قسمت سی و سوم XXXIII

263 85 17
                                    


وقتی ییبو از خواب بیدار شد، همه جا در تاریکی فرو رفته بود.
پتو رو از روی بدنش کنار زد. چشم‌هاش رو مالید و به این فکر کرد که چه مدتی می‌شد که به خواب رفته بود. ذهنش مثل دریایی پر از قیر سیاه و سنگین بود. نمی‌تونست واضح فکر کنه و حتی نمی‌دونست کجا قرار داشت. تاریکی اتاق به حدی بود که حتی نمی‌تونست نقطه‌ی مقابل چشم‌هاش رو ببینه.
با وجود این‌که ذهنش هنوز بابت خواب کند و سنیگن بود، به نظر می‌رسید یکی از حواسش به خوبی کار می‌کرد.
وانگ ییبو صدایی رو می‌شنید. صدایی که اسمش رو صدا می‌زد.
اول مثل زمزمه‌ای در دور دست به گوش می‌رسید. مثل همهمه‌ی ماشین‌ها و هیاهوی انسا‌ها که وقتی دور ازشون ایستادی چیزی جز یک مشت اصوات نامفهوم نیست، اما کم کم اصوات فرم و شکل خاصی به خودش گرفت، و ییبو موفق شد اسم خودش رو بشنوه. صدایی در تاریکی اسمش رو صدا می‌زد. صدایی که ییبو مطمئن بود اون رو قبلا شنیده، اما نمی‌تونست به یاد بیاره کجا و یا این که این صدا متعلق به چه کسی بود.
پتو رو از روی بدنش کنار زد واز روی تخت پایین رفت. با وجود این‌که همه جا در تاریکی فرور فته بود، اما برای تشخیص مسیرش مشکلی نداشت. صدایی که اسمش رو صدا می‌زد ملایم و فریبنده بود. نیرویی درون خودش داشت که ییبو رو سمت خودش جذب می‌کرد. کششی که نمی‌تونست اون رو نادیده بگیره. ییبو سمت جایی می‌رفت که صدا از اون شنیده می‌شد. با این‌که قلبش گواهی می‌داد در کنار اون صدا اتفاق خوشایندی انتظارش رو نمی‌کشه اما نمی‌تونست جلوی خودش رو برای رفتن سمت کسی که اسمش رو صدا می‌زد بگیره. همون‌طور که در تاریکی به دنبال صاحب صدا می‌گشت، یاد نقل قول معروفی از رولو می افتاد"انسان وقتی راهش را گم می‌کند تندتر می‌دود."
اما ییبو راهش رو گم نکرده بود. حداقل خودش که این‌طور فکر می‌کرد.
"ییبو...!"
ییبو خودش رو مقابل کتابخانه‌ی شیائو ژان دید.
در کتابخانه باز بود. نور ملایم شمع ها فضا رو روشن می‌کرد. غریبه‌ی محبوب سر جاش ایستاده و با لبخند به در خیره شده بود. انگار که چشم‌هاش هم انتظار می‌کشید.انتظار اومدن کسی که اسمش رو صدا زده بود.
وقتی ییبو رو مقابل خودش دید لبخند زد. دستش رو جلو برد و به آرومی گفت "پس تا بالاخره اومدی."
ییبو هیچ حس بدی به مردی که مقابل خودش می‌دید نداشت. انگار که دوباره به دوازده سالگیش برگشته بود. غریبه‌ی محبوبش مقابلش ایستاده و با لبخند بهش نگاه می‌کرد. مردی که ییبو تمام این سال‌ها رو به دنبالش گشته بود و حالا در غیر منتظره‌ترین جا پیداش کرده بود.
از خودش پرسید: تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ تو اتاق مطالعه‌‌ی شیائو ژان چیکار می‌کنی؟
بوی عجیبی در فضا بود. بویی که اتفاقا خیلی هم به مشام ییبو آشنا بود، اما نمی‌تونست منشاش رو تشخیص بده. چشم‌هاش روی صورت دلپذیر مرد غریبه قفل شده و نمی‌تونست نگاهش رو به هیچ جای دیگه‌ای جز اون صورت محبوب بدوزه.
متوجه بود که در کتابخونه‌ی شیائو ژان ایستاده بودند، بدون اجازه. دوباره چهره‌ی خشمگین ژان مقابل چشم‌هاش اومد. هر بار که ژان عصبی می‌شد یا سرش داد میزد. هر بار که ییبو اذیتش می‌کرد و ژان سعی می‌کرد با زخم زبون زدن بهش و گفتن چیزایی مثل«تو فقط یه جنس و کالایی» تلافی کنه،همه مقابل چشم‌هاش ظاهر شد. با خودش فکر کرد اگه شیائو ژان یا هایکوان یا بقیه ساکنین این عمارت ساکت و مخوف بفهمن غریبه‌ی محبوبش  به اینجا اومده چه واکنشی نشون میدن. مخصوصا شیائو ژان. چون غریبه قدم درون کتابخونه‌ی محبوبش گذاشته و این کار حتما ژان روزاز شدت خشم منفجر می‌‌کرد.
بو رفته رفته شدید تر می‌شد. ییبو فکر می‌کرد که این بو داشت مشامش رو آزار می‌داد اما چطور می‌تونست اون رو از بین ببره، وقتی حتی منشاش رو نمی‌دونست؟
"ییبو." صدای پسر جوان ییبو رو از فکر بیرون کشید." می‌تونی کمکم کنی از این‌جا بیام بیرون؟"
این جمله انگار ییبو رو به خودش آورد. نگاهش رواز چهره‌ی غریبه گرفت و به پایین خیره شد.
بدن غریبه‌ی محبوبش داشت بین شعله‌های آتش می‌سوخت. بویی هم که تا چند لحظه قبل مشام ییبو رو آزرده بود، بوی سوختگی گوشت بدن ابن مرد بود.
ییبو همه چیز رو می‌دید. این که چطور شعله‌های سرخ سرکش لایه‌های لباس رو جلز و ولز کنان از روی پوست بدنش جدا کرده و بعد گوشت رو در خودش می‌بلعید. گوشت و پوستی که سیاه شده و می‌ریخت. همه چیز می‌سوخت و در کسری از ثانیه تبدلی به خاکستر می‌شد.
ییبو سر جای خودش خشک شده بود. قطره‌های خونی که به آرومی از روی انگشت‌های زخمی غریبه پایین می‌ریخت رو می‌دید، حتی صداش رو موقع افتادن به زمین می‌شنید.
چک چک چک.
خون تا زیر زانوهاش بالا اومد.
"ییبو!"
وقتی ییبو سر بلند کرد، غریبه محو شده بود. به جاش ژان رو دید که بین شعله‌ها گرفتار شده بود. با دست‌هایی خونین و چشم‌هایی خیس که بهش خیره شده بود. تشخیص این‌که این مرد همون غریبه بود یا ژان غیر ممکن شده بود.
"کمکم کن! نجاتم بده ییبو!"
بینشون فاصله‌ی چندانی نبود. شاید اگه ییبو دست دراز می‌کرد می‌تونست ژان رو تو بغل خودش بکشه و اون رو از بین شعله‌ها نجات بده. گرما غیرقابل تحمل شده بود. دست‌های ییبو سمت بدن ژان دراز شد، اما نه به موقع.
در کسری از ثانیه، آتش همه چیز رو درون خودش بلعید. شیائو ژان، کتابخونه و تمام عمارت رو. صدای ژان هنوز هم بین جهنمی که تا آسمان شعله می‌کشید به گوش ییبو می‌رسید.
"کمکم کن!"
***
ییبو نفس زنان از خواب پرید.
قلبش با چنان سرعتی میزد که قفس استخوانی سینش رو به درد آورد. گلوش بخاطر نفس زدن می‌سوخت و عرق سردی بدنش رو پوشونده بود.
تا به حال اینقدر در زندگیش احساس ترس و ناتوانی نکرده بود. به نظر می‌رسید بخشی از اون جهنمی که در خواب مقابلش برپا شده بود رو همراه خودش به دنیای بیداری آورده بود. به بلوزش چنگ انداخت. بدنش در تب می‌سوخت.
"خواب بدی دیدی؟"
صدای آشنایی توجه ییبو رو سمت خودش جلب کرد. برگشت و در تاریک و روشن اتاق به ژان، که بلوز سفیدش رو پوشیده و روی کاناپه نشسته بود خیره شد. کنارش شنمعی روشن بود و داشت کتاب می‌خوند.
با دیدن ژان، احساس تشویشی که داشت از بین رفت. ناخودآگاه نفس راحتی کشید و در جواب تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. نفسش هنوز سرجاش نیومده بود. سرش رو به تاج تخت تیکه داد و سعی کرد فکرش رو از بدن نیم سوخته‌ای که در خواب دیده بود منحرف کنه.
چرا باید چنین خوابی می‌دید؟
"اینو بخور." ژان رو دید که با یک لیوان آب کنارش ایستاده بود. نگاهش برای چند لحظه روی پوست سرخ و زخمی دست‌های ژان ثابت موند. تصاویر ترسناکی که به ذهنش هجوم آورد رو کنار زد. لیوان رو گرفت و زیر لب تشکر کرد. آب درونش رو یک نفس سر کشید و لیوان رو بین انگشت‌هاش نگه داشت. خیلی وقت می‌شد که چنین شوکی رو تجربه نکرده بود. شاید بعد از مرگ پدرش، این اولین باری بود که دوباره در اون احساس بهت و وحشت فرو می‌رفت.
حسی که انگار ناتوان ترین موجود دنیا بود. وقتی انسان نمی‌تونست از عزیزش در برابر آسیب و صدمات محافظت کنه چه فرقی با ناتوان ترین موجود دنیا داشت؟
وقتی پدرش مقابل چشم‌ها به ضرب سه گلوله کشته شد هم همین حس رو داشت. الان هم که در تاریکی اتاق روی تخت بزرگ شیائو ژان نشسته بود همین حس رو داشت. حس این‌که نتونسته بود هیچ کاری برای محافظت از شخص محبوش انجام ده.
ییبو موفق نشده بود از شیائو ژان حتی در خواب محافظت کنه. چطور قرار بود در واقعیت چنین کاری انجام بده؟
ژان کنارش روی تخت نشست. با ملایمت پرسید"بهتری؟"
"هوم."
"چه خوابی می‌دیدی؟"
نگاه ییبو مصرانه به لیوان خالی دوخته شده بود. لب‌هاش رو بسته نگه داشته بود، گویا فاش کردن هر چیزی در مورد اون رویای کذایی گناهی نابخشودنی بود.
"می‌تونی در موردش باهام حرف بزنی ییبو." ژان این رو گفت و دستش روی انگشت‌هایی کشید که لیوان رو محکم بین خودش فشار می‌داد.
اما هیچ چیز از بین لب‌های ییبو خارج نشد. برای چند لحظه تنها در سکوت به لیوان خالی خیره موند، انگار که مهم‌ترین واقعیت جهان درون اون لیوان حضور داشت و نباید یک لحظه هم ازش چشم برمی‌داشت.
"اسمش چی بود؟"
این چیزی نبود که ژان توقع شنیدنش رو داشت. با نگاهی متعجب به ییبو خیره شد و پرسید"ببخشید؟"
ییبو نگاهش رو از چهره‌ی ژان گرفت و دوباره درون لیوان خالی رو نگاه کرد"کسی که دستات رو سوزوند. اسمش چی بود؟"
"چرا یکدفعه به دونستن اسمش علاقه مند شدی؟" ژان این رو پرسید، در حالی‌که سعی داشت در تاریکی حالت چهره‌ی ییبو رو تشخیص بده.
لب‌‌های ییبو به کندی از هم باز شد"خواب می‌دیدم."
"خب؟"
"خواب می‌دیدم یکی...یکی از آدمایی که برام عزیزه داره می‌سوزه. اون داشت می‌سوخت و من نتونستم هیچ‌کاری براش بکنم. فقط سرجای خودم وایساده بودم. خشکم زده بود. ماتم برده بود. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. اون فقط چند قدم باهام فاصله داشت. اگه دستم رو دراز می‌کردم..."
لیوان رو از انگتش‌هاش جدا کرد" اگه فقط دستم رو دراز می‌کردم می‌تونستم نجاتش بدم. اما اون سوخت، و من فقط تماشا کردم."
برای چند لحظه بین دو مرد سکوت برقرار شد. ژان به دست‌هاش خیره شده بود و ییبو هم به ژان نگاه می‌کرد. وقتی بیدار شده و اون رو کنار خودش، در اتاق خواب دیده بود چقدر خیالش راحت شده بود مثل کسی که از مرگ به زندگی برمی‌گشت.خوشحال بود که هر چیزی که در خواب دیده بود، فقط خواب بود و قرار نبود قدم درون دنیای واقعیت بذاره.
البته، امیدوار بود که این اتفاق نیفته.
می‌خواست دستش رو دراز کنه. ژان رو لمس کنه. اون رو تو بغل خودش بکشه و  مطمئن شه همه چیز فقط یک خواب بود. خوابی بد و ترسناک و نه بیشتر.
"این فقط یه خواب بد بود ییبو." ژان جوری که انگار ذهنش رو خونده باشه سکوت رو شکست، هنوز به ییبو نگاه نمی‌کرد"کابوسا به واقعیت تبدیل نمیشن."
"چرا این حرف رو می‌زنی؟"
ژان خندید. سری تکون داد و گفت"خب...اگه به واقعیت تبدیل می‌شدن که من غمی نداشتم." سرش رو کنار سر ییبو به تاج تخت تکیه داد. نفسش رو بیرون فرستاد و گفت"بعد از مرگ پدرم کابوس دیدن‌هام شروع شد. اون موقع فقط من بودم و مادرم، تو عمارتی به این بزرگی. شاید هم بعد از وقتی بود که جون فنگ منو به عنوان یه وسیله تزئینی به مشتری‌هاش اجاره می‌داد تا ازش استفاده کنن...."
نگاهش خطوط مبهمی روی سقف رو در تاریکی دنبال می‌کرد. ادامه داد"زندگیم طوری شده بود که آرزو می‌کردم کاش بخوابم و درون یکی از کابوسام بیدار شم. حتی ترسناک‌ترین خواب‌های من به اندازه‌ی زندگی‌ای که داشتم ترسناک نبود."
انگشت‌های ییبو به آرومی راه خودش رو بین انگشت‌های ژان باز کرد. ژان نگاهش رو به انگشت‌های درهم تنیدشون خیره شد و لبخند زد.
ییبو زمزمه کرد"هنوز اسمش رو بهم نگفتی. اسم اونی که این کارو با دستات کرد بهم نگفتی."
"کی داشت تو خوابت می‌سوخت ییبو؟"
ییبو سر برگردوند و به چشم‌های ژان که در تاریکی می‌درخشید خیره شد. چیزی نگفت. در عوض، سر ژان رو طرف خوش کشید و لب‌هاش رو بوسید. اول یک بوسه ملایم، و بعد بوسه‌ها رفته رفته داغ‌تر و شدیدتر شد. شیائو ژان، چشم‌های درخشان و عطر بدنش همراه طعم اعتیادآور لب‌هاش، همه و همه باعث شد ییبو خاطره‌ی کابوسی که دیده بود رو به پس ذهنش بفرسته تا سر فرصت در موردش فکر کنه.
خوشحال بود که وقتی بیدار شد، ژان رو بیدار کنار خودش دید. بیدار، زنده، با بدن گرم. بدنی که می‌خواست تمام اون رو مال خودش بکنه.

اون شب، روح شیائو ژان خبر نداشت که تنها دو روز بعد، خبر یک آتش‌سوزی قرار بود کل خاندان رو به هم بزنه. آتش سوزی‌ای که یک قربانی بیشتر نداشت.
قربانی‌ای که ژان اون رو خیلی خوب می‌شناخت.




پ.ن:
این پارت رو حتی یک بار هم نخوندم تا ببینم چطور از آب در اومده. احتمالا ویرایشش کنم یا یه قسمت تکمیلی براش بنویسم. اگه گنگ و نامفهوم بود ازتون عذر می‌خوام.
با محبت و احترام.
کن.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now