قسمت شصت و هفتم

122 32 4
                                    

سرما.
سرما اولین چیزی بود که بعد از ساعت‌ها احساس کرد. اول سرما،و بعد دردی که پشت سرش تیر کشید و ییبوی جوان سوزش بدی رو در تمام بخش‌های جمجمش احساس کرد.
میلی به باز کردن چشم‌هاش نداشت. باید همه چیز رو به یاد می‌آورد. اول از همه این‌که کجا بود و چطور کارش به این‌جا کشیده بود. با این‌حال برای فکر کردن به این موضوع خسته بود. نوعی خستگی باستانی رو در وجودش احساس می‌کرد و دوست داشت چشم‌هاش رو ببنده و به خواب بره. خوابی ابدی که هیچ‌ بیداری‌ای برای اون در کار نیست.
اما به خواب نرفت. صداهایی در اطراف آزارش می‌داد. صدایی مثل کشیده شدن چیزی روی زمین. کسی داشت اطرافش قدم می‌زد و لخ لخ کنان پاهاش رو روی زمین می‌کشید. به نظر برای راه رفتن انرژی زیادی نداشت. شاید هم می‌خواست اعصاب ییبو رو با کشیدن پاهاش روی زمین تحریک کنه. هر چیزی که بود،این صدا خیلی آزاردهنده بود،به قدری آزاردهنده که باعث شد ییبو به دنبال منبع صدا،چشم‌هاش رو باز کنه.
وقتی چشم‌هاش رو باز کرد،متوجه یک جفت چشم روشن شد که در فاصله چند سانتی متری صورتش قرار گرفته و بهش خیره شده بود.
ییبو با خودش فکر کرد: قبلا این چشما رو دیدم.
صورت شخصی مقابل چشم‌هاش اومد،اما صاحب اون رو به یاد نمی‌آورد.
صاحب چشم‌های مقابلش خندید و عقب رفت"پس بالاخره بیدار شدی."
و دوباره صدای لخ لخ راه رفتن بلند شد. ییبو چشم‌هاش رو بست. کاش می‌تونست تمام صداهای اطرافش،و مخصوصا این صدا رو خاموش کنه. نیاز داشت تا در سکوت،فکر کنه.
"فکر می‌کردم اثر دارو باید زودتر از این‌ها از بین بره." صدا گفت و به قدم زدن در اتاق تاریک ادامه داد"معمولا وقتی به اون زن تزریق می‌کنیم،اثرش خیلی سریع از بین می‌ره. شاید در حد دو یا سه ساعت بتونه بیهوش نگهش داره. فکر می‌کنم به تو دوز بیشتری تزریق شده،شاید هم بدن اون به تزریق مداوم مقاوم شده و نسبت به بدون تو،حساسیت کمتری نشون میده."
مرد بلند صحبت نمی‌کرد،اما صداش در سر ییبو می‌پیچید و اکو می‌شد. صدای تیز و نافذ مرد مانع از این می‌شد که ییبو بتونه افکارش رو در کنار هم جمع کنه. باید می‌فهمید کجاست و چطور از این‌جا سر در آورده بود،اما هیچ چیز رو به یاد نمی‌آورد. افکار قبل از این‌که در ذهنش شکل بگیرن،از بین می‌رفتند.
"می‌دونم الان فکر کردن برات سخت شده."مرد انگار که از اتفاقات درون سر پسر جوان خبر داشته باشه گفت و بعد ادامه داد"بخاطر تاثیر داروییه که بهت تزریق شده. نگران نباش. تا چند ساعت بعد،همه چیز رو به یاد میاری." دست از قدم زدن برداشت. ییبو سنگینی نگاه پشت چشم‌های روشن رو روی خودش احساس می‌کرد"همون‌طور که من می‌خوام،ییبو."
چیزی در پس ذهن ییبو درخشید. بالاخره متوجه شد چه کسی داشت باهاش صحبت می‌کرد:
نیک.
***
"الان کاملا بیدار شدی،نه؟" مرد پرسید و به چشم‌های به خون نشسته ییبو خیره شد. اثر دارو از بین رفته بود و ییبو حالا می‌تونست بهتر فکر کنه. بعد از لحظاتی که بین خواب و بیداری و در سکوت و صدای بلند افکارش گذشته بود،به خوبی متوجه وضعیت خودش شده بود.
با ژان در فرودگاه بود. در راه برگشتن به عمارت. ییبو نوشته‌های سرخ‌رنگ روی تابلوی پرواز رو به یاد می‌آورد. این‌که پرواز اون‌ها تا یک ساعت بعد انجام می‌شد و بعد،غریبه‌ای که به ژان خورده و آبمیوه‌ی خودش رو روی دست‌ها و لباس‌های مرد بزرگ‌تر ریخته بود.
چیز دیگه‌ای رو هم به یاد می‌آورد. این‌که از لحظه ورود به فرودگاه این احساس رو داشت که کسی اون‌ها رو تحت نظر گرفته بود. و چیزی که ماجرا رو برای ییبو خیلی استهزا‌آمیز می‌کرد،این بود که افراد شیائو ژان حتی در داخل سالن فرودگاه هم حضور داشتند. از لحظه اولی که قدم به خارج از عمارت گذاشتند،هایکوان دسته بزرگی از اون‌ها رو بسیج کرده و فرستاده بود تا از ژان و ییبو در برابر تهدیدهایی که در شهر غریبه وجود داشت محافظت کنن. ییبو اون‌ها رو در بیمارستان و حتی اطراف محل زندگیش دیده بود. و شاید به پشتوانه و دلگرمی حضور اون‌ها،گارد خودش رو پایین آورده بود. پس  چطور الان سر از این‌جا در آورده بود؟
جواب ساده بود. بین افراد ژان خبرچین و جاسوس‌هایی حضور داشتند که ارباب عمارت شیائو با وجود تمام تیزبینی،از وجودشون آگاه نبود. باید به محض برگشتن به عمارت،البته در صورتی که زنده برمی‌گشت،تمام جاسوس‌ها رو حذف می‌کرد.
نیک صندلی آهنی رو با صدای تیزی روی زمین کشید و رو به روی ییبو نشست. پشت چشم‌های روشنش آتشی از کینه و نفرت می‌سوخت. ییبو نگاهش رو به چشم‌های مرد جوان دوخت. فقط اگه دستش‌هاش بسته نبود.. با خودش فکر کرد:اگه این دستای لعنتی بسته نبود،چشماشو از کاسه در می‌آوردم.
اولین درسی که چن وو،بعنوان مافوق و راهنماش بهش یاد داده بود،این بود که هرگز نباید دستش رو از روی کینه و نفرت شخصی،به خون کسی آلوده می‌کرد. اون یک مامور قانون بود و برای اجرای عدالت،باید افراد رو به دست قانون می‌سپرد. با این‌حال وانگ جوان مطمئن نبودکه درعمل کردن به این توصیه مافوق خودش خیلی موفق عمل کرده باشه. از زمانی که مسیر پدرش رو در پیش گرفته بود تا به الان،دوبار دست به قتل زده بود. یک بار چو، یک بار هم جائه سوک.
و هر دو دلیل مشخصی داشت. شاید می‌تونست خون روی دست‌هاش رو به خاطر اجرای عدالت یا چنین چیزهایی توجیه کنه،اما جایی درون قلبش می‌دونست چرا دوبار،و هر دوبار به طرزی وحشیانه و غیرانسانی دست به کشتاز زده بود.
شیائو ژان.
برای کشتن چو یک دلیل بیشتر نداشت. باید چشم‌های مردی که بهش دوخته شده بود رو تحت تاثیر خودش قرار می‌داد. ژان در اولین ملاقاتی که با هم داشتند ییبو رو تهدید به مرگ کرده بود. ییبو در مورد این‌که آیا به ادعاش عمل می‌کرد یا نه، اطلاعی نداشت. تنها چیزی که می‌دونست این بود که خودش در عمل به تصمیمش، ثابت قدم بود. بارها و بارها چهره فریبنده ژان رو در بین کسانی که به تماشای مسابقاتش می‌اومدند دیده بود و مبارزه با چو،قاتل کره‌ای،فرصتی طلایی برای این بود که بتونه خودش رو به شیائو ژان ثابت کنه.
و ییبو این فرصت رو از دست نداده بود.
و زمانی که جائه سوک رو بسته و مرگ رو بهش تقدیم می‌کرد،فکرش فقط اطراف یک موضوع می‌چرخید. این‌که آیا این مجازات واقعا لایق جائه سوک بود ، یا باید کار بدتری انجام می‌داد؟
و حالا خودش این‌جا به زنجیر کشیده شده بود. بخاطر ژان، مردی که تمام اخلاقیات رو برای اون زیر پا می‌‎گذاشت.
پوزخندی زد و رو به نیک پرسید"ببینم،این‌قدر خایه نداشتی تا بدون بستن دست و پام باهام حرف بزنی؟" پوزخند روی لب‌هاش پر رنگ‌تر شد"نترس،شاید لطف می‌کردم و یه مرگ بی‌درد بهت می‌دادم!"
مشت محکمی تو دهنش نشست. نیک غرید"فکر کردی کی هستی؟ها؟"
مشت بعدی محکم‌تر از قبلی بود"تو هیچی جز یه حرومزاده‌ی لعنتی نیستی که ژان از تو آشغال‌دونی پیداش کرده!"
ییبو خندید. خون دهنش رو بیرون تف کرد. گردنش رو کج کرد و رو به نیک پرسید"جدی؟پس چرا باید این‌قدر از یه حرومزاده‌ی لعنتی که از یه آشغال‌دونی اومده بیرون بترسی؟!"
نیک به خنده افتاد. دستی لای موهای طلایی رنگش کشید و با تمسخر جواب داد"ترس؟کی گفته من ازت می‌ترسم؟" لب‌هاش رو لیسید. ادامه داد"یه نگاه به وضعیت خودت بکن. اگه اراده کنم می‌تونم همین الان پاره پارت کنم."
"جرئتشو نداری." ییبو نمی‌خندید. نگاه پشت چشم‌هاش لرزه‌ای ناشناخته رو پشت کمر نیک انداخت.
نیک بلندتر خندید. خودش هم می‌دونست این خنده برای پنهان کردن اضطرابش بود. نگاهش رو از چشم‌های ییبو دزدید. تحمل نگاه کردن به اون چشم‌های نفرین شده رو نداشت"وقتی برای این‌که یه مرگ سریع بهت بدم به التماس افتادی،اون موقع می‌فهمی کی جرئت داره و کی نه!"
از روی صندلیش بلند شد و شروع به قدم زدن اطراف ییبو کرد. صدای لخ لخ کفش‌هاش روی زمین سرد،اعصاب ییبو رو به شدت تحریک می‌کرد. شاید بخاطر اثر دارویی بود که بهش تزریق شده بود یا هر چیز دیگه،اما چنین سر و صداهایی اذیتش می‌کرد و به نظر نیک از تاثیر صدای قدم‌هاش به خوبی آگاه بود.
"لابد داری با خودت فکر می‌کنی ارباب عزیزت قراره برای نجاتت بیاد،نه؟"نیک از پشت سرش شروع به حرف زدن کرد"ولی حتی شیائو ژان هم با اون‌همه پز و ادعا،محاله این‌جا رو پیدا کنه." سرش رو کنار گوش ییبو برد و زمزمه کرد"ما وسط ناکجاآبادیم! و تو قراره مثل یه خوک این‌جا بمیری!"
ییبو سرش رو سمت نیک چرخوند. لب‌های خشکش رو لیسید و گفت"وقتی اولین بار تو دفتر ارباب دیدمت،فکر کردم باید یه احمق باشی. ولی الان می‌بینم از چیزی که تصور می‌کردم هم احمق‌تری!"
صورت نیک سرخ شد. سرش رو عقب کشید و با لحنی تمسخر آمیز جواب داد"خوبه. ادامه بده. خوکا قبل سلاخی شدن زیاد سر و صدا می‌کنن."
"این‌قدر احمقی که حتی دلم هم برات نمی‌سوزه. دارم به این فکر می‌کنم که چطور حماقتت قراره تو رو به کشتن بده."
نیک حالا رو به روی ییبو برگشته بود. یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد و با اخم پرسید"منظورت چیه؟"
ییبو سری تکون داد. به چشم‌های درخشان نیک خیره شد و جواب داد"می‌دونی چرا شیائو ژان تونسته با اون سن کم خودش رو به چنان جایگاهی برسونه و تو هوز مثل یه انگل این‌طرف و اون‌طرف می‌پلکی؟چون عقل تو سرش داره. چیزی که تو ازش بهره نبردی!" و بعد با تمسخر اضافه کرد"اشتباهت دقیقا همین‌جاست که فکر می‌کنی ارباب نمی‌تونه این‌جا رو پیدا کنه! و اشتباه دومت هم اینه که فکر می‌کنی اون قراره بیاد و منو نجات بده!" لب پایینش رو لیس زد تا جای سوزش ناشی از مشت‌های نیک رو تسکین بده"اون هیچ‌وقت برای نجات من نمیاد!جون من واسه ارباب هیچ ارزشی نداره."
"تو دارایی باارزش اونی!"نیک پوزخند زنان گفت و روی صورت ییبو تف کرد"معلومه که میاد دنبالت. اگه واسش مهم نبودی،وقتی از طرف خانواده لی سرت رو خواستن،تو رو بهشون تحویل می‌داد!"
"من نمی‌دونم چرا اون‌موقع این‌کارو نکرد."ییبو شانه بالا انداخت"ولی می‌دونم هیچ‌وقت به این‌جا نمیاد. و بهتره از این بابت احساس خطر کنی. چون وقتی که تو این‌جا نشستی و داری منو سلاخی می‌کنی،اون هم نقشه قتلت رو می‌کشه."مکث کرد. لبخندی زد و شمرده شمرده گفت"نه چون من براش مهمم یا هرچیز دیگه. چون تو به چیزی که مال اربابه دست زدی، و مطمئن باش از این نمی‌گذره."
پوست سفید نیک از شدت خشم سرخ شده بود. ییبو خوشحال بود از این‌که می‌دید چنین تاثیری روی مرد مقابلش گذاشته. می‌دونست که باید جلوی زبونش رو می‌گرفت و دنبال راهی برای نجات خودش می‌گشت،اما دیدن این‌که نیک چطور حرص می‌خورد و عصبی می‌شد خشم و نفرت درون ییبو رو ارضا می‌کرد.
از روز اولی که چشمش به نیک افتاد،و مخصوصا زمانی که فهمید نیک همخواب ژان بوده،از منگ زی خواسته بود تا اطلاعات مربوط به گذشته اون و هویت واقعیش رو به دست بیاره.
نیک،که اسم واقعیش نیکلاس چانگ بود، از یک پدر چینی و مادر آمریکایی متولد شده بود. به نظر می‌رسید مادر نیکلاس چانگ، پدرش رو در یکی از سفرهای کاری ملاقات کرده بود. خاندان چانگ زمانی یکی از خانواده‌های بانفوذ چینی بودند. ریشه و اعتبار اون‌ها به زمان جنگ چین و ژاپن برمی‌گشت. با این‌حال بعد از نبرد خونین بین این دو کشور و تجاوز گسترده‌ای که ژاپنی‌ها به این کشور انجام دادند،خانواده بزرگ چانگ از هم پاشید. افرادی که موفق شدند جون سالم به در ببرن،به کشورهای مختلف فرار کردند و یکی از اعضای این خانواده، جد بزرگ نیکلاس،به آمریکا پناهده شد.
این خانواده زمان زیادی رو در آمریکا سپری کردند. این‌طور که از شواهد پیدا بود،چانگ بزرگ همسری از اهالی  منهتن گرفت. زندگی خاندان چانگ دوام چندانی در آمریکا نداشت و بعد از بسامان شدن وضع کشور،به چین برگشته بودند.
از اون‌جایی که این خانواده ملک و املاک زیادی در آمریکا داشتند،زمانی که پدر نیکلاس برای سرکشی از املاک اجدادی به این کشور سفر کرده بود،با زنی دلربا ملاقات می‌کنه. حاصل رابطه کوتاه و عاشقانه اون دو نفر،تنها یک فرزند بود.
نیکلاس.
نیکلاس جوان هرگز مادر خودش رو ندید. زن بیچاره بعد از زایمان فوت شد. فوت زن اثر دردناکی روی همسرش به جا گذاشت،طوری که آقای چانگ شروع به سرزنش نیکلاس بخاطر فوت همسر جوانش کرد،و این‌طور بود که زندگی در یک خانه‌ی خالی از عشق و محبت،نیکلاس رو تبدیل به یکی از خلافکاران مهم و قاچاقچی بزرگی کرد.
هرچند اطلاعات ییبو در مورد این‌که چطور گذر ژان به این مرد افتاده بود خیلی محدود بود. به نظر می‌رسید شخصی که در اولین شب بعد از به‌هوش اومدنش، ژان رو در حال تلفنی صحبت کردن باهاش دید همین نیک بود. ژان چیزهایی در مورد ازدواج به نیک گفته بود و همین،نشون می‌داد که رابطه‌اش با نیک چیزی بیشتر از سکس درون خودش داشت. هایکوان یک بار گفته بود ارباب قبل از نیک علاقه زیادی به عوض کردن همخواب‌هاش داشت،اما نیک یکی از معدود افرادی بود که  موفق شده بود مدتی طولانی رو با ژان بگذرونه،هرچند که ژان هیچ‌وقت بهش اجازه  نداده بود تا شب رو در اتاق اون، و روی تختش به صبح برسونه.
نیک نگاهش رو از چهره ییبو گرفت و ییبو شنید که با خودش زمزمه می‌کرد"ژان هیچ‌وقت اینجا نمیاد نه؟ چه بهتر. تو رو تیکه تیکه می‌کنم و می‌ذارم خوراک شغالا بشی. خودم برمی‌گردم پکن و مطمئن میشم دیگه سر و کله هیچکس مثل تو تو زندگیش پیدا نشه."
ییبو با صدای بلندی که تمسخر زیادی در اون موج می‌زد از پشت سرش گفت"نمی‌دونستم این‌قدر دلت واسه داشتن دیک ژان تنگ شده!"
نیک سمت ییبو برگشت. پوزخندی زد و گفت"اون هنوزم تو کف منه! یادت که نرفته؟ جلوی چشمای تو با من خوابید. حتی قبل این‌که منو بکنه بهت زنگ زد تا بیای به اتاقش و شاهد ماجرا باشی!"
ییبو سری تکون داد. نیک دست روی خاطرات خیلی خوبی نذاشته بود"و تو خیلی از این بابت خوشحال نشده بودی!"
نیک بلند بلند خندید"آره! و الان میدونم که اشتباه کردم!" سمت میزی در انتهای اتاق نیمه تاریک رفت،جایی که ابزارش رو چیده بود. شلاقی رو برداشت و ادامه داد"یادته؟بهم گفتی لباسامو بپوشم و گم شم بیرون. درحالی که باید همون‌جا می‌موندم و جلوی چشمای تو با ژان می‌خوابیدم. درست جلوی چشمای تخمی تو، چون تا وقتی ژان پیش من بود هیچ غلطی نمی‌تونستی بکنی. باید فقط نگاه می‌کردی. نگاه می‌کردی و عذاب می‌کشیدی."
با قدم های بلند سمت ییبو برگشت"می‌دونی تو عمارت شیائو جون فنگ چی بهش گفتم؟ بهت گفت که چی بهش گفتم و ازش چی خواستم؟"
نگاه ییبو بین صورت نیک و شلاقی که تو دستش گرفته بود می‌چرخید. پوزخند زنان جواب داد"میخوام از خودت بشنوم."
"بهش گفتم دلش واسه روزای خوب قدیم تنگ نشده؟ روزایی که تمام وقت با هم تو تختش بودیم و اون به جایی می‌رسید که می‌گفت تا به حال هیچکس به خوبی من براش نبوده..." از دیدن اخم روی چهره ییبو،با وجود تمام تلاشی که برای بی‌تفاوتی به کار بسته بود،فهمید که به هدفش رسیده. حالا تقریبا به نزدیکی ییبو رسیده بود. لبخند دندان نمایی زد و پرسید"می‌دونی اون بهم چه جوابی داد ییبو؟"
وقتی با سکوت از سمت مخاطبش رو به رو شد ادامه داد"اون بهم گفت چرا،دلش تنگ شده. گفت می‌خواد یه بار دیگه باهام بخوابه و منتظر فرصت مناسبه. کی میدونه،شاید یه وقتی که تو تو عمارت نباشی. منم بهش گفتم منتظر خبر از طرفش می‌مونم!"
ییبو به تلاش زیادی برای فکر کردن و یادآوری نیک در عمارت،خنده‌های ژان و صدایی که می‌گفت:منتظر خبر از طرف تو می‌مونم نداشت. دوبار از ژان در مورد این‌که نیک تو عمارت جون فنگ چی بهش گفته بود پرسیده و هر بار ژان از جواب دادن به سوالش طفره رفته بود.
پس این چیزی بود که بین اون دو نفر گذشته بود. این چیزی بود که شیائو ژان از صحبت کردن در موردش طفره می‌رفت.
نیک صورتش رو جلو کشید. به آرومی پرسید"چی شد؟ فکرشو نمی‌کردی نه؟"
و بعد ادامه داد"فکر کردی با چند ماه بودن باهاش تونستی عوضش کنی نه؟نمی‌دونستی ژان یه آدم هرزست و همخواباشو مثل لباساش عوض می‌کنه؟ واقعا با خودت فکر کردی می‌تونی کسی که چند وقته باهاشه رو بیرون بندازی و جاشو بگیری؟"
ییبو لبخند زد. سرش رو نزدیک کشید و شمرده شمرده گفت"شیائو ژان متعلق به منه. چرندیات تو هیچی رو عوض نمی‌کنه."
"جالبه! پس بذار یه حقیقت دیگه در مورد ارباب عزیزت رو برات روشن کنم." نیک سرش رو عقب کشید و برای چند لحظه به ییبو خیره شد. لب‌هاش رو لیسید و ادامه داد"تو باید پسر همون مرد باشی نه؟ گمونم همه اینو می‌دونن. و میدونی چرا ژان تو رو با اون رقم خرید؟ بعضی از مردم میگن بخاطر شباهتت با اون مرده. احتمالا میدونی ژان تو بچگیش به چه کارایی مشغول بوده نه؟ و اگه تو واقعا پسر همون مرد باشی..." نیک گفت و شلاق رو بصورت تهدید آمیزی تو دستش تکون داد. خنده‌ی زشتی روی لب‌هاش نشسته بود"باید بدونی ژان تو همون دوران نوجوانی با پدرت،یا کسی که حدس می‌زنم پدرت باشه خوابیده! خبر این رسوایی همه جا پیچید. اصلا جون فنگ بخاطر همین اون مرد رو از عمارتش بیرون کرد. هرچند که می‌خواست بکشتش ولی التماسای ژان جونشو نجات داد. حالا فهمیدی ژان چرا اینقدر بهت توجه نشون میده؟ چون تو اونو یاد بکن قبلیش میندازی و با دیدن تو حس می‌کنه دوباره با اونه!"
حالا بلند بلند و بطور غیرقابل کنترلی می‌خندید"حالا کی احمقه؟هوم؟! فکر کردی اون عاشقته؟! یا واقعا به تو اهمیت میده؟! تو فقط یه جایگزین واسه اون مردی! یه جایگزین بدبخت!"
ییبو با اخم بهش خیره شده بود. از شدت حرص دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد و اگه دست و پاش زنجیر نشده بود،خوب می‌دونست باید چه عاقبتی رو به مردی که رو به روش ایستاده بود بده.
نیک دست از خنده برداشت. نگاهی به ییبو انداخت و گفت"می‌دونی،واقعا از نگاهی که بهم میکنی بدم میاد. صورت خوبی هم داری. شاید اگه جنازت یه کم از قیافه بیفته بد نباشه."
شلاق با ضرب روی صورت ییبو نشست. نیک با صدای کفتار مانندی می‌خندید"شب خیلی طولانیه،وانگ ییبو!"
و ضربه بعدی رو محکم‌تر زد. سوزش صورتش چیزی نبود که خیلی اذیتش می‌کرد. چیزی که بیشتر آزارش می‌داد،سوزش قلبش بود.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant