میخواستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم برایت توضیح دهم و بیشتر از هر چیز، دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمهایم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
_آلبر کامو
ژان
از وقتی دوازده ساله بود میشناسمش.
از زمانی که خودش به یاد نمیاره، از زمانی که هنوز یه بچهی معصوم بود و تو دنیای خوب رنگارنگ خودش سیر میکرد. از روزهای گرم تابستونی که با شلوارک جین آبی و تیشرت سفید بیرون میرفت تا با تنها دوستش، جک بازی کنه. همون روزهایی که کپ سیاهش رو پایین میکشید تا آفتاب چشمهای درخشانش رو اذیت نکنه و عصر ها با زانوهای خاکی و لبهایی که با شادی میخندید به خونه برمیگشت تا شب رو کنار مادر عزیزش به صبح برسونه.
بارها به این فکر کرده بودم که پدرش، اون شبهایی که خونه بود، چه قصههایی رو براش تعریف میکرد تا بخوابه. پدرش رو خیلی نمیدید. بعضی وقتها اینطور خودم رو دلداری میدادم که اونهم مثل من از نعمت بودن با پدر بی بهره مونده. آدمیزاد همیشه وقتی تا خرخره تو بدبختی فرو میره یه راهی برای آروم کردن خودش پیدا میکنه، مگه نه؟
منم با فکر کردن به این پسر آروم میشدم. با فکر کردن به اینکه اونم مثل من نمیدونه وقت گذروندن با پدر یعنی چی. نمیدونه شبا تو بغل پدر و بین دستای امن و گرمش خوابیدن چه حسی داره. اینکه پدرت تو رو تا مدرسه برسونه و یا بیاد دنبالت، با هم برای گردشهای عصرگاهی به یه پارکی برین و بستنی بخورین چه حسی داره.
و آروم میشدم. حتی دلم هم براش میسوخت. دلم میخواست بهش بگم تو تنها کسی نیستی که یه چنین بدبختیای رو تجربه میکنی.
اما من کی بودم؟ من کی بودم که اصلا بخوام به پسر چنان مردی دلداری بدم.
و فرض کنیم که اصلا اجازهی دلداری دادن به من، این موجود پست و حقیر داده میشد. اما بعدش چی؟من حتی نمیدونستم چطور باید بهش دلداری بدم. بلد نبودم حرف بزنم. نمیدونستم باید چی بگم. شاید چون هیچ وقت، هیچ کس نبود تا به خودم دلداری بده. شاید چون بهم یاد داده بودن بهتره آروم بگیرم و حرفام رو برای خودم نگه دارم. شاید چون هر بار زبون تو دهنم چرخیده بود، خشم و دردی که درون خودم سرکوب میکردم با کلمات بیرون میریختم و بلافاصله مجازات میشدم. انبار تاریک، شلاق و سیگار، اجاره دادن شدن به چند نفر و تمام گند و کثافتی که نمیخوام هیچ وقت بهشون فکر کنم.
شاید تمام این دلایل تو این واقعیت که نمیتونستم به کسی دلداری بدم نقش داشت. اما نباید از موضوع اصلی منحرف شم.
از دوازده سالگی میشناسمت. از وقتی برای اولین بار جلوی مدرسه همدیگه رو دیدیم و بهم گفتی ازم محافظت میکنی...ییبو کوچولو، تو واقعا نمیدونی همون چند کلمهی تو با من چیکار کرد، مگه نه؟
من نمیدونم معنی محافظت شدن یعنی چی. به من فقط معنی آسیب رو یاد دادن. آسیب دیدن و آسیب زدن. هیچوقت به چیزی بیشتر از این فکر نکردم. به هیچچیز به جز شکار کردن و جلوگیری از شکار شدن. اینا تنها کلمات معنا دار زندگی من بودن.
تا قبل از اینکه تو رو ببینم.
تو رو دیدم و تصمیم گرفتم زندگی کنم. تصمیم گرفتم برای اینکه به قولت عمل کنی، برای اینکه بهت فرصتی برای عمل کردن به قولت رو بدم زنده بمونم و بجنگم. تا تو ازم محافظت کنی. تا تو بهم یاد بدی محافظت کردن یعنی چی.
میخواستم معنی چیزهای زیادی رو بهم یاد بدی. من درون این تاریکی منتظر تو نشسته بودم. از روزی که پدرت بهم در مورد تو گفت، از لحظهای که عکسهات رو دیدم، دلم میخواست از نزدیک ببینمت. ازت متنفر بودم و هستم. هنوز این نفرت جایی درونم زندست. حتی الان، حتی الان که تو رو لمس میکنم و لبهام روی پوست تنت میشینن، من هنوز هم این تنفر رو احساس میکنم. نفرت از تو برای داشتن چیزی که من هیچوقت نمیتونستم داشته باشم.
برای داشتن خانواده، برای داشتن پدر و برای داشتن مردی که حامی من باشه، همون طور که حامی تو بود.
و من اون مرد رو میخواستم. کسی رو که به من احساس انسان بودن، نه احساس جنس بودن میداد. مردی که تا نزدیکی محفی گاهم، تا نزدیکی این سیاهی که درونش پنهان شده بودم اومد و من فکر میکردم میتونم، میتونم اون رو درون خلوت خودم، درون تمام این تاریکی دعوت کنم. میخواستم که بتونم. میخواستم اون هم کنار من بیاد. من نور رو ندیدم. به وجودش اعتقادی ندارم. گلی که در تاریکی به وجود بیاد تنها در تاریکی میتونه رشد کنه و تمام وجود من درون این سیاهی ریشه زده بود. درون این نفرتی که از خودم دارم ، نفرتی که نمیتونم رهاش کنم .فکر میکردم میتونم اون مرد رو هم همراه خودم درون این سیاهی بکشونم. میخواستم که اون رو کنار خودم داشته باشم . برای اینکه به خودم ثابت کنم که من درون این سیاهی، درون چیزی که از بدو خلقت دور روحم پیچیده شده تنها نیستم.
اما تو مانع بودی ییبو. همیشه تو مانع بودی. میدیدم که چطور با عشق در مورد تو حرف میزد. در مورد این که تو مثل نوری بود که به زندگیش تابیدی، میگفت که دوست داره بزرگ شدنت رو ببینه،ببینه که چطور پیشرفت میکنی و به درجات بالا میرسی. میخواست ببینه که ستارهی اون چطور تو آسمون میدرخشید. اون به نوری که از درون تو میتابید چشم دوخته بود. نوری که من نمیتونستم ببینمش. نوری که چشم های من از دیدن و دست های من از لمس کردنش ناتوان بود.
و برای همین ازت نفرت داشتم. تو رشتهای بودی که ناجی من رو به زندگی وصل میکرد. به زندگی و روشنایی. به تمام چیزهایی که باهاشون بیگانه بودم. و من نمیخواستم از دستش بدم. نمیخواستم اون مرد رو از دست بدم.
اما زمان همیشه مطابق خواستهی ما نمیچرخه نه؟ نمیدونم که این خواستهی من بود یا نه. این که تو رو اینطور کنار خودم داشته باشم، شاید بخشی از من، بخشی از وجودم واقعا این رو میخواست. این رو همیشه میخواست، که بدن تو رو لمس کنه. که بذاره تو بهش دست بزنی و به جاهایی وارد شی که تا قبل از تو هیچ کس اجازهی ورود بهشون رو نداشت.و شاید برای ما اینطور مقدر شده بود.
این خواستهی من بوده یا تو؟ اینکه اینطور درون تاریکی بایسیتم و بذاریم لبهامون با طعم هعمدیگه آشنا بشن خواستهی کدوم یکی از ما بوده؟ من یا تو؟اما چه فرقی میکنه؟ اما اگه خواستهی تو نبوده، پس چرا از اینجا بیرون نمیری؟ چرا هنوز روی به روی من ایستادی و چرا داری روی بدنی که بیشتر از هر چیزی در دنیا ازش نفرت دارم دست میکشی؟ چرا سرت رو عقب نمیکشی و به انجام کارایی ادامه میدی که گفته بودی هیچوقت با مردی مثل من انجامشون نمیدی؟چرا برای بوسیدن من گردنت رو جلو میاری؟ این چیزیه که واقعا میخوای؟ یا تو هم داری با من بازی میکنی ییبو؟
الان که اینجا رو به روی تو وایسادم و روی بدنت، روی این بدن تحسین برانگیز لعنتی تو دست میکشم، این فکر میکنم که چطور کار ما به اینجا رسید .
من هیچی نمیدونم..ییبو.. هر موقع با توام،نمیخوام به چیزی فکر کنم. به هیچ چیز غیر از تو. من تو رو درون خلوت خودم، درون این تاریکی راه دادم و تو قدم درون تمام سیاهیای گذاشتی که من بهت عرضه کردم. من نمیدونم دوست داشتن و دوست داشته شدن یعنی چی. وقتی لبهای تو رو میبوسم وقتی پوست بدنهامون با هم تماس پیدا میکنه و من گرما رو از وجود تو داخل خودم میکشم، این تمام چیزیه که میخواستم. من خواب این لحظه رو میدیدم. این که تو همراه من درون این تاریکی بیای. جایی که مخفی شدم، جایی که خودم رو از چشم همه پنهان کردم. جایی که درون اون متولد شدم و قرار نیست هیچوقت قدم از سیاهی بیرون بگذارم. عشق من از جنس نور و گرما نیست. احساسی که به تو دارم چیزی به جز سیاهی نیست. تو و من، درون این تاریکی مقدس، این چیزیه که همیشه برای خودم، برای ما آرزو میکردم.
و من قلب خودم رو شکافتم، از پاره پارههای اون رشتههایی بلند و نازک ساختم تا تو رو درونش به دام بندازم، همونطور که یک عنکبوت طعمهی خودش رو به دام میندازه. تا تو رو برای همیشه اینجا کنار خودم، کنار این سیاهی نگه دارم. فقط اینطوری میتونی زنده بمونی. فقط اینطوری میذارم زنده بمونی ییبو. که همراه من باشی. که بتونی گل شکوفه زده در تاریکی رو ببینی.
و ازش فرار نکنی.
***
ییبو
بدنی که همیشه سرد بود، حالا داشت زیر لمس دستهای من گرم میشد. گرمایی متقاوت با تمام چیزی که تا به امروز احساس کرده بودم. گرمایی که اون رو میخواستم، تمام و کمال برای خودم.
لبهاش، اون لبهای شهوت انگیز گناهکار رو روی لبهای خودم احساس میکردم. اینکه چطور من رو میبوسید، زبون گرمش رو، هر بار که اون رو روی زبون من میکشید و حفرهی خیس دهنش رو. میتونستم فقط با کشیدن زبونم روی دندونهاش مشخص کنم هر دندون کجا بود. تیزی دندونهای نیشش که به نوک زبونم میخورد و سردی روکشی که روی بعضی از دندون هاش کشیده بود و نمیدونستم چرا. شاید چون اونها قبلا خراب شده یا تو یکی از دعواهای که داشت شکسته بود.
شیائو ژان خیلی خوب بود بود چطور هر زخمی روی بدنش روی ترمیم کنه. اون روی تمام زخمهای بدنش نقاشی میکشید. طرحهایی زیبا که زشتی زخم رو درون خودشون مخفی میکرد و اجازه نمیداد بیننده احساس کنه که داشت به جسمی زخمی نگاه میکرد. اون مثل یک اثر هنری بی نقص، زیبا بود.
زیباترین مردی که در تمام زندگیم دیدم.
دستم رو روی شکمش کشیدم.میتونستم زخمهایی که روی پوستش نشسته بود زیر سر انگشتهام احساس کنم.اینکه چطور جای زخمهای ناشی از بریدگی با جای زخمهای ناشی از سوختگی متفاوت بودند. سوختگیها با سیگار بود، اینطور حدس میزدم. هر جایی که با سیگار سوزونده شده بود، نسبت به بقیهی بخشها فرو رفته بود. دوست داشتم بتونم چراغ رو روشن کنم تا ببینم روی این سوختگیها رو چطور و با چه طرحی تتو زده بود. از روی عضلات برجستهی شکمش پایین تر رفتم. حالا با هر دو دستم لمسش میکردم، درحالیکه دستهای خودش دور گردنم بود و انگشتهای بلندش جایی بین موهام میچرخید.
و لبهامون؟ لبهای ما هنوز روی هم بود. نمیتونستم عطش خودم رو برای بوسیدنش کنترل کنم. لبهای شیرین لعنتیش مثل آب دریا بود، هرچقدر که بیشتر ازش میچشیدم تشنه تر میشدم و امیدوار بودم، خدای من، امیدوار بودم که اون هم چنین حسی نسبت به من داشته باشه.
نمیخواستم به هیچ شخص دیگهای فکر کنه. نمیخواستم وقتی من رو میبوسید به نیک حرومزاده فکر کنه، یا به اون معشوقش نفرین شدهی قبلیش، مردی که حتی اون رو ندیده بودم اما همه میدونستن که چهرهی من شبیه به اونه و این مسئله در اون لحظه بیشتر از هر چیز دیگهای روحم رو آزار میداد.
کمربندی که خیلی شل دور کمرش بسته شده بود رو باز کردم. لبخندش رو وسط بوسه احساس کردم. حالا تنها چیزی که بین بدنهای ما فاصله مینداخت لباسهای من بود. لباسهایی که نمیذاشت وقتی بدنش رو به خودم فشار میدادم، گرمای پوستش رو روی پوست تن خودم احساس کنم.
یک دستم رو فرستادم دور کمرش، و دست دیگم رو بردم بین پاهاش، جایی که میتونستم برآمدگی عضوش رو احساس کنم. به محض لمس انگشتهام با عضو سفت و گرمش، صدایی شبیه ناله از گلوش بیرون خزید، صدایی که باعث شد وسط بوسه سرش رو عقب بکشه و بدنش به لرزهی خفیفی بیفته.
سرم رو تو گودی گردنش بردم و نفس عمیقی کشیدم. مدتی میشد که بدون اینکه حتی نفس بگیرم مشغول بوسیدنش بودم. لبهام میسوخت و نفس کم آورده بودم. بینیم رو به گردنش فشار دادم. همون بو بود. بوی آشنایی که مدتی میشد همهی مشامم رو پر کرده بود، انگار که هیچوقت قرار نبود ازش سیر بشم.
"قراره تا آخر همینجوری بمونیم؟" صداش بخاطر نفسهای منقطعش گرفته شنیده میشد. بوسهی ریزی روی گردنش گذاشتم. لبهام روی زخمی رو بوسید که جای بریدگی بود. نمیدونم کی سعی داشت گلوش رو ببره که چنین زخمی روی گردنش جا مونده بود.
جواب دادم"باید چیکار کنم؟"
خندید. صداش رو موقع خندیدن دوست داشتم. انگشتهاش به آرومی پشت گوشم رو نوازش کرد"منو ببر تو تخت. مگه تا حالا با کسی نخوابیدی؟"
سرم رو از گودی گردنش بلند کردم و به چشمهای درخشانش خیره شدم. چشمهاش در تاریکی بیشتر از هر زمان دیگهای میدرخشید. انگار به جای چشم، دو تا تیلهی براق داخل کاسهی چشمهاش قرار داشت. از روزی که تو رختکن زیر زمین دیدمش این چشمها و نگاه بی حالت پشتشون در ذهنم موندگار شده بود، چشمهایی که انگار از شیشه درست شده بودند، و حالا اون چشمهای شیشهای به من دوخته شده بود و مثل چراغهای شبنما، در تاریکی میدرخشید.
دستم رو با ملایمت روی دیکش حرکت دادم. لبش رو به دندون گرفت. جایی که بین دندونهاش گرفته بود رو بوسیدم. لبهام رو عقب نکشیدم"چرا، خوابیدم."
لبهام موقع حرف زدن به لباش میخورد. لبش رو رها کرد و بوسهی ریزی روی لبهای من گذاشت"جدی؟ همیشه فکر میکردم تو یه باکرهای ییبو."
فشار دستم دور عضوش بیشتر شد. نفسش رو بیرون فرستاد و زیر لب گفت"لعنتی، اذیتم نکن." موهام رو بین انگشتهاش گرفت و فشار داد. دست آزادش راه خودش رو سمت کمربند شلوارم باز کرده بود"اگه میخوای انجامش بدی، درست انجامش بده."
لبخند زدم. لالهی گوشش رو به دندون گرفتم"تاحالا با یه مرد نبودم. چطور باید با تو انجامش بدم؟"
"مثل همون کاری که با بقیه میکنی." این رو گفت و سرم رو عقب کشید تا بتونم بهتر ببینمش. حالا چشمهام کاملا به تاریکی عادت کرده بود. میتونستم خطوط صورتش رو ببینم. کوچکترین جزئیاتش رو. انحنای بیینش و لبهاش رو، که بخاطر بوسههای من متورم شده بود. خال زیر لب پایینش که نمیتونستم دست از نگاه کردن بهش بردارم، حتی دونههای عرقی که به آرومی از کنار خط تیز فکش پایین میرفت. همه رو میدیدم و تصویری که جلوم بود، یکی از زیباترین چیزهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم.
کمربندم رو باز کرد. سرم رو جلو بردم و رد عرقی که از کنار گوشش پایین میرفت رو لیس زدم"مثلا چیکار؟" مور مور شدن پوستش رو زیر انگشتهام حس کردم. پس شیائو ژان هم نقطه ضعفهایی داشت.
با خودم فکر کردم: چقدر شیرین.
انگشتهاش از زیر بلوزم بالاتر رفت و روی شکمم رو لمس کرد. نفس گرمش به گونههام میخورد. به آرومی جواب داد"صدامو ببر بالا..."سرش رو به گوشم نزدیکتر کرد و با صدایی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد ادامه داد"کاری کن اسمتو صدا بزنم ییبو. بلند، خیلی بلند."
منتظر شنیدن ادامهی حرفهاش نشدم. گردنش رو سمت خودم کشیدم و لبهاش رو به جایی برگردوندم که بهش تعلق داشت.
روی لبهای خودم.
دستهام رو دور کمرش بردم. میدونست که به چی فکر میکنم. تو این لحظات، قسم میخورم که تمام مرزهای بین جسم و ذهنمون از بین رفته بود. دیگه نیازی به استفاده از کلمات نبود.من نفس میکشیدم و اون متوجه خواستهی من میشد. شیائو ژان ناله میکرد و من صدای قلبش رو میشنیدم دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد. یکی از دستهام رو محکم دور کمرش و بعدی رو زیر باسنش گذاشتم و از روی زمین بلندش کردم. از چیزی که فکر میکردم خیلی سبکتر بود. بدون اینکه حتی برای یک لحظه بوسه رو قطع کنیم سمت تختش رفتم. تختی که هنوزم هم فکر میکنم برای اون خیلی بزرگه، اما شاید اگه من رو کنار خودش داشته باشه، دیگه انقدر بزرگ به نظر نیاد.
و من میدونستم انتهای این شب به کجا میرسید. ما دو نفر، دو گناهکاری که از نور فرار کرده و در محضر الهی به هم آمیخته شده بودیم. این عبادت ما بود. عبادت در تاریکی، در جایی که هیچکس جز خودمون راهی بهش نداشت، محکوم به نوشیدن زهر از یک جام مشترک.
زهری که فلاسفه از ابتدای تاریخ تا به امروز، اون رو عشق صدا زدن.
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...