قسمت هجدهم XVIII

228 71 3
                                    




بیست و چهار ساعت قبل، عمارت شیائو:
" تو یه بار اونو ازم دزدیدی، اجازه نمی‌دم دوباره این‌کارو بکنی!" نشانی از شوخی در چهره‌ی ژان دیده نمی‌شد. به نظر می‌رسید که از خیلی وقت پیش خودش رو برای نبرد با تمام خاندان به‌خاطر ییبو حاضر کرده بود.
تصورش هم خنده‌آور بود. جون فنگ تا حدودی به برادرزاده‌ی خودسر وشرورش حق می‌داد که بخواد چنین رفتاری رو در پیش بگیره. بهرحال، شیائو ژان هم زمانی کسی رو دوست داشت و نمی‌شد نقش جون فنگ رو در از بین بردن اون شخص نادیده گرفت. اما این‌که بخواد همه جا رو برگرده تا دوباره یکی رو مثل اون فرد ( البته جوان‌تر و زیباتر، جون فنگ که اینطور فکر می‌کرد) پیدا کنه، اون رو به بهای گزافی بخره و مثل جواهری ارزشمند در عمارت خودش پنهان کنه تا چشم و دست هیچ‌کس بهش نرسه واقعا زیاده روی بود. جون فنگ همیشه با خودش فکر می‌کرد که رفتار ژان بعد از مرگ اون مرد لعنتی خیلی عوض شده و بدون شک بلایی سر سلامت روانش اومده؛ اما حالا از این بابت کاملا مطمئن شده بود.
شیائو ژان عقلش رو از دست داده بود.
جون فنگ بلند بلند خندید. خنده‌هاش خشک بود و صدایی شبیه کشیده شدن ناخن به تخته رو می‌داد. شونه‌های پهنش موقع خندیدن می‌لرزید و قطرات اشک شادی از کنار پلکش روی زخمی که صورتش رو تزئین کرده بود می‌ریخت.
"حق باتوئه. من تونستم اونو ازت بدزدم ولی نمی‌دونستم تو می‌تونی مرده‌ها رو زنده کنی!" این رو گفت و دستی به صورتش کشید. چشم‌هاش همچنان به چهره‌ی ییبو خیره شده بود؛ انگار که جواب سوالاتش و خاطراتی که هنوز رد زخمشون روی تنش تازه بود رو در چهره‌ی این جوان گستاخ می‌دید. هنوز هم متوجه دلیل این شباهت احمقانه نمی‌شد. امکان نداشت که این دو نفر پدر و پسر باشن. اون لعنتی برای داشتن پسری به این سن و سال زیادی جوان بود! تازه... جون فنگ می‌دونست که معشوق برادرزادش مردی بود تارک دنیا. نه زن داشت و نه فرزند. پس شاید این پسر، که مثل سگی وحشی بهش زل زده بود، یکی از بچه‌های حرومزاده‌ی مرد بود. بهرحال هر مردی در عنفوان جوانی برای خودش شیطنت هایی کرده و اصلا بعید نیست که این‌جا و اون‌جا بچه‌ای پس انداخته باشه. خود جون فنگ که دستی در این کار داشت و با فکر کردن به احتمال این‌که معشوق مرده‌ی ژان هم چنین شیطنت‌هایی کرده، لبخند زشتی روی لب‌هاش ظاهر شد.
ییبو در سکوت بهش خیره شده بود. همچنان تهدید کننده کنار اربابش ایستاده و آماده بود در صورت وقوع هر حرکتی از طرف جون فنگ،جون خودش رو برای نجات مرد جوان بده. این رفتار اصلا با مذاق جون فنگ سازگار نبود. در خاندان شیائو رسم نبود که بادیگاردها در دعوای سران خانواده دخالت کنن. حتی اگه جون فنگ یا ژان سر همدیگه رو می‌بریدن، گاردها حقی برای دخالت نداشتن. این جزو وظایفشون دسته بندی نمی‌شد. در واقع، زمانی که اختلافی بین دو تن از سران خانواده به وجود می‌اومد همه باید خودشون رو کنار کشیده و افسار کار رو به اون دو نفر می‌سپاردن تا خودشون مشکلات به وجود اومده رو حل کنن.
اما حالا چه اتفاق افتاده بود؟ برای اولین بار بعد از مدتی بسیار طولانی، جوانکی از راه پیدا شده و برای اربابها خودنمایی می‌کرد. گستاخانه خودش رو در بحثی که هیچ ارتباطی بهش نداشت دخالت می‌داد و خدای بزرگ...! این جوان به خودش اجازه داده بود دست روی دست بزرگترین فرد خاندان شیائو بلند کنه. این گناهی بود که نمی‌شد به راحتی ازش چشم پوشید.
اما شیائو ژان از بابت این قضیه ناراحت به نظر نمی‌رسید. تنها چیزی که از بابتش نگران بود، و این نگرانی رو پشت چشم‌های شیشه‌ایش منعکس می‌کرد، این بود که نکنه ییبوی نازنینش آسیب ببینه. هیچ اهمیتی نداشت که جون فنگ بخواد تا صبح اون‌جا بایسته و عربده بکشه یا دست روی ژان بلند کنه. تا  زمانیکه کاری به کار این شبح سرگردان که معلوم نبود از کجا ظاهر شده نداشته باشه، چیز دیگه‌ای برای ژان اهمیت نداشت.
"ببینم..." جون فنگ این رو گفت و قدمی نزدیک‌تر رفت. فاصله‌ی بین خودش و ییبو حالا به کمتر از یک قدم رسیده بود. ییبو می‌تونست بوی نامطبوع شرابی که برای آروم کردن خشمش سر کشیده بود رو از روی نفس‌های گرمی که به صورتش می‌خورد احساس کنه. بین شیائو ژان و شیائو جون فنگ هم مثل تمام اقوام شباهت ظاهری انکار ناپذیری وجود داشت. هر دو نگاه زهرآلود یکسانی داشتند، و مهارتی مثال زدنی در زدن نقاب‌های مختلف بر چهره‌هاشون. جون فنگ لبخند زده بود. در تمام چهرش خطی که ردی از عصبانیت داشته باشه دیده نمی‌شد، اما نگاهش... ییبو قبلا نظیر این نگاه رو در چشم‌های ارباش دیده بود. زمانی که شیائو ژان از پدر ییبو صحبت می‌کرد و لبخند می‌زد. اما چشم‌هاش هیچ‌وقت نمی‌خندید. همیشه موقع صحبت از پدرش، با نگاهی حاکی از حسرت و کینه به ییبو چشم‌ دوخته بود. انگار که اون رو مسئول مرگ پدرش می‌دونست و یا می‌خواست بفهمه چرا زمانی که اون مرد تبدیل به خاکستر شده بود، ییبو باید زنده بمونه.
" تو زبون داری؟ اصلا بلدی حرف بزنی یا صاحبت یادت داده فقط واق واق کنی و پاچه بگیری؟" دستش رو دوباره زیر چونه‌ی ییبو زد و سرش رو سمت خودش کشید. حالا صورت‌هاشون تنها به اندازه‌ی یک وجب از هم فاصله داشت. ییبو همچنان ساکت بود و به چهره‌ی مقابلش نگاه می‌کرد. زخمی روی صورت جون فنگ وجود داشت که چهره‌ی اون رو برای همیشه در ذهن مخاطب زنده نگه می‌داشت. خراش عمیقی شبیه به چنگال شیر یا چیزی شبیه به اون. ییبو با خودش فکر کرد: این زخم رو قبلا کجا دیدم؟
فشار دردناکی که به چونش وارد شد، ییبو رو از فکر بیرون کشید" به چی نگاه می‌کردی هان؟ داشتی به خوابیدن با من فکر می‌کردی که اونجوری زل زده بودی تو صورتم؟" لحن جون فنگ تمسخر آمیز بود. پوزخند زنان اضافه کرد" شک دارم رئیست اجازه بده جز اون بری کس دیگه‌ای رو بکنی!" فشار انگشت‌هاش در آستانه‌ی خرد کردن استخوان فک ییبو بود" دهنتو باز کن، می‌خوام ببینم زبون داری یا نه!"
"جون فنگ!" ژان قدمی به جلو برداشت، اما کلتی که جون فنگ اون رو با دست دیگرش سمت سینه‌ی ژان نشونه گرفت، مانع از این شد که جلوتر بیاد.
ییبو دهنش رو باز کرد و جون فنگ با رضایت به ردیف دندون‌های سفید و مرتبی که اونجا چیده شده، به همراه زبان سرخ ییبو خیره شد" تو سگ خوبی می‌شدی ییبو. متاسفم که می‌بینم آدم از آب دراومدی." سمت ژان برگشت و با لحنی جدی دستور داد" نزدیک نیا!" کلت رو داخل جیبش برگردوند و با دستی که آزاد شده بود زبون ییبو رو گرفت. همونطور که با یک دست فک ییبو رو نگه داشته و با دست دیگرش زبونش رو لمس می‌کرد، پوزخندزنان گفت" خوبه! پس زبون داری. فکر می‌کردم اربابت زبونتو بریده تا نتونی براش زبون درازی کنی." انگشت‎هاش همچنان تهدیدآمیز روی زبون ییبو بالا و پایین میرفت" شایدهم من باید این‌کارو براش بکنم." بدون ول کردن زبون ییبو برگشت و نگاهی به برادرزادش انداخت. با دیدن چهره‌ی ژان، خندید و زبون ییبو رو ول کرد. دستش رو از دور فکش برداشت. همونطور که با دستمالی که همیشه یکی از اونها رو روی جیب بلوزهاش می‌ذاشت دستش رو خشک می‌کرد گفت" اگه الان زبونتو ببرم برادرزاده‌ی عزیزم همینجا غش می‌کنه." دستمال رو روی زمین انداخت. نگاه ییبو دستمال مچاله شده رو دنبال کرد که چطور روی کف سرامیکی افتاد.
" اما دوبرمن، مطمئن باش دفعه‌ی بعد چشماتو از کاسه درمیارم." جون فنگ این رو گفت و لب‌هاش رو لیسید" جوری که بهم نگاه می‌کنی حالمو بهم می‌زنه."
بدون این‌که منتظر جوابی از طرف ژان یا ییبو باشه، سمت منگ زی و دومین بادیگاردش برگشت" بیاین بریم پسرا. گمونم چیزی که می‌خواستم رو به دست آوردم!"
یک لحظه بعد، تنش از بین رفته و آشوب خوابیده بود. ییبو شنید که چطور درب سنگین عمارت پشت سر شیائو جون فنگ و همراهانش بسته شد و بعد از اون، سکوت قلمروی شیائو ژان رو تصرف کرد. تا چند دقیقه، نه ژان، نه ییبو و نه هایکوان هیچ حرفی نمی‌زدن. تنها صدایی که سکوت رو می‌شکست، صدای نفس‌های این سه نفر بود که کنار هم ایستاده، اما گویی هر کدوم از اون‌ها در جهان دیگه‌ای قرار داشت. ذهن ژان سمت حرف‌ها و تهدید‌های عموی نفرت‌انگیزش می‌چرخید و می‌دونست اون مرد تا به حال به هرچیزی که گفته عمل کرده. هایکوان هم نگاه‌های خشم‌آلود نثار بادیگارد جوان و کم‌تجربه‌ای که کنار ارباب عزیزش ایستاده بود می‌کرد و با خودش می‌گفت: ارباب چرا باید چنین احمقی رو برای کار تو این‌جا انتخاب کنه؟ اصلا چرا کسی که آداب و نزاکت سرش نمیشه شده بادیگارد شخصی ارباب؟
اما ییبو به چیز متفاوتی فکر می‌کرد. نه تهدیدهای جون فنگ و نه نگاه‌های خشمگین هایکوان و نه حساسیتی که ژان نسبت بهش به خرج داده بود، هیچ‌کدوم در حال حاضر جای به خصوصی در ذهنش نداشت.
فکر ییبو روی زخم چهره‌ی شیائو جون فنگ ثابت مونده بود. مطمئن بود اون زخم رو، حداقل چیزی شبیه به اون رو قبلا دیده. اما این‌که کجا و روی چهره‌ی چه کسی این صورتک شیطان رو دیده بود به یاد نمی‌آورد.
"ییبو." صدای محکم ژان سکوت رو شکست. چرخید و به چهره‌ی گرفته‌‌ی اربابش خیره شد. یقه‌ی ربدوشامبری که ژان تنش کرده بود شل شده و بخشی از تتوهایی که زیر پارچه مخفی کرده بود نمایان شدند.
و ییبو اون جمله رو دید. درست در سمت چپ بدن شیائو ژان، زیر ترقوه‌ی چپش جمله‌ای به انگلیسی نوشته شده بود. ییبو نمی‌تونست ادعا کنه که تسلط کاملی به زبان انگلیسی داره، اما برای فهمیدن معنای چیزی که زیر ترقوه‌ی برجسته‌ی شیائو ژان تتو شده بود نیازی به دانش کامل در زبان انگلیسی نداشت.
: مادر منو ببخش، مسیر زندگی من همیشه تاریکه.
عکس‌های اتاق پدرش، حرف‌هایی که در خلوت با چن وو می‌زد و در مورد پسری با بدن زخمی می‌گفت که تتوی عجیبی روی سینش داره، یادداشت های روی میز کار پدرش و کاغذی که این جمله با دستخط زیبا و شکسته، درست شبیه تتوی بدن ژان، روی اون نوشته شده بود. تمام خاطرات بلافاصله به ذهن ییبو هجوم آورد. ییبو همیشه دوست داشت معنی این جمله رو که پدرش همیشه مثل وردی اسرارآمیز زیر لب زمزمه می‌کرد بدونه.
"وانگ ییبو." تلنگر ژان، ییبو رو از فکر بیرون کشید. نگاهش رو به چشم‌های مرد رو به روش دوخت و منتظر دستور ایستاد.
"بیا نزدیک‌تر."
فاصله‌ی دو قدمی بینشون رو طی کرد و رو به روی ژان ایستاد. تمام تلاشش رو برای نگاه نکردن به تتوهای بدن ژان، مخصوصا اون جمله‌ی سحرآمیز، به کار بسته بود. نمی‌دونست ژان می‌خواست باهاش چیکار کنه. ییبو از دستورش مبنی بر منتظر نشستن در اتاق سرپیچی کرده، وسط دعوای خانوادگی وارد شده و به اندازه‌ای جسارت به خرج داده بود که دست روی دست شیائو جون فنگ بلند کنه. شاید این بار ژان بهش سیلی می‌زد، یا راه دیگه‌ای رو برای تنبیهش انتخاب می‌کرد. اهمیتی نداشت، چون ذهن ییبو جای دیگه‌ای، حوالی سینه‌ی اربابش ،می‌چرخید .
اما ژان هیچ حرکت خشونت‌آمیزی انجام نداد. تنها دستی به صورت ییبو کشید تا مطمئن شه انگشت‌های عموش آسیبی بهش نزده باشن. همونطور که انگشت‌هاش رو روی چونه و فک ییبو می‌کشید، آه سردی از سینش بیرون اومد" می‌دونی اوضاع رو چقدر برام سخت کردی؟" چشم‌های ژان به چهره‌ی ییبو دوخته شده بود. انگشت‌هاش از سمت چونش بالاتر رفته و روی لب‌های ییبو نشست" می‌دونستم این اتفاق دیر یا زود میفته، اما الان زمانش نبود ییبو. دیگه هیچ‌وقت انقدر بی‌احتیاط رفتار نکن." نگاهش رو به چشم‌های ییبو، که مستقیم و با نگاهی نافذ بهش خیره شده بود داد و با ملایمت پرسید" متوجه شدی؟"
"بله ارباب." انگشت‌های ژان هنوز روی لب‌هاش بود. به نظر می‌رسید با جواب دادن روی اون‌ها بوسه زده بود.
"خوبه." ژان به گفتن همین کلمه بسنده کرد و روش رو برگردوند. سمت هایکوان برگشت و گفت" سیستم امینت خونه رو روشن کن و به اتاق من بیا." و بعد، همونطور که با قدم‌هایی آرام و شمرده سمت پله‌ها می‌رفت، بدون برگشتن طرف ییبو گفت" تو هم صورتتو بشور و برو بخواب. نمی‌خوام اثر انگشتای اون رو صورتت بمونن."
"اطاعت، ارباب."
***
زمان حال، اقامتگاه چن وو:
"حواست به مردی باشه که بدن و دست‌های زخمی داره. پدرت اون اواخر خیلی ازش می‌گفت. یه پسر بچه‌ی همسن و سال تو که وضع جسمی خوبی نداشت و تمام بدنش زخمی بود. تا الان با چنین مردی رو به رو نشدی؟ کسی که روی دست‌ها یا بدنش زخمای مشخص داشته باشه؟
به هیچ‌وجه نباید به اون نزدیک شی، متوجهی؟
ما حدس می‌زنیم اون مسئول قتل پدرت باشه. عجیبه که هیچکس ازش خبر نداره. ببینم، این دست بریده که قبلا ازش برام حرف زدی، اون هیج شباهتی با این مورد نداره؟"
ییبو شراب رو سر کشید و استکانش رو روی میز برگردوند. نگاهش رو به چشم‌های مافوقش انداخت و شمرده شمرده جواب داد" نه قربان. هیچ شباهتی ندارن. من نمی‌دونم دارین در مورد کی حرف می‌زنین."
به آرومی انگشت‌هاش رو روی مچ دست چپش کشید و به تتویی که از شانزده سالگی، دو سال بعد از مرگ پدرش ،روی دستش زده بود خیره شد:
«مادر منو ببخش، مسیر  زندگی من همیشه تاریکه.»

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant