قسمت پانزدهم XV

240 71 6
                                    


ییبو
"منو پس نزن، لطفا."
صداش آروم بود، آروم و تا حدی غمگین. درست مثل نگاهش، درست مثل تمام اجزای صورتش.
نمی‌دونستم آیا این غم هیمشه در چهرش بوده یا نه. نمی‌دونستم این غم رو داره از چند سالگی با خودش حمل می‌کنه. شاید از زمانی که داستان یی لانگ شروع می‌شد، شاید هم زمانی قبل از اون. به نظر نمی‌رسید این غم تازه و سطحی باشه. اگه امکانش وجود داشت، اگه می‌تونستم دست ببرم درون سینش و تا عمیق‌ترین لایه‌های قلبش برم، شاید منشا غمش رو اون‌جا پیدا می‌کردم. منشا غمی که هیچ‌وقت تنهاش نمی‌ذاشت.
اینطور نیست که من تا به حال چهره‌های غمگین رو ندیده باشم و یا توان تشخیص باطن افراد رو از روی ظاهرشون نداشته باشم. من به اندازه‌ی کافی دیده و به اندازه‌ی کافی با آدم‌ها سر و کله زده بودم که بدونم کدومشون چه موقع داشت راست می‌گفت و چه موقع تظاهر می‌کرد.
غمی که این مرد داشت، به هیچ‌وجه تصنعی نبود.
می‌خواستم باهاش سرد رفتار کنم. نه این‌که کارهایی که انجام میده برای من مهم باشه و نه این‌که من هیچ علاقه‌ای به این مرد یا تمام حرف‌هایی که می‌زنه داشته باشم، این اولین باری نبود که من حرفای درشت می‌شنیدم و کتک می‌خوردم. بعد از مرگ پدرم، من با این سبک زندگی بزرگ شدم. با زندگی‌ای که در اون یا باید شکار می‌کردم یا شکار می‌شدم.
برای همین، یه سیلی و چندین تهدید تکراری از طرف مردی که بهش خدمت می‌کردم نباید تاثیر چندانی روی من می‌ذاشت. اما آیا شیائو ژان این رو باور می‌کرد؟
بهم گفته بود من رو می‌شناسه. کنار من جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ چیز برای از دست دادن نداره و هیچ نقابی روی صورتش نمی‌زنه. که انگار هیچ دفاعی در برابر من نداره، و من نمی‌دونم همه‌ی اینا بخشی از نقشه‌ی اون مرده یا این چیزیه که واقعا احساس می‌کنه.
تا به امروز، دست بریده یکی از خطرناک‌ترین مواردی که پلیس چین باهاش درگیر شده به حساب می‌اومد. بارها و بارها مامورهای زیادی برای پیدا کردن این آدم و نفوذ به تشکیلاتش فرستاده شدند، آدم‌هایی که هرگز برنگشتند. هنوز باور این‌که شیائو ژان همون مرده برای من سخته. باور این‌که موجودی به مخوفی دست بریده همین مرد غمگین و زخمی جلوی منه خیلی سخته.
وقتی وارد اتاقش شدم و براش شام آوردم، قیافه‌ی سردی به خودم گرفتم (شاید هم مثل همیشه بودم، نمی‌دونم.) می‌خواستم ببینم چه واکنشی نشون میده. می‌خواستم ببینم ضربه زدن به یکی از بادیگاردهاش براش چه معنایی داره و آیا اصلا بعدش احساس عذاب وجدان بهش دست میده یا نه. شاید هم دلم می‌خواست بعد از صدمه زدن به من چطور رفتار می‌کنه. در مورد شیائو ژان نمی‌تونم هیچ حدسی بزنم و یا به هیچ پیش بینی‌ای اکتفا کنم.
اما بوسه؟
یادم نمیاد از لحظه‌ی مرگ پدرم به اینور، هیچ لحظه‌ای در زندگیم بوده باشه که ایستادن زمان رو حس کرده باشم. انگار درست همون چند دقیقه‌ای که پدرم داشت جون می‌داد و خون گرم و لزجش روی دست‌ها و صورت من می‌ریخت، زمان متوقف شده  و من جایی بین دو ابدیت گیر افتاده بودم. تمام اون صحنه‌ها رو با جزئیات دردناکی به یاد دارم، شاید مقدر شده بود در اون لحظات ناخوشایند زمان متوقف شه تا مغز من تمام جزئیات رو با دقت و وضوح بالایی ضبط کنه تا هر شب اون‌ها رو به خوابم بیاره و من رو شکنجه بده.
وقتی لبهای شیائو ژان روی لبهای من نشست،دوباره این اتفاق افتاد. انگشت پروردگار سهوا روی دکمه‌ی توقف رفت و تمام صداهای دور و برم، تمام رنگ‌ها، تمام نورها و هر چیزی که اطراف من بود به خاموشی رفت.  خاموش و ساکت. و شاید مغزم دیگه هیچ سیگنالی از اطراف دریافت نکرد تا تمام این صحنه رو دوباره با جزئیات ضبط کنه، شاید بخواد دوباره تمامشون رو بهم نمایش بده.
و من راضی بودم به این‌که این گناه کوچک مخفی همیشه جایی در ذهنم باقی بمونه.
و اما در مورد اون بوسه، نرم بود و غمگین. سریع بود و غمگین، شیرین بود و غمگین. به اندازه‌ای غمگین که طعم دهنم تلخ شد. بوسه‌ها همیشه اینطور تلخ بودن؟
وقتی لب‌های شیائو ژان از روی لب‌هام کنار رفت و چشم‌هاش رو باز کرد، دوباره اون نگاه رو دیدم که به چشم‌هاش برگشته بود. همون نگاه خالی. همون نگاهی که انگار به من دوخته شده بود، اما کس دیگه‌ای رو پشت صورت من می‌دید.
شیائو ژان، تو داری به کی نگاه می‌کنی؟
***
"تو داری به کی نگاه می‌کنی؟"
به محض این‌که کلمات از بین لب‌های ییبو خارج شدند، ژان به خودش اومد. نگاه ییبو ردی از دلخوری در خودش داشت. ردی از نگرانی بابت کسی که رو به روش روی تخت نشسته بود.
:پس تو واقعا نگران من میشی ییبو؟
با این فکر، لبخندی روی لبهای ژان نشست. و چرا نباید لبخند می‌زد؟ مگه دونستن این‌که همیشه کسی هست که نگران ما باشه و چشمی که انتظارمون رو بکشه خوشایند نیست؟
با انگشت شستش به آرومی گونه‌ی ییبو رو نوازش کرد. پوست سفید گونه‌ی محافظش سرد بود." چیزی گفتی ییبو؟"
ییبو نگاهش رو پایین انداخت،جوری که انگار خطایی مرکب شده بود.به آرومی جواب داد"نه ارباب."
"خوبه."سر ژان نبض می‌زد و خستگی داشت تمام اعضای بدنش رو دونه به دونه از کار مینداخت. سینی غذا روی میز دست‌نخورده باقی مونده بود و ژان هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. حتی نمی‌دونست چرا این اواخر اینطور خسته می‌شد. احتمالا از عوارض سی‌‌سالگی بود.
با خودش گفت: دارم پیر می‌شم. همونطور که به بالش‌هاش تکیه می‌داد، اشاره‌ای به کتابش کرد و بعد پرسید" خوشت اومد؟"
ییبو کتاب رو به دست اربابش داد ، اما جوابی از بین لب‌هاش بیرون نیومد. تنها ساکت از تخت فاصله گرفت. شاید خجالت کشیده بود. شاید هم واقعا خوشش نیومده بود. به نظر نمی‌رسید چنین مردی بخواد همجنسگرا باشه یا حتی از بوسیدن بقیه‌ی مردها لذت ببره. تنها یک نگاه به صورتش کافی بود تا شیائو ژان متوجه شه احتمالا زن‌ها و دخترهای زیادی در شهر آرزوی همبستر شدن با مردی مثل وانگ ییبو رو داشتن.
ژان کتاب رو از جایی که علامت زده بود باز کرد"خب،نمی‌خوای جواب بدی؟"
" جوابی ندارم ارباب."
ابروهای ژان همراه نگاهش بالا  رفت. با تعجب به ییبو خیره شد و پرسید" جوابی نداری؟ یعنی هیچ حسی نداشت؟ نه خوشت اومد و نه بدت اومد؟" و بعد لبخند معناداری زد و نگاهش رو به کتاب دوخت" می‌خوای بگی تا الان کسی رو نبوسیدی که احساس خوب یا بد بودن یه بوسه رو درک کنی وانگ ییبو؟"
"لب‌های ارباب خشک شدن." این تنها جوابی بود که اون لحظه به ذهن ییبو رسید. جوابی برای چرخوندن تمرکز بحث از روی خودش روی شیائو ژان. ژان سری تکون داد و پیش خودش فکر کرد: چه جواب احمقانه‌ای! بدون بلند کردن سرش از روی کتاب گفت" خب، میگی چیکار کنم؟"
"شما باید آب بخورین." ییبو هنوز سرجای خودش ایستاده بود.
"تو اون سینی غذایی که آوردی آب پیدا میشه؟" سر ژان همچنان در کتاب بود. صدای قدم‌های ییبو رو می‌شنید که از تخت دور شده و سمت می‌رفتند. کلمات جلوی چشم‌های شیائو ژان قرار داشت، اما معنی چیزهایی که می‌خوند رو متوجه نمی‌شد.
یعنی واقعا از اینکه بوسیدمش بدش اومده؟
قبول این‌که این پسر چقدر به پدرش شباهت داشت برای شیائو ژان سخت بود. محبوب سابقش هم چنین واکنشی نشون داده بود. وقتی شیائو ژان شانزده‌ساله، با بدن کبود و زخم‌هایی که هنوز کامل خوب نشده بودند، خم شده بود تا ناجی واقعی و صاحب قلبش رو ببوسه چنین بازخوردی گرفته بود.
پس شاید مشکل واقعا از این پدر و پسر نبود. شاید مشکل از خود ژان بود. خودش و تمام احساسات نا به جایی که داشت. خودش و تمام علاقه‌ای که هنوز نتونسته بود اون رو فراموش کنه و پشت سر بذاره، همون زخمی که همیشه روی قلبش تازه بود.
دستی که پشت گردنش پیچید ژان رو از فکر بیرون کشید. قبل از این‌که فرصتی برای فکر کردن یا واکنش نشون دادن داشته باشه، سرش کنار کشیده شد، لب‌های ییبو روی لب‌هاش نشست و جریان آب خنک از دهن ییبو وارد دهن خودش شد.
کتاب در دستش شل شد و روی پاهاش افتاد. یک دست ییبو روی شونه‌اش و دست دیگش دور گردنش بود. جوری به موها و شونه‌ی ژان چنگ زده بود که انگار می‌خواست مطمئن شه مردی که رو به روش بود هیچ راهی برای فرار یا عقب کشیدن نداشت.
وقتی ییبو سرش رو عقب کشید، لب‌ها و چونه‌ی ژان تا گردنش خیس شده بود. چونه‌ی خود ییبو هم خیس بود. با دیدن حیرتی که روی چهره‌ی ژان نشسته بود، لبخندی زد و پرسید"جوابتو گرفتی ارباب؟"
موهای ژان رو محکم‌تر چنگ زد و سرش رو جلوتر کشید"گفته بودی وقتی افسار پاره می‌کنم جذاب‌ترم؟" فشار انگشت‌هاش دور موهای مشکی ژان بیشتر شد" پس چونمو تمیز کن." مکثی کرد و لبخند زد" همونطور که نیک رو تمیز می‌کردی!"
***
شب از نیمه گذشته بود که بسته‌ای به منزل شیائو جون فنگ رسید.
حدس زدن این‌که چه چیزی درون اون بسته قرار داشت برای جون فنگ خیلی سخت نبود. تمام اهل عمارت می‌دونستن که دیر یا زود این محموله می‌رسه و همگی برای این‌که از خشم جون فنگ در امان بمونن، گوشه‌ای بی سر و صدا پناه گرفته و کارهای خودشون رو انجام می‌دادن.
درون بسته، انگشت‌های یی لانگ به همراه یکی از چشم‌هاش و زبان بریده‌ شدش قرار داشت. کنار تمام این هدایای ناخوشایند، یادداشتی به خط برادرزاده‌ی عزیزش، شیائو ژان بود.
چشمش رو برای نگاه کثیفی که به مادرم انداخت و انگشت‌هاش رو برای سیلی‌ای که بهش زده بودن قطع کردم. زبونش رو هم برای این‌که با محافظم، ییبو،بی اجازه صحبت کرد بریدم.
و اگه تو هم سرت دنبال ییبو بچرخه، سرنوشتت همینطور خواهد بود، عموجان.
ژان.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora