قسمت شانزدهم XVI

255 72 5
                                    


" پس چونمو تمیز کن، همونطور که مال نیک رو تمیز می‌‌کردی."
نگاه ژان برای چند لحظه به چشم‌های پسر جوان رو به روش دوخته شد. نمی‌دونست اتاقش همیشه انقدر گرم بود یا نه، شاید هم این گرما رو مدیون انگشت‌هایی بود که در طول گردنش بالا و پایین می‌رفت. یعنی این امکان وجود داشت که ییبو بدونه حساس ترین نقطه‌ی بدن ژان پشت گردنشه؟ امکان داشت پسری که هرگز لمسش نکرده این‌طور با تمام نقاط قوت و ضعفش آشنایی داشته باشه و درست دست روی اون‌ها بذاره؟
شاید خالق بزرگ بدن و روح اون دو نفر رو از گرد جادویی یکسانی خلق کرده بود. شاید جایی،در جهانی قبل از این جهان با هم آشنا شده بودند و شاید هم همه چیز تصادفی بود، شاید ژان داشت خودش رو با معنی‌دار بودن تمام اتفاقات گول می‌زد. این لمس انگشت‌های ییبو، این لمس لعنتی انگشت‌هاش تمام اعصاب ژان رو تحریک می‌کرد.
نگاهش رو از چشم‌های درخشان  مقابلش گرفت.سرش رو جلوتر برد و زبونش رو روی چونه‌ی خیس ییبو کشید. حرکت انگشت‌های ییبو بلافاصله متوقف شد.
: قسم می‌خورم تو یه باکره‌ای  وانگ ییبو.
لبخندی زد و سرش رو عقب کشید. لب‌هاش رو لیسید و پرسید" خوشت اومد، ارباب؟"
ییبو حرفی نمی‌زد. نگاه پشت چشم‌‎هاش ناخوانا بود. نوک انگشت‌هاش که دوباره کار لمس کردن پشت گردن ژان رو از سر گرفته بود، باعث شد تا چیزی شبیه جریان برق در تمام بدن ژان پخش شه. گردنش رو کج کرد تا به انگشت‌های ییبو، انگشت‌های گرم  و بلند ییبو فضای بیشتری برای لمس کردن بده. در تمام این مدت، نگاه ژان به ییبو دوخته شده بود، انگار که می‌خواست تمام جزئیات این پسر رو درون خودش حل کنه.
دونه‌های درخشان عرق رو می‌دید که چطور به آرومی راه خودش رو از کنار شقیقه‌های ییبو، جایی که موهای سیاهش روییده بود باز کرده و به سمت خط تیز فکش می‌رفت. دید که چطور وقتی گردنش رو خم کرد و سرش رو به دست ییبو تکیه داد،سیب برجسته‌ی گلوی محافظش بالا و پایین رفت. و شاید در همین لحظه بود که میل خفته‌ی بوسیدن گلوی ییبو در دل ژان بیدار شد.
"خوب بود." این تنها جوابی بود که بعد از چند لحظه از بین لب‌های ییبو بیرون اومد. لب‌های ژان به لبخند باز شدند، لبخندی که تا حد زیادی جنبه‌ی تمسخرآمیز داشت" همین؟ یعنی می‌خوای بهم بگی ازم راضی نبودی ارباب وانگ؟"
خودش رو بالاتر کشید تا صورتش درست رو به روی صورت ییبو، که همچنان سرپا کنار تخت ایستاده بود برسه. این هم کافی نبود. ژان چیز بیشتری می‌خواست. بیشتر و نزدیک‌تر. پس نزدیک‌تر شد، تا جایی که وقتی حرف می‌زد لب‌هاش به لب‌های محافظش می‌خورد" این بهتر بود، یا کارایی که با نیک می‌کردم؟" لبخندی زد و با صدای ضعیف‌تری زمزمه کرد" می‌تونم با تو هم از اون کارا بکنم ارباب وانگ! کافیه تو بهم دستور بدی، کافیه ازم بخوای.." دستش رو بالاتر فرستاد، اما قبل از این‌که بتونه به جای مد نظرش، یعنی بین پاهای ییبو برسه، دست مزاحم ییبو جلوش رو گرفت.
" این‌کارو نکن."
ژان چشم‌هاش رو چرخوند. ییبو واقعا قرار نبود سمت کمی خوشگذرونی بره، نه؟ اگه هر بار که ژان می‌خواست اون رو به تخت بکشونه چنین واکنشی نشون می‌داد، اتفاق خوشایندی بینشون نمی‌افتاد. حداقل نظر ژان که اینطور بود. این اولین باری بود که یک نفر رو انقدر مقاوم به سکس می‌دید. شاید چون ییبو باکره بود( با این‌که هنوز به باکره بودنش اعتراف نکرده بود، اما ژان می‌تونست قسم بخوره که اینطوره.) شاید هم چون همجنسگرا نبود و ژان داشت زور بی‌خود می‌زد. اما اگه واقعا هیچ حسی به ژان نداشت، پس چرا اینطور لب‌هاش رو بوسیده بود؟ پس چرا سرش رو عقب نمی‌کشید؟
"چی کار نکنم؟ تو رو نبوسم یا نیک رو نبرم تو تخت؟ هوم؟"
"تو خیلی حرف می‌زنی." ییبو این رو گفت، اما ژان مجالی برای جواب دادن پیدا نکرد. چون لب‌هاش بین لب‌های ییبو گرفتار شده بود، برای سومین بار در اون شب.
لب‌های ییبو نرم بود، هر بوسه‌ای که روی لب‌های ژان می‌گذاشت اعتیاد آور بود. شیرین و اعتیاد آور. دلچسب و اعتیاد آور. انگار این اولین بار نبود که مردی رو در زندگیش می‌بوسید. طوری که به آرومی لب‌هاش رو روی هر دو لب ژان فشار می‌داد و بعد لب بالایی رو بین لب‌هاش می‌گرفت و می‌بوسید، حرکت مورمورکننده‌ی انگشت‌هاش پشت گردن ژان، نفس‌های گرمش که با هر بار باز کردن لب‌هاش از هم به لب‌های ژان می‌خورد و تابستان گرم رو به بدنش هدیه می‌داد، همه و همه برای ییبو، برای کسی که برای اولین بار ژان رو می‌بوسید خیلی زیاد بود.
وانگ ییبو در بوسه هم فراتر از حد انتظار رئیسش ظاهر شده بود.
بین این بوسه‌ها بود، درست جایی که لب‌های ییبو برای چندمین بار در اون شب لب‌های ژان رو بین خودشون گرفتند، درست در همون لحظه‌هایی که برای هر عاشق و معشوقی به یادماندنی ترین لحظات عمرشون محسوب می‌شه، ترس راه خودش رو درون قلب شیائو ژان باز کرد. طعم لب‌‌های ییبو، لمس انگشت‌هاش، بدن گرمش و آرامشی که هر بار با حضورش، و صرفا حضورش به ژان می‌بخشید همه و همه قلب این مرد رو به لرزه درآورد. قلبی که ژان حتی وجودش رو از یاد برده بود.
ترس از این‌که شاید این آخرین بار باشه، ترس از این‌که شاید دیگه نتونه هیچ‌وقت دوباره این‌طور ییبو رو ، که شباهت دردناکی با معشوقش سابقش داشت ببوسه، ترس از این‌که ییبو راه خودش رو درون تاریکی‌ای که تمام وجود ژان رو فرا گرفته بود باز کنه و از تصویری که اون‌جا می‌دید، از دیدن هیولایی که ژان در خودش پرورش داده بود وحشت کنه و برای همیشه تنهاش بذاره قلب ژان رو در هم فشرد.
ترس دوباره از دست دادن، تمام وجود ژان رو مثل ترکه‌ چوب خشکی می‌شکست.
انگشت‌هاش به کت ییبو چنگ زد و اون رو تو مشت خودش فشرد. قلبش، تمام وجودش حالا در انگشت‌هایی بود که به کت محافظش چنگ زده و اون رو تنگ به خودش فشار می‌داد.
و کاش ییبو خبر داشت، کاش ییبو می‌دونست با هر بار دیدن شیائو ژان، با هر لمس بدنش و با هر بار ایستادن کنارش چه احساسی رو در وجود اربابش زنده می‌کرد. اگر می‌دونست که در آینده‌ای نه خیلی دور، تمام بوسه‌هایی که روی لب‌ها و پوست برهنه‌ی بدن هم می‌گذاشتند مثل زخمی درمان نشدنی روی بدن هر دو نفرشون می‌سوخت قدمی به عقب برمی‌داشت. شاید اگر قهرمان داستان ما می‌دونست روزی تمام این بوسه‌ها و تمام «دوست‌دارم» هایی که در گوش هم زمزمه می‌کردند اشک به چشم‌هاش آورده و باعث می‌شد به قصد تموم کردن زندگیش لوله‌ی تفنگ رو روی سر خودش بذاره عقب می‌رفت. عقب می‌رفت و ریشه‌ی چیزی که داشت بینشون شکل می‌گرفت رو خشک می‌کرد.
و به راستی که در زمان سختی، هیچ چیز عذاب‌آورتر از یادآوری روزهای خوشی نیست.
اما وانگ ییبو از همه چیز بی‌خبر بود. از آینده‌ی شومی که انتظارشون رو می‌کشید و از رازهایی که شیائو ژان اون‌ها رو عمیق‌ترین بخش قلبش پنهان کرده بود. وانگ ییبو از همه چیز بی‌خبر بود و همین بی‌خبری به اون شجاعت برای جلو رفتن می‌داد. شجاعتی برای شکستن و نفوذ به دیوار بلندی که شیائو ژان دور خودش کشیده بود. این وظیفه‌ی افسر ارشد نیروی امنیت چین بود، و ییبو از هیچ چیز برای رسیدن به قلب شیائو ژان، به نقطه ضعفش، خودداری نمی‌کرد. حتی اگه مجبور بود سیلی بخوره یا لب‌های اون زیبای خطرناک رو ببوسه.
تا قبل از این‌که ییبو خیسی اشک رو روی صورتش خودش احساس کنه همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. به نظر می‌رسید در تمام اون لحظاتی که لب‌هاش روی لب‌های شیائو ژان می‌رقصید، زمان و مکان رو از دست داده بود. و این در مورد هر دوشون صدق می‌کرد، انگار لمس لب‌هاشون یگانه راهی بود که می‌شد توسط اون از جهان فرار کرد.
هرچند این احساس خلسه‌آور دوام چندانی نداشت. به محض این‌که ییبو خیسی رو روی صورت خودش احساس کرد، سرش رو عقب کشید. بعد از قطع بوسه، نگاه ییبو به چشم‌های خیس ژان دوخته شد. خیسی نابهنگامی که روی صورتش احساس کرده بود، مربوط به اشک‌های ژان بود.
نگاه گیج شیائو ژان تا چند لحظه در صورت ییبو می‌چرخید، به دنبال جواب برای این‌که چرا اون بوسه یکدفعه قطع شده بود. جوابی برای این‌که چرا از رویای شیرینی که داشت اون رو دنبال می‌کرد دوباره به کابوس واقعیت پرتاب شده بود.
و به نظر می‌رسید ژان حتی متوجه گریه کردن خودش نشده بود. دست‌هاش به کندی بالا رفته و وقتی گونه‌های خیسش رو لمس کرد خندید" باورم نمیشه!"
"حالت خوبه؟" ییبو این رو پرسید و بی‌اختیار دستش رو جلو برد. امشب از تمام مرزهایی که بینشون وجود داشت گذشته بود، غیر از یکی. که خب... به نظر ییبو هنوز فکر کردن در مورد اون یک مورد ویژه زود بود.
ژان دست ییبو رو پس زد . جوابش کوتاه بود" خوبم." صورتش رو بین انگشت‌های کشیده و بلندش پنهان کرد و نفسش رو بیرون فرستاد. سکوت سنگینی بین دو مرد حاکم شد. نگاه نگران ییبو به مردی که مقابلش نشسته بود دوخته شده و به این فکر می‌‌کرد که در چنین لحظه‌ای چی داشت در فکر و ذهن شیائو ژان می‌گذشت. ای کاش راهی برای نفوذ به روح و افکار شیائو ژان بلد بود. شیائو ژان گذشته‌ی خیلی سنگینی رو همراه خودش به دوش می‌کشید و تلخی اون گذشته، حتی در زمان بوسه هم عقب نمی‌کشید.
پس چرا اشک‌ها درست امشب، و زمانی که ییبو لب‌هاش رو بوسیده بود صورت زیبای ژان رو خیس کرده بودند؟ چرا وقتی نیک رو می‌بوسید از این اشک‌ها خبری نبود؟  شاید چون ژان با هر بار دیدن ییبو به یاد معشوق از دست رفتش می‌افتاد و شاید حتی وقتی داشت ییبو رو می‌بوسید همچنان به اون فکر می‌کرد.
دست‌های ییبو با این فکر کنار بدنش مشت شد.
" چیزی که بینمون اتفاق افتاد..." صدای ژان سکوت رو شکست . سرش رو بالا گرفت. حالا مستقیم به ییبو نگاه می‌کرد.
ییبو جمله‌ای که از بین لب‌های ژان بیرون اومده بود رو تکمیل کرد" هرگز دوباره اتفاق نمی‌افته، ارباب." کلمات ماشین‌وار و سرد از بین لب‌هاش خارج شد.
لبخندی روی لب‌‌های ژان ظاهر شد. این دقیقا همون چیزی نبود که قصد گفتنش رو داشت، اما اگه محافظش اینطور می‌‌پسندید، ژان هم مخالفتی نداشت" خوبه. مرخصی."
ییبو سرش رو به نشانه‌‌ی احترام خم کرد و از تخت شیائو ژان فاصله گرفت.همیشه همینطور بود. چیزی به نام احساس تعلق و وابستگی در زندگی انسان‌هایی نظیر شیائو ژان و وانگ ییبو  وجود نداشت. همه چیز تنها از روی عادت و وظیفه انجام می‌شد. برای شیائو ژان، عادت به بوسیدن غریبه‌ها و برای وانگ ییبو، انجام وظیفه حکم کرده بود که در اون شب سحرآمیز، پا پیش بذاره و لب‌های دشمنش رو ببوسه. سمت در رفت. شمعی که برای اربابش روشن کرده بود تا با اون کتاب بخونه، حالا تا نصفه سوخته بود.
"ارباب!" قبل از اینکه دست‌های ییبو با دستگیره در تماس پیدا کنن، در اتاق باز شده و هایکوان سراسیمه وارد شد. فرصتی برای نگاه کردن به ییبو نداشت و اگه همون لحظه به چهره‌ی محافظ جدید نگاهی انداخته بود، متوجه سرخی غیرعادی لب‌هاش می‌شد. اما خبری که همراه داشت مهم تر از توجه به جزئیات چهره‌ی ییبو یا اربابش بود.
ظاهر شدن بی‌مقدمه‌ی هایکوان در اتاق در چنان ساعتی از شب، اخم های ژان رو در هم کشید" چی شده؟"
هایکوان نفسی گرفت و راست ایستاد. کلمات بریده بریده از لب‌هاش خارج می‌شد" ارباب...جون...جون فنگ... داره میاد این‌جا..." قبل از این‌که فرصت بیشتری برای توضیح دادن داشته باشه، ضربه‌های سنگینی به در ورودی کوبیده شد.
ژان پوزخند زد" می‌دونستم میاد. از کادویی که براش فرستادم خیلی خوشش اومده!"
کمربند ربدوشامبرش رو دور کمرش محکم کرد و از روی تخت بلند شد. دستکش‌هاش رو به دست کرد و در حالی که با قدم‌های بلند سمت هایکوان می‌رفت، گفت" همراه من بیا."  رو به ییبو که با نگاه نافذی بهش خیره شده بود، با حالتی آمرانه گفت" تو بمون همینجا. خودم اینو درستش می‌کنم."
همراه هایکوان از اتاق بیرون رفت و در روی ییبو بسته شد.
***
خیلی کم پیش می‌اومد که جون فنگ شخصا برای رسیدگی به مسائل خانوادگی به دیدن برادرزاده‌ی سرکش و ناخلفش بره.
در شان رئیس خاندان شیائو نبود که اینطور خودش رو تحقیر کنه و از عمارت اصلی به دیدن پسری بره که از اول هم چیزی به جز سردردهای بی‌انتها براش به ارمغان نیاورده بود. حتی وجود شیائو ژان مایه‌ی عذاب شیائو جون فنگ محسوب می‌شد و هوایی که در اون نفس می‌کشید حکم قیر داغ رو برای ریه‌های جون فنگ داشت.
اما این‌بار فرق می‌کرد. شیائو ژان پا از گلیم خودش فراتر گذاشته بود و اگه شخصا به چنین کجرویی هایی رسیدگی نمی‌شد، بنیان خانوادگی از هم می‌پاشید. بهرحال، هر دوی اون‌ها، هم شیائو ژان و هم شیائو جون فنگ ،باید برای پایدار نگه داشتن پایه‌های خاندان شیائو سر مسائلی با هم کنار می‌اومدن. کاری که باب میل هیچ‌کدوم از طرفین نبود.
یکی از محافظ‌های شخصی شیائو ژان، که قد بلند و چهره‌ی به غایت دلپذیری داشت در رو برای مهمان‌های ناخوانده باز کرد. جون فنگ این مرد رو می‌شناخت. اغلب اون رو کنار ژان می‌دید و می‌دونست که برادرزادش اون رو «هایکوان» صدا می‌زنه.
هایکوان تعظیم کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی از مقابل در کنار رفت. این کار هوشمندی اون رو نشون می‌داد، چون جون فنگ در اون لحظه تحمل شنیدن حتی یک کلمه از هیچ فردی به غیر ژان رو نداشت و هیچ تضمینی وجود نداشت که هایکوان اون شب با گفتن چیزهایی نظیر « خوش اومدین» یا «ارباب در حال استراحت هستن» زندگی خودش رو بر باد نده.
زمانی که شیائو جون فنگ به همراه محافظینش وارد شده و موجی از خشم رو همراه خودشون به داخل آوردن، شیائو ژان با بی‌تفاوتی روی صندلی ننویی چوبی موردعلاقش  نشسته و با فندک نقره‌ای که به دست داشت بازی می‌کرد. چنان راحت روی صندلی لم داده بود که انگار هیچ چیز در دنیا وجود نداشت که بتونه در اون لحظه، آرامش رو ازش سلب کنه.
" چی سعادت دیدار شما رو بهم داده عمو جان؟" ژان خیلی خوب بلد بود کی و چطور با چنان تمسخری با مخاطبش حرف بزنه که اون رو کاملا تحقیر کنه. این تکنیک رو اکثر اوقات روی عموی خودپسندش پیاده می‌کرد، طوری که دیدن قیافه‌ی سرخ شده از خشم اون مرد تبدیل به یکی از تفریح‌هاش شده بود.
جون فنگ جواب نداد. در عوض محکم زیر دست‌های ژان، که با فندک بازی می‌کرد زد. فندک چند متر دور تر از ژان، با صدای بلندی روی کف سرامیکی پرت شد.
سکوت سنگینی به فضا حاکم شد، سکوتی که تنها صدای نفس کشیدن پنج نفر حاضر در سالن پذیرایی شیائو ژان، اون رو می‌شکست. جون فنگ همچنان حرف نمی‌زد اما خشمی که از تمام وجودش ساطع می‌شد وخامت اوضاع رو به مخاطبش حالی می‌کرد.
ژان نگاهی به فندکش که چند متر دورتر روی زمین افتاده بود انداخت و لبخند زد. دست‌های دستکش پوشش دسته‌های صندلی رو چنگ زد" این وقت شب بدون دعوت به خونه‌ی من میای و با میزبان اینطور برخورد می‌کنی..." از روی صندلی بلند شد. حالا درست رو به روی جون فنگ ایستاده بود" شما واقعا درست تربیت نشدی عمو جان، اینطور نیست؟"
پوزخندی روی لب‌های جون فنگ نشست و یک لحظه بعد، سیلی محکمی به گوش راست ژان زد" هیچ میفهمی چه گهی خوردی، احمق؟"
ژان لبخند زد. خون دهنش رو بیرون تف کرد و سمت عموش برگشت. با حفظ لبخندش به شیائو جون فنگ، که از شدت خشم کبود شده بود، نگاه کرد" از کادویی که برات فرستادم خوشت نیومد عموجان؟!" و خندید. باریکه‌ی خون از کنار لب‌هاش جاری شد و سمت چونش رفت" فکر می‌کردم عاشقش می‌شی!"
" حرومزاده..." جون فنگ از بین دندون های کلید شدش غرید و یقه‌ی ربدوشامبر ژان رو بین مشتش گرفت" با این غلطی که کردی به تمام خانواده‌ها اعلان جنگ کردی! چطور می‌خوای گندی که زدی رو جمع کنی، هوم؟" و بعد پوزخند زشتی روی لب‌هاش ظاهر شد. انگشت‌هاش از روی یقه‌ی ژان بالاتر رفته و روی گردنش نشستند" شایدم می‌خوام مثل قدیم بری با همشون بخوابی تا راضیشون کنی زندگی نکبتت رو بهت ببخشن، هرزه؟!"
ژان خندید. خون روی لب‌هاش رو لیس زد و جواب داد" خوبه که هنوز منو با اسمای قدیمی صدا می‌کنی عمو جان، در جواب سوالت، چرا که نه!" پوزخندی زد و اضافه کرد" هرچند... تو فعلا باید به فکر این باشی که چطور با رشونه خانواده‌ی لانگ رو راضی کنی تا از خون پسرشون بگذرن و علیه ما اعلان جنگ نکنن!" انگشتش رو زیر چونه‌ی جون فنگ زد" رئیس خانواده تویی، نه من. اینطور نیست؟"
" تو مادر به خطای حرومی..." دست جون فنگ برای زدن دومین سیلی به ژان بالا رفت. ژان، با خشم و نفرت به مردی که مقابلش ایستاده بود نگاه می‌کرد. از دیدن حرص و خشم جون فنگ لذت می‌برد. از دونستن این‌که خودش عامل این خشم بود خیلی بیشتر لذت می‌برد و اهمیتی نمی‌داد که جون فنگ بخواد خشم خودش رو با چند سیلی خالی کنه. ژان با کشتن یی لانگ شیائو جون فنگ رو در وضعیت بغرنجی قرار داده بود و از این بابت بی‌اندازه خوشحال بود.
اما دست جون فنگ قبل از رسیدن روی گونه‌ی ژان متوقف شده بود.
سر هر دو مرد به دنبال پیدا کردن شخصی که انقدر جسارت به خرج داده بود تا دست روی دست شیائو جون فنگ بلند کنه چرخید. شیائو ژان باید حدس می‌زد. کسی که دست جون فنگ رو بین دست خودش گرفته و می‌فشرد، کسی جز ییبو نبود.
بلافاصله لوله‌ی تفنگ دو محافظ جون فنگ، سر ییبو رو هدف گرفت. ژان چشم‌‌هاش رو چرخوند و زیر لب گفت"لعنتی."
"امکان نداره!" کلمات به کندی از بین لب‌های شیائو جون فنگ بیرون اومد. با حیرت به پسری که دستش رو گرفته و فشار می‌داد خیره شد. از دیدن این مرد جوان به اندازه‌ای شوکه شده بود که تمام خشمی که تا چند لحظه قبل نسبت به ژان داشت رو فراموش کرد.
"قربان، چی دستور میدین؟" صدای یکی از محافظینش، جون فنگ رو به خودش آورد. زیر لب گفت" اسلحتونو بیارین پایین."
"ییبو، عقب بایست." چشم‌های ژان با دقت به صورت جون فنگ دوخته شده بود. لحنش آمرانه و سرد بود. ییبو دستی که بین انگشت‌هاش گرفته بود رو ول کرد ، عقب رفت و درست کنار اربابش ایستاد.
جون فنگ که تازه دستش از بین انگشت‌های قدرتمند ییبو آزاد شده بود، همونطور که دستش رو می‌مالید زمزمه کرد" پس ییبو تویی." و یک قدم نزدیک تر رفـت. چشم‌هاش رو ریز کرد و با دقت بیشتری به ییبو خیره شد" امکان نداره... تو باید مرده باشی!"
ییبو با اخم و در سکوت کنار ژان ایستاده بود. این مرد رو نمی‌شناخت، اما از شباهت ظاهری که با ژان داشت حدس می‌زد که باید یکی از نزدیکان رئیسش باشه.
جون فنگ خندید. خنده‌ای خشک و عصبی" حرومزاده رو ببین...! انگار از تو قبر در اومده و رو به روم وایساده!"  یکدفعه دستش رو زیر چونه‌ی ییبو زد و سرش رو با خشونت طرف خودش کشید. چشم‌های خاکستری رنگش پشت چشم‌های تیره‌ی ییبو رو می‌کاوید" همون چشمای لعنتی. چقدر دلم می‌خواست چشماشو از کاسه دربیارم!" پوزخندی زد و چونه‌ی ییبو رو محکم‌تر بین انگشت‌های زمختش فشار داد" عین یه سگ وحشی بهم زل زدی، می‌خوای گازم بگیری؟" خندید و چونه‌ی ییبو رو ول کرد . رو به ژان گفت" می‌بینم که بهش قلاده نزدی. اگه بخوای می‌تونم یکی از قلاده‌های قدیمی خودت رو بفرستم که ببندی دور گردنش. هرچند..." پوزخند زشتی روی لب‌هاش نشست" فکر نکنم قلاده‌ی یه پسربچه‌ی لاغر شونزده ساله به درد این دوبرمن  بخوره!"
"حق با توئه عمو. به دردش نمی‌خوره." لبخند روی لب‌های ژان سرد و تصنعی بود. دستی که کنار دست ییبو قرار داشت می‌لرزید. ییبو نمی‌دونست لرزش دست ژان از شدت خشم بود یا هر چیز دیگه، اما می‌دونست جون فنگ از تاثیری که روی ژان گذاشته و باعث چنین اتفاقی شده بود لذت می‌برد.
" می‌تونم یه پیشنهاد دیگه بهت بدم." رئیس خاندان شیائو این رو گفت و نگاهش رو به ییبو داد" من این دوبرمن رو ازت می‌خرم، سه برابر اون پولی که پای خریدش حیف و میل کردی."
ژان پوزخند زد" جدی؟ نمی‌دونستم انقدر پولدار شدی! ضمنا. دوبرمن من فروشی نیست."
جون فنگ بلند بلند خندید. به اندازه‌ای که اشک از چشم‌هاش سرازیر شد. رو به روی ژان ایستاد و با تمسخر پرسید" تو اونو بهم نمی‌دی؟! واقعا فکر کردی من برای گرفتنش به اجازت نیاز دارم؟"
دست‌هایی که چند لحظه قبل می‌لرزید، حالا مشت شده بود. ژان از بین دندون‌های کلید شدش غرید" تو یه بار اونو ازم دزدیدی، اجازه نمیدم دوباره این‌کارو بکنی!"

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora