شیائو جون فنگ به ندرت احساساتش رو در صورتش نشون میداد.
شاید یکی از بزرگترین مهارتهای این مرد، مخفی کردن احساس واقعیش پشت نقابی از سردی و بیتفاوتی بود. مهارتی که پسرخواندهی ناخلفش هم اون رو تمام و کمال به ارث برده بود.
بعد از شنیدن خبر مرگ پارک جائه سوک هم، نه خشمگین شد و نه چیزی رو شکست. با وجود اینکه یکی از بزرگترین هم پیمانان خودش رو از دست داده بود، اما اجازه نداد چیزی از حالت خشمی که با شنیدن این خبر بهش دست داده بود در چهرش بروز کنه.
نیم ساعت به شروع جلسهای که به مناسبت مرگ پارک جائه سوک ترتیب داده بود، باقی مونده بود. قدم زدن در عمارت رو از سر گرفت. عمارتی که تک تک آجرهای اون، شاهد ریخته شدن خونهایی زیاد و فساد گسترده بودند. پولهای سنگینی که جا به جا میشد، بدنهایی که مثل شبح در اون حرکت میکردند، خندههای از سر مستی و اشکهایی دروغین و سرد. دیوارهایی که همه چیز رو دیده و تمام جرئیات رو در خودشون ضبط کرده بودند. خاطراتی که همگی در ذهن شیائو جون فنگ زنده بود، چیزهای که هیچکس به جز خودش، اطلاعی از اونها نداشت.
این عمارت شاهد همه چیز بود، دوران قبل از شیائو جون فنگ، دوران شیائوی کبیر. کودکی جون فنگ و زندگی خانوادگی همیشه عذاب آورشون. فرزندان خانواده شیائو حق استفاده از تحصیلات همگانی رو نداشتن. درست مثل فرزندان سایر خانوادههای مافیایی، اونها محکوم به درس خواندن در تنهایی و انزوا بودند.
حفظ هویت خانوادگی از هر چیزی مهمتر بود. دوست و همکلاسی در چنین خانوادههایی مفهومی نداشت. هر شخصی که بیرون از دیوارهای بلند این عمارت زندگی میکرد یک دشمن بالقوه محسوب میشد. از کجا معلوم پسر بچهای که همراهش سر یک کلاس نشسته، فرزند یک پلیس نباشه که منتظره تا با استفاده از تو، کل خانواده رو پیدا کنه و همه رو پای چوبهی دار بفرسته؟
این یکی از هزاران داستانی بود که توسط شیائوی بزرگ برای فرزندان و اعضای خانوادش تعریف میشد. گفته میشد حتی در زمانهای دور، برای پاکیزه نگه داشتن خون، از ازدواج با اشخاص بیرون از خانواده جلوگیری میشد. ازدواج برادرها و خواهرها با هم امری مرسوم و پذیرفته شده بود و این رسم غلط تا جایی ادامه پیدا کرد که جز فرزندان با مشکلات و ناهنجاریهای ژنتیکی عدیده، چیز دیگهای نصیب خاندان نشد.
و بعد، این رسم منسوخ شد. اما همچنان، شرکای زندگی افراد خانوادهی شیائو با دقت و حساسیت زیادی انتخاب میشدند. همگی اونها از بین اصیل زادهها، با ویژگیهای خاص چیده میشدند. عشق و محبت بین چنین افرادی بی معنا بود. هدف ازداوج کردن، تنها تمدید نسل بود و بس. هیچ کس به فکر چیز دیگهای نبود. هیچ عشقی بین اعضای چنین خانوادههایی جریان نداشت. تمام احساسات و عواطف رقیق انسانی، چیزی جز تعاریفی بچگانه در کتابها نبودند.
سالها وضع به همین شکل گذشته بود، تا اینکه دختر یکی از اصیلزادهها برای برادر بزرگتر جون فنگ انتخاب شد. دختری که جون فنگ قصد داشت اون رو به همسری خودش در بیاره و از سالهایی دور، از زمانی که اون رو شناخته بود، نسبت بهش کشش و علاقهی خاصی رو درون خودش احساس میکرد.
اما روزگار همیشه بر وفق مراد پسران دوم نمیچرخه. تنها یک شاه و تنها یک تخت پادشاهی وجود داره و دو شاهزاده هرگز نمیتونن بطور همزمان بر یک کشور حکومت کنن.
جون فنگ شاهزادهی نامحبوب بود.
جایی در امپراطوری برای پسر دوم وجود نداشت. نقش اون صرفا حمایت از شاهزادهی بزرگتر بود. گردن نهادن به خواستههای پسری که تنها یک سال زودتر از اون قدم به این دنیا گذاشته بود و این تنها نقطهی قوتش محسوب میشد. بهترین هر چیز، به پسر اول و وارث تاج و تخت شیائو تعلق داشت. کسی که قرار بود بعد از پدر خانواده رو بچرخونه و بعد از مرگش هم، پسرش وارث این سلطنت میشد.
اما حالا که جون فنگ در تالار مرمرین و بزرگ عمارت قدم میزد، هیچ اثری از خاطرات تلخ گذشته باقی نمونده بود. نه پدرش، نه برادرش و نه پسر لعنتی برادرش که قرار بود تمام این ثروت و موقعیت رو از آن خودش کنه، اثری از هچکدومشون دیده نمیشد.
جون فنگ تنها بود. تنها در کاخ بزرگ آرزوهاش قدم میزد و نگاهش رو از دیوارها میدزدید تا رد خونی که روی اونها نشسته بود رو نبینه. خون خانوادش، و خون تمام کسانی که برای رسیدن به این جایگاه، زیر پا ریخته بود.
در انتهای راهروی مرمرین، مکانی که شبانه روز توسط زبدهترین نگهبانان کاخ محافظت میشد، اتاقی در بسته وجود داشت. طرح دستگیرههای این اتاق، قلب یک گل سرخ بود. دستگیرههایی که فقط انگشتان سرد و بلند شیائو جون فنگ، اجازهی لمس و باز کردن اون رو داشت.
جون فنگ برای لحظهای مقابل در بزرگ ایستاد. بی توجه به تعظیم و ادای احترامی که نگهبانان با دیدنش به جا آورده بودند، مدتی به در بسته خیره شد.
اون گل سرخی رو در قفس نگه میداشت. گل سرخی که موفق نشده بود دستهای خونینش رو با پرپر کردن گلبرگهای اون پاک کنه.
دستش رو به دستگیره برد و در رو باز کرد. برخلاف راهروی روشن، در این اتاق، چراغی روشن نبود. تنها نوری که به درون اتاق میتابید، نور ضعیف صبحگاهی بود که از پنجرههای حصار کشیده شده، موفق به فرار از پردههای آبی رنگ و ضخیم شده و مساحت کوچکی از اتاق رو روشن میکرد.
دقیقا جایی که بوم نقاشی بزرگی گذاشته شده بود.
جون فنگ با قدمهای بلند سمت بوم رفت. صدای برخورد پاشنهی کفشهاش با مرمری که اتاق رو فرش کرده بود، تنها صدایی بود که سکوت رو میشکست.
پشت بوم، زنی با موهای مشکی و بلند نشسته بود. لباس سفید نازکی به تن داشت، در حالیکه موهای لخت و بلندش رو روی شانههاش رها کرده و با نگاهی خالی و خیره، نقاشی میکشید. صورتش رنگ پریده و لبهاش کبود بود. به نظر میرسید تمام آثار حیات داشت به آرامی از بدن زن جوان رخت میبست.
جون فنگ ، با دستهایی که پشت کمرش قلاب شده بود پشت سر هوا ایستاد و به تابلو خیره شد. دستهای هوا ناخودآگاه و تقریبا غیرارادی روی بوم حرکت میکرد. مضمون نقاشی روی بوم، زنی بود که با دستهایی از هم باز شده، وسط یک دشت ایستاده بود.
به نظر میرسید زن در تصویر، لحظهای قبل از معشوقش جدا شده بود و حالا با دستهایی از هم باز شده، به دنبال دوباره در آغوش گرفتن اون شخص میگشت. اما هیچوقت اثری از معشوقش در تابلوهای دیده نمیشد. فقط تصویر یک زن بود، با دستهایی باز شده از هم و در انتظار برای به آغوش کشیدن کسی که وجود خارجی نداشت.
نکتهی دیگهای در مورد این تابلو وجود داشت که دیدنش رو برای شیائو جون فنگ غیرقابل تحمل میکرد. و اون هم این بود که زن در تصویر، صورت نداشت.
هوا همیشه این شخصیت رو بدون چهره به تصویر میکشید. تمام قسمتهای با جزئیات و استادانه طراحی میشدند. موهای بلند زن که در باد میرقصید، کت چرمی که به تن داشت و بند بند و مفاصل انگشتهایی که در انتظار به آغوش کشیدن کسی، ایستاده بودند. حتی ابرها، دشت و زمین همگی با جزئیات طراحی میشدند.
اما هرگز صورتی وجود نداشت. هوا در تمام طرحها، این زن رو بدون صورت میکشید. جایی که گردی صورت قرار داشت، همیشه خالی و سفید بود.
جون فنگ دستهاش رو روی شانههای نحیف زن گذاشت. میتونست سردی پوست هوا رو از زیر پیراهن نازکی که به تن کرده بود احساس کنه. با لحن بیتفاوت همیشگی پرسید"داری کی رو نقاشی میکنی، هوا؟"
زن برای لحظهای دست از کار کشید. قلم مو و پالت رنگ رو روی زانوهاش گذاشت و سرش رو کمی به عقب برگردوند. پشت چشمهاش همچنان نگاه خالی و سردی بود که دیدنش جون فنگ رو آزار میداد. شاید چون زمانی جون فنگ این چشمها رو سرشار از زندگی دیده بود.
"نمیدونم، سرورم. نمیتونم چهرهی این زن رو به یاد بیارم."
انگشتهای جون فنگ به آرومی در طی گردن ظریف هوا بالا میرفت"نمیتونی چهرش رو به یاد بیاری؟ پس چطور هر چیز دیگهای رو در موردش تو ذهنت داری؟"
هوا لبخندی زد و گردنش رو کج کرد. با صدایی که به سختی شنیده میشد جواب داد"این خیلی عجیبه سرورم؟"
"اینطور نیست."جون فنگ گفت و دستهاش رو عقب کشید. قلم مو و پالت رنگ رو از روی زانوهای هوا برداشت و اونها رو سمت میزی که نزدیک بوم قرار گرفته بود برد"بلند شو، باید استراحت کنی."
هوا نگاهی به تابلوی مقابلش انداخت. زیر لب گفت"نقاشی من هنوز تموم نشده سرورم."
"تا همینجا کافیه." جون فنگ سمت صندلیای رفت که زن روی اون نشسته بود. دستهاش رو دور بدن هوا حلقه کرد و بدن سبکش رو از روی صندلی برداشت"نباید خودت رو با نقاشی کشیدن خسته کنی."
"من خسته نیستم."
لبخند ریزی روی لبهای جون فنگ نشست. موهای مشکی رنگی که روی صورت رنگ پریدهی زن نشسته بود رو کنار زد"خوشحالم که اینو میشنوم. اما باید استراحت کنی."
هوا تیزی آشنایی رو روی گردنش حس کرد. و بعد مایع خنکی در رگهاش جاری شد.مایعی که تمام خستگیها و تاریکی رو به عقب میفرستاد. همه چیز رو کنار میزد و هوا رو درون رویایی شیرین میبرد. رویایی که در اون، منتظر زنی با دستهایی باز ایستاده بود.
جون فنگ بدن سرد زن رو روی تخت بزرگی که در گوشهی اتاق قرار داشت خوابوند. پتوی نازکی رو روی بدنش کشید و برای مدتی طولانی به چهرهی هوا نگاه کرد. چهرهای که زمانی شاداب بود و از طراوت برق میزد، حالا رنجور و بیمار شده بود.
وقتی که بالاخره نگاهش رو از هوا گرفت، سمت تابلوی نقاشی رفت. اون رو از روی سه پایه برداشت و نگاهی به زن بدون صورت انداخت. جون فنگ از این زن نفرت داشت. نفرتی عمیق و خاموش، که هرگز چیزی از اون رو به زبان نمیآورد، اما به خودش قول داده بود که به محض پیدا کردن ردی از اون، زندگیش رو به پایان برسونه،البته در صورتی که هنوز زنده باشه.
بوم رو همراه خودش به بیرون از اتاق برد. در رو قفل کرد و بوم رو به یکی از نگهبانان جلوی در سپرد"بذارش کنار بقیه."
مرد تعظیم کوتاهی کرد و همراه بوم نقاشی دور شد. جون فنگ با خودش گفت"هزار و بیست و سه."
و همونطور که از اتاق هوا دور میشد، به سرنوشت هزار و بیست و چهارمین بوم نقاشی فکر میکرد، که قرار بود تصویری از یک زن بدون صورت بر روی اون نقش ببنده...
(این قسمت ادامه دارد.)
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Misterio / Suspenso𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...