اخطار:
دارای صحنههای خشونت آمیز، شامل خشونت جنسی و کلامی. نامناسب برای گروههای حساس.
«قسمت پنجاه و سوم»
تمام این احساسات برای من خیلی خیلی....تازه بودند. مطمئن نیستم که "تازه" حتی کلمهی مناسبی برای بیان احساساتی باشه که دارم. راستش رو بخوای، الان در مورد هیچ چیز مطمئن نیستم،در مورد هیچ چیز جز اتفاقی که دیشب بین ما دو نفر رخ داد. در مورد لمسهای گرم تو،نفس های تند و بریده بریدهای که به صورتم و روی پوست برهنهی من میخوردند، در مورد دستهای پینه بستهی تو و لب هایی که مشتاقانه، حریصانه و با تمام وجود، با هر چیز زندهای که درونم داشتم دنبالشون میکردم. اینها تمام چیزهایی هستن که در موردشون اطمینان دارم.
تو تنها حقیقتی هستی که در موردش اطمینان دارم.
من رو با دستهای دستکش پوش یا دستهای برهنت لمس کن. پوست تنت رو به تن من نزدیک نگه دار. مهم نیست که پوست دستهات سوختن و آسیب دیدن. من تشنهی لمس تو هستم، تشنهی این که بدن زنده و گرم تو رو روی بدن خودم احساس کنم. تو من رو یاد زنده بودن میندازی، احساسی که خیلی وقت میشه فراموشش کردم.
اجازه نده به هیچ چیز جز تو فکر کنم. هر موقع که به تو نزدیکم، دلم میخواد فقط تو باشی که ذهنم، و حتی جسمم رو تحت کنترل خودت میگیری. تمام شب رو بیدار کنارت دراز کشیدم و به صورتت نگاه کردم. به ابروهات و به پلک های بستت، به سیاهی زیر چشمهات. به این فکر کردم که نبودن من باعث شده چقدر بیداری بکشی. این فکر هم منو ناراحت کرد و هم خوشحال. خوشحال بودم از اینکه تو نگرانم شدی. فکر کردن به اینکه این بدن، این جسم در آغوش گرفتنی، بخواد بخاطر من چیزی شبیه به دلتنگی رو احساس کنه باعث میشه حس غرور و افتخار بهم دست بده، غروری شبیه به حسی که ناپلئون بعد از پیروزی در جنگ استرلیتز،تجربه کرد.
شب به صورتت نگاه کردم، در جست و جوی کسی که مدتها قبل از دست دادم و شاید، شاید اون تنها کسی نبود که با نگاه کردن به تو، دنبالش میگشتم.
به تو نگاه میکردم و چشمهام ردی از خودم رو درون تو میجست. تو با اون موهای مشکی رنگ، با اقیانوس تیره و ملتهب پشت چشمهات و لبخند های خیلی نادری که هر از گاهی روی لبهات،اون لبهای بوسیدنی ظاهر میشه، من رو به تسخیر خودت درآوردی.
بهت نگاه میکردم، نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چطور وقتی هر بار تو رو خدای خودم صدا میکنم، اون صورتی ملایم روی گونههات و پشت گوشهات میدوئه. رنگی که تنها دیدنش روی چهرهی تو خوشحالم میکنه. دوست دارم افسار رو ،مهار طنابی رو که دور گردنم بستی به دست خودت بسپارم.
یادت هست، بعد از اینکه من چو رو کشتم و سمت تو برگشتم، نگاهت رو دیدم. نگاهت میخندید. چشمهات، لبهات و تمام اجزای صورتت میخندید. اون حس افتخار و غرور تو چهرت باعث شد به این فکر کنم که دلم میخواد همیشه اون رو تو صورتت ببینم. برای خودم. تا همیشه برای خودم، نه هیچکس دیگه. من از تقسیم کردن متنفرم،شیائو ژان.
خواب چی رو میبینی؟ چطور میتونم تو خواب هم همراهت باشم؟ چه کسی میخواد تو خواب ها بهت صدمه بزنه؟ اجازه میدی تو خواب ها هم همراهیت کنم؟
دستم رو روی بدنت میکشم. از برآمدگی بازوهات میگذرم و به سینت میرسم. به ترقوهی برجست. به تتویی که روی دست من هم یکی از اون هست. به جمله ای که نوشتی و در اون از مادرت معذرت خواهی کردی. به تمام طرح هایی که هر کدوم از اون ها یک زخم رو درون خودشون پنهان کردن نگاه میکنم.
چه بلایی سر تو اومده؟ تو از چی گذشتی؟ یعنی تمام اون کابوس ها تو خواب و رویا هم همراهیت میکنن؟ بهم اجازه میدی در خوابهات هم از تو در برابر تمام چیزهایی که بهت صدمه میزنن محافظت کنم؟
صدام کن، با صدایی که بخاطر شهوت میلرزه و تو گلوت میشکنه، وقتی که دارم شکمت رو میبوسم یا انگشتهام رو وارد بدنت میکنم. حسش مثل بهشته. حس اینکه چطور لمس انگشتهای من عضلات تنت رو منقبض میکنه در حالی که جلوی خودت رو برای ناله کردن گرفتی برای من حس بهشت رو داره. دلم میخواد دهنت رو ببلعم. وقتی زبونت رو برام بیرون میاری تا ببوسمش، میخوام با تمام وجودم تو رو، لب های بوسیدنی و خیسی دهنت رو داخل خودم بکشم. تمامت، تمام تو رو میخوام. دیوانه وار و بدون منطق.
همون قدر دیوانه وار که بدنم رو لمس میکنی، همون قدر دیوانه وار که بین نفس زدن های تندت اسمم رو صدا میزنی. همون قدر دیوانه وار که پوستت رو روی پوست من میکشی و وقتی تو رو خدا صدا میزنم، چشمهات برق میزنه.
به تو نیاز دارم، همونقدر که خون برای جاری شدن درون رگ ها به قلب نیاز داره. من نمیتونم احساسی که باعث شدی کشفش کنم رو توضیح بدم. پس تو بهم بگو، چطور موفق شدی من رو اینقدر وابسته به خودت بکنی، انگار که از سالهای دور منو میشناسی. انگار که میدونی من واقعا کی هستم و برای چی اینجام.
پس آیا واقعا اینطوره؟ آیا این نگاه های خیس از شهوت تو، صدایی که هر موقع بدنت رو با بدن خودم یکی میکنم، می لرزه و اسمم رو روی لبهات میاره، آیا تمام این ها متعلق به منه؟ آیا میتونم تمام این ها رو متعلق به خودم، و تو رو از آن خودم بدونم؟
پس بهم بگو، بهم بگو کی میتونم دری رو به قلب تو باز کنم، وقتی که میدونم هر موقع به صورت من نگاه میکنی، چهره ی شخص دیگه ای رو میبینی. بهم بگو، نیاز دارم با من حرف بزنی. نیاز دارم از کلماتت استفاده کنی تا قانعم کنی تمام چیزی که فکر میکنم، فقط توهمیه که از ذهنم بیرون میاد. توهمی که بهم میگه تو هنوز جایی در قلبت، به شخص دیگه ای تعلق داری. که تمام چیزی که ما شب گذشته با هم داشتیم، با شخص دیگه ای در ذهن تو در حال رخ دادن بود.
و من فقط وسیله ای بودم که تو ازش استفاده کردی تا به اون حس برسی.
***
وقتی ییبو از خواب بیدار شد، تقریبا ظهر شده بود.
به این خواب نیاز داشت. ساعت های زیادی رو نخوابیده و تقریبا تمام انرژی بدنش رو از دست داده بود. بیخوابی، نداشتن تغذیه درست و بعد هم سکس با شیائو ژان، تمام این ها آخرین ذرات حاضر انرژی در بدنش رو بلعیده بود.
اما حالا بعد از بیدار شدن احساس خوبی داشت. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست. سرش کمی نبض میزد و دهنش خشک شده بود. چشم هاش به دنبال پیدا کردن مردی که شب قبل رو کنارش روی این تخت سپری کرده بود ،کل اتاق رو چرخید. اما شیائو ژان در اتاق نبود. به نظر می رسید عادت صبح زود بیدار شدن و جیم زدن از تخت رو هنوز داشت و ییبو نمیدونست کی قرار بود این عادت رو کنار بذاره.
ساعتش رو به دنبال پیامی از طرف منگ زی چک کرد. خبری نبود. خیلی وقت میشد که به دپارتمان پلیس گزارشی از کارهاش نداده بود. به این فکر میکرد که اگه چن وو میفهمید که شب رو با شیائو ژان سپری کرده چه واکنشی نشون میداد و به این نتیجه رسید که واقعا دلش میخواست اون واکنش رو ببینه.
از روی تخت بلند شد و سمت دستشویی رفت. نبض سرش شدید تر شده بود و هر بار که پلک روی هم میذاشت، شیائو ژان رو مقابل چشم هاش میدید. اون مرد با چهره ای به زیبایی خدایان و صدایی که شنیدنش ییبو رو مات و مبهوت می کرد. کاش اینجا بود، کاش وقتی بیدار میشد میتونست اون رو کنار خودش پیدا کنه تا بتونه دوباره بهش دست بزنه و به دست هاش، به پوست بدنش ثابت کنه تمام چیزی که شب قبل باهم داشتند، صرفا یک خواب و خیال نبوده.
شیر آب سرد رو باز کرد و به جریان تند آب که داخل سینک میریخت خیره شد.
: وقتی بیدار شدی، باید با هم حرف بزنیم.
دستش رو زیر آب سرد گرفت. سرما از انگشت هاش عبور کرد و به مچ دستش رسید.
: در مورد اتفاقات اخیر و اون مرد.
دستش رو از زیر آب بیرون کشید. شیر آب سرد رو تا جایی که میشد باز کرد.
: پارک جائه سوک.
سرش رو زیر آب سرد برد. نفسی که در راه خارج شدن از ریه هاش بود پشت لب هاش یخ بست.
***
پارک جائه سوک برای سرک کشیدن از انبارهاش عازم چین شده بود.
اصل و نسب این دورگه ی چینی- کره ای، از مادر به کشور چین و از پدر به کره ی جنوبی می رسید. پدر جائه سوک دستفروشی دوره گرد بود و پارک جوان به خوبی به یاد داشت که چطور همراه با پدرش، هر روز با گاری چوبی زهوار دررفتهای میوه ها و هر از گاهی، جوراب هایی که مادرش میبافت رو در تمام شهر برای فروش میچرخوندند.
جائه سوک جوان همراه پدر و مادرش، ساکن یکی از نواحی حاشیه ای شهر شین جیانگ بودند. شین جیانگ به عنوان یکی از استان های فقیر نشین چین شناخته میشد، تنها جایی که یک خانواده هشت نفره میتونست در اون زندگی کنه.
جائه سوک بزرگ ترین فرزند خانواده بود. بعد از خودش سه خواهر و دو برادر داشت. برادر ها دوقلو بودند و هر دو در سن پنج سالگی بخاطر ابتلا به سل جون خودشون رو از دست دادن. جائه سوک متوجه نمیشد که چرا همیشه بیماری و بدبختی بیشتر از این که در خانه ی ثروتمندان رو بزنه، سراغ فقرا می اومد. به نظر می رسید فقرا قرار بود حتی در زمینه سلامتی از هم از ثروتمندان عقب باشن. برای همیشه.
پدر جائه سوک روی زمین یکی از دهقان های نسبتا مرفه درشهری نزدیک به محل سکونت خودشون کار می کرد. دستمزدی که برای کار طاقت فرسا روی زمین های کشاورزی دریافت می کرد برای دادن خرج خانواده ای به بزرگی خانواده ی اون کفایت نمی کرد. برای همین، هر موقع که می تونست بخشی از میوه ها رو ، معمولا اون هایی که روی زمین افتاده بودند رو جمع می کرد و برای فروش به بازار می برد.
روزها به همین منوال می گذشت.میوه ها تا زمانی که صاحبکار از خروجشون بی خبر بود، میتونست تا جایی کمک هزینه ی خانواده پارک باشه. اما بعد از این که دهقان متوجه کم شدن میوه ها شد، آقای پارک رو اخراج کرد و وضعیت زندگی برای این خانواده خیلی سخت تر از گذشته شد.
در ظرفیت قلم نویسنده نیست تا رنج هایی که گاهی فقر بر خانواده ها تحمیل می کنه رو شرح بده. شاید تنها بتونیم به گفتن این نکته بسنده کنیم که دختران خانواده جائه سوک یا از بیماری مردند و یا بعنوان خدمتکار فروخته شدند. خبر دیگه ای از این سه دختر نگون بخت در دسترس نیست.
در بین تمام اون ها اما، پارک جائه سوک عطشی سیری ناپذیر به زندگی داشت. به نظر می رسید چیزی در این دنیا نبود که بتونه میل اون به زندگی رو خاموش کنه. با این که پدر و مادرش انسان هایی بی آزار بودند، از همون افرادی که به دلیل بد شانسی، گرفتار بخش بد زندگی شده و در نهایت در فقر هم از بین رفتند، اما پارک جوان میدونست که قرار نبود چنین زندگی ای رو دنبال کنه. میدونست که در زندگی چیزی خیلی بیشتر در انتظار اونه.
حالا که رو به روی یکی از بزرگ ترین انبارهای ذخیره کالا در چین ایستاده بود، به این فکر می کرد که زندگی واقعا چقدر بی نظم و قاعده پیش میرفت. اون یه بازنده بود، یکی از همون سایه هایی که بودن یا نبودنشون برای هیچکس اهمیتی نداشت. همون طور که بودن یا نبودن پدر و مادرش هم برای کسی اهمیت نداشت و تمام اعضای خانوادش در فقر و با بدبختی از دنیا رفتن.
اما حالا، حالا که اینجا رو به روی این انبار بزرگ ایستاده و حساب دارایی هاش از دستش خارج شده بود، میدونست که نباید بیشتر از این به گذشته فکر کنه. خوب یا بد، تمام اون ماجراها به پایان رسیده بود. زندگی به جریان خودش ادامه داده و اون تنها کسی بود که زنده و سالم از این جریان بیرون اومده بود. شاید باید از بابت این موضوع، این که تنها شخصی بود که از اون خانواده زنده بیرون اومده کمی عذاب وجدان میگرفت. اما چنین حسی نداشت.
مگر هیچکدوم از بازمانده ها احساس عذاب وجدان میکردند؟
معمولا همراه تعداد اندکی از محافظینش برای سر زدن به انبار ها میاومد. یکی از خصایص جائه سوک این بود که دوست نداشت افراد خیلی زیادی از انبار اون و یا محل نگهداری کالاهای ارزشمندش بازدید کنن. به افراد خیلی کمی اعتماد داشت. این پنج یا شش نفری که همراه اون برای بازدید از انبارها می اومدند، تنها کسانی بودند که جائه سوک در تمام دنیا بهشون اعتماد میکرد و میدونست اگر روزی محل یکی از انبارهاش لو بره، چه کسانی پشت این قضیه بودند و به راحتی میتونست اون ها رو از بین ببره.
در شبی که اون به بازدید بزرگترین انبار سلاح و مهماتش در چین رفته بود، شخص سومی هم علاوه بر بادیگاردها در محیط حضور داشت. مردی که پشت یک مک میلان TAC-50 نشسته و از دوربین تفنگ به اونها نگاه میکرد...
***
پارک جائه سوک مردی میان بالا بود. چهره ای نسبتا گوشتالود داشت. با ابروهایی به هم پیوند خورده، چشم های ریز و کم نور و لب هایی که همیشه محکم به هم چسبیده بود. کمتر کسی دیده بود که لب های کلفت این مرد به لبخند باز بشه. در واقع،شاید از وقتی قدم در این مسیر گذاشته بود حتی یک بار هم لبخندی روی لب هاش ننشسته بود.
کلاه انگلیسی به سر گذاشته و زیر نور کم، داخل انبار رو میگشت. تنها یک نفر حق داشت همراه اون داخل انبار بشه و اون کسی نبود جز منشیش، هی ژونگ. هی ژونگ مورد اعتماد ترین و نزدیک ترین فرد به جائه سوک بود. از سالهای خیلی دور به اون خدمت کرده و تا به امروز، هیچکس موفق نشده بود جاش رو در نزد جائه سوک بگیره.
به تازگی بارهای جدید برای انبارش رسیده بود. از رایج ترین تفنگ هایی که بین سربازان رد و بدل میشد تا سلاح هایی که شاید در تمام دنیا کمتر از صد عدد ازشون تولید میشد. کسی نمیدونست چطور دست این مرد دو رگه چینی-کره ای به این سلاح ها میرسید. تنها چیزی که وضح بود این بود که این مرد ارتباطات خیلی قوی با بزرگترین قدرت های جهانی و سران مافیا داشت .سودی که از تجارت سلاح و مواد مخدر به جیبش میرفت خیلی بیشتر از چیزی بود که بشه اون رو در آمار و ارقام جا داد.
اما تمام سود تجارتش به این کار محدود نمیشد. جائه سوک در تجارت کثیف و پر سود دیگه ای هم دست داشت. تجارتی که ثروت خیلی بیشتری نسبت به قاچاق اسلحه براش فراهم میکرد.
تجارت انسان.
جائه سوک سابقه ای طولانی در این کار داشت. چه کسی میدونست، شاید چو شاهد فروخته شدن خواهرانش بود. طبیعتا چنین واقعه ای باید تاثیر عکس روی اون میذاشت، اما جائه سوک دست های خودش رو آلوده به چنین کاری کرد. اون حالا یکی از معروف ترین قاچاقچی های انسان در سراسر دنیا بود و اسمش در همه جا برای مافیای قاچاق انسان، نامی آشنا و شناخته شده بود.
رابطه ی این مرد با شیائو جون فنگ بی اندازه خوب بود. جون فنگ همیشه بهترین موارد رو برای فروختن بهش داشت و جائه سوک یکی از مشتری های پر و پا قرص عمارت اون به شمار میرفت.
یکی از مشتریهایی که چند بار شانس استفاده از یکی از بهترین برده های جون فنگ رو به دست آورده بود.
با اینکه سالها از اون اتفاق میگذشت، اما جائه سوک هنوز هم به یاد داشت گذروندن شب کنار شیائو ژان، اون پسر کم سن و سال چقدر خوب بود. ژان یکی از بهترین ها بود. یکی از معدود افرادی که جائه سوک از وقت گذروندن باهاش بی نهایت احساس لذت میکرد. با اینکه جون فنگ در مورد نحوه رفتار با ژان بهش هشدار داده بود، اما جائه سوک هر بار موفق میشد با خرج کردن پول بیشتر، یک زخم تازه روی بدن ژان بذاره. اون از شکنجه کردن همخواب هاش لذت میبرد و آزار دادن شیائو ژان هم یکی از بزرگترین تفریحات زندگیش به شمار میرفت.
رو به روی محمولهی جدید تفنگ ها ایستاد و سری تکون داد. زیر لب گفت"چرا الان یاد اون افتادم؟"
"قربان، مشکلی پیش اومده؟"
جائه سوک سمت هی ژونگ برگشت. پرسید"تو هم حس میکنی امشب شب عجیبیه؟ انگار یه اتفاقی قراره بیفته."
لب های هی ژونگ برای جواب دادن از هم باز شد، اما قبل از اینکه کلمات از بین لب هاش خارج شه، خون از روی پیشونیش فواره زد. این اتفاق به قدری سریع رخ داد که هی ژونگ نگون بخت فرصتی برای بستن پلک هاش پیدا نکرد. با چشم های باز و حیرت زده، انگار که گلوله رو درست قبل از تصادم با پیشونی خودش دیده بود، روی زمین افتاد.
جائه سوک خونی رو که روی صورتش ریخته بود پاک کرد. سمت جایی برگشت که گلوله شلیک شده بود. هیچ سایه ای بیرون از انبار دیده نمیشد. هیچ صدایی نمیاومد. متوجه شد این بار فقط با یک تیرانداز حرفهای طرف نیست.
"من و تو اینجا تنهاییم." صدایی از تاریکی بلند شد. صدا خیلی نزدیک بود، انگار که داشت زیر گوشش صحبت میکرد. جائه سوک به عقب برگشت. هیچکس رو ندید. در حصار تاریکی غلیظ و بی انتها گرفتار شده بود.
"فکر نمیکردی اون بیرون کسی باشه که بتونه رد انبارهات رو، مخصوصا این یکی رو بزنه، هوم؟"
جائه سوک پوزخند زد"آره. فکر نمیکردم کسی باشه که بخواد چنین غلطی بکنه. فکر میکردم خیلی شجاعی ولی حالا میبینم خودتو تو سایه قایم کرد..."
قبل از اینکه جملش تموم شه، فشار جسمی رو پشت کمرش احساس کرد. لازم نبود حتما به عقب برگرده تا بفهمه چیزی که داشت به کمرش فشار میآورد در واقع لولهی یک تفنگ بود.
صدا زیر گوشش ادامه داد"تو دلال اسلحه هستی، آره؟ میتونی حدس بزنی چی رو گذاشتم روی کمرت؟" خندید"نه. بذار خودم بهت بگم. این یه مک میلانه. حتما میدونی حتی یکی از اینا رو هم نمیتونی تو چین پیدا کنی، نه؟"
فشار لوله تفنگ رو روی کمر جائه سوک بیشتر کرد" با این تفنگ از فاصله سه هزار متری هم شلیک کردن. فکر میکنی اگه من همین الان خشابش رو تو کمرت خالی کنم چه اتفاقی برات میفته؟"
نیازی به فکر کردن نبود. جائه سوک به خوبی میدونست تفنگی که بتونه از فاصله سه هزار متری هدف خودش رو از پا بندازه، از فاصله نزدیک چه کاری میتونست بکنه.
صدا از پشت سرش ادامه داد"ولی اگه همینجوری خلاصت کنم هیچ لطفی برام نداره. پس بیا با هم یه آتیش بازی شروع کنیم،هوم؟"
قبل از اینکه جائه سوک فرصتی برای جواب دادن داشته باشه، ضربهی سختی به سرش خورد و بیهوش شد.
***
پلک هاش رو از هم باز کرد. به محض پلک زدن، نور چشم هاش رو زد. با اینکه نور ضعیف بود، اما برای چشم هایی که مدت نسبتا زیادی رو در تاریکی گذرونده بود، همچنان زننده محسوب میشد.
طولی نکشید که به یاد آور کجاست و چطور از اونجا سر در آورده. از صدای قدم هایی که در انبار شنید متوجه شد که تنها نیست. لباس هاش ناپدید شده و با بدنی تماما لخت، به یک صندلی بسته شده بود. سرمایی که از آهن سرد به بدنش نفوذ میکرد باعث شد به خودش بلرزه. دست و پاهاش درد میکرد و معلوم نبود در مدتی که بیهوش بوده، چه بلایی سرش اومده بود.
کفش ها رو دید که مقابلش اومدند. سرش رو بلند کرد و به هیکلی که رو به روش ایستاده بود خیره شد. با دیدن چهره کسی که اون رو اسیر کرده بود، خندهی زشتی سر داد"تو؟! فکر نمیکردم انقدر جوون باشی!"
مرد جوان از مقابلش کنار رفت. چند لحظه بعد، صدای کشیده شدن چیزی روی زمین اعصاب جائه سوک رو بهم ریخت. یک صندلی آهنی دیگه بود. به نظر میرسید که مرد از قصد پایه های اون رو با سر و صدا روی زمین میکشید. وقتی بالاخره کشیدن صندلی متوقف شد، جائه سوک هیسی کشید و غر زد"لعنتی، مجبور بودی اونو همینجوری عین لاشه دنبال خودت بکشی؟"
مرد روی صندلی نشست. این بار پروندهای تو دستش گرفته بود. بی توجه به جائه سوک،پروندهی زرد رنگ رو باز و شروع به خوندن کرد"پارک جائه سوک، سن پنجاه و هشت سال، قد یک متر و هفتاد سانتی متر..."
جائه سوک چشمهاش رو چرخوند و با بی حوصلگی اضافه کرد"لابد الان داری ازم بازجویی میکنی؟ تو از کدوم جهنمی پیدات شد؟ پلیس چین یا بین الملل؟"
مرد دست از خوندن برداشت. پرونده رو روی زمین انداخت و جائه سوک متوجه شد مهر سرخ رنگ بزرگی روی اون پرونده خورده بود.
مختومه.
نگاهش رو به چهره گروگان گیر دوخت. مرد جوان در سکوت بهش خیره شده بود. به نظر میرسید در چهرهی جائه سوک دنبال جواب میگشت. چیزی که میدونست کلمات قادر به بیان کردنش نخواهد بود.
"تو...چقدر آشنا به نظرم میای. انگار قبلا تو رو یه جا دیدم." جائه سوک گفت و با اخم به مرد خیره شد. مطمئن بود قبلا این چهره رو یک جا دیده بود، اما خاطرات چنان در ذهنش مبهم و آشفته شده بودند که نمیتونست به یاد بیاره کی و کجا این قیافه رو دیده بود.
"مطمئنم که همینطوره." گروگان گیر به حرف اومد. جائه سوک خندید"پس بالاخره افتخار دادی که باهام حرف بزنی." مکثی کرد و بعد ادامه داد"ببین پسر جون، تو برای این که قاطی این داستان ها بشی زیادی جوونی. نمیدونم کی تو رو واسه این کار اجیر کرده و چقدر بابتش بهت داده یا قراره بده. احتمالا نمیدونی من کی هستم و چقدر سرمایه دارم، نه؟"
وقتی جوابی از طرف گروگان گیر نشنید، سرش رو جلوتر کشید. صداش رو پایین برد و گفت"هر چقدر که بهت پیشنهاد داده باشن، من میتونم ده یا صد برابر اونو بهت بدم. من انقدر پول دارم که میتونم یه کشور رو بخرم و بفروشم. اینو میدونستی؟ اگه همین الان این مسخره بازی رو تموم کنی و بهم بگی کی بهت دستور این کار رو داده بود، منم قول میدم تو رو برای همیشه از هر چیز خوبی که تو این دنیا هست بی نیاز کنم. پول، کاخ و ماشینایی که تو دنیا نظیرشون نیست. شراب و مواد درجه یک، زن و مردهای حسابی که انگار واسه کردن خلق شدن. هوم؟ با من معامله میکنی؟"
گروگان گیر با بی تفاوتی به مرد خیره شده بود. انگار که متوجه حتی یک کلمه از حرفهایی که از دهن جائه سوک بیرون اومده بود، نشده بود.
"پس خودت هم میدونی که قراره بمیری،نه؟" گروگان گیر پرسید و به جائه سوک خیره شد" کسی که منو برای کشتن تو فرستاده، همین الان رو به روت نشسته."
جائه سوک پوزخند زد"وفاداریت به صاحبت رو تحسین میکنم، سگ خوب."
گروگان گیر از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن اطراف صندلی جائه سوک کرد"تو انسان خرید و فروش میکنی، نه؟ محدوه سنی اونایی که میخریدی و یا میفروختی چند بود؟"
جائه سوک مکث کرد. در حالی که سعی داشت کنترل ذهنش رو بخاطر تق تق پاشنه کفش های مرد روی زمین سیمانی از دست نده، جواب داد"بستگی داره به این که به چه منظوری بخوای بخریشون." و بعد خندید"چطور؟ نکنه برده میخوای؟"
"اونایی که برای سکس به این و اون میفروختی."
"خب..."جائه سوک به لب های خشکش زبون زد. برای چند لحظه فکر کرد و جواب داد"میدونی که نوزادها و اونایی که زیر دو سه سالن به درد اینکار نمیخورن. بدنشون خیلی ضعیفه و ممکنه همون دو سه دقیقه اول یا بمیرن یا بیهوش شن. مخصوصا پسرا. هرچند اون بیرون آدمایی هستن که تو چنین رنج سنی ای ازم جنس بخوان." ابرویی بالا داد و به گروگان گیر خیره شد"اگه تو هم بخوای یه کم خرجش برات بیشتر میشه. میدونی که. ولی میتونم واست تخفیف هم بدم. حتی یه خوبش رو هم بعنوان هدیه بهت میدم. دوست دا..."
مشت محکمی که تو دهنش نشست، مانع از این شد که بتونه جملش رو ادامه بده. دست دستکش پوش گروگان گیر موهای خاکستری رنگش رو از پشت چنگ زد و جائه سوک شنید که گروگان گیر زیر گوشش غرید"کثافت."
جائه سوک با دهن خونی خندید"چی شد؟ فکر میکردم تو مشتری هستی!"
گروگان گیر موهاش رو ول کرد. جائه سوک صدای قدم هاش رو شنید که از صندلیش دور میشد. احتمالا به جایی پشت انبار میرفت. فرصت خوبی برای فکر کردن بود. فکر کردن به این که قبلا این چهره رو کجا دیده بود. خاطرات با محو شدن صدای آزار دهنده قدم های مرد، راحت تر به ذهنش برمیگشتند. حالا میتونست با آرامش خاطر بیشتری فکر کنه. این چهره...مطمئن بود قبلا اون رو دیده، اما نه بین چهرهی قربانی ها و یا برده ها.
اون چهره رو در عمارت شیائو دیده بود.
پوزخندی روی لب هاش ظاهر شد. البته که این مرد رو قبلا دیده بود. حالا به خوبی به یاد میآورد.
این مرد رو زمانی که داشت دست های شیائو ژان رو میسوزوند دیده بود.
"خب، یادت اومد که قبلا کجا منو دیدی؟"
گروگان گیر پرسید، در حالی که صدای قدم هاش داشت به صندلی جائه سوک نزدیک تر میشد و برای یک لحظه، جائه سوک رو به این فکر فرو برد که نکنه این مرد، قابلیت ذهن خوانی رو هم داشت.
جائه سوک سرش رو بلند کرد و به گروگان گیر خیره شد. البته. چطور میشد اشتباه کرد. نظیر این چهره رو هجده سال قبل دیده بود. مردی که الان رو به روش ایستاده بود، به مراتب از کسی که هجده سال قبل ملاقات کرده بود زیباتر بود. با اینحال نمیشد منکر شباهت استثنایی که این مرد با آدم هجده سال قبل داشت، شد. خون دهنش رو بیرون تف کرد و جواب داد"یادم اومد. بذار داستان آشناییمون رو برات تعریف کنم پسر جون." با سرش اشاره به صندلی خالی متعلق به گروگان گیر کرد"چرا نمیشینی؟ نمیخوام وسط داستانم خسته شی."
گروگان گیر رو به روی جائه سوک نشست. دست هاش رو به هم قلاب کرد و جواب داد"خب، گوش میکنم."
"من یه دوستی دارم...گمونم بشناسیش. شایدم نه. بهرحال، اهمیتی نداره. خواستم بهت بگم اینکه مردم فکر میکنن من مستقیم تمام برده ها رو خرید و فروش میکنم یه شایعست. تو حتی تصور نمیکنی چندتا دست تو این کار دخیلن. بذار از بحث دور نشیم. این دوست من، ارباب عمارت شیائو، یکی از تامین کننده های بزرگ انسانه. میدونی که یکی از تجارتای پرسود مافیا به جز سلاح و مواد تو همین یکیه."
نفسش رو بیرون فرستاد. مشتی که به فکش خورده بود حرف زدن رو براش دردناک میکرد. ادامه داد"لعنتی. اون همیشه بهترین موردا رو واسم حاضر میکرد. از شش ساله تا بیست و شش ساله. همشون جیگر و خواستنی بودن. ولی یکی بین اونا بود. یکی بین اونا بود که حتی من با اینهمه پول و نفوذی که دارم هم نتونستم بخرمش..."سرش رو به بالا گرفت و لب های خونیش رو لیسید"واقعا، عجب چیزی بود."
"ادامه بده."
جائه سوک با شیطنت به گروگان گیر خیره شد. چیز زشتی پشت چشمهای ریزش میدرخشید"میبینم که به داستان علاقه مند شدی جوونک! با اینکه من هیچ وقت موفق نشدم بخرمش، ولی یکی دوباری موفق شدم کیرمو بکنم توش. حتی نمیتونم بهت بگم چه حس و حالی داشت. پسره انگار واسه همین درست شده بود! تازه، میدونی چی رو بیشتر از اینکه بکنمش دوست داشتم؟ اینکه اون پوست صاف و خوشگلشو قرمز کنم. لعنتی. خیلی مقاوم بود. همیشه آرزو داشتم صدای ناله و التماس کردنشو بشنوم."
سری به نشانه تاسف تکون داد"ولی اون لامصب هیچ وقت دهن خوشگلشو باز نمیکرد تا واسم ناله کنه. حتی وقتی شلاق میزدمش یا سیگارایی که وسط سکس میکشیدم رو روی تنش خاموش میکردم. هیچ وقت صداش درنمیاومد. عادت داشت همیشه لباشو محکم رو هم چفت کنه و هر چی داشت رو تو خودش خفه کنه. بهش میگفتم خوشگله، وقتی یکی یه چیزی رو میکنه توت تو باید صدا بدی و بهش بگی بیشتر میخوای، نه اینکه لال شی تا اون کارشو تموم کنه. اینطوری حس هر دو طرفو میکشی. ولی مگه گوشش بدهکار بود؟ بازم دفعه بعد لال مونی میگرفت تا کارمو بکنم و برم."
دید که دستهای مرد گروگان گیر سفت و سخت روی زانوهاش مشت شده بود. گروگان گیر سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده، اما جائه سوک به خوبی متوجه بود که چطور همه تلاشش رو برای منفجر نشدن به کار بسته بود. نگاه پشت چشمهاش ترسناک بود.
"اونطور که بهم نگاه میکنی نمیذاره ادامه داستانو بگم پسر جون، ببینم. نکنه شق کردی؟" و خندید. خندش باعث شد گروگان گیر به این فکر کنه که آیا تا به حال در تمام عمرش خنده ای به این زشتی رو شنیده بود یا نه.
بالاخره، لب هاش رو از هم باز کرد و جواب داد"ادامه بده. گوش میکنم."
"خوبه!خیالم راحت شد."جائه سوک گفت و نگاهش رو به لامپ کم نوری که در انباری روشن بود انداخت. ادامه داد"اون همیشه یه بره مطیع بود. تا اینکه یه روز وسط کار یه زن اومد و مزاحممون شد. گمون میکنم مادرش بود. خیلی شبیه هم بودن. راستش هنوزم منو به خنده میندازه که چطور حاضر شده بود پسرشو بسپاره به چنین کارایی. ولی خب من حق نداشتم در مورد خیلی چیزا از شیائوی عزیز سوال کنم. خیلی خوشش نمی اومد از این که ببینه مردم تو کارش فضولی میکنن. من و این زن با هم گلاویز شدیم و اون پسرک که همیشه فکر میکردم یه بره آرومه یه گلدون رو تو سرم شکوند!" و دوباره خندید. این بار به قدری شدید که اشک از چشمهاش سرازیر شد"باورت میشه؟ این مورد همیشه یه نقطه خجالت آور تو زندگیم باقی میمونه! من از یه پسر بچه کتک خوردم و اون کتک باعث شد برم تو کما! هر بار بهش فکر میکنم خندم میگیره..." وقتی بالاخره خندیدنش تموم شد، گلوش رو صاف کرد و ادامه داستان رو از سر گرفت"شیائو میدونست که واسه تسویه حساب برمیگردم. با این که راضی نشد پسره رو بهم بفروشه ولی بهم اجازه داد هر کاری دوست دارم باهاش بکنم. به شرط این که نکشمش. گفت اگه بکشمش واسه همیشه کار باهام رو قطع میکنه. لامصب. واقعا دلم میخواست بکشمش ولی این پول لعنتی نمیذاره آدم به بعضی از خواسته هاش برسه. اگه شیائو رابطه کاریمونو قطع میکرد میدونی چه ضرری میکردم؟ واسه همین به ناکار کردن پسره راضی شدم." و برای لحظهای سکوت کرد. نگاهی به گروگان گیر انداخت و لباش رو لیس زد"میخوای بدونی باهاش چیکار کردم؟"
"باهاش چیکار کردی؟"
جائه سوک پوزخند زد زیر لب گفت"هر بار یادش میفتم شق میکنم." و بعد ادامه داد"وقتی اومد تو اتاقی که همیشه توش بهم سرویس میداد، فهمیدم رنگش پریده. لابد ترسیده بود. ولی حرومزاده هیچوقت ترس رو به روی خودش نمیآورد. اومد نشست جلوم. صاف زل زده بود تو چشمام. آخ که چه دل و جرئتی داشت! یکی زدم زیر گوشش. دوباره برگشت و این بار هم زل زد بهم. خیلی جیگر داشت. میدونست میخوام بکشمش ولی همینجوری زل زده بود بهم. راستش وقتی رفتم اونجا فکر میکردم اگه بهم التماس کنه، واقعا بهم التماس میکنه میتونم زندگیشو بهش ببخشم ولی اون فسقلی نه تنها التماس نمیکرد، بلکه همینجوری زل میزد تو صورتت. انگار میخواست خرخرتو بجوئه."
نفسش رو بیرون فوت کرد و نگاهش رو از چهرهی خشمگین گروگان گیر گرفت. ادامه حرفش رو از سر گرفت"بعد از یکی دوتا سیلی، انداختمش زیر خودم. کیرمو کشیدم بیرون و همینجوری کردم توش. خیلی تنگ بود. معلوم بود شیائو اجازه نداده بود که یه مدتی رو کار کنه. هر جور که فکرشو بکنی گاییدمش. انقدر گاییدمش که دیگه نای کردن واسم نموند. با هر چی که دم دستم اومد زدمش. حرومزاده دردش میاومد ولی انقدر لباشو گاز گرفت تا صدا نکنه که لب و دهنش پر از خون شده بود. من نیومده بودم این چیزا رو ببینم. اومده بودم ضجه زدن و التماس کردنشو بشنوم. واسه همین تصمیم گرفتم یه چیز تازه رو امتحان کنم." نگاهش رو به گروگان گیر برگردوند و پرسید"ببینم،خسته که نشدی؟ تازه جای خوب داستان اینجاست."
وقتی با سکوت مرد مواجه شد ادامه داد"اون روز با تجهیزات کامل رفته بودم دیدنش. چاقویی که واسه بریدن گلوش آورده بودم رو برداشتم و رفتم سراغ دستاش. هیچ وقت قبول نمیکرد از اون دستای لعنتیش واسه گرفتن کیرم استفاده کنه. واسه همین منم پوست دستاشو کندم. اونجا بود که بالاخره تونستم اشک رو تو چشماش ببینم. اشکاش باعث شد بیشتر تحریک شم. بهش گفتم اگه همین الان التماسم کنه میتونم یه فکری به حالش بکنم ولی اون همینجوری بهم زل زده بود. حرصمو درآورد."
"تو اون اتاق یه زنگ بود که میشد با اون خدمتکارای عمارت رو خبر کرد تا اگه چیزی لازم داشتیم بهمون بدن. زنگ رو زدم و از خدمتکارا نمک با یه گاز پیکنیکی کوچیک خواستم. اون پسر هنوز نمیدونست واسه چی نمک و گاز خواستم. فکر میکرد میخوام کبابش کنم و بخورم. وقتی بالاخره چیزایی که خواسته بودم رسید، رو زخمای باز دستاش که همچنان خون ازشون میریخت نمک پاشیدم. جیغ زد. لعنتی. همون جیغش باعث شد تا دوباره کیرم راست شه. سرش داد زدم و گفتم باید التماسم کنه که ببخشمش. محل نذاشت. منم گاز رو روشن کردم و همونطور که رو زخماش نمک میپاشیدم، دستاشو روی شعله گرفتم. جیغ و دادش رفت رو هوا. آخ که چقدر خوب بود! اگه برمیگشتم عقب، حتما همون لحظه کیرمم میکردم توش تا بیشتر جیغ بکشه.ولی همیشه یکی باید باشه تا عشق و حال آدمو بهم بزنه، نه؟ درست وقتی که داشتم از صدای جیغ و دادش کیف میکردم، در اتاق شکست و یکی اومد تو."
به اینجا که رسید مکث کرد. به چشم های گروگان گیر زل زد و شمرده شمرده گفت"اون یارو فامیل تو بود نه؟ بابات یا شایدم عموت. راستش اگه یذره پیر تر بودی فکر میکردم خودتی که زنده از قبر بیرون اومدی و وایسادی تا منو بکشی. ولی تا جایی که یادمه اونو بعدا کشتن. شاید بخاطر همین غلطی که کرد کشتنش. بهرحال. اون درو شکوند و اومد تو. یه تفنگ دستش بود و مستقیم یه تیر تو بازوم خالی کرد تا دستای اون پسره رو ول کنم. هنوزم جای گلوله رو بازوی راستم مونده. تونست پسره رو خلاص کنه و اگه شیائو نرسیده بود، منو همونجا میکشت. بعد از اون اتفاق دیگه پا تو عمارت شیائو نذاشتم و ماجرا همون موقع تموم شد. دیگه از سرنوشت اون یارو خبری بهم نرسید تا اینکه فهمیدم مرده. شاید خود شیائو اونو کشته بود و شاید یکی دیگه. ناراحتم از اینکه خودم نتونستم بکشمش. اون عیش و عشقمو خراب کرده بود."
گروگان گیر در حین حرف زدن جائه سوک، از جاش بلند شده و دوباره به ته انبار رفته بود. جائه سوک شنید که داشت چیزهایی رو همراه خودش روی زمین میکشید. نگاهی به پروندهی زرد رنگی که مرد جوان روی زمین پرت کرده بود انداخت. با صدای بلندی پرسید"هی، چرا رو این مهر مختومه خورده؟"
جوابی نشنید. تنها صدای قدم های گروگان گیر بود که بهش نزدیک تر میشد و یک لحظه بعد، موهاش کشیده شد و فرو رفتن جسم تیزی رو داخل گردنش حس کرد. گروگان گیر همونطور که محتویات سرنگ رو داخل رگ جائه سوک خالی میکرد جواب داد"چون الان با کشتن تو، پروندت رو واسه همیشه مختومه میکنم."
موهای جائه سوک رو ول کرد و سمت جسم بزرگی رفت که تا چند لحظه قبل روی زمین میکشید. طولی نکشید که جائه سوک متوجه شد اون شیئ در واقع چهار گالن بنزین بود که گروگان گیر روی یک چرخ دستی به دنبال خودش میکشید.
خندید"ببینم، میخوای آتیش بازی راه بندازی؟"
"درست فهمیدی." گروگان گیر گفت و سمت جائه سوک برگشت. جائه سوک متوجه میلهای آهنی در دست گروگان گیر شد. پوزخندی زد و پرسید"ببینم، میخوای قبلش چندتا استخوون بشکنی؟هوم؟ بهم ترفندای جدیدتو یاد بده تا بتونم بعدا ازشون استفاده کنم."
"بعدا؟!!"مرد جوان خندید. اولین باری بود که جائه سوک خندهی اون رو میدید"خوشم میاد که تو این وضعیت حرف از بعدا میزنی."
سمت جائه سوک رفت و مرد دید که گروگان گیر چیز عجیبی رو به دست گرفته بود. اون یکی از قلاده هایی بود که برای زنده گرفتن حیوانات استفاده میشد. قلاده رو دور گردن جائه سوک انداخت و بعد، زنجیری که باهاش بدن اون رو به صندلی بسته بود باز کرد"راه بیفت."
جائه سوک رو از روی صندلی بلند کرد و همونطور که قلاده رو دنبال خودش میکشید، اون رو سمت تشکی برد که کمی دور تر از صندلی، روی زمین پهن کرده بود. روی تشک پرتش کرد و قلاده رو از دور گردنش باز کرد. جائه سوک سرفه کرد"لعنتی، داشتی خفم میکردی. فکر کردم دیگه به لذت آتیش بازی نمیرسم!"
"غصه نخور. نمیذارم بدون لذت اون بمیری." این رو گفت و قلاده رو کنار انداخت. میله ای که به دست داشت رو برداشت و رو به جائه سوک گفت"شاید یه کم دردت بگیره، ولی تو از درد خوشت میاد، نه؟"
پاهای زنجیر شدهی مرد رو از هم فاصله داد. جائه سوک به خودش میپیچید و فحش میداد"لعنتی! چرا فقط منو نمیکشی تا خلاص شم؟"
گروگان گیر بی توجه به اون، پاهای جائه سوک رو بیشتر از هم فاصله داد. با یک دست محکم بدنش رو گرفته بود تا مانع از تکون خوردن های شدیدش بشه و با دست دیگه، میلهی آهنی رو داخل بدنش کرد.
جائه سوک از شدت درد نعره کشید. درد فرو رفتن میله آهنی داخل بدنش به اندازهای زیاد بود که باعث شد درد دست و پاهای زنجیر شدش رو فراموش کنه. گروگان گیر میله رو بیشتر فرو کرد و داد زد"لذت میبری؟ لابد کیرتو همینطوری تو بقیه میکردی آره؟" و میلهی آهنی رو بالاتر فرستاد. جائه سوک مثل خوک زخمی نعره میزد و به خودش میپیچید. درد حتی اجازه نمیداد به فحش دادن فکر کنه.
گروگان گیر از سرجای خودش بلند شد. جائه سوک رو به حال خودش رها کرد و همونطور که سمت گالن های بنزین میرفت گفت"بهم دستور دادن که آدمایی مثل تو رو دستگیر کنم و به قانون بسپارم تا خودشون به خدمتت برسن. میتونستم کاری کنم که تو رو به یه زندان تو کلمیبا یا اسرائیل بفرستن. میدونی اونجا با بچه بازا و نجاست هایی مثل تو چیکار میکنن؟ انقدر بهت تجاوز میکنن تا بمیری."
دوتا از گالن ها رو به دست گرفت و سمت جائه سوک که حالا نفس نفس میزد برگشت"ما وظیفه نداریم شما لجنا رو بکشیم. بقیه میتونن این کارو به جای ما انجام بدن. منم قرار بود فقط تو رو بگیرم و مثل یه خوک تحویل سلاخ خونه بدمت. ولی وقتی دیدمت، وقتی دیدم که اونطور در مورد شکنجه کردن و تجاوز به ژان حرف میزدی، نظرم عوض شد." گالن ها رو زمین گذاشت. در یکی از اونها رو باز کرد و همونطور که بنزین رو روی بدن لخت جائه سوک میریخت ادامه داد"تصمیم گرفتم خودم عدالتو در موردت اجرا کنم و اگه جهنمی وجود داشته باشه، خودم اون رو واسه تو روی زمین بیارم. حتی اگه پوست تنت رو بکنم و به ازای تمام بچه هایی که بعنوان برده فروختی بسوزونمت، بازم کافی نیست."
گالن دوم رو هم خالی کرد و پوزخندی زد"چیزی که بهت تزریق کردم هشیاریت رو زیاد کرده و نمیذاره به این راحتی از هوش و حال بری. اینجوری میتونی تا لحظهی آخر درد بکشی و ضجه بزنی. تشکی که الان روش افتادی و مثل یه خوک به خودت میپیچی هم آغشته به استونه. حتما از بوش متوجه شدی. میدونی که استون چقدر سریع میسوزه، نه؟"
نگاهی به میلهی خونی فرو رفته در پشت جائه سوک انداخت و برگشت تا سراغ دو گالن باقی مونده بره"قبل از اینکه خودت کاملا بسوزی، میلهای که تو کونت رفته ذوب میشه و اون موقع میفهمی چه درد و بدبختی ای رو به اون بچهها تحمیل کردی."
گالن سوم رو هم روی جائه سوک خالی کرد. گالن چهارم رو باز کرد و همونطور که عقب عقب میرفت، اون رو در مسیری که از جائه سوک فاصله میگرفت ریخت. وقتی بالاخره بنزین تموم شد، فندکی رو از جیبش بیرون کشید. همون فندک نقرهای بود که ژان عادت داشت شب ها باهاش شمع روشن کنه.
جائه سوک نیم خیز شد و داد کشید"فکر میکنی الان با این کارا منو از زندگی ای که داشتم پشیمون کردی؟ من حتی یه درصد هم پشیمون نیستم! اگه دوباره به عقب برگردم، بازم همون بلا رو سر اون پسر میارم،حتی بدتر! سر اون پسر و بقیشون."
ییبو ضبط صوتی رو از جیبش بیرون کشید و دکمهی توقف رو فشار داد. محتوای مکالماتش با جائه سوک تماما ضبط شده بود. سمت قربانی نگون بخت برگشت در جواب گفت"امیدوارم قبل از اینکه جسدت زیر آوار انبار بمونه، پیدات کنن. دلم میخواد تمام دنیا بدونن که تو تبدیل به خاکستر شدی."
مکث کرد و به چشمهای دریدهی جائه سوک خیره شد"تو جهنم میبینمت." خم شد و روی بنزینی که از جلوی پای خودش تا مقابل تشکی که جائه سوک روی اون افتاده بود، آتش زد.
چشمها جائه سوک به آتشی دوخته شده بود که به سرعت سمتش میاومد. پوزخندی زد و زیر لب گفت"آمین."
آتش در یک چشم بر هم زدن پخش شد و جائه سوک رو در خودش بلعید. نعرههای دردآلود مرد همراه شعله ها به هوا بلند شد. ییبو تا زمانی که صدای فریادها رو به خاموشی بره، اونجا ایستاد و به جهنمی که مقابلش برپا شده بود نگاه کرد. وقتی بالاخره قدم به هوای آزاد گذاشت، آتش به تمام انبار سرایت کرده بود.
از انبار فاصله گرفت. بدن خسته خودش رو روی زمین انداخت و اشک هایی که صورتش رو خیس کرده بود رو پاک کرد. باید برمیگشت. باید برمیگشت و شیائو ژان رو جوری در آغوش میگرفت که تمام مرزهای بین بدنهاشون از بین بره...
***
"بالاخره بیدار شدی؟"
ژان پرسید و به ییبو که داشت صورتش رو با حوله خشک میکرد خیره شد. ییبو حوله رو از روی صورتش پایین کشید. برای چند لحظه به مردی که رو به روش نشسته بود نگاه کرد و از روی تخت بلند شد. صورت ژان رو تو دستهاش گرفت و بوسهای عمیق و طولانی روی لبهاش زد. بعد گونهها، نوک بینی و پیشونیش رو بوسید."بیدار شدم."
ژان لبخند زد. حوله رو از دور گردن ییبو برداشت و گفت"برات لباسای تازه تو کمد گذاشتم."
"ممنونم." ییبو گفت و سمت کمد رفت. صدای ژان اون رو سر جای خودش نگه داشت"ییبو."
کمد رو باز کرد و جواب داد"بله ارباب."
صدای پاهای ژان رو شنید که بهش نزدیک میشد. لباسها رو بیرون کشید و در کمد رو بست. ژان به پشت سرش رسیده بود. دستهاش رو دو طرف سر ییبو، روی کمد گذاشت.با نگاهی ناخوانا به چشمهای ییبو خیره شده بود"گفته بودم قراره باهم حرف بزنیم."
"یادمه، ارباب."
"تو اون سه روز، تو کجا بودی؟"
ییبو یک دستش رو دور کمر ژان فرستاد. به آرومی جواب داد"واقعا نمیدونی؟"
"میخوام از خودت بشنوم."
ییبو سرش رو داخل گودی گردن ژان برد و اونجا رو بو کشید"برای یه ماموریت رفته بودم."
"چرا چیزی به من نگفتی."
"میدونستم اگه بهت بگم، بهم اجازهی رفتن رو نمیدی ارباب. یه حساب شخصی بود که باید تسویه میکردم."
ژان سر ییبو رو عقب کشید و به چشمهاش خیره شد. پرسید"تو جائه سوک رو کشتی؟"
"ارباب." ییبو جواب نداد. در عوض دستش رو روی دست دستکش پوش ژان گذاشت و به آرومی پرسید"وقتی داشت دستات رو میسوزوند، پدر من بود که نجاتت داد؟"
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...