IX
"مامان، داداش دیگه نمیاد بهمون سر بزنه؟"
یان وانگ این سوال رو از مادرش پرسید، درحالیکه داشت پاهاش رو تکون میداد و به کفشهای قرمز رنگش نگاه میکرد. یان این کفش های قرمز رنگ، که حالا چند گوشهی اون سابیده شده و از رنگ افتاده بود، رو خیلی دوست داشت. با اینکه پاپیون روی کفش پای چپش کمی کج شده و سگک فلزی بند نازک لنگهی پای راست هم شل شده و در آستانهی افتادن بود، اما یان هنوز این کفشهای قرمز رو به تمام کفشهای زیبای دنیا ترجیح میداد.
ییبو این کفشها رو سال قبل، به عنوان هدیهی تولد برای خواهرش خریده بود. کفش هایی که یان با هر بار پوشیدنشون احساس میکرد تبدیل به زیباترین دختر در تمام چین شده. هر بار که با لذت به صدای پاشنههای کوتاه کفشهاش روی کفپوش اتاق یا سنگفرش خیابون گوش میداد، پیش خودش تجسم میکرد که خیلی زود کالسکهی بزرگی، درست شبیه به همون کالسکهای که در کارتون سیندرلا دیده بود، با اسبهای سفید مقابلش میایسته. کالسکهچی که لباسهای مرتب با رنگهای سفید و طلایی پوشیده از کالسکه پیاده میشه، دست دستکش پوشش رو برای گرفتن دست یان و بوسیدنش جلو میاره و بعد، اون رو با شکوه تمام سوار کالسکه میکنه. یان حتی درون کالسکه رو هم تجسم کرده بود. صندلی هایی نرم با روکش مخمل سرخ که حتی نشستن روی اونها هم احساس بهشت رو میداد.
"البته که میاد دخترم." نینگ وانگ این رو گفت و در حالیکه موهای قهوهای رنگش رو محکم پشت سرش میبست، سمت دخترش برگشت. وقتی یان رو خیره به کفشهاش و غرق در فکر دید، لبخندی زد و کنار دخترش رفت. روی کاناپه نشست و بوسهای روی موهای یان زد" داری به چی فکر میکنی؟"
"مامان...میشه یه روز منم یه کالسکه داشته باشم؟" سرفهی خشکی از گلوی یان بیرون اومد. حلقهی دستشهاش رو دور کمر مادرش محکم کرد. نینگ انگشتهاش رو لای موهای دخترش فرستاد. سایهی مرگ رو حتی اینجا، در اتاق هتل هم بالای سر خودشون احساس میکرد. مطمئن نبود که حتی بدن ظریف دخترش در این سن، توان تحمل درمان سرطان رو داشته باشه. دکتر گفته بود جای نگرانی نیست، که این فقط یک تومور خوش خیم کوچیکه که به راحتی برداشته میشه، اما هیچکدوم از اینحرفها تسکینی برای نگرانی های مداوم نینگ نبود. از فکر کردن به اینکه این ممکن بود اخرین باری باشه که موهای مشکی، بلند و خوشحالت دخترش رو نوازش میکنه، قلبش شکست.
"البته که میشه داشته باشی دخترم." این رو گفت و بعد دوباره موهای دخترش رو بوسید" بیا بریم دیدن آقای شیائو. احتمالا برادرت هنوز کاملا خوب نشده، پس چرا ما نریم بهش سر بزنیم؟"
***
ییبو
تمام شب نتونستم صدای گریههاش رو از ذهنم بیرون کنم.
شاید چون بخاطر اینکه اولین بارم بود صدای گریههای یک مرد رو میشنیدم. تا قبل از این هیچ وقت نشنیده بودم مردی جلوی من، یا حداقل طوری که من بتونم بشنوم، گریه کنه. تا قبل از دیشب، نمیدونستم گریههای یک مرد میتونه انقدر ناراحتکننده باشه. اما این خیلی اهمیت نداشت. چیزی که نمیتونستم ذهنم رو ازش دور نگه دارم، تلخی گریه کردنش بود. انگار که از ته دلش گریه میکرد. انگار تمام سلولهاش، هر چیزی که داخل بدنش بود گریه میکرد. شاید تا به اینجای عمرم صدای گریه یک مرد رو نشنیده باشم، اما صدای گریههای زیادی رو شنیدم و هیچکدوم به اندازهی صدای گریههای شیائو ژان، من رو منقلب نکرده بود.
مدت زیادی پشت در اتاقش ایستادم. ایستادم و بهش گوش دادم. به اینکه چطور گاهی نفس کم میآورد، که چطور برای چند لحظهی خیلی کوتاه ساکت میشد و دوباره بغضش میشکست. بغضی که انگار هیچ وقت تمومی نداشت.
نمیدونم تحت تاثیر چی بودم. نمیدونم تو تمام اون لحظاتی که ساکت پشت در اتاقش ایستاده و به صدای نفس زدنها و هق هق کردنش گوش میدادم، چه نیروی ماورای طبیعی یا چه طلسمی روی ذهن و بدنم اثر کرده بود که نمیتونستم قدم از قدم بردارم. که انگار مقدر شده بود اونجا بایستم و فقط گوش بدم. گوش بدم و زجر بکشم.
تمام اون بعد از ظهر ازش متنفر بودم. از اینکه شیائو ژان، که حتی مطمئن نیستم این اسم واقعیش باشه، جلوی من با یه مرد خوابید متنفر بودم. از اینکه جلوی من اون رو میبوسید متنفر بودم. از اینکه با انگشتهای دستکش پوشش بدن نیک رو لمس میکرد متنفر بودم. از اینکه بهم گفت جلوتر برم و با دقت به کار زشتی که بینشون در جریان بود نگاه کنم متنفر بودم. حتی اگه میتونستم، همونجا گردن نیک رو خورد میکردم و اجازه میدادم قولنج انگشتهام تو فک شیائو ژان بشکنن.
اما وقتی دیدم چطور فندک از دستش افتاد، وقتی نگاه خستهی پشت چشمهاش و ویرانیای که موقع تعریف کردن داستان شیطان در صورتش، جای جای صورتش نشست رو دیدم، تمام نفرت و حرصی که بعد از ظهر داشتم محو شد. حتی متوجه نشدم کی دیگه ازش متنفر نبودم، کی حرص و خشمم رو کنار گذاشتم. شاید وقتی از حموم بیرون اومد و با موهایی که هنوز آب ازشون میچکید، روی تخت نشست. شاید وقتی دوباره بهم لبخند زد، شاید وقتی دیدم زیر نور سفید مهتابیهای اتاق، چقدر رنگ پریده تر از همیشه به نظر میرسید و شاید هم وقتی دوباره چشمم به دستهای سوختهاش افتاد و احساس کردم خنجری به قلبم فرو رفت. هر بار که دستهاش رو میدیدم چنین احساسی بهم دست میداد. حتی نمیدونستم تمام این زخمها از کجا پیدا شدن. در تمام سازمان شیائو ژان رو به اسم دست بریده میشناسن.اما اون که همیشه دستکش به دست داره، پس کی از ماجرای دستهای اون خبردار شده بود؟
دوست داشتم بدونم چه بلایی به سرش اومده. دوست داشتم تمام تشریفات رو کنار بذارم و برم سراغش، پای تختش بشینم، تختی که برای بدن ژان زیادی بزرگ بود. حتی اگه فقط من رو یه جنس بدونه، دوست داشتم برم و بهش دست بزنم. که به خودم ثابت کنم این مرد، و نه کسی که ظهر داشت جلوی من با نیک معاشقه میکرد، واقعیه. دوست داشتم دست ببرم درون وجودش و جایی رو که درد میکرد، همونجایی که باعث شده بود دیشب اونطور به گریه بیفته رو لمس کنم، درمانش کنم. حتی اگه لازم میشد، میتونستم بغلش کنم. شاید کاری از من برای کمک به درمان دردش برنیاد، اما میتونستم کنارش باشم تا تنهایی زجر نکشه.
نفسم رو بیرون فرستادم. از کی چنین فکرهایی به ذهنم راه پیدا کردن؟ از کی میل به لمس کردن بدن اون مرد اینطور درون من شعله ور شده بود؟
تا جایی که به یاد دارم هیچوقت طرفدار لمس کردن، بوسیدن، یا هر کار فیزیکی عاشقانه نبودم. تمام این مسائل برای من بی معنی بود و محض رضای خدا، من حتی عاشق شیائو ژان هم نیستم. نمیتونم احساسی که بهش دارم رو تشخیص بدم.
دوباره به جایی برگشتم که شب قبل در اون حضور داشتم.
پشت در اتاقش.
با تردید به در بستهی اتاق خیره شدم. یعنی باید در میزدم و میرفتم تو؟ اگه تازه خوابش برده باشه چی؟ مطمئنم از اینکه مجبور شه بعد از گذروندن یک شب سخت با در زدن من از خواب بیدار شه اصلا لذت نمیبره. حاضرم قسم بخورم که تا دیر وقت گریه کرده. یعنی جشمهاش الان سرخ شدن یا پف کردن؟ شاید هم از شدت گریه چشمهاش ریز شده باشه. سعی کردم چهرش رو در هر دو حالت پیش خودم تصور کنم. لعنتی. میتونم روی تمام مقدسات عالم دست بذارم که شیائو ژان حتی بعد از گریه کردن هم زیباست. اصلا نمیفهمم مردی مثل اون، چطور میتونه انقدر زیبا باشه.
دستم رو که در هوا معلق بود پایین میارم. به اطراف نگاه میکنم، شاید درانتظار این که کسی، هر کس، مثلا هایکوان یکدفعه از زیر زمین ظاهر شه و بهم بگه باید چیکار کنم.
اما چنین اتفاقی نیفتاد.هیچکس نبود. یعنی قبل از اینکه شیائو ژان من رو به عنوان بادیگارد خودش استخدام کنه هیچکس رو نداشت که در خونه مراقبش باشه؟ شبها رو به تنهایی تو چنین خونهای میخوابید؟ یعنی از دشمنانش نمیترسید که شب تو خواب بخوان بهش حمله کنن؟ البته اگه اصلا کسی جرئت چنین کاری رو داشته باشه.
نفسم رو بیرون فرستادم. دستم رو مشت کردم و دو ضربه به در زدم" ارباب؟"
برای چند لحظه، تنها صدایی که جوابم رو میده سکوت بود. یعنی خوابیده؟
"بیا تو ییبو."
دستگیره رومیچرخونم و وارد اتاق میشم. البته که نخوابیده،اون هیچوقت دیر از خواب بیدار نمیشه.چه فکری با خودم کرده بودم؟
میبینمش که رو به روی آینهی قدی نزدیک تخت، ایستاده و مشغول مرتب کردن جلیقهی مخمل مشکی رنگیه که پوشیده. نگاه کردن به شیائو ژان درست مثل نگاه کردن به یک اثر هنری بود.این مرد زیبایی بصری خالص رو درون خودش جای میداد. بلوز سفیدی که به تن داشت به دقت اتو خورده و جلیقهی مشکی رنگ چنان مناسب و بی نقص روی بدنش نشسته بود که انگار مخصوص این بدن، و تنها برای همین شخص دوخته شده بود. پاهای بلندش رو شلوار مشکی رنگی در بر گرفته و دور کمرش به کمربند چرمی ختم میشد. چطور کمرش انقدر قوس داشت؟ چطور بدنش انقدر زیبا بود؟ چرا من داشتم اینطور در موردش فکر میکردم؟
یعنی نیک هم در موردش اینطور فکر میکرد؟ دستهام کنار بدنم مشت شد.
" صبح بخیر ییبو. چیزی روی بدن من هست که اینطوری بهم زل زدی؟" حتی سمت من برنگشته، هنوز مشغول ور رفتن با دکمههای جلیقهاش بود. شاید از تو آینه بهم نگاه انداخته بود. شاید هم میتونست نگاه مردم رو روی خودش احساس کنه. شاید هم من خیلی بهش زل زده بودم. لعنتی... نمیتونم چشمام رو از رو تو بردارم. کاش میشد بهت نگاه نکنم.
"نه ارباب، معذرت میخوام." سرم رو پایین میندازم. صدام عجیب و غریب به نظر میرسه.یه جورایی بیروح، درست مثل یه ماشین. یعنی اون هم چنین نظری در مورد صدام داره؟
بعد از چند لحظه، صدای قدمهاش رو میشنوم. صدای خشخش میاد، انگار که چیزی رو برداشته و بعد، قدمها به من نزدیکتر میشه. همچنان سرم رو پایین نگه داشتم. پاهاش رو، که با جورابهای سفید پوشیده شدن، رو به روی خودم میبینم. با متوقف شدن صدای قدمها، احساس میکنم هوای اتاق برای نفس کشیدن سنگینتر شد.
"ییبو."
نگاهم رو بالا میبرم. خوب میدونم هر موقع که اینطور صدام میزنه دلش میخواد مستقیم به چشمهاش نگاه کنم. چهرهی شیائو ژان مثل همیشه زیباست. رنگ پریدهتر از روز قبله. و رنگپریدهتر از پریروز. هیچوقت اینقدر رنگ پریده ندیده بودمش. ته هر دو چشمش به سرخی میزنه. این یعنی دیشب مدت زیادی گریه کرده بود. حتی بعد از اینکه من رفتم. شاید اصلا تا صبح نخوابیده بود.
چی شده؟ ژان.. چی داره اذیتت میکنه؟ باهام حرف بزن. بیا نزدیکتر. بذار با دقت ببینمت. بذار بهت دست بزنم. چرا انقدر درد توی صورتت میبینم؟ چرا حتی زیباییت هم دردناکه؟
دست راستش رو جلوی صورتم بالا برد. دستکشهای سیاهش رو تو مشتش نگه داشته بود" اینا رو دستم کن."
دستکشها رو از دستش میگیرم. وقتی دستکشها رو دستش میکنم، پوست سرد دستهای زخمیش رو زیر سر انگشتهام احساس میکنم. چرا دستهاش انقدر سردن؟
بعد از تموم شدن کارم، دوباره نگاهم رو پایین میندازم و منتظر دستور بعدی میمونم. هیچوقت چنین کارهایی رو امتحان نکردم. یعنی الان باید چی بهش میگفتم؟ شما امروز بسیار زیبا به نظر میرسین قربان؟ لباس هاتون برازندهی تنتون هستن؟ یا شاید هم باید میگفتم روز خوبی براتون آرزو میکنم. حتی یک بار هم با یه بادیگارد هم صحبت نشدم که بدونم چطور باید رفتار کنم یا چی بگم. هایکوان لعنتی هم غیبش زده. مگه قرار نیست هیچوقت از کنار ژان نره؟ پس الان کجاست؟ احساس میکنم فقط مثل یه احمق وسط اتاق ایستادم، انگار که روی تمام صورتم نوشته شده بود: احمق.
اگه از پس بازی کردن نقش یه بادیگارد برنیام چی؟ اگه ژان بفهمه من دارم تو خونش چی کار میکنم و واقعا برای چی اینجام، اونموقع چه واکنشی نشون میده؟ البته... شاید الان هم خبر داشته باشه. هیچ چیز بعید نیست.
" داری به چی فکر میکنی ییبو؟"
سر تکون میدم" چیزی نیست ارباب." هر دوی ما میدونستیم که من داشتم دروغ میگفتم. البته که چیزی بود. از دیشب، از دیروز، از وقتی تو رو دیدم. از وقتی بهم گفتی: اگه مسابقه رو ببری، نجاتت میدم. ولی واقعا نجاتم داده بودی؟
"بیا نزدیکتر."
با قدمهای بلند نزدیکش میرم. رو به روی میز کارش، که نزدیک به پونزده قدم از تختش فاصله داشت، ایستاده بود. چیزی رو مینوشت. چک بود. چکی با مبلغ خیلی زیاد. سر روان نویسش رو بین لبهاش گرفته بود. حتی اخمی که موقع نوشتن ناخودآگاه بین ابروهاش ظاهر میشد هم زیبا بود. لب پایینم رو گاز میگیرم. انگشتهاش رو میبینم که چقدر سریع روی کاغذ حرکت میکردن.
من همیشه عادت داشتم اینطور به جزئیات توجه کنم؟
چک رو امضا زد . اون رو تا کرد و از پشت میز کنار رفت. رو به روی من ایستاد و چک رو در جیبی که روی قفسهی سینم دوخته شده بود گذاشت" برای اولین جلسهی درمان خواهرت. نمیخوام از هیچی دریغ کنی." نگاهش رو به چشمهام داد و پرسید" برای درمان پیش دکتر خوبی رفتین؟ اگه نه میتونم برات آدرس انکولوژیستای خوب رو پیدا کنم. اگه لازم به رفتن به خارج از کشور شد، چه میدونم، آمریکا شاید، حتما بهم خبر بده. متوجه شدی؟"
دستش هنوز روی جیبم، روی قفسهی سینم، روی قلبم بود. فشار ملایم انگشتهاش رو احساس میکردم. کاش دستکش های لعنتیت رو در میاوردی. به آرومی پرسیدم"چرا؟"
"چرا چی ییبو؟"
" چرا داری بهم کمک میکنی؟"
لبخندی معنا داری زد. یک ابروش رو بالا فرستاد و پرسید" چرا؟ مگه برای درمان خواهرت به پول نیاز نداشتی؟ خب منم دارم بهت پول میدم. مشکلش چیه."
"تو میدونی منظورم چیه." محض رضای خدا، من حتی ازت پول هم نخواستم. چی داره تو سرت میگذره؟ چرا به کسی که حتی نمیشناسیش انقدر توجه میکنی؟ برای خریدن آدم بیارزشی مثل من از پیشنهاد سیاه استفاده کردی. ازم پرستاری کردی تا خوب شم. با خانوادم با احترام رفتار کردی و اجازه ندادی اونا بفهمن من این چند سال رو تو کلوب های زیرزمینی کار میکردم. تمام مشخصات خودت رو در اولین شب بهم گفتی. زخمهای روی دستهات رو به من نشون دادی، اجازه دادی من صدای گریههای تو رو بشنوم. حتی من رو به خلوتت با نیک حرومزاده راه دادی.
تو کی هستی؟ چی از من میخوای؟ گاهی نمیفهمم کدوم یکی از ما داره اون یکی رو بازی میده. تو من رو، یا من تو رو.
دستش رو از روی سینم برداشت. میدونستم. میخواست از جواب دادن طفره بره. قبل از اینکه بهش اجازه بدم حتی یک قدم عقبتر بره، مچ دستش رو محکم چسبیدم و اون رو همونجایی که یک لحظه قبل بود، روی قلبم، برگردوندم. برای لحظهی کوتاهی، حیرت رو دون نگاهش دیدم. پوزخندی زد و دست آزادش رو پشت گردنم فرستاد. خم شد و یک لحظه بعد، زبون گرمش روی گلوی من بود" سر صبحی، داریم با هم لاس میزنیم وانگ ییبو؟" و بعد خندید" من سکس صبحگاهی رو دوست دارم. میتونیم با هم امتحانش کنیم!"
ČTEŠ
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...