چهارده سال قبل
عمارت خانوادگی شیائو
"ارباب،شما داخل هستین؟"
صدای هایکوان باعث شد جون فنگ سر از روی آخرین گزارش افرادش در نقاط مختلف چین بلند کنه. مشغول بررسی وضعیت کلابهایی بود که یا به خانواده شیائو تعلق داشتند و یا تحت حمایت این خانواده قرار گرفته بودند.
بار و کلاب ها یکی از منابع درآمد اصلی خانوادههای مافیا محسوب میشدند. معمولا قراردادی بین صاحب بار و یکی از اعضای خانواده یا نماینده رسمی خانواده بسته میشد که در اون،صاحب بار به خانواده بابت محافظت از کلاب و تامین مشتریهایی که داشتن یکی از اونها امتیاز بزرگی به حساب میاومد، مثل افرادی که به دولت متصل بودند،به خانواده بخش اعظم سود کلابش رو پرداخت میکرد. این تجارت در تمام چین ریشه دوانده بود. هر یک از خانوادههای مافیا صاحب و دارای حق حفاظت کلابهای زیادی در سراسر چین بودند. جون فنگ مراقب بود تا حتما کلابهایی در بهترین ناحیه ها از هر شهر رو دراختیار خودش داشته باشه. این اواخر خاندان لی یکی از کلابهای خوشنام چونگچینگ رو از چنگ خاندان شیائو درآورده و این قضیه، اعصاب شیائو جون فنگ رو بهم ریخته بود.
"بیا تو."
در باز شد و هایکوان قدم به داخل اتاق گذاشت. تعظیم کرد و با احترام گفت"ارباب،لازمه همراه من بیاین."
"چی شده؟"
"موضوعی هست که باید اون رو بررسی کنید."
اخمهای جون فنگ در هم کشیده شد. پروندهها و گزارشات رو کنار گذاشت و همراه هایکوان از اتاق بیرون رفت.
در تمام مسیر از راه پله مارپیچ به سمت طبقه همکف،هایکوان سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. جون فنگ این سکوت رو به فال نیک نمیگرفت. هایکوان عادت داشت قبل از اینکه جون فنگ ازش سوال بپرسه خلاصهای در مورد اتفاقاتی که در جریان بود رو بهش گزارش بده. اما این بار تنها در سکوت همراه جون فنگ از پلهها پایین میرفت. زیر نور زرد چراغهایی که راهپله رو روشن میکرد،جون فنگ متوجه شد که رنگ محافظ جوانش کمی پریده بود.
اون دو نفر سمت اتاقی میرفتند که شیائو ژان،برادرزاده بدنامش،در اون از مهمانهای ویژه جون فنگ پذیرایی میکرد. جون فنگ نگاهی به ساعت انداخت. هنوز چهل دقیقه از یازده گذشته بود. معمولا در این ساعت،صدای خندههای مستانه و نالههای شهوانی مهمانها از راهرویی که منتهی به اتاق مخصوص میشد، به گوش میرسید. اما این بار همه جا در سکوت فرو رفته بود. جون فنگ با خودش فکر کرد: حتما اتفاقی افتاده.
بالاخره سکوت رو شکست. رو به هایکوان پرسید"چی شده؟داری منو کجا میبری؟"
هایکوان شمرده شمرده جواب داد"به اتاق مخصوص مهمانها،ارباب."
"چه اتفاقی افتاده؟"
"موردی هست که باید ببینید،ارباب."
جون فنگ نگاهی به اطراف انداخت. راهرو خلوت بود. پرسید"بقیه محافظا کجان؟"
"مرخصشون کردم ارباب."
حوصله جون فنگ سررفته بود. به تندی از هایکوان پرسید"و با اجازه کی این کارو کردی؟"
مقابل در اتاق رسیده بودند. هایکوان از مقابل در کنار رفت و با صدای آرومی گفت"لازم بود که این مورد رو شخصا بررسی کنید."
نگاه جون فنگ از روی هایکوان چرخید و به در بسته دوخته شد. میدونست چیز خوبی پشت اون در چیز خوبی در انتظارش نبود. برای لحظهای با خودش فکر کرد شاید این بار ژان زیر دست دو نفری که قرار بود امشب کنارشون باشه مرده بود. احتمال خیلی قویای بود.
معطل نکرد. دستگیره رو چرخوند و در اتاق رو باز کرد.
با دیدن صحنهای که انتظارش رو میکشید متوجه شد چرا هایکوان بهش گفته بود باید شخصا برای رسیدگی به این مورد پایین بیاد. به قدری شوکه شده بود که یک قدم به عقب برداشت و پلک زد. توقع داشت با پلک زدن صحنه مقابلش تغییر کنه و چیزی که جلوی چشمهاش بود محو شه.
اما این اتفاق نیفتاد. همه چیز به طرزی بی رحمانه روشن و واضح بود.
چراغ اتاق روشن بود. بدن سنگین و برهنه دو مرد روی زمین دراز به دراز کنار هم افتاده بود. اگر چالههای خونین کنار بدنشون نبود،جون فنگ میتونست فکر کنه که اونها کنار هم به خواب رفته بودند. خونی که کنارشون روی زمین ریخته بود خیلی غلیظتر از چیزی بود که بخواد نادیده گرفته بشه. هر دو بدن کبود شده و باد کرده بودند. از بوی بدی که به مشام میرسید میشد حدس زد که چند ساعتی از مرگشون میگذشت.
گلولهها مستقیم به سر شلیک شده بود. وسط پیشانی هر دو مرد سوراخی به اندازه یک سکه پنج سنتی ایجاد شده و خبر از مرگی فوری میداد. گلوله دیگری به آلتهای تناسلیشون خورده و باعث شده بود خون از قسمت داخلی رانهاشون به سمت پایین جاری بشه. شیائو جون فنگ دید که رد خون روی ساق پاهای هر دو مرد، منشعب و کشیده شده بود، مثل دستهایی که برای درخواست کمک،دراز شده باشن. دیدن گلولههایی که به آلت تناسلیشون خورده بود،باعث شد جون فنگ از خودش بپرسه اول به پایین تنه شلیک شده بود یا به سر. بلافاصله به جواب سوال رسید. هیچ صدایی شنیده نشده بود. اگه شلیک اول به ناحیه حساسشون میشد حتما صدای فریاد و نعرههای آمیخته به در هر دو مرد رو میشنید. اما صدایی از این دو نگون بخت به گوشش نرسیده بود. به نظر میرسید مرگی سریع رو تجربه کرده بودند.
نگاهش رو از جسدهای باد کرده گرفت و به انتهای اتاق،جایی که دو چشم درخشان بهش زل زده بود،خیره شد.
رو به هایکوان که در سکوت پشت سرش ایستاده بود کرد و گفت"تنهامون بذار. تا وقتی نگفتم،اجازه نده کسی به اینجا بیاد."
هایکوان تعظیم کرد،از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
شیائو جون فنگ مدتی سر جای خودش ایستاده و به پسر که در انتهای اتاق نشسته و تفنگی رو در دست گرفته بود خیره شد. شاید کلمات این قابلیت رو داشتند که از بین چشمها منتقل بشن،چون میدید که برادرزادش چطور تفنگ رو محکم به خودش فشار میداد،انگار که خطری رو احساس کرده بود.
جون فنگ سکوت رو شکست"میدونی اونی که دستت گرفتی،اسمش چیه؟"
ژان جواب نداد.همچنان با نگاهی خصمانه بهش خیره شده بود.
جون فنگ به آرومی از کنار جسدها رد شد.ادامه داد"اون یه پیستوله که بهش یه صدا خفه کن خیلی عالی وصل شده. در واقع بهترین در نوع خودش." از کنار جسد دوم هم رد شد.
"از خودت نپرسیدی که چرا وقتی شلیک کردی صدایی از تفنگ بلند نشد،نه؟" اتاق خیلی بزرگ نبود. جون فنگ حالا رو به روی ژان رسیده بود. سر جای خودش ایستاد و رو به ژان پرسید"تا حالا صدای شلیک یه تفنگ رو از نزدیک شنیدی؟"
ژان همچنان در سکوت بهش خیره شده بود. چشمهای جون فنگ لوله پیستول رو میدید که چطور به سمت قلب خودش هدف گیری شده بود.
نگاهش رو از روی لوله پیستول گرفت. رو به روی پسر جوان روی زمین نشست و با ملایمت گفت"صدای اولین شلیک رو هیچوقت یادت نمیره. وقتی گلوله رو شلیک میکنی،یه صدایی مثل یه سوت خیلی بلند و وحشتناک اول تو گوشهات و بعد تو مغزت میپیچیه. انگار یه گلوله داره تو سر خودت میچرخه." انگشتهای بلندش رو روی انگشتهای زخمی دستهای شیائوی جوان کشید و ادامه داد"بوی فلز تا آخر عمر از روی دستات پاک نمیشه. انگار تفنگ همیشه بخشی از دستهای تو میشه. حتی وقتی هم که تو دستات نگرفتیش،سنگینیش رو احساس میکنی. انقدری که بعدا خودت به این سنگینی عادت میکنی و بدون اون،انگار یه چیزی کم داری."
ژان در سکوت و با نفرتی که نمیتونست اون رو از ظاهر شدن درون چشمهاش مخفی کنه،بهش خیره شده بود. اولین باری بود که ارباب عمارت شیائو انقدر نزدیکش نشسته و اینطور باهاش صحبت میکرد. شاید چون این اولین باری بود که ژان رو با یک پیستول در دست میدید.
"این کارو کردی تا ازم انتقام گرفته باشی؟بخاطر اینکه اون مرد رو از عمارت اخراج کردم؟"
ژان بهترین تلاش خودش رو برای داد نکشیدن سر جون فنگ بکار بسته بود. نمیتونست بگه اینطور نبود. در واقع بخشی از انگیزش برای کشتن دو نفری که جون فنگ امشب سراغش فرستاده بود همین بود، اینکه نشون بده از اخراج تنها دوست و یاورش در این عمارت،چقدر آسیب دیده بود. میخواست به جون فنگ نشون بده درست به اندازه خودش قوانین این بازی رو بلده و میتونه بابت زخمهاش انتقام بگیره.
"راستش نمیخواستم اینو بگم تا احساس پیروزیت رو خراب کنم،مخصوصا بعد از اینکه اولین قتلت رو مرتکب شدی. ولی باید بدونی خودم هم تو فکر کشتن این دوتا حرومزاده بودم. تازگیا با خانواده لی و نوچههاش بهمون خیانت کردن و فکر کردن میتونن با مخفیکاری از زیر مجازاتشون قسر در برن." خندهای از بین لبهاش بیرون رفت"پس گمونم اینبار باید ازت تشکر کنم،پسر جون."
با دیدن نگاه پشت چشمهای ژان،لبخند کشیدهای روی لبهای جون فنگ ظاهر شد"تو واسه کشتن آدما به تفنگ نیاز نداری جوون. چشمای تو میتونن مرتکب قتل شن."
دستهاش رو عقب کشید و سرپا ایستاد. نگاهی به جسدها انداخت که گندیدنشون شروع شده بود"وقتی اولین بار تفنگ دست گرفتم،تقریبا همسن تو بودم. شاید یکی یا دو سال کوچیکتر. پدرم،پدر بزرگ تو،همیشه آرزو داشت پسرهاش تیراندازای قابلی بار بیان. میدونستی من تو این کار همیشه بهتر از پدرت بودم؟"
برگشت و به پسر خیره شد. حالا که از نزدیک بهش نگاه میکرد،فهمید ژان خیلی شبیه به مادرش بود. عجیب بود که این زیبایی چطور میتونست چنین خطری رو درون خودش حمل کنه. اون هم مثل مادرش، تیغهای مرگبار پشت لبهای سرخش پنهان کرده بود.
"بین دو ابرو، وسط قفسه سینه و کمی متمایل به چپ،جاهایی که به محض شلیک طرف رو میکشن. میدونی چرا باید موقع شلیک به قفسه سینه سمت چپ رو هدف بگیری؟ اینطوری مستقیم میزنی به قلب هدفت. هیچ راهی نداره که بعدش زنده بمونه. اگه روزی خواستی به خودت شلیک کنی هم، اینو همیشه یادت نگه دار."
ژان پیستول رو بلند کرد و قفسهی سینه جونفنگ،کمی متمایل به چپ رو نشونه گرفت. جون فنگ میدید که چطور دستهاش میلرزید و نمیتونست سلاح رو محکم بین انگشتهاش نگه داره. تصاویری از گذشته مقابل چشمهاش اومد. حالتی که خودش هم اولین بار وقتی تفنگ به دست گرفته بود،تجربش کرده بود.
"تو دو تا آدم کشتی ژان،میخوای یکی دیگه رو هم به لیست اضافه کنی؟"
با وجود لرزش دستهاش،لرزشی در صدای ژان وجود نداشت"فکر میکنی از این کار میترسم؟"
"میتونم ترس رو تو چشمات ببینم.کشتن آدما وقتی مستقیم تو چشمات زل زدن ترسناکه."
ژان انگشتش رو روی ماشه گذاشت. مستقیم به چشمهای جون فنگ خیره شده بود"شاید من ازت بترسم،اما تفنگ تو دستم از تو نمیترسه!"
جون فنگ خندید. دستهاش رو بالا برد و گفت"خوشم اومد. میتونی همین الان منو بکشی. ولی یادت نره پسرجون،وقتی گلولههات تموم شه هیچ چیز نیست که بتونه ازت محافظت کنه. اگه جنازه من کف این اتاق بیفته،مادرت هم میمیره. سریع تر از چیزی که بتونی حتی پلک بزنی. فهمیدی؟"
ژان دندونهاش رو روی هم فشار داد.ممکن نبود بتونه دوباره چنین فرصتی رو بدست بیاره. شیائو جون فنگ لعنتی مقابلش ایستاده بود،بیدفاع در حالیکه تفنگ پری بین دستهای خودش بود. فقط کافی بود ماشه رو بکشه،ماشه رو بکشه و تمام عذابی که در این چهارسال متحمل شده بود رو خاتمه بده.
"با کشتن من نمیتونی چیزی رو عوض کنی."صدای جون فنگ رشته افکارش رو پاره کرد"نمیتونی از گذشته فرار کنی. نمیتونی دستای آلوده به خونت رو پاک کنی. تو همونقدر مجرمی که من هستم،ژان. کشتن یه نفر هیچ فرقی با کشتن هزار نفر نداره. اعداد نمیتونن ذات عمل کشتن رو تغییر بدن. با اینحال..."یک قدم نزدیکتر رفت. ژان تفنگ رو به حالت تهدید کنندهای مقابل صورتش گرفت. از اینکه هیچ ترسی در صورت جون فنگ نمیدید تعجب میکرد. به نظر هیچ چیز در این جهان وجود نداشت که بتونه اعصاب این مرد رو بهم بریزه.
جون فنگ مقابل ژان خم شد. به آرومی گفت"با اینحال،میتونم کمکت کنم از این فلاکت بیای بیرون. اگه بخوای،میتونم تو رو قدرتمند کنم ژان." لبهاش رو لیسید و ادامه داد"تنها لطفی که میتونم بعنوان پدرخواندت در حقت بکنم."
ژان پوزخند زد"حرفای تازه از دهنت درمیاد!منو قدرتمند کنی؟شاید چون الان تفنگ دست منه و تو مثل سگ ترسیدی داری این حرفا رو میزنی،نه؟"
جون فنگ خندید"حرومزاده..."عقب کشید. چاقویی از جیب شلوارش بیرون آورد و به کمک اون،زخمی کف دستش درست کرد. انگشتهاش رو مشت کرد و اجازه داد خون از زخم دستش روی صورت ژان بریزه"به خون خودم قسم میخورم. با من متحد شو، و اینطوری حمایت ابدی من رو برای خودت داری."چشمهای خاکستری رنگش در تاریکی اتاق میدرخشید"و اگه از خودت لیاقت نشون بدی،میتونی جانشین من شی.هرچند..." برگشت و نگاهی به اجساد داخل اتاق انداخت"گمونم تو این کار استعداد خیلی خاصی داشته باشی!"
ژان چند لحظه به صورت لاغر و کشیده مرد مقابلش نگاه کرد. دندونهاش رو از روی حرص به هم فشار میداد. حق با جون فنگ بود. با تفنگی که چهار گلوله ازش مصرف شده بود راه طولانیای رو نمیتونست بره. خون جون فنگ روی صورتش گرم بود و ژان میدونست هیچکس نمیتونست قسمی که روی خون خورده میشد رو بشکنه.
دستش رو به آرومی پایین آورد. صدای جون فنگ رو شنید که با لحن تحسین آمیزی گفت"حالا مثل یه شیائو واقعی رفتار کردی." رو از ژان گرفت و هایکوان رو صدا زد"کوان،تو اونجایی؟"
یک لحظه بعد در باز شده و هایکوان قدم داخل اتاق گذاشت"در خدمتگذاری حاضرم ارباب."
جون فنگ همونطور که سمت در میرفت گفت"از این لحظه به بعد،تو رو مسئول تمرینات ژان میکنم. از شر این آشغالا خلاص شو. ژان رو ببر حموم و مطمئن شو امشب غذای گرم و کافی میخوره. تمریناتش از فردا شروع میشه."
هایکوان جواب داد"اطاعت میکنم."
جون فنگ کنارش رسیده بود. قبل از اینکه از در خارج شه،سرش رو نزدیک گوش هایکوان برد و زمزمه کرد"مطمئن شو انقدر مهارت پیدا کنه که تو عملیات بعدی اون رو همراه خودت ببری."
سمت ژان برگشت. نگاه نافذش پشت به چشمهای سرخ پسر دوخته شده بود"وقتی زمانش برسه،بهت دلیل اینکه چرا اون مرد رو اخراج کردم میگم و بعد،تصمیم رو به عهده خودت میذارم ژان."
وقتی جون فنگ از اتاق بیرون رفت، هایکوان برگشت و به ژان نگاه کرد.با خودش گفت: باید با این پسر چیکار کنم؟
***
در قسمت بعد میخوانید:
"اینو ببین." جون فنگ کاغذی رو مقابل ژان روی میز گذاشت. قبل از اینکه ژان بتونه متن نوشته شده روی کاغذ رو بخونه، جون فنگ گفت"این حکم مرگ توئه. اون مرد برای کشتن تو اینجا بود. تمام این مدت فکر میکردی اون دوستته ولی هیچوقت فکر میکردی اینجا باشه تا تو رو بکشه؟"
CZYTASZ
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Tajemnica / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...