"فکر نمیکردم دوباره ببینمت!"
دای یو این رو گفت و به دختری که با گونههایی سرخ از خجالت،مقابل در انتظارش رو میکشید خیره شد.
هوا دستهای از موهای مشکی رنگش رو پشت گوشهاش فرستاد. با صدای آرومی جواب داد"بهم گفتن امروز زودتر شیفتتون تموم میشه. واسه همین هم من...من..."
دای یو لبخند زد. سرش رو جلو برد و ادامهی جملهای که هوا موفق به تکمیل کردنش نشده بود رو به از سر گرفت"واسه همین اینجا منتظرم موندی تا برگردم خونه؟"
هوا نگاهش رو به چشمهای درشت و درخشانی که بهش خیره شده بود داد. چشمهای دای یو به اندازهای شفاف بود که هوا از دیدن تصویر خودش داخل اون تیلههای آبنوسی رنگ،حیرت کرد. نگاهش رو دزید و جواب داد"همینطوره."
دای یو خندید. از مقابل هوا کنار رفت و همونطور که در رو باز میکرد گفت"خوشحالم کردی. امروز بابا تا دیر وقت نمیاد خونه،پس اشکال نداره اگه یه نوشیدنی مهمونت کنم؟" در رو باز کرد و سمت هوا برگشت"فقط باید تا حاضر شدن غذا صبر کنی،اگه خیلی گرسنه نیستی."
هوا بی اختیار دست پشت گوشش برد"راستش...من یه کم غذا آوردم." و بستهای که اون رو با پارچهای سرخ رنگ پوشونده و گره زده بود سمت دای یو گرفت.
چشمهای دای یو گرد شد"تو غذا همراه خودت آوردی؟" و قبل از اینکه هوا بتونه جوابی بده،بلند خندید"دخترجون،تو واقعا محشری!"
هوا پشت سر دای یو وارد خونه شد و از اینکه دختر بزرگتر متوجه این نشده بود که چطور تا بناگوش سرخ شده بود،احساس خوشحالی میکرد.
از آخرین باری که اون دو نفر همدیگه رو ملاقات کرده بودند، بیشتر از یک ماه گذشته بود. بعد از اینکه دای یو از خواب بیدار شده بود،هوا رو در اتاقش ندیده بود. تنها یک یادداشت با دستخطی زیبا و ظریف،کنارش گذاشته شده بود
«ازت ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.»
"فکر کردم کار درستی نبود که دفعه پیش قبل از اینکه از خواب بیدار شی رفتم..."هوا این رو گفت،در حالی که به ظرف هاتپاتش خیره شده بود. دای یو گوشتی که مشغول جویدنش بود رو پایین فرستاد. دستی لای موهای کوتاهش کشید و با خنده گفت"آره،واقعا کار درستی نبود!" و بعد ادامه داد"بخاطر عذاب وجدانه که چیزی نمیخوری؟" با نگاهش اشارهای به ظرف غذای دستنخوردهی هوا کرد"حتی دستش نزدی."
هوا لبخند زد. مراقب بود که نگاهش سمت چشمهای داییو نره،چون مطمئن نبود بتونه جلوی چشمهاش رو از خیره شدن به کهکشان سیاهرنگ پشت چشمهای ناجیش بگیره"من خیلی گرسنه نیستم."
"فکر میکردم این غذاها رو آوردی تا باهم بخوریم؟!"
"خب..."هوا موهاش رو پشت گوشش فرستاد و دای یو متوجه شد هر بار که خجالت میکشید دستهاش پشت گوشش میرفت. این عادت شیرینی بود که در این مدت کوتاه متوجهش شده بود و از خودش میپرسید اگه زمان بیشتری رو کنار این دختر،که مثل الههها زیبا بود،سپری کنه چه چیزهای دیگهای رو میتونه کشف کنه.
"خب؟"دای یو یکی از ابروهاش رو بالا داد. نگاهش رو مصرانه به صورت هوا دوخته بود،به این امید که بتونه چشمهای دختر رو روی خودش نگه داره.
"من قبلا تو خونه غذا خوردم."
"ولی الان که سر ظهره؟! پس تو کی غذا خوردی؟" دای یو قصد نداشت بیخیال اذیت کردن هوا بشه. و سرخ و سفید شدن گوشهای دختر از چشمهاش دور نمیموند.
هوا نفسش رو بیرون فرستاد و به آرومی جواب داد"وقتی داشتم غذا میپختم." و نگاهش به آرومی سمت صورت دای یو بالا رفت. اون چشمها...اون چشمهای درشت و تیره طوری بهش خیره شده بود که انگار اعماق روح هوا رو ،برهنه و عریان میدید. و هوا خودش رو در برابر این نگاه کاملا بیدفاع احساس میکرد.
دای یو نگاهش رو پایین انداخت"خب...باید بگم خیلی خوشمزست. ازت ممنونم." لقمهی دیگهای برداشت و گفت"اگه مامان هنوز زنده بود زندگیمون یه کم نظم میگرفت،ولی خب من و پدر معمولا تا دیروقت سرکاریم. شیفتامون هیچوقت با هم یه جا نمیافتن. واسه همین هر موقع خونهام،البته اگه خستگی بهم مجال بده،یه چیزی درست میکنم و یه قسمتشو میذارم تو فریزر." خندهی خجالت زدهای از بین لبهاش بیرون رفت"بابا مجبوره غذاهای یخ زده بخوره، حتی وقتی گرمشون میکنی هم دیگه اون مزه قبلی رو ندارن."
دستی روی دست مشتشدهاش نشست. چشمهاش روی دست سفید و ظریف هوا ثابت موند. در مقایسه با دستهای زمخت و بزرگ خودش که خیلی وقت بود ظرافت از روی اونها رخت بسته بود،دستهای هوا بهشتی به نظر میرسید. همه چیز در مورد این دختر درست مثل معنای اسمش،سرشار از لطافت بود. انگار هوا از بطن الههای باستانی زاده شده و قدم به این دنیا گذاشته بود. موهای بلندش به سیاهی شب بود و پوستش مثل برف،سفید. همه چیز در صورتش در تقارن کامل بود و حتی یک قسمت از ظاهرش در تعارض با بخش دیگه قرار نداشت. دای یو با خودش فکر کرد:این دختری بود که پدرم همیشه آرزوش رو میکرد.
در مقایسه با هوا،ظرافت چندانی در خودش نمیدید. کار کردن بعنوان نیروی پلیس،انجام عملیاتهای طاقت فرسا و گشتهای شبانه،زندگی در محیطی خشن که با مردهایی فولادین در اطراف خودش احاطه شده بود،هر چیزی که نشانی از ظرافت داشت رو از وجود دای یو زدوده بود. پدرش تعریف میکرد که از بچگی موهاش رو کوتاه نگه میداشت. وقتی نوجوان بود یک بار ماشین مخصوص ریشتراشی پدرش رو برداشته و سرش رو از ته تراشیده بود،فقط چون هوا گرم بود و دای یو نمیتونست گرمایی که موهاش روی سرش ایجاد میکرد رو تحمل کنه. برای دختری مثل اون که در چنین شرایطی بزرگ شده بود،اخت شدن با محیط خشن دایره پلیس خیلی سخت نبود، و شاید این یکی دیگه از دلایلی بود که به دای یو در تبدیل شدن به این مامور قابل،کمک شایانی میکرد.
هوا سکوت رو شکست. لبخند شیرینی روی لبهای سرخش نشسته بود"مطمئنم برات خیلی سخت بوده،اینکه بدون مادر زندگی کنی."
نگاه دای یو بهش دوخته شده بود،مثل شوالیهای که به ملکهی خودش نگاه میکرد،و میدونست میتونه هر کاری برای این دختر انجام بده. حالا که هوا مقابلش نشسته بود،دای یو خیلی خوب میفهمید اون حس بدی که در این یک ماه قلبش رو چنگ زده،باعث شده بود گلوش مدام خشک بشه و شبها نتونه راحت بخوابه و مدام به پهلو غلت بخوره،دلتنگی بود. دلش برای دوباره دیدن هوا تنگ شده بود. برای دیدن دختری که الان رو به روش نشسته و دستش رو به دست گرفته بود.
به سختی خندید،خندهای که بیشتر شبیه به خرخر کردن بود"نه...دیگه بهش عادت کردم..." بدون اینکه دستش رو از زیر دست هوا عقب بکشه جواب داد"مامان وقتی خیلی کوچیک بودم مرد."مکث کوتاهی کرد و بعد با صدای آرومی گفت"سرطان."
هوا چیزی نگفت. در عوض دست دای یو رو محکمتر فشار داد و امیدوار بود این فشار،بتونه تمام چیزی که در قلبش میگذشت و جرئت به زبون آوردنش رو نداشت،به دای یو برسونه.
دای یو سرش رو بلند کرد. لبخندی زد و سرش رو تکون داد"من خوبم. خیلی وقت از این ماجرا میگذره. من و بابا هر هفته میریم بهش سر بزنیم." و بعد خندید"فکر میکنم اگه زنده بود منو بابت اینکه چرا هنوز ازدواج نکردم سرزنش میکرد!"
با شنیدن این حرف سایهای روی صورت هوا افتاد. چیزی بود شبیه به غم،که البته هوا خیلی سریع اون رو پشت لبخندش مخفی کرد"فکر میکنم همینطور میشد."
دای یو خندید. دست هوا رو بین دست بزرگ خودش گرفت و همونطور که انگشتهاش رو روی پوست شیری رنگ دختر میکشید پرسید"خب،از تو چخبر؟ یادمه آخرین بار از دست خانوادت فرار کرده بودی. اون قضیه حل شد؟"
هوا سری تکون داد. زیر لب گفت"بله،همه چی درست شد."
"یعنی مطمئن باشم که نمیخوای دوباره از خونه فرار کنی؟"
"اوهوم." هوا ساکت شد. معذب به نظر میرسید و دای یو از اینکه با سوال کردن در مورد خانواده، دختر رو در چنین وضعیتی قرار داده بود،در دل لعنتی نثار خودش کرد.
بدون ول کردن دست هوا گفت"میدونی،هر موقع که بخوای میتونی بیای اینجا."
چیزی پشت چشمهای هوا درخشید"واقعا؟واقعا میتونم بیام پیش شما؟!"
دای یو با خودش فکر کرد:لعنتی،واقعا لازمه وقتی خوشحالی اینقدر خوشگل باشی؟ گلوش رو صاف کرد و جواب داد"منظورم این بود که...خب...آره؟ یعنی چرا که نه؟ هر موقع که خواستـ..." قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه،هوا خودش رو بین دستهای دای یو انداخته بود،در حالی که هنوز دستش رو در دست گرفته بود"خیلی ازت ممنونم."
دای یو دست آزادش رو دور کمر دختر حلقه کرد و سرش رو بین خرمن موهای مشکی رنگش برد. نفس عمیقی کشید و عطری که شبیه گل رز بود و از تمام وجود هوا ساطع میشد رو درون ریههای خودش کشید. با خودش در مورد تنهایی و بیپناهی هوا فکر میکرد. به این که چطور پیشنهادی به این سادگی،باعث ایجاد چنان خوشحالی و مسرتی در وجود دختر شده بود،و به اینکه داشتن یک پناهگاه،جایی که در اون احساس امنیت کنه،چقدر برای هوا نیاز بود.
هیچکدوم نمیدونست که چند دقیقه بین دستهای همدیگه، چسبیده به بدن هم باقی موندند. دای یو ضربان بلند قلب هوا رو روی پوست سینهی خودش احساس میکرد. تمام بدن هوا داغ بود، انگار خورشید رو در آغوش گرفته بود. و دای یو متوجه شد چقدر این گرما رو دوست داشت،که قلب سردش چقدر نیاز به گرمایی از این جنس داشت.
صدای بوقی که از بیرون اومد،باعث شد هوا به تندی خودش رو عقب بکشه. از نگاه کردن به چشمهای دای یو طفره میرفت. زیر لب گفت"من...من دیگه باید برم."
دای یو هر دو دستش رو پشت کمر باریک هوا فرستاد. بدنش رو محکم چسبیده بود"کجا؟ کجا میخوای بری؟"
وقتی جوابی از هوا نشنید،با تحکم گفت"بهم نگاه کن!"
هوا نگاهش رو بالا برد. حالا کاملا در آغوش دای یو و روی پاهاش نشسته بود. دای یو این بار با ملایمت بیشتری تکرار کرد"کجا میخوای بری؟"
"باید برگردم خونه." هوا آروم حرف میزد،انگار میترسید کسی که بیرون در منتظرش ایستاده بود بتونه صداش رو بشنوه"اومدن دنبالم. من...من باید برگردم خونه..."
"هوا...هوا..."دای یو صداش میزد. نگاه بیتابش در تمام صورت هوا میچرخید،نگاهی که ضربان قلب هوا رو بطرز خطرناکی بالا میبرد"دوباره میبینمت؟ دوباره برمیگردی؟"
هوا جواب نداد. در عوض صورت دای یو رو بین دو دست گرفت و قبل از اینکه بهش اجازه بده تا سرش رو عقب بکشه،لبهای دای یو رو بوسید.
***
دای یو از خواب پرید.
چشمهاش در طول اتاق تاریک،به دنبال صورت هوا میگشت.به دنبال لبهایی که چند لحظه قبل لبهاش رو بوسیده بود و به دنبال خورشید گرمی که اون رو در آغوش گرفته بود.
هیچ چیز پیدا نکرد. همه جا در تاریکی و سرما فرو رفته و دای یو دوباره در تنهایی از خواب پریده بود.
نگاهی به اطراف انداخت. به یاد آورد که کجا بود. خانه پدریش،اتاقی که در اون کنار هوا نشسته و غذا میخورد،ظرفهای هات پات و عطر گل رز محو شده بود. اون در بیمارستان بود،روی تختی ناراحت کنار تخت دخترش به خواب رفته بود. حالا که چشمهاش به تاریکی عادت کرده بود،برگشت و به چهره غرق در خواب دخترش خیره شد. سرمی که به دستش وصل بود تا چند دقیقه بعد خالی میشد و باید پرستار شیفت شب رو برای تعویضش صدا میزد.
با خودش فکر کرد:هنوز چند دقیقه فرصت دارم.
از روی تخت پایین رفت. بوسهای روی پیشانی دخترش زد. ژاکتش رو دور خودش پیچید و از اتاق بیرون رفت.
بیرون و در حیاط بیمارستان،هوا خنک بود. شب سایه سیاه خودش رو بر سر تمام شهر پهن کرده بود. هر از گاهی صدای آژیر آمبولانس رو میشنید، و صحبت کادر شیفت شب، نالهی مریضهایی که از شدت درد نمیتونستن شب رو در آرامش بخوابن و همراه مریضهایی که غرولند کنان در طول راهروها قدم زده و دنبال پرستارها میگشتند.
هوا تمام این صداها رو پشت سر گذاشت. در انتهای حیاط،روی نیمکت سرخرنگ محبوبش که حالا به رنگ سیاه دیده میشد،سر و صداها محو میشد. همه چیز در اون نقطه محو میشد.
روی نیمکت نشست . ژاکت رو محکمتر دور بدنش پیچید. چشمهاش رو بست و خنکی شب رو داخل ریههاش کشید. خوابی که میدید چنان واقعی بود که انگار بدن هوا رو هنوز در آغوش گرفته و میتونست عطر بدنش،عطر گل رز رو استشمام کنه. انگار اگه چشمهاش رو میبست و دستهاش رو جلو میبرد میتونست دوباره بدن ظریف دختر موردعلاقش رو بین دستهاش بگیره.
اشک پشت چشمهاش میسوخت. سرش رو بین دستهاش گرفت. بیشتر از بیست سال میگذشت. بیشتر از بیست سال از آخرین باری که هوا رو دیده بود میگذشت. از آخرین باری که اون موهای بلند و مشکی رنگ رو بین انگشتهای خودش گرفته و بدن بینظیر هوا رو کنار خودش داشت گذشته بود. اون ازدواج کرده و صاحب فرزند شده بود. در عملیاتهای دیوانه وار زیادی شرکت کرده بود،پدرش فوت شده و همسرش کشته شده بود،اما تمام حقههایی که زندگی براش رو کرده بود موفق نشده بود دای یو رو وادار به فراموش کردن هوا بکنه. هیچ چیز در تمام جهان نمیتونست عطر گل رز و اون چشمهای درخشان رو از ذهن و قلب دای یو پاک کنه و حالا،خواب اولین بوسهـشون گواهی بر این مسئله بود.
هوا زنده بود...هوا زنده بود...البته که زنده بود. در تمام این سالها حتی یک بار هم ماجرای مرگش رو باور نکرده بود. حتی وقتی چن وو بهش گفت با چشمهای خودش جسد هوا رو دیده بود،حتی وقتی همسرش اقرار کرد هیچ اثری از اون زن در عمارت و تمام خاندان شیائو نیست،باز هم باور نکرده بود. میدونست که هوا حتما زنده بود. قلبش گواهی زنده بودنش رو میداد.
قلبش... قلبش که حتی برای یک لحظه هوا،عشق اولش رو از یاد نبرده بود.
دست سمت جیبش برد. کارتی که مرد ناشناس بهش داده بود رو بیرون کشید و مدتی طولانی اون رو در دست گرفت و بهش خیره شد. روی کارت مقوایی تنها یک شماره نوشته شده بود. هیچ چیز دیگهای نبود. نه اسمی و نه آدرسی. تنها یک شماره. تنها کوره راهی که از طریق اون میتونست،اگه بخت همراهیش میکرد،دوباره هوا رو ببینه.
موبایلش رو به دست گرفت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت یک ربع به سه صبح بود. دستهای دای یو میلرزید. شماره رو گرفت و با تردید به صفحه موبایل خیره شد. نبردی در ذهنش رخ داده بود. هیچوقت فشردن یک دکمه اینقدر سخت نبود. هیچوقت در تمام زندگیش برای برقراری یک تماس،اینطور دو دل نشده بود.
بیخیال زنگ زدن شد. در عوض،پیامی نوشت و اون رو به شماره مرموز فرستاد،به امید اینکه صاحب این خط روز بعد ،بعد از دریافت پیامش باهاش تماس بگیره.
در همین فکر بود که یکدفعه موبایلش زنگ خورد. درست یک دقیقه بعد از اینکه پیام رو فرستاده بود. بیمعطلی جواب داد"بله؟"
صدای آشنای مردی که چند وقت قبل به دیدنش اومده بود از پشت خط پخش شد"خانم،پیام شما به دست من رسید. چه کمکی از من برمیاد؟"
دای یو برای لحظهای سکوت کرد. چشمهاش رو بست. نفس عمیقی کشید و گفت"باید با هم حرف بزنیم. باید شما رو ببینم."
***
"قربان."
یکی از نگهبانها،هایکوان رو که در راهرو قدم میزد صدا کرد. بعد از بازگشت ییبو،هایکوان محافظت از عمارت رو تشدید کرده بود. سعی میکرد همیشه اطراف کتابخانه یا اتاقخواب شیائو ژان حضور داشته باشه تا در صورت لزوم،به موقع خودش رو به اربابش برسونه. این عادتی بود که به سادگی ترک نمیشد. با وجود اینکه در حضور ییبو،ژان نیازی به حضور دائمی هایکوان نداشت،اما لیو هایکوان نمیتونست به اون پسر جوان اعتماد کنه. چیزی در مورد ییبو آزارش میداد. نمیتونست این فکر رو از خودش دور کنه که اون یک مامور امنیتی به شدت خطرناک بود که برای کشتن اربابش و از بین بردن خاندان شیائو به عمارت قدم گذاشته بود. به نظر میرسید شیائو ژان به خوبی از این مسئله آگاه بود،اما کاری در قبال موضوعی به این مهمی انجام نمیداد. اون خودش رو تمام و کمال تسلیم ییبو کرده بود و این وظیفه هایکوان بود که از اربابش در برابر خطری که تهدیدش میکرد،محافظت کنه.
سمت نگهبانی برگشت که صداش زده بود و پرسید"چیزی شده؟"
"قربان،ارباب چنگ به دیدن شما اومدن."
با شنیدن اسم چنگ،هایکوان به سرعت از راهرو رد شد تا خودش رو به در برسونه. پس ژوچنگ به دیدنش اومده بود. در زمانی که ییبو در بیمارستان بستری بود،هایکوان فراغت بیشتری داشت تا به معشوق نامشروع خودش بیشتر سر بزنه. اون کسی بود که محل اختفای ییبو به دست نیک رو به ژان گفت،و همینطور کسی بود که لشکری از بهترین نیروهای خانواده رو برای از بین بردن خاندان لی بسیج کرد و همراه خودش برد. شیائو جون فنگ عادت نداشت دستهای خودش رو در چنین مواردی به خون آلوده کنه. مخصوصا تا زمانی که افرادی مثل ژان و ژوچنگ رو در اختیار خودش داشت،لزومی به نجام این کار نمیدید.
بعد از پاکسازی کامل خاندان لی و متحدین اونها،روابط خصمانهی بین این دو برادرخوانده نسبتا بهتر شده بود. با اینکه هر ژوچنگ هنوز درصدد صدمه زدن به ژان بود،اما از اونجایی که میتونست هایکوان رو در اختیار خودش داشته باشه،فعلا عقب نشینی کرده و آسیب زدن به ژان رو به زمانی بهتر موکول کرده بود.
با دیدن هایکوان،لبخند کشیدهای روی لبهای ژوچنگ نشست"فکر نمیکردم بیدار باشی."
هایکوان دستش رو جلو برد و دست ژوچنگ رو بین دست خودش گرفت"خوش اومدی." سرش رو عقب کشید و زیر نور مخفی سرخرنگ سقف،به چهره ژوچنگ خیره شد. از زمانی که ژوچنگ رو تنها،در اون آپارتمان متعفن در حال تزریق دیده بود تا الان،به نظر میرسید وضعیت ژوچنگ بهتر شده بود. جواب داد"خوابم نمیاومد. شیفت وایسادم." و بعد پرسید"تو چرا بیداری؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"
ژوچنگ شونه بالا انداخت. ژاکتش رو درآورد و اون رو روی دستش گذاشت"خوابم نمیبرد. گفتم بیام یه سر بهت بزنم." مکث کرد. خندید و به چشمهای هایکوان خیره شد"بهرحال بهتر از اینه که تو خونه بمونم و مورفین بزنم،نه؟"
وقتی دید قیافه هایکوان چطور با شنیدن کلمه مورفین در هم رفت،بلند خندید"بیخیال،از اون روز دیگه نکشیدم. وقتی تو پیشم باشی نمیکشم. حالا بیا بریم تو ایوون حرف بزنیم. این عمارت مثل حموم داغه!"
هایکوان همونطور که ژوچنگ رو سمت ایوان بزرگ عمارت هدایت میکرد گفت"سیستم گرمایش دائما روشنه. بخاطر شرایط ارباب روشن نگهش میداریم."
"شرایط ارباب؟! مگه اربابت چشه؟"
هایکوان با طمانینه توضیح داد"بدن ارباب همیشه سرده. پزشک مخصوصشون تاکید کرده که باید تو محیط گرم باشن چون این افت دما برای سلامتیشون خطرناکه."
ژوچنگ سری تکون داد،اما چیزی نگفت. به فکر رفته بود و هایکوان نمیخواست مزاحم چیزی بشه که در سرش جریان داشت.
وقتی به ایوان رسیدن،ژوچنگ خودش رو روی نزدیکترین صندلی انداخت و با لذت هوای خنک شب رو نفس کشید. تمام شهر در سکوت فرو رفته بود. به نظر میرسید اونها تنها کسانی بودند که بیدار بودند. ژوچنگ چشمهاش رو بست و به این فکر کرد که چقدردلش میخواست فقط خودش و هایکوان در این دنیا بودن. بدون مزاحمت افرادی نظیر شیائو جون فنگ،شیائو ژان یا عزیز کردهی خودش ییبو،و بدون حضور هیچ موجود زندهای. آرزو میکرد که ای کاش میتونست چنین لحظهای رو تا ابد با هایکوان شریک باشه و اون رو کنار خودش نگه داره.
"چیزی میل داری که برات بیارم؟ غذا یا نوشیدنی یا هر چیز دیگهای؟"
ژوچنگ سرش رو به طرفین تکون داد"هیچی لازم ندارم."سمت هایکوان برگشت و با چشمهاش اشارهای به صندلیهای خالی کنار خودش کرد"بیا بشین. اومدم خودتو ببینم."
هایکوان یکی از صندلیها رو نزدیکتر کشید و کنار ژوچنگ نشست. دست ژوچنگ رو بین دو دست خودش گرفت و گفت"میخواستم بیام ببینمت. ولی خب ییبو مرخص شد و یه چند روزی معطل شدیم تا برگردیم پکن."
ژوچنگ لبخند زد"میدونم. اشکالی نداره." و بعد پرسید"حال ییبو چطوره؟"
"اون حالش خوبه... یعنی داره بهتر میشه..."هایکوان گفت و نگاهش رو به داخل عمارت داد. ییبو و اربابش در کتابخونه بودند و هایکوان امیدوار بود هیچ اتفاق بدی بینشون نیفته.
ژوچنگ رد نگاه هایکوان رو رگفت و بعد پرسید"مزاحم کارت که نشدم؟"
"نه نه..."هایکوان چشمهاش رو از داخل عمارت برداشت. سمت ژوچنگ برگشت و گفت"بقیه افرادم هستن. مشکلی پیش نمیاد." و بعد رو به ژوچنگ پرسید"ارباب بزرگ...کاریت نداشتن؟"
ژوچنگ با شنیدن اسم ارباب بزرگ رو در هم کشید. نگاهش رو از هایکوان گرفت و به تلخی جواب داد"اون حرومزاده اصلا براش مهم نیست که من زندهام یا مرده. باورش برام سخته که من از تخم اونم. همونطور که مادرم براش مهم نبود و اجازه داد تو بدبختی و تو قسمت خدمتکارا بمیره،منم براش مهم نیستم. از وقتی ییبو زنده و سالم تو دستای ژان افتاده،رابطش با من شکرآب شده. فکر میکنه من عمدا ییبو رو نکشتم و گذاشتم به قدری زنده بمونه که تا اینجا برسه و بالاخره ژان اونو واس خودش قاپ بزنه." آهی کشید و به آسمان شب خیره شد. ادامه داد"تمام اونایی که به اسم ییبو کشتم،تمام اونایی که بخاطر این خانواده کشتم...خون همشون رو دستامه. قیافه تک تکشون رو یادمه. من هیچی رو فراموش نمیکنم. آدم وقتی تو چنین محیطی زندگی میکنه و بزرگ میشه باید وجدانشو خاموش کنه. دلیل اینکه من یا ژان یا کسایی که شبیه ما هستن هنوز عقلمون رو از دست ندادیم اینه. ما وجدانمونو خاموش کردیم. هر موقع از طرف پرد دستوری بهمون رسیده،بی چون و چرا اجرا کردیم. بزن! زدیم. بکش! کشتیم. غارت کن! غارت کردیم. بسوزون! سوزوندیم. و همهی اینا رو با قلب مرده انجام دادیم. حداقل من که اینطور انجامش دادم."
سمت هایکوان برگشت. گفت"من باید ییبو رو میکشتم. من حتی کنار ژان اومدم و بهش گفتم بهتره مراقب بردهای که خریده باشه،چون من و افرادم هیمشه منتظر این فرصتیم که شر اونو کم کنیم. چون این چیزی بود که پدر ازم خواسته بود." مکث کرد. آهی کشید و به دستش که بین دستهای هایکوان بود خیره شد"حالا منو ببین. من کسی بودم که به ژان محل زندانی شدن ییبو رو گفتم و همراهش رفتم تا خانواده لی،که یکی از عوامل این ماجرا بودن رو پاکسازی کنم. من همیشه از دستورات پدر تبعیت کردم. ولی اگه این بار بفهمه من کسی بودم که محل ییبو رو لو داده..." لبخند زد"شاید بلایی بدتر از نیک سر من بیاره."
هایکوان گفت"من فکر میکردم اون..."
ژوچنگ سری تکون داد"نه. اون نمیدونه. فکر میکنه برادرم با نبوغ خودش محل ییبو رو پیدا کرده. البته ژان واقعا میتونست این کارو انجام بده،اما ممکن بود تا وقتی میرسه اونجا،ییبو مرده باشه. من اصلا نمیدونم واسه چی کمکش کردم..."
"هی. بهم نگاه کن."
ژوچنگ سمت هایکوان برگشت،که با چشمهایی درخشان بهش خیره شده بود. هایکوان دستش رو روی صورت ژوچنگ گذاشت و شمرده شمرده گفت"کاری که تو کردی،خیلی شجاعانه بود. تو نه فقط ییبو،بلکه همه ما رو نجات دادی." لبخندی زد و به آرومی صورت رنگ پریدهی معشوقش رو،که زیر نور ماه رنگ پریدهتر هم به نظر میرسید نوازش کرد"ازت ممنونم."
ژوچنگ در سکوت به هایکوان خیره شده بود. لبخند این مرد به قدری زیبا و به قدری نادر بود که نمیتوانست چشمهاش رو از لبهای هایکوان برداره. زیر لب زمزمه کرد"میتونم ببوسمت؟"
"متوجه نشدم...چیزی گفتی؟"
ژوچنگ سرش رو نزدیکتر برد و این بار با صدای بلندتری پرسید"میتونم ببوسمت؟" و قبل از اینکه منتظر جواب هایکوان باشه،سرش رو جلو برد و لبخند روی لبهای مرد بزرگتر رو بوسید.
حالا میفهمید برای چی کمک کرده بود تا ییبو رو پیدا کنن. این مرد،و لبخندی که بهش میداد تنها پاداش ژوچنگ بود. پاداشی که حاضر بود زندگی خودش رو برای رسیدن به اون،فدا کنه.
***
"ما قبلا در این مورد با هم صحبت کرده بودیم،ییبو." ژان گفت و نگاهش رو از ییبو گرفت. خیلی آزرده خاطر به نظر میرسید و این بار برخلاف همیشه،نمیتونست این رو در ظاهر خودش مخفی کنه.
ییبو از کنار ژان بلند شد. به آرومی گفت"من نمیخواستم..."
"تو نمیخواستی چی؟!" ژان نگاه تندی به ییبو انداخت. از روی صندلی بلند شد و با حرص پرسید"تو نمیخواستی چی ییبو؟ نمیخواستی با این سوالا منو ناراحت کنی؟ خب بهت تبریک میگم! چون ناراحتم کردی! و بیشتر از ناراحت،عصبانیم کردی!"
اخم های ییبو در هم رفت. خودش رو عقب کشید . نمیتونست کلمات مناسب رو برای حرف زدن پیدا کنه"ژان،من واقعا منظوری نداشتم. چیزایی که گفتم رو نشنیده بگیر خب؟"
"نشنیده بگیرم؟!" صورت رنگ پریدهی ژان رفته رفته سرختر میشد"چی رو باید نشنیده بگیرم ییبو؟ این که تو فکر میکنی من فقط تو رو اینجا نگه داشتم چون شبیه پدرتی؟ چون من یه آدم مفلوک و نفرت انگیزم که هنوز نتونستم پدرتو فراموش کنم؟در حالی که صد بار! صد بار به تو گفتم که چیزی که بین من و تو هست، حسی که بین ما هست حتی نزدیک اون چیزی نیست که من به پدرت داشتم!" با هر قدمی که سمت ییبو برمیداشت بیشتر میلنگید. اعصابش روی پای آسیب دیدش تاثیر مستقیم داشت"و اون به تو گفت من تو رو خریدم چون شبیه پدرتی و تمام مدت داشتی به این فکر میکردی؟ به این که تنها دلیل من واسه خریدن تو با اون قیمت گزاف این شباهت لعنتیتون بوده؟!" انگشتش رو به شکل تهدیدآمیزی جلوی صورت ییبو تکون داد"نه ییبو! تو فقط اینجایی چون من به یه بادیگارد درست و حسابی نیاز داشتم! فقط همین! فهمیدی؟ فقط همین!" صداش هر لحظه بالاتر میرفت. ییبو هرگز ژان رو اینقدر عصبی ندیده بود و یکدفعه،برای لحظهی کوتاهی به ذهنش رسید که این خشم، این خشم فقط سپری بود که ژان آسیب پذیری خودش رو پشت اون پنهان میکرد.
ییبو دست سالمش رو جلو برد و سعی کرد ژان رو آروم کنه"متوجه شدم! فهمیدم! دیگه بسه!"
ژان به تندی دست ییبو رو پس زد" تو رو خریدم چون شبیه پدرتی؟ کی چنین مزخرفی رو بهت گفته؟ نیک؟ و تو هیچ وقت از خودت نپرسیدی که چرا من باید کسی رو پیش خودم نگه دارم که دقیقا شبیه همون مردیه که قلبم رو پاره پاره کرده؟!"
و بعد،یکدفعه انگار متوجه شده بود که به چی اعتراف کرده بود،لبش رو گزید. رو از ییبو گرفت و سمت شومینه برگشت. تمام بدنش با حالتی عصبی میلرزید. صورتش رو بین دستهاش گرفته و به فکر فرو رفته بود. حالتی که ییبو هرگز تا قبل از این در ژان ندیده بود.
"ژان..."
"تنهام بذار ییبو."
دست آزاد ییبو کنار بدنش مشت شد. یک قدم سمت ژان برداشت و با تحکم گفت"نه!" و بعد گفت"برگرد سمت من. ژان،نمیخوام اینطوری تنهات بذارم. این بار دیگه این کارو نمیکنم."
به محض اینکه این جمله از بین لبهای ییبو بیرون رفت،ژان کاملا سمت ییبو برگشت. تمام صورتش از سنگ شده بود. پرسید"نیک در مورد اخراج پدرت به تو چی گفت؟"
ییبو چشمهاش رو چرخوند"ژان،خواهش میکنم..."
"جواب سوال منو بده!" ژان با سردی بهش خیره شده بود. انگار نه به صورت ییبو،بلکه به شخص دیگهای نگاه میکرد.
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. مستقیم به چشمهای ژان خیره شد. به چشمهای عزیزی که همیشه با محبت بهش خیره شده و حالا با سردی و نخوت بهش نگاه میکرد.
"اون گفت پدرم بخاطر..."زبونش برای ادای کلمهای که پشت لبهاش بود نمیچرخید،اما نمیتونست از زیر چشمهای ژان فرار کنه. با صدای آرومتری گفت"اون گفت پدرم بخاطر رابطه با شما اخراج شد."
ژان برای مدتی طولانی در سکوت به ییبو نگاه کرد. سکوتی تلخ و معذب کننده که به اندازهی ابدیت برای ییبو طول کشید. و بعد،دوباره سمت شومینه برگشت"حق با اون بود."
ییبو حیرت زده به ژان خیره شد"چی؟!"
"حق با اون بود،ییبو." ژان گفت و سمت ییبو برگشت. به نظر میرسید در این چند دقیقه به اندازه چند سال پیرتر شده بود"پدرت با من خوابید،من مجبورش کردم. روز بعدش همه چی رو به جون فنگ اعتراف کردم و اون پدرتو اخراج کرد."
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشسته بود. پرسید"این همون چیزی بود که میخواستی بشنوی،ییبو؟"
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...