کابوس جدیدی ظهور کرده بود.
دو سال از زمانی که برای اولین بار اعضای خانوادههای کنترل کننده چین به طرزی نامعلوم به قتل میرسیدند میگذشت. قاتل اونها برخلاف انتظار عمومی،فردی میانسال و با سابقه نبود. به نظر میرسید کسی که دستهاش رو در خون برده بود به تازگی به سن هجده رسیده بود.
اسمی دهان به دهان میگشت. اسمی که برای تمام خانوادهها آشنا و بدنام بود.
شیائو ژان.
همگی از شهرت این پسر به خوبی اطلاع داشتند. اون یکی از اسباببازی های محبوب شیائو جون فنگ بود که در موقعیتهای خاص و یا برای تشکر از افرادی خاص ازش استفاده میکرد. خیلی از مشتریهای جون فنگ،هنوز بدن نحیف وصورت رنگ پریدهی اون پسر رو به یاد داشتند. کبودی و زخمهایی که روی بدنش به جا میگذاشتند هم همینطور.
اما تمام این افراد چیز دیگهای رو هم به خاطر داشتند. چشمهای به خون نشستهی پسرک رو. چشمهایی که در سکوت کلام،همیشه با نفرت به اونها خیره میشد. نفرتی زیاد و غیرقابل تحمل؛به اندازهای که گاهی بعضی از افراد چشمهاش رو میبستند یا در حالتی بهش تعرض میکردند که صورتش رو نبینن.
و حالا،حالا اونچشمها دوباره به سراغشون اومده بود. چشمهای بینور و به خون نشسته.چشمهایی که نمیشد بیشتر از چند دقیقه به اونها نگاه کرد. چشمهایی که همیشه رد اشک پشت اونها میدرخشید،اما هیچوقت پایین نمیریخت. اشکهایی که شیائو ژان درون خودش خورده و سرکوب کرده بود.
قتلها از روز اول هم،شدید و بیرحمانه شروع شد. به نظر میرسید شیائو جوان در ذهن خودش تمام افرادی رو که زمانی بهش تعرض یا دست درازی کرده بودند رو بهخاطر سپرده بود. مخصوصا افرادی که زمانی با خانواده شیائو متحد شده و بعدا به اونها خیانت کرده بودند.
شب هنگام،مثل شبحی شوم به سراغ شکارهای خودش میرفت. گلوی اونها رو پاره میکرد،سینه یا سرشون رو با گلوله سوراخ میکرد و مطمئن میشد قبل از مرگ چهرش رو به خوبی در خاطرشون حفظ کردن.
درسته،مردم شیائوی جوان رو میشناختن. هنوز هم تصویری از اون رو در ذهن خودشون داشتند. اما کسی این جوان ترسناک رو نمیشناخت. مردی بلند بالا که بدن خودش رو در پالتویی سیاهرنگ میپوشوند و دستهاش رو در دستکشهایی چرمی پنهان نگه میداشت. شاید اگه چشمهاش نبود،همون چشمهای به خون نشسته و اندوهگین، شاید اگه این چشمها نبود مردم به خوبی موفق به شناسایی شیائو جوان نمیشدند.
چشم،خاطرات رو درون خودش ثبت میکنه و نگه میداره. خاطراتی که درون چشمهای شیائو ژان نقش بسته بود،دردناک و غمانگیز بود. به اندازهای دردناک که پردهای از اشک برای همیشه مقابل چشمهاش رو پوشوند. اشکهایی که هیچوقت مجالی برای ریختنش پیدا نکرده بود.
هر کسی که به نحوی سعی در پایین کشیدن یا به خطر انداختن منافع خانواده شیائو رو داشت کشته و یا بطرز وحشتناکی زخمی میشد،به طوری که هرگز موفق نمیشد به زندگی عادی برگرده. شیائو جون فنگ برادرزاده بدنام خودش رو با سلاحهای مرگبار،پول و افرادی که برای قتل و غارت آموزش دیده بودند مجهز کرد. هر زمان خبری از خیانت متحدین خانواده شیائو به گوش میرسید،بلافاصله شیائو ژان در محل حاضر میشد،طولی نمیکشید که صدای فریاد و غرش تفنگها به گوش میرسید. بعد از اینکه همه جا در سکوتی کر کننده فرو میرفت،هرکس که نزدیک شیائو ژان ایستاده بود میتونست صدای فرو افتادن قطرات خون رو از روی دستکشها به زمین بشنوه.
دستکشها هم موضوع خوب و بحثبرانگیزی بودند. بین خانوادهها شایعات زیادی در مورد اینکه چرا اون مرد همیشه دستکش به دست میکرد دهان به دهان میگشت. بعضیها معتقد بودند این کار رو صرفا برای خودنمایی و داشتن سبکی شخصی انجام میداد. در مقابل،عدهی دیگهای عقیده داشتند این کار رو نه صرفا برای خودنمایی و سبک شخصی،که برای پاک نگه داشتن دستهاش از خون و دردسرهایی که ممکن بود بعدا توسط پلیسها براش به وجود بیاد انجام میده.
دسته سومی هم وجود داشتند که نسبت به وجود دستی حقیقی پشت اون دستکشها به تردید افتاده بودند. دستهای شیائو ژان به خوبی با هر نوع سلاحی اخت میگرفت. چاقوها به خوبی بین انگشتهاش قفل میشدند و تفنگها تبدیل به بخشی از دستهاش میشدند. هرگز لغزشی در کار نبود. از هر سلاح طوری استفاده میکرد که انگار مرگ و زندگی خودش رو وابسته به اون میدید. هیچکس،حتی نزدیکترین محافظینش هم،تا بحال ندیده بودند که اون دستکشهاش رو دربیاره.
به نظر میرسید شیائو ژان خودش رو رها کرده بود. شاید هم رهایی و آزادی خودش رو در خون و جنایت پیدا کرده بود. لیو هایکوان که بعنوان محافظ ارشد کنارش بود زودتر از همه متوجه وضعیت وخیم جسمانی شیائوی جوان شد. این پسر جسمی بسیار قوی و مقاوم داشت،با اینحال ضعف ریوی داشت اون رو از پا در میآورد. هایکوان میدونست که چه بلایی سر دستهای ژان اومده بود و میدونست که پزشک خانوادگی شیائوها بهش توصیه کرده بود تا از هر فشار اضافی یا موقعیتهایی مثل مشت زنی که دستهاش رو تحت فشار قرار میداد خودداری کنه. اما هیچ توصیهای روی ژان اثر نداشت. خوب غذا نمیخورد. استراحت کافی نداشت و هایکوان میدونست برای رهایی ازکابوسها،خواب مناسبی نداشت. فقط زمانی به خواب میرفت که گزینهی دیگهای وجود نداشت و خستگی درهم شکننده بهش اجازه بیدار موندن رو نمیداد. بارها پیش اومده بود که بعد از دعواهای شدید، وقتی با بدنی خسته و خونین به عمارت برمیگشت،از هوش رفته بود.
هیچکس نمیدونست چطور هنوز سرپا بود. هیچکس نمیدونست چه چیزی موفق شده بود این پسر رو با چنین وضعیتی به زندگی وصل کنه و متصل نگه داره. گاهی هایکوان با خودش فکر میکرد که شاید شیائو ژان با قدم گذاشتن در چنین راهی داشت مرگی تدریجی رو به خودش تحمیل میکرد.
مدتی اوضاع به همین منوال سپری شد. توطئههای زیادی برای از بین بردن شیائو ژان صورت گرفت و بیشتر اونها با شکست مواجه شد. در برخی از موارد هم،شیائو ژان موفق شد دشمنان خانواده رو به متحدین خانواده تبدیل کنه. بعد از گذشت دو سال پر از خون و جنایت،بیشتر خانوادهها متوجه شدند که برای بقای خودشون هم که شده،باید از دخالت در کارهای خاندان شیائو و دشمنی با اونها خودداری میکردند. شیائو جون فنگ برادرزاده خودش رو بعنوان سلاح و برگ برندهای برای بدخواهان و دشمنانش نگه داشته بود و هر زمان که تهدیدی از جانب هر کدوم از اونها احساس میکرد،ژان رو برای حل مشکلات به سراغشون میفرستاد. مشکلاتی که راه حل اونها از مسیری خونین عبور میکرد.
با اینحال،دایره زندگی جنایتکارها همیشه به درون خودشون محدود نمیشد. پلیسها سعی میکردند تا حدامکان خودشون رو از دخالت درون مسائل خانوادههای مافیایی دور نگه دارن. عوامل زیادی درون نیروی پلیس ارتباطات نزدیکی با سران مافیا داشتند و در قبال فروختن اطلاعات،پاداش هنگفتی دریافت میکردند. چیزهایی نظیر ترفیع رتبه،دستمزدهای نجومی و یا از بین رفتن دشمنانشون. فساد در سیستم امنیتی چین گسترش زیادی پیدا کرده بود. فسادی که خانوادههایی نظیر شیائو از اون تغذیه کرده و روز به روز قدرتمندتر میشدند.
اما همونطور که پیش تر اشاره شد،گاهی مسائل و دردسرهایی وارد زندگی جنایتکارها میشد. مسائلی که محدود به افرادی از جنس خودشون نبوده و پا قدرتهایی بزرگتر رو وسط میکشید.
در جریان یکی از درگیری های سنگین شیائو ژان با عوامل خانواده چا،که تعدادی از افراد متصل به خانواده شیائو رو به قتل رسونده بودند،پلیسی جوان کشته شد. افسری بیست و پنج ساله که در بعنوان مامور مخفی به استخدام خانواده چا در اومده بود.
و این چاقوی شیائو ژان بود که گلوی افسر جوان رو پاره کرد.
زمانی که شیائو جون فنگ ژان رو به اتاقش احضار کرد،ژان به تازگی از معاینات هفتگیش برگشته بود. برای پانسمان زخمهای دستش پیش پزشک خانوادگی رفته بود. طی درگیری اخیر چندتا از انگشتهاش شکسته بود. این پزشک تنها کسی بود که واقعا خبر داشت زیر اون دستکشهای چرمی،چه فاجعهای بهراه افتاده بود و به خوبی میدونست اگر بخواد کلامی در این مورد با کسی صحبت کنه،شیائو ژان چه بلایی به سرش میآورد.
چشمهای جون فنگ تماشا کرد که ژان چطور بدن خسته خودش رو روی صندلی مقابلش انداخت. پالتوی سیاه رنگ رو محکم تر دور خودش پیچید و با نگاهی سرد و مرده بهش خیره شد.
جون فنگ سکوت رو شکست. پرسید"دستات چطوره؟"
"سوالی نپرس که به جوابش اهمیت نمیدی."ژان سرفهای کرد و نگاهش رو از دستهاش گرفت. سمت جون فنگ برگشت و پرسید"خب؟واسه چی خواستی بیام اینجا؟"
"چیزی هست که باید با هم در موردش صحبت کنیم."
"گوش میکنم."ژان خسته و کلافه بود. جون فنگ میتونست به خوبی این خستگی و کلافگی رو در ظاهرش ببینه. میدونست ژان از نشستن و صحبت کردن باهاش نفرت داشت. در این دو سال به قدری عوض شده بود که شیائو جون فنگ هم به سختی اون رو میشناخت.
لبهاش رو تر کرد و گفت"ژان،در مورد درگیریها چه هشداری بهت داده بودم؟"
ژان با بیحوصلگی چشمهاش رو چرخوند. سرش رو به پشت صندلی تکیه داد . پاهاش رو روی هم انداخت"چی میخوای بگی؟"
"سوالمو شنیدی. در مورد درگیریها چه هشداری بهت داده بودم؟"
"این در مورد همون پلیس لعنتیه،نه؟" و شروع به سوت زدن کرد. اغلب این کار رو انجام میداد. معمولا آهنگی ناشناخته رو سوت میزد. هر زمان که چیزی اذیتش میکرد بیاختیار سوت میزد و این موقعیت هم یکی از موقعیتهای اذیت کننده زندگیش بود.
"درسته."صدای جون فنگ سرد بود. بیقیدی ژان اون رو اذیت میکرد"درمورد همونه. تو میدونستی اون یکی از اعضای خانواده چا نیست و با اینحال کشتیش. چرا اینکارو کردی؟"
شیائو هجده ساله دست از سوت زدن برداشت.سرش رو از پشت صندلی برداشت و گردنش رو کج کرد. با تمسخر پرسید"چیه؟ناراحتی؟ تو که اعتبار و قدرتت زیادتر شده،واسه چی بازم داری مثل بچهها نق نق میکنی؟"
جون فنگ بهترین تلاش خودش رو برای از کوره در نرفتن به کار بسته بود"شیائو ژان،قبلا هم بهت گفته بودم..."
ژان حرفش رو قطع کرد"قبلا هم بهت گفته بودم که سرتو تو کون پلیسا نکن و اونا رو نخارون چون واسمون دردسر میشه و چون ما به قدری بدبخت و بیعرضهایم که نمیتونیم جلو نیروی پلیس احمق و بدردنخور چین از خودمون دفاع کنیم و این دست مزخرفات."
تمسخر در نگاه و لحن صحبت کردنش غیرقابل تحمل بود"شایدم بهتره بگم از این میترسی که منافعت به خطر افتاده و اون بدبختای رقت انگیز دیگه نمیتونن واست جاسوسی کنن،هوم؟ از این ترسیدی؟" و بعد خندید"جالبه که چنین چیز مسخرهای تو رو ترسونده. تو به اندازهای پول و نفوذ داری که میتونی همه اون حرومزادهها رو بخری و یکی دیگه رو جایگزین کنی."
و بعد دوباره سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و سوت زدن رو از سر گرفت. جون فنگ برای مدتی در سکوت به ژان خیره شد.وقتی متوجه شد ژان قرار نیست دست از سوت زدن برداره، خم شد و از روی صندلیای که کنار میزش قرار گرفته بود،پوشهای زرد رنگ رو برداشت. روی پوشه مهری تحت عنوان محرمانه و به رنگ سرخ خورده بود. پوشه رو باز کرد و همونطور که کاغذی رو از اون بیرون میکشید گفت"حق با توئه. من پول و نفوذ زیادی دارم و میتونم هرکسی رو که دلم میخواد بخرم و در اختیار خودم در بیارم. اما این بار یه مشکلی هست،و برای همین خواستم بیای اینجا."
کاغذ رو بیرون کشید. پوشه رو روی صندلی برگردوند"شخصی که تو کشتی یه مامور عادی پلیس نبود. اون یکی از مامورای امنیتی چین بود. میدونی که ما معمولا سر به سر بخش امنیت داخلی نمیذاریم،نه؟درگیری با اونها نه به نفع ماست و نه فایدهای برای خودشون داره. با اینحال،باید بدونی همهی اونا رو نمیشه با پول خرید ژان."
ژان دست از سوت زدن برداشت. هنوز سرش رو به پشت صندلی تکیه داده و به سقف خیره شده بود"شاید بهتره بگی پول کافی واسه خریدنشون نداری. که بعید میدونم اینطور باشه. بهرحال هر کس یه قیمتی داره. نیروهای امنیتی نباید خیلی گرون تر از پلیسا باشن."
"من دارم جدی صحبت میکنم،شیائو ژان."
"هوم.ادامه بده."
"بیا اینجا،یه چیزی هست که باید ببینی."
وقتی حرکتی از سمت ژان ندید،لبخندی زد و ادامه داد"مشکل ما با نیروهای امنیتی اینه که وقتی سر کاری تمرکز میکنن،نمیشه به راحتی منصرفشون کرد. به نظر میرسه تو شخص مهمی رو از پا درآوردی. اونا دنبالتن ژان. تو شناسایی شدی و قراره یکی از مامورای حرفهایشون رو برای کشتن تو بفرستن. کسی که خودش داوطلب این کار شده." به اینجا که رسید،مکثی کرد و با لحن معناداری گفت"کسی که تو خیلی خوب میشناسیش."
با شنیدن این حرف،ژان دست از نگاه کردن به سقف برداشت. از روی صندلی بلند شد و پرسید"کسی که من میشناسم؟ بعید میدونم هیچکدوم از حرومزادههای اونجا رو بشناسم!"
"بیا اینجا،چیزی هست که باید ببینی."
ژان با قدمهای بلند سمت میزی رفت که جون فنگ پشت اون نشسته بود. دوست داشت بدونه عموی نفرت انگیزش در مورد چه کسی صحبت میکرد و چه کسی انقدر شجاع بود که بخواد برای کشتنش داوطلب شه.
"اینو ببین."جون فنگ کاغذی رو مقابل ژان روی میز گذاشت. قبل از اینکه ژان بتونه نوشتههای روی کاغذ رو بخونه،جون فنگ گفت"این حکم مرگ توئه. اون مرد برای کشتن تو اینجا بود. تمام این مدت تو فکر میکردی اون دوستته ولی هیچوقت فکر میکردی اینجا باشه تا تو رو بکشه؟"
ژان جوابی به جون فنگ نداد. نگاهش روی کاغذ آ-چهار روی میز ثابت مونده بود. دستهای دستکش پوشش رو دراز کرد و کاغذ رو بین انگشتهاش گرفت. حکم صریح و واضح نوشته شده بود. دستور برای حذف فیزیکی فردی ملقب به دست بریده ،که موجب ارعاب و وحشت عمومی شده و تهدیدی برای امنیت ملی به حساب میرفت داده شده بود. چشمهای ژان خطوط تایپ شده سیاه رنگ رو دنبال میکرد و بین اونها به دنبال اسمی آشنا میگشت. هرچند لازم نبود برای انجام این کار زحمت چندانی به چشمهاش بده. عکس ماموری که برای این کار انتخاب شده و اعلام آمادگی کرده بود در گوشهای از حکم الصاق شده بود.
صدای جون فنگ رو از جای دوری میشنید"من نسبت بهش مشکوک شده بودم. یکی از دلایلی که اخراجش کردم هم همین بود. این حکم رو یکی از افراد ما تو بخش امنیت برای من فرستاده. هنوز تاریخی برای انجام عملیات اعلام نشده ولی اونطور که بهم خبر رسیده،قراره یه حمله وسیع با فرماندهی این مرد باشه تا تو رو غافلگیر...."
گوشهای ژان چیز دیگهای نمیشنید. تنها سرجای خودش ایستاده و با حیرت به کاغذی که به دست گرفته بود نگاه میکرد. چشمهای سرخش روی تصویر مرد ثابت مونده بود. دو سال گذشته بود و هیچ چیز برای ژان تغییر نکرده بود. هنوز صدای گرم و دلنشینی رو میشنید که اسمش رو صدا میزد. دستهای مهربانی که برای بستن و پانسمان کردن زخمهای بدنش دراز شده بود. آغوشی که ژان برای اولین بار در اون گریه کرده بود. مردی که زندگیش رو نجات داده بود. مردی که ژان دلبسته اون شده بود،حالا اون رو میدید که برای کشتنش داوطلب شده و اعلام آمادگی کرده بود.
"ژان؟"
صدای جونفنگ اون رو از فکر بیرون کشید. بی توجه به جون فنگ خم شد و پوشه زرد رنگ رو از روی صندلی برداشت"لازم نیست نگران این باشی." کاغذ رو به آرومی داخل پوشه سر داد"خودم حلش میکنم. قبل از اینکه بکشمش،کاری میکنم که این حرومزاده خودش آرزوی مرگ کنه. میخوام با گرفتن یه چیز خیلی باارزش ازش شروع کنم."
"میخوای چیکار کنی؟"
پوشه رو زیر بغلش زد. نگاهش رو به چشمهای طوسی رنگ و درخشان جون فنگ دوخت". میخوام پسرش رو بکشم."
***
"ارباب،شما از این بابت مطمئنین؟" هایکوان با نگرانی از ژان که مشغول درآوردن پالتوش بود پرسید و جلوتر رفت تا پالتو رو ازش بگیره. ژان عکسی رو به یکی از افراد عمارت که مسئول شناسایی و ردیابی افراد بود سپرده بود تا ردی از یک پسر بچه رو پیدا کنه. پسری که قرار بود اون رو بکشه. مدرسهای که وانگ ییبو در اون درس میخوند شناسایی شده بود.
"کاملا مطمئنم. چرا نباید باشم؟"این رو گفت و پالتو رو به دست هایکوان داد. سمت پنجره رفت و از پشت اون به فضای مه گرفته شهر خیره شد. صدای هایکوان رو شنید که از پشت سرش میگفت"ارباب،اون فقط یه پسر بچست. فکر میکردم بچهها رو وارد چنین ماجراهایی..."
"فکر کردی بچهها رو وارد این ماجراها نمیکنیم،هوم؟"ژان حرف هایکوان رو قطع کرد. چیزی که هایکوان گفت مثل آتشی بود که به انبار باروت کشیده بودند.
به تندی سمت پسر بزرگتر برگشت و داد زد"فکر کردی وقتی خود من وارد چنین ماجراهایی شدم چند سالم بود؟هان؟! وقتی اولین بار بهم تجاوز شد فقط دوازده سالم بود،میفهمی؟!دقیقا همسن همین کسی بودم که الان داری براش دل میسوزونی! تو میدونی من چی رو از سر گذروندم؟"
دستهای دستکش پوشش موهاش رو چنگ زد "تو میدونی اینکه از دوازده سالگی بهت تجاوز شه و باهات مثل یه تیکه آشغال برخورد کنن یعنی چی؟ میدونی برده کسی شدن که پدرت رو کشته و مادرتو اسیر خودش کرده و تو حتی ندونی مادر بدبختت هنوز زندست یا مرده یعنی چی؟ میدونی اینکه همش کتک بخوری یا تو یه انبار سرد و پر از کثافت با زخمایی که هر لحظه ممکنه عفونت کنن بیفتی یعنی چی؟! من اینطوری زندگی کردم درحالی که اون پسر یه خانواده داشته!یه پدر و مادر واقعی! هیچکس نبود تا کتکش بزنه یا گروهی بهش تجاوز کنن یا بهش گشنگی بدن و بندازش تو انبار! فکر کردی نمیتونم این بچه رو بکشم؟!چرا!با همین دستای خودم قلبشو از سینش درمیارم،لعنتی!"
نفسش رو بیرون فوت کرد. لب پایینش رو به دندون گرفت و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه. به ندرت اینطور خشمگین میشد . به نظر میرسید خبر اینکه مرد محبوبش قرار بود برای کشتنش بیاد ژان رو تحریک و عصبی کرده بود" مگه من چند سالم بود؟ لعنتی. چرا اون موقع کسی نبود که دلش برای من بسوزه! چرا اون باید چیزی رو داشته باشه که من هیچوقت نداشتم،هایکوان؟!" سرفه امانش رو برید. هر موقع هیجان زده میشد و اینطور صحبت میکرد سرفههای سنگین سراغش میاومد و نفسش رو میبرید. حتی نمیدونست چه زمانی ریههاش دچار مشکل شده بود.
وقتی بالاخره سرفههای ژان تموم شد، برای چند دقیقه سکوت سنگینی بینشون برقرار شد. ژان برگشت و به شهر فرو رفته در مه خیره شد. نمیدونست کی به اینجا رسیده بود. به جایی که بخواد تفنگش رو روی سر یک پسر بچه بگیره و بهش شلیک کنه. میدونست که اون پسر بچه،ییبو،هیچ گناهی نداشت و نباید قربانی میشد. اما خشم و شکستگی قلبش به اندازهای زیاد بود که نمیتونست درست فکر کنه.
"ارباب،متاسفم. قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم."
"تنهام بذار."صدای ژان شکسته بود.
"ارباب.."
"برو بیرون هایکوان."
هایکوان تعظیم کرد. پالتوی سیاه رنگ رو از رختآویز آویزان کرد و وقتی دستش رو به دستگیره در گرفت،صدای ژان رو شنید که از پشت سرش میگفت"برای فردا آماده باش. کارش رو جلوی مدرسش تموم میکنیم."
***
"تو باید ییبو باشی،نه؟"
ژان در اولین نگاه اون رو شناخته بود. به اندازهای به عکسهای مرد محبوبش و خانوادهی خوشحالش نگاه کرده بود که به راحتی ییبو رو شناخت. ییبو حتی از عکسهاش هم زیباتر بود. این از خوش شانسی ژان بود که در اون وقت از روز،بیشتر بچهها مدرسه رو ترک کرده و ییبو یکی از آخرین نفراتی بود که بیرون میاومد.
وقتی پسرک سرش رو به نشانه تایید تکون داد،ژان نفس راحتی کشید. با خودش فکر کرد:واقعا شبیه پدرتی.
"ییبو..."لب هاش رو خیس کرد و پرسید"ببینم،پدرت دیگه ماموریت نمیره،نه؟"
"اوهوم."
لبخندی روی لبهای ژان نشست"خوشحالی؟از اینکه پدرت کنار شماست خوشحالی ییبو؟"
"آقا...من شما رو نمیشناسم..."
با جوابی که پسرک بهش داد،ژان به خودش اومد. متوجه شد هنوز خودش رو به کسی که قرار بود بکشتش معرفی نکرده بود. این اواخر به قدری بین خلافکارها معروف شده بود که نیازی به معرفی کردن خودش نداشت. یکدفعه از این ماجرا به خنده افتاد. البته که ییبوی جوان اون رو نمیشناخت.
با خودش فکر کرد:چرا پسری که تو یه خانواده خوب بزرگ شده باید کثافتی مثل من رو بشناسه؟
و از این بابت به خنده افتاد. هرچند که خندههاش تقریبا بلافاصله به سرفههایی ممتد و دردناک تبدیل شد. وقتی بالاخره سرفههاش تموم شد،سر بلند کرد و با دیدن نگاه نگران پشت چشمهای پسرک،لبخند محزونی روی لبهاش نشست. پسرک برای حال قاتل خودش نگران شده بود.
"ترسیدی؟"
"نگرانتون شدم."جواب صادقانه ییبو لبخندی رو روی لبهای ژان آورد.
دست ژان برای نوازش صورت ییبو دراز شد"تو پسر شجاعی هستی ییبو. وقتی دوباره همدیگه رو ببینیم،من ازت محافظت میکنم. قبوله؟"
"من هم از شما محافظت میکنم،آقا."
ژان با شنیدن این حرف از دهان ییبوی دوازده ساله،سرجای خودش خشکید. برای یک لحظه،همه چیز خیلی کنایهآمیز به نظر رسید. اون نیومده بود تا رو به روی پسرک بشینه و باهاش صحبت کنه. اومده بود اون رو بکشه،به گفته خودش قلب پسر رو از سینش بیرون بیاره تا بتونه از این راه،از پدر این پسر انتقام گرفته باشه.
اما حالا اینجا نشسته و به این فکر میکرد که اولین بار،چه کسی بهش گفته بود ازش محافظت میکنه. صدای پدر ییبو رو شنید که سالها قبل بهش گفته بود: تو یه روز ییبوی من رو میبینی،و اون ازت محافظت میکنه.
حالا رو به روی ییبو نشسته و شنیده بود که پسرک میخواست ازش محافظت کنه. اولین کسی که در این هجده سال،تصمیم به چنین کاری گرفته بود.
لبخند غمگینی روی لبهای ژان نشست. تفنگی که همراه خودش داشت حالا به اندازه وزن تمام جهان در پالتوش سنگینی میکرد. تفنگی که قرار بود به وسیله اون،زندگی تنها کسی که حاضر شده بود ازش محافظت کنه رو بگیره.
صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد و به هق هق افتاد. بلند و از ته دل گریه میکرد. بعد از هجده سال،شیائو ژان بالاخره هدف زندگیش رو پیدا کرده بود. کسی که تصمیم داشت تا آخر عمر ازش محافظت کنه.
ژان، ناجی خودش، ییبوی خودش رو پیدا کرده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mistério / Suspense𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...