کمترین فاصله‌ی خودش تا جنون رسید.
بیشترین چیزی که آزارش می‌داد، این بود که چرا ییبو انقدر بی خبر تنهاش گذاشته بود. بدون این که هیچ پیغامی براش بذاره، بدون این که زحمت یک سطر توضیح دادن رو به خودش بده. بدون هیچ حرفی رفته بود، جوری که انگار از اول هم وجود نداشت.
فرضیه‌ی آدم ربایی بعد از چک کردن دوربین های مدار بسته که در گوشه گوشه‌ی عمارت کار گذاشته شده بود بلافاصله رد شد. با وجود شهادت تمام نگهبان‌های شیفت شب، که سوگند خورده بودند هیچکس وارد عمارت نشده و از عمارت بیرون نرفته بود، ژان همچنان نمی‌تونست آرامش خودش رو به دست بیاره. دست بریده‌ی معروف به چنان حال تاثر برانگیزی دچار شده بود که دیدنش هر بیننده‌ای رو متاسف و ناراحت می‌کرد.
ژان مدام در طول اتاقش قدم می‌زد و به اندازه‌ای دستش رو لای موهاش کشیده و اون‌ها رو چنگ زده بود که موهاش حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار که متعلق به این سر نبوده و به اشتباه روی اون گذاشته شده بودند. تقریبا هر چیزی که سر راهش بود رو می‌شکست و سر هر کس که نزدیکش می‌شد داد می‌زد، طوری که هیچکس به جز هایکوان حاضر به موندن در اتاقش نشد. پاهاش بارها با خرده شیشه و بقایای چیزهایی که شکسته بود بریده و زخمی شدند، اما ژان هیچ دردی رو احساس نمی‌کرد. تنها درد یک فکر ذهنش رو مثل یک خوره آزار می‌داد.
فکر این‌که ییبو رو از دست داده بود.
زمانی که حادثه‌ای تکان دهنده برای انسان پیش بیاد و یا یک باره درد شدیدی رو متحمل بشه، برای مدتی قدرت احساس کردن دردهای به نسبت خفیف تر رو از دست میده. مشابه چنین حالتی در افراد معتاد به مواد مخدر به ویژه کراک به وفور دیده می‌شد. درد ناشی از مصرف نکردن مواد به اندازه‌ای شدید می‌شد که فرد زخم شدن یا از دست رفتن اعضای بدنش رو احساس نمی‌کرد.
و حالا شیائو ژان در اون مرحله قرار داشت. فکر از دست دادن با ارزش‌ترین یادگاری از مردی که زمانی بهش علاقه داشت به اندازه‌ای سخت و دردناک بود که مجالی برای احساس دردهای جسمانی رو بهش نمی‌داد.
شاید این اولین باری بود که محافظین و نگهبانان عمارت شیائو چنین حالت عجیب، ترسناک و در عین حال غمگین کننده ای رو در اربابشون می‌دیدند، اما دیدن این صحنه‌ها برای هایکوان تازگی نداشت. اون قبلا هم یک بار ژان رو در چنین حالتی دیده بود. زمانی که خبر کشته شدن مردی رو بهش دادند، مردی که برای ژان خیلی ارزشمند بود و این خبر، درست مثل گم شدن ییبو، ژان رو به جنون رسونده بود.

*فلش بک*
جایی در تاریک‌ترین سرداب‌ها و مخوف ترین نقاط عمارت بزرگ شیائو، پسری در تاریکی به زنجیر کشیده شده بود.
شایعه شده بود کسی که درون سرداب‌های مخوف عمارت شیائو اسیر می‌شد، به سختی می‌تونست جان سالم از اون‌جا به در ببره و حتی اگه زنده می‌موند، هرگز نمی‌تونست مثل یک انسان عادی به زندگی ادامه بده. شاید چون تاریکی حاکم بر سرداب،روح اون فرد رو هم درون خودش می‌بلعید. تنها موندن در تاریکی به مدت زیاد، عقل آدم رو زایل می‌کرد و ارمغانی به جز جنون نداشت.
اما جوان بیست ساله‌ای که این بار درون سرداب زندانی شده بود، نه به قصد دچار شدن به جنون، بلکه برای رهایی از اون پشت دیوارهای فولادین سرداب به زنجیر کشیده شده بود.
جون فنگ همراه هایکوان قدم درون سرداب تاریک گذاشت. هیچ چراغی درون سرداب وجود نداشت و همین مورد، اون رو مخوف‌تر می‌کرد. طوری که هیچ نگهبانی حاضر نمی‌شد برای شیفت به سرداب بره و از زندانیان اون‌جا مراقبت کنه. هرچند نیازی هم به این کار نبود، چرا که هرکس درون سرداب زندانی می‌شد یکی دو روز بعد می‌مرد.
این بار موضوع فرق می‌کرد. پسر بیست ساله سه روز بود که در سرداب زندانی شده و هنوز نفس می‌کشید. هنوز به خوبی از هویت خودش اطلاع داشت و می‌دونست به چه دلیل زندانی شده بود.
هایکوان با چراغ قوه‌ای که به دست داشت،مسیر رو برای ارباب بزرگ روشن می‌کرد. جون فنگ با قدم‌های بلند، با طمانینه و آرامشی که به نظر می‌رسید هیچ چیز نمی‌تونست اون رو از روی صورتش پاک کنه، سمت سلولی می‌رفت که پسرخوانده‌ی ناخلفش در اون زندانی شده بود.
وقتی بالاخره مقابل میله‌های فولادی متوقف شد، رو به هایکوان گفت"می‌خوام صورتش رو ببینم."
هایکوان نور چراغ قوه رو داخل سلول، جایی که توده‌ای در هم پیچیده و تاریک، بی هیچ شباهتی به انسان قرار داشت انداخت. صورت شیائوی جوان زیر نور نقره‌ای رنگ چراغ قوه لاغر و بیمار تر از همیشه به نظر می‌رسید.
صدای جون فنگ سکوت رو شکست"آروم گرفتی؟"
پاسخی شنیده نشد. تنها یک جفت چشم به خون نشسته به جون فنگ نگاه می‌کرد.چشم‌هایی که از فرط گریه سرخ شده و پف کرده بود.
وقتی با جوابی مواجه نشد، خم شد و با نگاهی که انگار همیشه تحقیر آشکاری پشت خودش داشت به ژان خیره شد. شمرده شمرده و آرام، جوری که انگار هر کلمه رو بارها در دهنش مزه کرده باشه گفت"این فقط یه حادثه بود ژان. تو می‌دونی که من هیچ‌‌وقت دستم رو به خون اون مرد..."
"خفه شو!"
فریاد جوان بیست ساله در تمام سرداب پیچید. صدا بلند بود و سهمگین. انعکاس صدای ژان در تمام سرداب پیچید و با شدت به صورت جون فنگ خورد.
جون فنگ اما در سکوت به چهره‌ی سرخ شده از خشم ژان خیره شد. چهره‌ای که تا چند لحظه پیش رنگ پریده بود، حالا به سرخی می‌زد. شیائو جون فنگ به چشم‌های در خون نشسته‌ی ژان خیره شده و به این فکر می‌کرد که چرای هیچ چیز نمی‌تونست این پسر رو از بین ببره. چه طلسمی بود که موفق شده بود تا الان این موجود خستگی ناپذیر رو سرپا نگه داره.
"تو کشتیش...حرومزاده‌ی خودخواه! تو اونو کشتی!"
جون فنگ سرش رو به آرومی به چپ و راست تکون داد"تو می‌دونی، من کسی نبودم که بهش شلیک کرد." دستش رو بالا برد و انگشت‌ اشاره‌اش رو روی سر، گردن و سینش کشید" سه تا تیر. سه بار بهش شلیک شد و درجا مرد. درست کنار پسرش. جلوی چشم‌های پسرش مرد. حتی فرصت نکرد پلک بزنه." لبخندی زد و گردنش رو به آرومی کج کرد"مرگ همینقدر غیرمنتظره و شوکه کنندست ژان، اینطور فکر نمی‌کنی؟"
"خفه شو!" ژان سمت میله‌هایی که جون فنگ رو ازش جدا کرده بود خیز برداشت، شاید اگه دور دست‌ها و گردنش زنجیر بسته نشده بود، شاید اگه هیچ میله‌ای مقابلش نبود، می‌تونست به راحتی دستهاش رو دور گردن جون فنگ بندازه و گلوش رو پاره پاره کنه. اما فشار زنجیرها مانع از این شد که بتونه خیلی جلو بره.
"هر دوی ما می‌دونیم چه اتفاقی افتاد ژان. تو می‌دونی کی مرد موردعلاقت رو کشت."
اشک‌های گرم مجددا راه خودش رو روی صورت ژان پیدا کرد. دردی که در سرش نبض می‌زد با هر کلمه‌ای که از بین لب‌های جون فنگ بیرون می‌اومد شدت پیدا می‌کرد.
جون فنگ سری از روی تاسف تکون دادو زیر لب گفت"داری بخاطر یه مرد بی ارزش اینطور گریه می‌کنی؟ اون یه نفوذی بود، دشمن تو و دشمن همه‌ی ما." از سر جاش بلند شد و برای آخرین بار به چهره‌ی پسرخواندش نگاه کرد.چهره‌ی شیائو ژان در طی این چند روز به اندازه‌ی چند سال شکسته تر شده بود. جون فنگ به سردی گفت"منو برای مرگ اون سرزنش نکن. با این کار نمی‌تونی خون رو از روی دستات پاک کنی."
"بذار از این‌جا بیام بیرون! حرومزاده، بذار از این‌جا بیام بیرون!"
جون فنگ بی تفاوت نسبت به فریادهای ژان، رو به هایکوان دستور داد"بریم."
حتی زمانی که درب سنگین سرداب پشت سرشون بسته شد، هایکوان هنوز صدای فریاد های ژان رو بین گریه کردن می‌شنید. و این دردناک‌ترین صدایی بود که در تمام عمر شنیده بود.
*پایان فلش بک*
"از همه اطلاعات گرفتی؟ مطمئنی از همه پرسیدی؟"
بعد از گذشت دو روز،ژان حالا آروم گرفته بود. با دست و پایی زخمی روی زمین، بین خرده شیشه‌ها نشسته و نگاه خالیش رو به صورت هایکوان دوخته بود. هایکوان بدون بلند کردن سرش جواب داد"از همه استعلام کردم. هیچکس ازش خبر نداره." پای ژان رو روی زانوی‌ خودش گذاشته و تمام حواسش رو به درآوردن خرده‌ شیشه‌ای از کف پای ژان معطوف کرده بود.
"باید بخاطر این کار بکشمت." ژان با بی حالی زمزمه کرد. بعد از ساعت‌ها فریاد زدن، بی خوابی  و دیوانه وار راه رفتن، انرژیش رو برای انجام هرکار دیگه‌ای از دست داده بود. هایکوان شیشه‌ی شکسته رو با پنس بیرون کشید و کنار گذاشت. بتادین رو برداشت و همونطور که پنبه رو به بتادین آغشته می‌کرد جواب داد"هر مجازاتی رو می‌پذیرم."
"تو نباید می‌ذاشتی از این‌جا بره." ژان زمزمه کرد و سر دردناکش رو به دیوار تکیه داد. چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد"باید جلوش رو می‌گرفتی. نباید می‌ذاشتی منو تنها بذاره."
هایکوان در سکوت زخم پاهای ژان رو ضدعفونی می‌کرد. نمی‌دونست ییبو با چه لباس‌هایی از عمارت بیرون رفته بود، چون ردیاب زیر کفش‌ها و داخل تمام لباس‌هاش جاسازی شده بود. اما لباسی از عمارت خارج نشده بود. همه چیز سرجای خودش بود. همه چیز به جز ییبو.
"دو روز شده که خبری ازش نیست. چطور هیچکس نمی‌دونه که اون کجا رفته."
"متاسفم ارباب." هایکوان این رو گفت و کار باندپیچی پای ژان رو تموم کرد. وقتی بالاخره سرش رو بالا گرفت، متوجه رد اشک روی گونه‌های اربابش شد.
در تمام این سالها، تصویر نقش بسته از ژان در ذهن هایکوان،همون جوان بی پناهی بود که به دستور شیائو جون فنگ در سرداب زنجیر شده بود. هایکوان جزو معدود افرادی بود که این بخش از وجود ژان، بخش بسیار آسیب پذیرش رو دیده و ازش فرار نکرده بود.
دستش رو دراز کرد و سر ژان رو روی سینه‌ی خودش گذاشت. به آرومی زمزمه کرد"قول میدم پیداش کنم. حتی اگه جونم رو از دست بدم."
ژان چشم‌هاش رو بست.سرش رو به سینه‌ی هایکوان تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. بدن و دست‌های هایکوان گرم بود. تنها بدن گرمی که اجازه داشت بدن سرد ژان رو، در چنین شرایط سختی به آغوش بکشه.
اما اینطور که به نظر می‌رسید، لیو هایکوان زمان خیلی خوبی رو برای به آغوش کشیدن ژان انتخاب نکرده بود، چون در اتاق باز شد و یک لحظه بعد، وانگ ییبو، سالم و سرحال داخل اتاق ایستاده بود.
داخل اتاقی که هایکوان در اون بدن شیائو ژان رو بین دست‌های خودش گرفته بود.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin