قسمت هفتاد

196 50 8
                                    

وقتی ییبو چشم‌هاش رو باز کرد،تمام سرو صداها محو شده بود.
به نظر می‌رسید حالا در جای امنی قرار داشت. از وضعیت بدنش این‌طور استنباط می‌کرد که دیگه به صندلی زنجیر نشده بود. حالا روی تختی دراز کشیده و صدایی شبیه به تیک تیک نوعی دستگاه رو کنار خودش می‌شنید.
داخل یک بیمارستان بود.
به سختی سرش رو چرخوند و به اطراف خیره شد. گردنش با کوچکترین حرکتی تیر می‌کشید. اتاق تاریک بود. به نظر می‌رسید ساعتی از نیمه شب گذشته بود. هیکل آشنایی کنارش روی یک صندلی به خواب رفته بود. نگاه ییبو از روی موهای لخت و مشکی رنگی که روی صورت مهتاب رنگش ریخته بود پایین رفت، و با رسیدن روی دست‌های دستکش پوشش متوقف شد. دستکش های چرمی مشکی رنگ آشنا،دستکش‌هایی که اون رو به یاد خونه،جایی که بهش تعلق داشت می‌انداخت.
برای لحظه‌ی کوتاهی همه چیز در نظرش محو شد. انگار در اتاق خودش بود. روی تخت خواب خودش، و شخصی که دوستش داشت کنارش روی صندلی به‌خواب رفته بود. انگار هیچ‌کدوم از اتفاقاتی که در ذهنش جریان داشت،تمام دردی که کشیده بود،خون و فریاد‌ها،همگی چیزی جز یک خواب بد نبوده و در واقعیت رخ نداده بود.
اما قبل از این‌که بتونه بیشتر در تخیلات دوست‌داشتنیش غرق بشه،تشنگی رشته تمام افکارش رو پاره کرد. لب‌‎هاش خشک شده بود و گلوش می‌سوخت. اسمی که تمام این مدت بین لب‌هاش حبس شده بود با فشاری که تشنگی بهش می‌آورد،از بند لب‌ و دهان آزاد شد"ژان...ژان..."
مردی که روی صندلی به خواب رفته بود،یکدفعه از جا پرید. حتی در تاریکی اتاق هم،ییبو می‌تونست به وضوح نگاه حیرت‌زده‌ی مرد رو از پشت چشم‌های درخشانش ببینه،انگار صحنه‌ای که مقابلش در جریان بود رو باور نداشت.
"تو...تو به هوش اومدی؟!"
اون صدای آشنا مثل موجی تمام درد رو شست و در خودش حل کرد. وانگ ییبو نمی‌تونست منکر این واقعیت بشه که در گوشه‌ای از ذهنش احتمال می‌داد ممکنه هرگز دوباره این صدا رو نشنوه،که دیگه هیچ‌وقت نتونه به این چشم‌های شرقی زیبا که همیشه رد اشکی پشت اون‌ها می‌درخشید نگاه کنه. و حالا،حالا که دوباره مقابل صاحب این زیبایی قرار گرفته بود شعفی ناشناخته قلبش رو پر کرد. کلمات زیادی برای بیرون ریختن پشت لب‌های ییبو صف کشیده بود،اما تنها صدای خشک و بی‌جونی از گلوش بیرون رفت"تشنمه."
مرد بزرگ‌تر از روی صندلی پایین پرید. به سرعت خودش رو به یخچال کوچکی که در سمت دیگه‌ی تخت ییبو قرار داشت رسوند. بطری آبی رو بیرون کشید و بعد،یک لیوان را تا نصفه از آب سرد پر کرد. رو به ییبو پرسید"می‌تونی سرت رو بلند کنی؟" و بدون این‌که منتظر جواب از طرف ییبو باشه،انگار که داشت با خودش صحبت می‌کرد ادامه داد"نه نه. چه احمقیم. معلومه که نمی‌تونی."
ییبو نمی‌دونست که مرد از چه راهی موفق شد در اون تاریکی قاشقی رو پیدا کنه و توسط اون،بهش آب بده. تنها این رو می‌دونست که دست‌های مرد موقع آب دادن بهش بطرز غیر قابل کنترلی می‌لرزید،به‌طوری که دو بار آب از قاشق روی لباس ییبو ریخت.
وقتی بالاخره موفق شد به لب‌های خشک ییبو آب برسونه، قاشق کذایی و لیوان رو کنار گذاشت. حالا صندلیش رو کاملا مماس به تخت ییبو قرار داده بود. دست لرزانش رو روی صورت باند پیچی شده‌ی ییبو گذاشت و پرسید"حالت بهتره؟ منو می‌شناسی؟"
لمس این دست دستکش پوش برای ییبو ،گرم،لطیف و خوشایند بود. به آرومی جواب داد"البته که می‌شناسم. تو شیائو ژانی."
مکث کرد، و بعد به آرومی گفت"تو خدای منی."
رد اشک پشت چشم‌های ژان لرزید.دست ییبو رو که برای لمس کردنش بالا اومده بود بین هر دو دستش گرفت و بوسید"آره. منم. ژان. من همینجام. همینجام ییبو."
"نزدیک‌تر...بیا...بیا نزدیک‌تر..."
ژان صورتش رو جلو برد و پیشونیش رو روی پیشونی ییبو گذاشت"من اینجام. ببین. همینجا. نزدیک تو."
"دلم برات تنگ شده بود."
گرمی اشک‌های ژان رو روی صورت خودش احساس می‌کرد. سرش رو بالا کشید و هر دو چشم ژان رو بوسید"راستشو بخوای، فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمت."
"منم به این فکر کرده بودم." ژان گفت و سرش رو عقب کشید . نگاهش رو از ییبو گرفت. ییبو صداش رو می‌شنید که با خودش زمزمه می‌کرد"اگه فقط یه ساعت دیرتر رسیده بودم... چند دقیقه...لعنتی...اگه چند دقیقه دیرتر رسیده بودم...ممکن بود هیچ‌وقت نبینمت. ممکن بود دیگه هیچ‌وقت نبینمت..."
چشم‌های مرد جوان که حالا به تاریکی اتاق عادت کرده بود،می‌دید که شانه‌های ژان چطور از شدت استرس و فشار می‌لرزید. دست راستش رو جلو برد"عزیزم..."
ژان موهاش رو چنگ زده بود. سرش رو بلند نمی‌کرد"اگه نرسیده بودم...اگه نرسیده بودم چه بلایی سرت اومده بود؟"
"حالا که رسیدی."ییبو لبخند زد. دستش رو روی زانوی ژان گذاشت و با ملایمت گفت"ژان. بهم نگاه کن."
ژان سرش رو بلند کرد. برای مدتی طولانی به چشم‌هایی که بیشتر از هر چیزی در دنیا به اون‌ها علاقه داشت خیره شد. هر بار به این چشم‌ها نگاه می‌کرد ،آشوبی که در قلبش جریان داشت آرام می‌گرفت. هر بار به این چشم‌ها نگاه می‌کرد تمام رنج هستی برای شیائو ژان قابل تحمل به نظر می‌رسید. شاید برای همین بود که در تمام این مدت که از ییبو دور بود،احساس می‌کرد چیزی به خرد شدنش باقی نمونده بود،چون منبع الهام،منبع قدرت و شجاعتش رو از دست داده بود.
سکوتی دلچسب بین دو مرد حکم فرما شد. سکوتی که در اون چشم‌ها بلندتر از هر صدا و هر کلامی صحبت می‌کرد. ییبو با فراغ بال،یک دل سیر صورت مرد موردعلاقش رو در تاریکی تماشا کرد و به نظرش رسید که هیچ‌وقت این صورت زیبا رو به این روشنی ندیده بود.
ژان کسی بود که سکوت رو شکست"اگه بخوای می‌تونم چراغو روشن کنم."
ییبو سرش رو به آرومی تکون داد"لازم نیست. همین‌طوری خوبه."
"درد داری؟"صدای ژان مملو از لطافت،توام با نگرانی بود. لحنی که ییبو عاشق شنیدنش بود،وقتی خطاب به خودش و از بین لب‌های این مرد بیرون می‌اومد.
"چیزی نیست که از پس تحملش برنیام."و بعد پرسید"چه اتفاقی افتاد؟ برای نیک و بقیه؟"
صورت ژان برای لحظه‌ای حالت محبت‌آمیزش رو از دست داد. حالتی که حرف‌های زیادی پشت خودش داشت و ییبو مشتاق شنیدن اون‌ها بود. با این‌حال، ژان خیلی سریع تسلط خودش رو به دست آورد. لبخندی زد و به آرومی موهای ییبو رو از روی صورتش کنار زد"چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی. به همشون رسیدگی شده. هر کسی که تو این ماجرا بود،تاوان کارش رو پس داده ییبو."
"که این‌طور..."ییبو زیر لب زمزمه کرد. گفت"دستاتو بده بهم. قبلش دستکشاتو در بیار."
ژان دستکش‌هاش رو در آورد. اون‌ها رو روی میز کنار تخت ییبو گذاشت و بعد هر دو دستش رو سمت دست‌های ییبو دراز کرد. انگشت‌‌های ییبو دور دست‌های پینه بسته‌ی ژان حلقه شد. اون‌ها رو سمت لب‌هاش برد و کف هر دو دست ژان رو بوسید.
"وقتی تو اون انبار بودم، هر بار که تحمل شکنجه‌ها برام سخت می‌شد فکرم سمت بچگی تو می‌رفت."  ییبو شمرده شمرده حرف می‌زد"نمی‌دونم چرا،اما مدام به تو فکر می‌کردم. به بچگیت،به چیزی که از سر گذرونده بودی." دست ژان رو روی قلب خودش گذاشت.
"به کاری که جائه سوک باهات کرده بود فکر می‌کردم، و به دستات. به کاری که با دستات کرده بود فکر می‌کردم و بوی پوست و گوشت سوخته رو تو ریه‌های خودم حس می‌کردم. دوباره و دوباره به تو فکر می‌کردم. به این‌که تو چقدر برای تحمل تمام اونا کوچیک بودی..." دست ژان رو روی لب‌هاش برگردوند. پشت و کف هر دو دستش رو غرق بوسه کرد"چیزی که از سر گذروندی... نمی‌تونستم این فکر رو از سرم بیرون کنم. نمی‌تونستم دردی که تو کشیدی از سرم بیرون کنم و فکر می‌کنم این برای من خیلی دردناک‌تر از چیزی بود که خودم گذرونده بودم. تو بهم قدرت می‌دادی که تحملش کنم."
ژان لبخند زد. خم شد و بوسه‌ای روی پیشونی ییبو زد"بهتره نگران وضعیت خودت باشی بچه‌جون."
"حال من خوبه." دست ژان رو برداشت و روی لب‌های خودش گذاشت"می‌دونستم میای. لبام به نیک می‌گفت تو نمیای و قلبم می‌دونست تو میای."
"بهت گفته بودم میام."ژان سرش رو کج کرده و با لبخند به ییبو خیره شده بود.
ییبو جواب داد"یادم بود." و بعد به آرومی زمزمه کرد"اگه دست یکی از اون آشغالا می‌افتادی،برای نجاتت می‌اومدم. تا هر کجا که لازم باشه بخاطر تو پیش میرم."
ژان جملات خودش رو از بین لب‌های ییبو می‌شنید. و از این‌که معشوقش حرف‌هایی که بهش زده بود رو فراموش نکرده بود خوشحال شد"نمی‌تونستم اجازه بدم تنهام بذاری."
"می‌دونی که هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم." مکث کوتاهی کرد و بعد با صدای آرومی اضافه کرد"من قول دادم ازت محافظت کنم."
ژان نفسش رو بیرون فرستاد،و این احساس رو داشت که تمام خستگی این مدت رو هم همراه اون نفس از بدنش بیرون ریخت. بعد به صندلی تکیه داد. نگاه پشت چشم‌هاش غمگین بود"یک هفته بیهوش بودی. دکترا می‌گفتن کمای موقت یا چنین چیزیه و ممکنه برگردی." با استیصال دستی روی صورت خودش کشید. ییبو برای دیدن آثار خستگی روی بند بند وجود شیائو ژان،نیازی به چراغ نداشت. همه چیز حتی در این تاریکی هم مشخص بود"یه هفته...یه هفته بین مرگ و زندگی بودی و تنها کاری که از من بر می‌اومد این بود که کنار تختت زانو بزنم،دعا کنم،گریه کنم،اسمتو صدا بزنم و امیدوار باشم که بالاخره تو بهم جواب بدی." با خستگی خندید"هیچ‌وقت دوباره این کارو با من نکن،ییبو."
***
صدایی در تاریکی با ییبو حرف می‌زد. صدایی که شباهتی به صدای گرم و آرامش‌بخش ژان نداشت. صدایی سرد،مور مور کننده و نافذ،صدایی که استخوان‌های ییبو رو به لرزه در می‌آورد.
"بیدار شو و بهم نگاه کن،ییبو.
می‌دونم که صدای من رو می‌شنوی. پس خوب گوش کن. به حرف‌هایی که بهت می‌زنم گوش کن ییبو.
مدت زیادی از آخرین باری که پدرت رو دیدم گذشته، و بیشتر از اون،از زمانی که مادر تو رو ملاقات کردم. خیلی جالب نیست؟ آدم‌ها هیچ‌وقت همدیگه رو گم نمی‌کنن. اونا فقط از هم دور می‌شن،و بعد،درست زمانی که فکرش رو هم نمی‌کنن دوباره به هم برمی‌گردن.
از روزی که دیدمت به این شک کردم که تو باید پسر همون مرد باشی. شباهت ظاهری تو و پدرت با هم غیرقابل انکاره.اما این چیزی نیست که منو شوکه کرد. چیزی که بیشتر از همه باعث حیرتم شد مادر تو بود،جوان. مادرت. مادر لعنتی تو.
هر بار که بهش فکر می‌کنم بیشتر غرق حیرت و تحسین می‌شم. از این‌که اون زن چطور تونست در تمام این مدت،تمام این سال‌ها خودش، تو و همسرش رو از من مخفی کنه. از منی که تمام چین رو به دنبال شما وجب به وجب گشته بودم.
صدامو می‌شنوی؟ بهم گوش میدی؟
خوب گوشاتو باز کن پسر...مادر تو یک چشم من رو ازم گرفت. زخمی که روی صورت منه یادگاری چاقوی اون زنه. ولی مهم تر از چشم،مادر تو یه شخص مهم رو ازم گرفت. اونو ازم دزدید. و بخاطر همین اجازه میدم تو زنده بمونی. تو کلید من برای رسیدن به مادرت، و گمشده‌ی منی. و وقتی زمان تسویه حساب برسه،مطمئن باش که نه تو و نه مادرت،هیچ‌کدوم نمی‌تونین از چنگ من فرار کنید. این بار دیگه نه. نه تا زمانی که من به اون شخص برسم.
حرف‌های منو خوب به خاطر بسپار. پیغام من رو به مادرت برسون و برای روزی که گلوله‌ها سینت رو سوراخ سوراخ می‌کنن آماده باش.
حالا،تا اون موقع استراحت کن. تا زمانی که دوباره همدیگه رو ببینیم،مامور وانگ ییبو. پسر دای یو."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant