شیائو ژان خواب میدید.
درون اتاقهای تاریک عمارت شیائو، جایی که بارها تنبیه شده،برای در امان موندن از دسترس جون فنگ و سگهایی که به دنبالش میفرستاد مخفی شده بود، پناهگاههایی که در اونها خودش رو از چشم تمام جهان پنهان میکرد. دوباره به درون یکی از اونها برگشته بود.
اما اینبار تنها نبود.
در تاریکی،کسی اسمش رو صدا زد. به دنبال صدا به عقب برگشت. همه جا در تاریکی فرو رفته بود و به سختی میتونست فضای مقابل پاهاش رو ببینه. اما اهمیتی نداشت. اون در همین تاریکی رشد کرده و تاریکی،بخشی از اون شده بود. برای پیدا کردن راهش در تاریکی نیازی به چشمهاش نداشت.
"ژان..."
صدا از جای دوری شنیده میشد. چیزی ژان رو سمت صدا میکشوند،انگار که قبلا اون رو شنیده و حالا هرچقدر فکر میکرد نمیتونست صاحب اون رو به یاد بیاره.
"ژان..."
قدمهاش رو تندتر کرد. از دالان رد شد. دری نیمه باز مقابلش بود. دست به دستگیرهها برد و در رو باز کرد. مقابلش راهپلهای مارپیچ و بیانتها نمایان شد. در تمام طول راهپله، کنار تمام پلهها لکههایی سرخ و درخشان به چشم میخورد.
"ژان..."
سوسن سرخ. لکههای روی پلهها سوسن سرخ بودند. به نظر میرسید گلها همه جا رشد کرده بودند، کنار پلهها، کنار نردهها، حتی روی دیوار. ژان این گلها رو خوب میشناخت. طرحی از اونها رو روی بدن خودش داشت. همیشه میدونست موقع مرگ،اگه جسدش رو به خاک بسپارن این گلها از زیر سنگ قبرش رشد میکنن و بیرون میزنن.
اما چرا حالا،چرا حالا باید اونها رو میدید؟
"ژان!"
پلهها رو به سرعت پایین رفت. شمار پلهها از دستش در رفته بود. تنها چیزی که میدونست این بود که باید، باید خودش رو به صاحب صدا برسونه. کسی انتظارش رو میکشید و ژان برای دیدنش بیتاب بود.
وقتی به پایین پلهها رسید، دستی از درون تاریکی دراز شد،ژان رو سمت خودش کشید و اون از سیاهی بیانتها به جایی گرم و روشن افتاد.
اولین چیزی که دید، هیبت مرد بلند قامتی بود که پشت بهش ایستاده و به فضای مقابلش نگاه میکرد.
ژان از روی زمین بلند شد. تمام بدنش درد میکرد. اون مقابل یک مدرسه ایستاده بود. از گرمای هوا میشد فهمید که اواخر بهار یا اوایل تابستان بود. مدرسه خالی و خلوت بود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. نه صدای همهمه مردم و نه صدای آواز گنجشکها، مطلقا هیچ صدایی.تنها صدایی که سکوت رو میشکست صدای نفس کشیدن خودش بود.
ژان احساس میکرد قبلا اینجا بوده. مطمئن بود قبلا این مدرسه رو دیده، اما کی و چطور رو به یاد نمیآورد. اون هیچوقت مدرسه نرفته بود. تحصیل در مدرسه، کالج و آکادمیها برای اعضای خانواده شیائو ممنوع بود. همیشه این معلمها بودند که برای تدریس به عمارت اونها میاومدند. ژان تا وقتی پدرش زنده بود تحصیلات ابتدایی رو تمام کرده و از زمانی که زیر دست جون فنگ افتاده بود، تا وقتی که موفق به آزاد کردن خودش نشده بود پی ادامه تحصیل رو نگرفت. این یعنی هیچوقت در چنین مدرسهای نبود.
پس این مدرسه رو کجا دیده بود؟
"تو اومدی."
صدای مرد توجه ژان رو به خودش جلب کرد. اخمی کرد و پرسید"تو کی هستی؟"
مرد جواب نداد. در عوض، ژان صدای آشنایی رو از پشت سرش شنید. برگشت و پسر جوانی رو دید که روی زمین،مقابل پسر بچهای ده-دوازده ساله زانو زده و با چشمهایی درخشان بهش نگاه میکرد.
"تو باید ییبو باشی،نه؟"پسر جوان پرسید و به پسرکی که مقابلش ایستاده بود خیره شد. صورتش به طرزی بیمارگونه لاغر و رنگپریده بود. در اورکت مشکی رنگی که به تن کرده بود حتی لاغر تر و رنگ پریده تر به نظر میرسید.
ژان سر جای خودش خشک شد. این صحنه...
"شما حالتون خوبه؟"پسرک پرسید و به چهرهی جوان رو به روش خیره شد. چهرهای که از فرط ضعف تا حدودی ترسناک به نظر میرسید. ژان با خودش فکر کرد: ولی اون نترسید. اون عقب نرفت.
"ترسیدی؟"
"نگرانتون شدم."
چیزی پشت چشمهای ژان میسوخت. پسر جوان خندید"ما دوباره همدیگه رو میبینیم،و وقتی اون روز برسه،من ازت محافظت میکنم. قبوله؟"
"منم ازتون محافظت میکنم." پسرک گفت و اشک ناخودآگاه از چشم چپ ژان سرازیر شد. پسر جوان هم با شنیدن این حرف به گریه افتاد. صورتش رو بین دستهاش گرفت و به سختی هق هق کرد.
"یادت هست،نه؟یادت هست چه قولی به اون پسر بچه دادی،نه؟"مرد که تمام مدت ساکت بود، به حرف اومد. همچنان پشت به ژان داشت و بهش نگاه نمیکرد.
سر ژان نبض میزد. رو از جوان و پسرک گرفت و سمت غریبه برگشت. مرد کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود. موهاش مرتب کوتاه شده و در بخش پشتی سرش، همگی تراشیده شده بود. ژان مطمئن بود،مطمئن بود قبلا این آدم رو جایی ملاقات کرده.این قد و مدل موها، این شانههای پهن رو قبلا دیده بود. اما هرچقدر فکر میکرد به جایی نمیرسید. مغزش قفل شده و هیچ ایدهای در مورد اینکه این مرد چه کسی بود به ذهنش نمیرسید.
"اینجا کجاست؟"
"جایی که منو رها کردی."
"تو رو رها کردم؟من اصلا تو رو نمیشناسم!"
مرد از کنار شونش نگاه معناداری به ژان انداخت و لبخند زد"مطمئنی؟"
قدم زنان از ژان فاصله گرفت. ژان یکدفعه متوجه رد پاهای مرد روی زمین شد. با هر قدمی که برمیداشت رد پاهاش روی زمین به رنگ سرخ درمیاومد. نه سرخیای شبیه به سرخی سیب و نه سرخیای شبیه به تمام رنگهای سرخی که تا به حال دیده بود.
خون. این سرخی متعلق به خون انسان بود. خون انسان سرخی خیرهکننده و روشنی داشت، درست مثل سوسنهای عنکبوتی.
"کجا میری؟صبر کن."ژان گفت و خواست همراهش بره،اما متوجه شد نمیتونه حرکت کنه. مایعی غلیظ و چسبناک اطرافش رو گرفته و تا بالای زانوهاش رو در خودش بلعیده بود.
ژان رو به مرد،که همچنان دور و دورتر میرفت داد زد"صبر کن، تو زخمی شدی! بذار کمکت کنم!"
مرد سر جای خودش متوقف شد. سمت ژان برگشت و لبخند زنان پرسید"تو میخوای بهم کمک کنی؟ ولی تو کسی هستی که منو به این روز انداخته!"
ژان بلافاصله مرد رو شناخت. ییبو رو به روش ایستاده بود و بهش لبخند میزد. درحالی که سوراخ بزرگی در قفسه سینش،درست جایی که قلبش قرار داشت به وجود اومده بود. قلبی در سینش وجود نداشت. جای قلب تنها شکاف بزرگ و زنندهای دیده میشد که خون،سیل آسا ازش بیرون میریخت. خونی که حالا تا زیر کمر ژان بالا اومده بود.
"تو بهم قول دادی که برمیگردی. که وقتی ما دوباره همدیگه رو ببینیم تو ازم محافظت میکنی. ولی حالا ببین چیکار کردی..."رد اشک روی صورت ییبو میدرخشید"تو پدرم رو کشتی. انتظار دیدنت من رو هم کشت. تو قول داده بودی...قول داده بودی ازم محافظت میکنی ژان..."
ژان وحشتزده بهش خیره شده بود.تگش قلب خودش رو احساس نمیکرد. دهنش خشک شده بود و نمیتونست نگاهش رو از حفره بزرگ و سیاه داخل سینه ییبو بگیره. ذهنش قدرت پردازش و تحلیل رو از دست داده بود. یکدفعه متوجه نگاه ییبو شد. متوجه شد چشمهای ییبو نه به صورتش،بلکه به دستهاش دوخته شده بود.
"ژان،دستات."
نگاه ژان به کندی از چهره ییبو کنده شد. پایین تر رفت و وقتی به دستهای خودش افتاد،فریاد بلندی کشید.
قلب خونآلودی در دستهاش میتپید.
***
ژان با صدای فریاد خودش از خواب پرید.
عرق سردی روی تنش نشسته بود. میتونست صدای تپش قلبش رو در گوشهاش بشنوه.موها و بدنش خیس از عرق بود.احساس میکرد هوای کافی برای کشیدن به ریههاش وجود نداشت.
بلافاصله به دستهاش نگاه کرد. هیچ خبری از قلب خونی ییبو، که همچنان میتپید نبود. تنها زخم و بریدگیها و پینههای زشت همیشگی رو روی دستهاش دید. چشمهاش رو بست و برای اولین بار از اینکه فقط کابوس دیده بود، خوشحال شد.
"ارباب ؟" صدای آشنایی اسمش رو صدا زد. سرش رو بلند کرد و به ییبو که در چهارچوب در ظاهر شده بود خیره شد. "حالتون خوبه؟" در رو بست و خودش رو با قدمهای بلند به تخت ژان رسوند. دستش رو روی پیشونی ژان که هنوز نفس نفس میزد گذاشت و پرسید"ژان، حالت خوبه؟ خواب بدی میدیدی؟"
ژان نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد به خودش مسلط بشه. دست ییبو رو از روی پیشونی خودش برداشت. اون رو روی لبهاش گذاشت و بوسهای به کف دستش زد"چرا وقتی بیدار شدم تو اتاق نبودی؟"
لبخند ملایمی روی لبهای ییبو ظاهر شد. کنار ژان روی تخت نشست و دستهای زمختش رو بین دستهای خودش گرفت. جواب داد"یه کم کار داشتم. برای سر زدن به اونا رفته بودم. اومدم بهت سر بزنم که صدای دادت رو شنیدم.خواب بدی میدیدی؟"
"هوم."ژان سرش رو تکون داد و خاموش شد. صحنهای که در خواب دیده بود یک لحظه از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. پسر جوان همراه پسرکی که بهش گفته بود ازش محافظت میکنه. حفره خالی و عمیق روی سینه ییبو و قلبی که در دستهای خودش میتپید. همه چیز خیلی واقعی بود. با خودش فکر کرد که اگه الان به ساق پاهاش دست بزنه اونها رو خونی پیدا میکنه.
نگاهش رو دستهای بزرگ ییبو که دستهای زخمیش رو بین خودش گرفته بود ثابت مونده بود. سکوت رو شکست"خواب میدیدم بهت صدمه زدم."
لبخند روی لبهای ییبو پررنگتر شد"صدمه زدی؟ مثلا چطور صدمهای؟"
ژان برای جواب دادن مردد بود. میدونست اگه چشمهاش رو روی هم بذاره میتونه دوباره اون قلب رو ببینه که چطور وسط دستهاش میتپید. با صدای آرومی جواب داد"من...من قلبت رو از سینه درآورده بودم."
ییبو خندید و بوسهای روی گردن ژان گذاشت"با این قضیه مشکلی ندارم."
"مسخره بازی درنیار ییبو."ژان با تحکم گفت و دستهاش رو از بین دستهای گرم مرد کنارش بیرون کشید. احساس میکرد هنوز قلبش نامنظم میزد. وقتی با سکوت و حیرت ییبو رو به رو شد، جواب داد"تو نباید اینقدر در مورد این چیزا بیاهمیت باشی. مگه جونت ارزش نداره؟ تو اصلا عزت نفس داری؟"
ییبو لبخند زد. دستهای از موهای خیس ژان رو که روی صورتش ریخته بود رو عقب فرستاد. به این فکر کرد که موهای اربابش نسبت به روزی که همدیگه رو در زیر زمین کلاب دیده بودند بلندتر شده بود. شیائو ژان همیشه زیبا بود و با موهای بلند،زیباتر.
گفت"مرگ و زندگی من الان دست توئه. حتی برای این یه مورد قرارداد هم امضا کردیم،یادته؟ پس اگه قراره بمیرم ترجیح میدم کسی که منو خریده زندگیم رو تموم کنه تا یه آدم بی سر و پا."
ژان برای چند لحظه در سکوت به ییبو خیره شد. این پسر میتونست با کلماتش اون رو به بهشت ببره و یا به تاریکترین و عیمقترین درههای جهنم بکشونه. این پسر میتونست با یک لمس بدنش رو آروم کنه و با یک نگاه آتشش بزنه. ژان این رو میدونست. از روزی که ییبو رو در رختکن کلاب دید این موضوع رو میدونست. اینکه در نهایت، زندگیش به جایی میرسه که ممکن نیست بدون حضور ییبو بتونه اون رو ادامه بده. شاید از اول هم نباید به دیدنش میرفت.شاید از اول هم نباید اون رو میخرید و کنار خودش نگه میداشت. حالا مطمئن نبود کدوم یکی از اونها صاحب دیگری بود. ژان صاحب ییبو، و یا ییبو صاحب اون.
"ییبو."ژان صداش زد و نگاهش رو از صورت ییبو گرفت"اونی که دوازده سال قبل دیدی..."
"خب؟"
"اگه پیداش کنی..."کلمات به سختی از بین لبهای ژان بیرون میاومد"اگه پیداش کنی، اگه یه روزی پیداش کنی برمیگردی پیش اون،نه؟"
ییبو جواب نداد. ژان دید که چطور لبخند از روی صورتش محو شد. دوباره نقاب جدی روی صورتش برگشته بود. دست ژان رو محکم بین دست خودش گرفت"برای چی اینو میپرسی؟"
لبخند خجالت زدهای روی لبهای ژان نشست"فقط میخوام بدونم ممکنه یه روز ولم کنی بری یا نه."
"ژان."
ژان اجازه نداد تا حرفش رو کامل کنه"از وقتی که در موردش حرف زدی،فکر مونده پیشش. میتونی هرچی دلت میخواد صدام کنی،دیوونه یا حسود یا هرچیز دیگه. من فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه یه روز اون آدم پیدا شه،میتونی بخاطرش منو رها کنی و بری؟"
"چرا یکدفعه یاد اون افتادی؟" ییبو پرسید و به ژان که نگاهش رو مصرانه پایین انداخته بود خیره شد.
"گفتم که، از وقتی حرفش رو زدی فکرم مونده پیشش."
"ژان."ییبو گفت و دستش رو زیر چونه ژان زد. سرش رو بلند کرد و به آرومی گفت"بهم نگاه کن."وقتی انعکاس صورت خودش رو داخل چشمهای براق شیائو ژان دید به حرف اومد"من دنبالش نمیگردم. اون باید تا الان مرده باشه. آخرین باری که دیدمش خیلی مریض به نظر میرسید. فکر نمیکنم اصلا زنده باشه که من بخوام بخاطرش اینجا رو، تو رو تنها بذارم و برم."
"اگه زنده باشه چی ییبو؟"
"چی؟"
"تو بهش فکر میکنی نه؟"لبخند روی لبهای ژان محزون بود. "بعد از دوازده سال هنوز فراموشش نکردی. آدم به امید زندست،میدونی؟به امید اینکه تو خیالِ کسی حضور داره و هنوز شخصی در این دنیا هست که بهش اهمیت میده. فکر کردن تو بهش اون رو زنده نگه داشته. آدما از بیماری و مریضی نمیمیرن. آدما وقتی میمیرن که کسی رو نداشته باشن تا بهشون فکر کنه."
به اینجا که رسید مکث کرد. دستهاش رو بهم قلاب کرد و پوزخند زد"فکر میکنم معنی خوابی که دیدم رو فهمیدم ییبو."
حالا به عمق چشمهای ییبو نگاه میکرد"ترجیح میدم با دستهای خودم بکشمت تا اینکه بذارم از پیشم بری."
چیزی درون قفسه سینه ییبو فشرده شد. احساسی که قبلا مشابهش رو تجربه نکرده بود. چیزی مثل تنگی نفس،حتی با وجود اینکه هوای کافی برای نفس کشیدن در اتاق وجود داشت.
سرش رو جلو برد و اول چشمها، و بعد لبهای ژان رو بوسید. از گوشهی لبش،جایی که خال زیبایی پایین اون قرار داشت شروع کرد و به خود لبها رسید. سر ژان رو بین دستهاش گرفت و اون رو بوسید. با حرارت و با حس تازه و ناآشنایی که قلب ییبو رو در خودش ذوب میکرد. شاید حق با شیائو ژان بود، شاید داشتن کسی که نگران انسان باشه و بهش اهمیت بده، مهمترین دلیلیه که انسان رو زنده نگه میداره.
"از پیشت نمیرم."لبهاش رو به کندی از روی لبهای ژان جدا کرد. چشمهاش از پشت چشمهای ژان چیزی رو میکاوید.دوباره تکرار کرد"از پیشت نمیرم."
"چطور باید مطمئن شم که نمیری؟"ژان پرسید، درحالی که لبخند غمگینی روی لبهاش داشت. با خودش فکر کرد: چطور باید مطمئن شم که نمیری،وقتی میدونم تو کی هستی و برای چی اینجایی ییبو؟ چطور باید از موندن تو مطمئن باشم وقتی میدونم دیر یا زود قراره یکی از ما دو نفر خون اون یکی رو بریزه؟وقتی قراره قلب من رو پاره پاره کنی، چطور میتونی انقدر خوب نقش بازی کنی وانگ ییبو؟
ییبو سرانگشتهای ژان رو بوسید"باید چیکار کنم تا بهم اعتماد کنی؟ چیکار ازم برمیاد؟"
انگشتهای ژان بین موهای ییبو خزید"بعدا در موردش فکر میکنم، هوم؟" و بعد نگاهی به اطراف انداخت. پرسید"چطور از اینجا سردرآوردم؟تا جایی که یادمه ما تو کتابخونه بودیم."
ییبو سرش رو روی سینهی ژان گذاشت. دستهاش رو دور کمر مرد مقابلش که بطرز وسوسهانگیز و گناهآلودی باریک بود فرستاد و جواب داد"وسط خواب وقتی داشتم میبوسیدمت بیدار شدی،گفتی بعد بیدار شدن میریم سراغ سکس و دوباره خوابیدی. دلم نیومد دوباره بیدارت کنم. زمین اونجا برای خوابیدن خیلی راحت نیست. آوردمت تو اتاق خودت و گذاشتم استراحت کنی."
بوسهای روی سینهی ژان زد"وقتی خوابیده بودی هایکوان بهم گفت چند شبه از خواب افتادی. چرا انقدر خودتو اذیت کردی؟"
ژان سرش رو به سر ییبو تکیه داد"شاید چون یه نفر بدون اینکه یه کلمه بهم خبر بده نصف شب از عمارت میذاره میره و نمیتونم سه روز تمام پیداش کنم..." با صدای آرومتری ادامه داد"داشتم دیوونه میشدم ییبو. فکر اینکه تو رفته بودی دیوونم کرده بود. اون بیرون آدمای زیادی هستن که سر مرده و زندهی تو شرط بستن. اصلا میدونی با فرارت چه ریسک بزرگی کردی؟ اگه یکی از اون حرومزادهها دستش بهت میرسید من چیکار میکردم؟ اگه یکی از اونا تو رو میگرفت من چیکار میکردم؟"
ییبو خندید"تو فکر کردی من خیلی ضعیفم که به راحتی گیر بیفتم؟"
"بحث این نیست ییبو، احمق نباش."
ییبو سرش رو از روی سینهی ژان برداشت. بلند شد و دستهاش رو دو طرف سر ژان، که روی تخت نشسته بود گذاشت. سرش رو نزدیک برد و زمزمه کرد"تو برای نجاتم میومدی،نه؟ اگه دست یکی از این آشغالا میفتادم تو برای نجات من میومدی ژان؟"
چشمهای ژان به صورتش دوخته شده بود. کلمات بی اراده از بین لبهاش بیرون میریخت"برای نجاتت میومدم."
سر ییبو خیلی نزدیک بود، خیلی خیلی نزدیک. طوری که نفسهای گرمش روی صورت ژان میخورد"تا کجا؟حاضری بخاطر من تا کجا پیش بری؟"
ژان آب دهنش رو قورت داد"تا هر جا که لازم باشه ییبو."
"تا هرجا که لازم باشه؟" لبخند روی لبهای ییبو پر رنگتر شد. زبونش رو روی صورت ژان کشید"وقتی فهمیدم از نبودن من حالت خراب شده یه جورایی خوشحال شدم. باید مریض باشم،نه؟ولی وقتی فهمیدم نبودن من باعث شده به اون حال و روز بیفتی یه جورایی خوشحال شدم. بهم ثابت شد تو هم بهم فکر میکنی و نگرانمی.گفتی آدم وقتی بدونه کسی نگرانشه و بهش فکر میکنه زندست نه؟ وقتی فهمیدم تو هم بهم فکر میکنی انگار دوباره زنده شدم. وقتی از اونجا،از کنار جسد جائه سوک برگشتم پکن فقط یه چیز تو سرم بود. اینکه دلم میخواد برگردم اینجا و بغلت کنم. لخت شیم و بغلت کنم. طوری که مرزای بدنمون از بین بره ژان."
ژان سرش رو بالا گرفت. چشمهاش رو بسته بود"پس لختم کن. همونکاری رو بکن که دلت میخواد باهام انجام بدی ییبو."
قبل از اینکه لبهاش رو ببوسه، ژان شنید که ییبو زمزمه کرد"هرچی تو بگی، خدای من."
لبهاش بین لبهای ییبو گرفتار شد. دستهای گرم و بزرگ ییبو رو روی لباسهاش، روی پوست بدنش احساس میکرد. از اینکه بیدار شده بود خوشحال بود. از اینکه پسر موردعلاقش رو کنار خودش داشت خوشحال بود. نفسهای داغ ییبو روی صورتش، دستهایی که پارچهها رو از روی بدنش کنار میزد، ژان تمام اینها رو دوست داشت.
نزدیک شدن مرگ رو به خودش احساس میکرد. بهرحال قرار بود دیر یا زود بمیره و از اینکه میدونست زندگیش به دست ییبو به پایان میرسه خوشحال بود.
این پایانی بود که برای خودش تصور کرده بود.
***
(این قسمت ادامه دارد.)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mistério / Suspense𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...