قسمت نوزدهم XIX

245 79 14
                                    


"ارباب، شما داخل هستین؟"
زمانی که هایکوان در زد، ژان روی کاناپه‌ی کوچکی در اتاقش نشسته و آلبومی حاوی عکس‌هایی قدیمی رو ورق می‌زد. عکس‌ها مضمونی خانوادگی داشت. ژان خانواده‌ی سه نفره‌ی شادی رو در تصاویر می‌دید که کنار هم در ساحل، پارک یا مکان‌های دیدنی شهر های مختلف ایستاده و شخصی لحظات دلچسب این خانواده رو ثبت کرده بود.
ژان در تصویر مرد قد بلند و برنزه‌ای رو می‌دید که کنار همسر جوان و پسر بچه‌ی تخسش ایستاده و لبخندی به پهنای صورتش به لب داشت. موهای مرد و چشم‌هاش در روزهای آفتابی زیر کلاه‌های کپ رنگارنگ پوشیده می‌شد، اما لبخندش نه. لبخندی که بیشتر از هر بخش دیگه‌ای در اون تصاویر به چشم می‌اومد.
همسر جوان و زیبای مرد، با موهای قهوه‌ای رنگی که معمولا اونها رو بافته و یک طرفه روی یکی از شونه‌هاش می‌انداخت، با غرور خاصی کنار شوهرش می‌ایستاد و لبخند ملیحی به لب می‌زد که نشانه‌ای از وقار و متانت مخصوص خانم‌های متشخص بود. پوست شیری رنگ زن زیر آفتاب ساحلی سرخ دیده می‌شد.
و پسر بچه‌ای که همیشه کنار پای پدرش می‌ایستاد، این پسر قسمتی از عکس بود که همیشه چشم‌های ژان رو روی خودش ثابت نگه می‌داشت. میان بالا بود و تخس. بدنی کشیده مثل نی داشت و آثار چاقی در هیچ قسمت از اون بدن به چشم نمی‌خورد. در بیشتر عکس‌ها، مخصوصا اون‌هایی که در ساحل گرفته شده بود اخم کرده بود، احتمالا به خاطر این‌که آفتاب مستقیم به چشم‌هاش می‌خورد.
اما در یکی دوتا از عکس‌ها، پسر بچه لبخند زده بود. یک دستش رو به دست مادرش داده و اون یکی دستش هم محکم دست بزرگ و نیرومند پدرش رو نگه داشته بود.
ژان انگشت‌هاش رو روی عکس‌‌ها کشید. چشم‌هاش رو بست. به حسی که از لمس‌ عکسها زیر سر انگشت‌هاش ایجاد شده بود فکر می‌کرد و به گذشته کشیده می‌شد.
***
چهارده سال قبل، عمارت خانوادگی شیائو
" گفتی یه پسر داری؟"
پسر جوان این رو پرسید و با چشم‌هایی ورم کرده به مردی که کنارش نشسته بود خیره شد. مرد با احتیاط دست‌های لاغر و استخوانی پسر رو بین دست‌های خودش گرفت و نگاهی به زخم‌های روی دست‌هاش انداخت" داره بدتر میشه. باید یه دکتر بیارم."
" عمو گفته دکتر نباید بفهمه." کلمات با سختی از بین لب‌های خشکیده‌ی پسرک بیرون می‌اومد. پوزخندی زد و سرش رو بیشتر به شونه‌ی گرم مرد کنارش فشار داد. با صدایی که رو به محو شدن می‌رفت ادامه داد" عمو میگه دکترا فضولن. همش دنبال دلیل همه چی می‌گردن. اگه یکیشون بیاد زخمای منو ببینه و بپرسه چرا اینجوری شده، چی بهش بگیم؟ تو چی می‌خوای بهش بگی ؟"
مرد اما از جوابی که شنیده بود خیلی راضی به نظر نمی‌رسید. با ملایمت و دقت زیاد، جوری که انگار یک شی ظریف و شکننده رو به دست گرفته بود، دست‌های زخمی رو مقابل صورتش بالا برد. پسر بچه به قدری لاغر بود که می‌تونست از روی پوست نازک و زخمی دستش، استخوان‌ها و رگ‌هاش رو لمس کنه. هر دو دستش پر از زخم بود. خراش‌های بزرگ و کوچیک، لخته‌های خون قدیمی که دلمه بسته و زخم‌های جدید که هنوز خون روی اون‌ها تازه بود. در بعضی قسمت‌ها مثل کف دست، گوشت سوخته و زخم‌های زشتی ایجاد کرده بود. دور مچ‌ها رد کبودی های عمیقی به چشم می‌خورد که داشت رنگ عوض می‌کرد. مرد دست‌های پسر رو پایین برد و با ملایمت و توجه بین دست‌های گرم خودش گرفت. گفت" اینطوری نمیشه. عفونت می‌کنن. شاید مجبور شن دستاتو قطع کنن."
پسر خندید. خنده‌ای که شبیه به خس خس کردن بود. انگشت‌های دردناکش رو کف دست‌های بزرگ مرد می‌کشید. چشم‌هاش رو بست و به آرومی پرسید" اگه دستامو قطع کنن بعدش می‌میرم؟"
مرد به تندی گفت" نمی‌میری! چرا باید بمیری؟"
لبخند ریزی روی لب‌های پسرک ظاهر شد. سرش رو بیشتر به فضای بین گردن و سرشونه‌ی مرد فشار داد. احساس می‌کرد خون دوباره درون رگ‌هاش به جریان افتاده بود. بالاخره کسی در این دنیا نسبت بهش اظهار توجه و نگرانی کرده و پسر نمی‌تونست جلوی خوشحالی کودکانه‌ی خودش رو بابت این موضوع بگیره.
"میشه اگه یه دکتر آوردی..." پسر خندید و با شیطنت اضافه کرد" بهش بگی به جای دستام اشتباها سرمو ببره؟"
"ژان!"
پسر ذره ذره‌ی توجه و اهمیتی که مرد غریبه بهش داشت رو درون خودش می‌کشید. هر موقع که این مرد ناشناس نزدیکش بود احساس می‌کرد که زندست. که وجود داره. احساس می‌کرد مثل بقیه‌ی کسانی که در عمارت شیائو می‌دید، خودش هم یک انسانه.
انگشت‌های لاغر و استخوانیش الگوی نامعلومی رو روی پوست زبر دست مرد دنبال می‌کرد" جوابم رو ندادی."
نگاه مرد با نگرانی و دلسوزی به موجود آسیب‌دیده‌ی کنارش دوخته شده بود. هر کس دیگه‌ای جای این پسر بود تا الان دار فانی رو وداع گفته بود؛ یا زیر شکنجه‌های هیولایی به اسم شیائو جون فنگ می‌مرد یا هم خودکشی می‌کرد و از زجری که تحملش می‌کرد خلاص می‌شد.
و بعد از مرگ، چه کسی جرئت به سخره گرفتن افرادی مثل شیائو ژان رو داشت؟ شاید هر کسی هم جای اون‌ بود، دست به خودکشی می‌زد. گاهی بدترین شکنجه، تحمیل کردن زندگی به کسانی بود که در اشتیاق مرگ می‌سوختند.
" جواب کدوم سوالت؟ این‌که قراره یه دکتر بیارم تا سرت رو ببره؟"
ژان خندید. خس خس سینه‌اش با هر بار حرف زدن و خندیدن بیشتر می‌شد" نه. در مورد پسرت پرسیدم. اسمش چی بود؟"
"ییبو."
"اسم قشنگیه." هر بار که حرف می‌زد سینش می‌سوخت. کلمات با چنگال‌های تیز و بلند خودشون گلوی ژان رو خراشیده و بیرون می‌رفتن. بعد از هر بار پذیرایی از مهمون‌های ویژه‌ی عموش به این روز می‌افتاد. هر بار که عمو جون فنگ می‌خواست معامله‌ی مهمی انجام بده و یا از فرد مهمی برای همکاری باهاش تشکر کنه، دنبال ژان می‌فرستاد. دستور می‌داد ژان رو حموم کنن و بهترین لباس‌ها رو به تنش کنن. ترجیح مهمان‌ها از قبل پرسیده می‌شد: «با لباس زیر یا بدون لباس زیر؟» «دوست دارین چه مدل لباس زیری تنش کنه؟» «پارچه‌های گیپوری رو می‌پسندین یا ساتن؟»« لازمه آرایشش کنیم؟» «سرخاب به لب‌ها و گونه‌هاش بزنیم و صورتش رو با پودر سفید تزیین کنیم؟»
و بعد از حاضر کردن ژان برای جوش دادن معامله‌ها و یا تشکر و قدردانی از مهمان‌ها، باید مدتی پشت در منتظر می‌ایستاد تا عمو جون فنگ اسمش رو صدا بزنه. ندیمه‌ها در رو باز کرده و پسر رو داخل اتاق می‌فرستادن. در پشت سر ژان بسته می‌شد و تمام روح ژان پشت اون درهای لعنتی جا می‌موند. در اتاق‌های پذیرایی عمو جون فنگ چیزی به جز یک وسیله‌ نبود:
« لباس‌هات رو در بیار و برو از مهمانمون پذیرایی کن.»
«اطاعت عمو جان. »
«بهشون نشون بده که چقدر ماهری. مهمان‌ها خسته هستن. تو باید خستگیشون رو رفع کنی.»
«بله عمو جان.» «همه‌ی سعیم رو می‌کنم عمو جان.» «هر چی شما بخواین عموجان.»
و بعد دست‌هایی برای لمس کردن بدنش دراز می‌شد. هر طرف رو که می‌دید پر از دست بود. دست و که جلو اومده بودن تا روی پوست بدنش بشینن. دست‌هایی که روی سینش می‌نشست، دست‌هایی که پاهاش رو باز می‌کرد. دست‌هایی که چشم‌هاش رو می‌پوشوند. دست‌هایی که دور گلوش می‌نشست. دست‌هایی که دهنش رو می‌پوشوند تا صدای فریاد های کمک خواستن پسر رو خفه کنه. اما اونها نمی‌دونستن که ژان صدایی برای فریاد زدن نداشت. کسی رو نداشت که در اون جهنم به فریادش برسه. نمی‌دونستن که حتی خدا هم از بهشت برین نمی‌تونست این پسر رو نجات بده.
همه چیز سریع انجام می‌شد. زمانی که مهمان‌های عمو جون فنگ به هر گوشه از بدن ژان دست کشیده و صدای ناله‌های پر از شهوتشون اتاق رو پر می‌کرد، ژان فقط چشم‌هاش رو بسته و دعا می‌کرد که بمیره. که این بار یکی از اون مهمان‌های عمو جون فنگ هفت تیرش رو در سر ژان خالی کنه، یا چاقو به قلبش بزنه. یا هم وقتی بعد از برخی پذیرایی های طولانی بیهوش می‌شد، دعا می‌کرد که هیچ‌وقت به‌هوش نیاد.
" ژان؟ ژان بیداری؟" صدای موردعلاقش، ژان رو از فکر بیرون کشید. گردنش درد می‌کرد. سرش رو از روی شونه‌ی مرد برداشت و راست نشست. تمام استخوان‌های بدنش درد می‌کرد. این مهمان آخر عمو جون فنگ به سکس خشن علاقه داشت و در تمام مدت پذیرایی، دست و پاهای ژان رو بسته بود. نتیجه‌ی تحمل ژان، امضای قرارداد سنگین و پرسودی به نفع عمو جون فنگ بود. از اون‌جایی که امروز از کار ژان خیلی راضی به نظر می‌رسید، اجازه داده بود یک ساعت بیشتر کنار یکی از مستخدم‌ها، همون مردی که ژان بهش علاقه داشت، بمونه.
"هوم. بیدارم. نمی‌تونم بخوابم." ژان این رو گفت و گردن خشکش رو به چپ و راست حرکت داد. " از پسرت عکس داری؟ می‌خوام ببینمش."
مرد چند لحظه با تردید به ژان خیره شد. پسر جوان خندید و سرش رو به دیوار سرد تکیه داد" می‌ترسی برم به عمو جون فنگ بگم که تو زن و بچه داری؟"
مرد ساکت موند. ژان آهی کشید و چشم‌هاش رو بست" حتی اگه اینو بهش بگم،اون حرفمو باور نمی‌کنه. میگه من یه خوکم. خوکا حرف نمی‌زنن." چشم‌هاش رو باز کرد. نگاه شیطنت آمیزی پشت چشم‌های خسته و سرخش پیدا شده بود" از این‌که می‌تونی با خوکا حرف بزنی چه حسی داری؟" و خنده‌ی خشکی سر داد. مرد تنها در سکوت به پسر خیره شده و حتی پلک هم نمی‌زد. هیچکس نمی‌دونست که در اون لحظه، چی در فکر مرد می‌گذشت.
"نترس. من هیچ‌وقت بهش نمیگم، آقا پلیس!" نگاه معناداری به مردی که کنارش نشسته بود انداخت و زمزمه کرد" تو پلیسی، مگه نه؟"
" من فقط یه مردم که نگران خانوادشه." صدای مستخدم جدی بود.
آهی از سینه‌ی ژان بیرون اومد و بدنش رو بیشتر سمت دیوار کشید" برو بابا. جلوی من از این حرفا نزن که چندشم میشه." و با ناراحتی ادامه داد" اگه پلیس بودی که منو از این آشغال دونی نجات می‌دادی. یا با تفنگت یه گلوله خالی می‌کردی تو سر و دیک عمو جون فنگ. ولی تو مرد این کارا نیستی. اصلا تا حالا تفنگ دستت گرفتی؟"
مرد سرش رو پایین انداخت. با شرمندگی جواب داد" متاسفم که کاری ازم برنمیاد ژان. واقعا میگم."
ژان خندید. باریکه‌ی نازک خون از کنار لب‌های خشکش جاری بود" باشه حالا...داشتم اذیتت می‌کردم." دست‌های زخمیش رو سمت مرد دراز کرد" بیا، قهر نکن دیگه. نگفتی، از زن و بچت عکس داری؟"
"الان همراهم نیست."
" میشه وقتی اومدی، چندتا از عکساتونو برام بیاری ببینم؟ یا برام یه کپی ازشون بیاری؟"
مرد لبخند زد. همونطور که جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برای پانسمان زخم‌های جدید ژان می‌آورد جواب داد" آره، برات میارم. به شرط این‌که پسر خوبی باشی و بذاری زخماتو ضدعفونی کنم و ببندم."
ژان چشم‌هاش رو بست. با خودش فکر می‌کرد: من که همیشه پیش تو پسر خوبی‌ام...
***
زمان حال، عمارت شخصی شیائو ژان
"ارباب؟"
صدای هایکوان، ژان رواز فکر بیرون کشید. بدون بلند کردن سرش از روی آلبوم، جواب داد" بیا تو."
هایکوان در رو باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت. نگاهی به آلبومی که در دست‌های ژان بود انداخت و گفت" ارباب، جسارتا، نمی‌دونستم که شما آلبوم عکس‌های خانوادگی دارین."
ژان خندید. انگشت‌هاش رو روی صورت پسرک اخموی داخل عکس کشید و آلبوم رو بست" تو که می‌دونی من خانواده‌ای ندارم. چه برسه به این‌که باهاشون عکس خانوادگی داشته باشم." آلبوم رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و نگاهش رو به چشم‌های زیبای هایکوان دوخت" خب؟ چه خبر شده؟"
"قربان، جی پی اس نشون می‌ده ییبو از شهر خارج شده و به دیدن کسی رفته."
ژان آهی کشید و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد" خب؟ اومدی همین خبر رو بهم بدی هایکوان؟ من باید با این‌که دیدن کسی رفته چیکار کنم؟"
هایکوان سریع اضافه کرد" آدمی که ییبو به دیدنش رفته، یه مامور پلیس امنیتیه قربان."مکثی کرد و گفت" من حدس می‌زنم که وانگ ییبو یه جاسوسه."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora