"ییبو؟"
دای یو پسرش رو که حالا مدتی میشد که رو به آیینه ایستاده بود صدا زد. ییبو به کندی نگاه از تصویر خودش در آیینه گرفت،و سمت مادرش برگشت.
ده روز از زمانی که شیائو ژان،ملقب به دست بریده، خودش رو تسلیم نیروی پلیس کرده بود میگذشت. همینطور ده روز از زمانی که ییبو رو،بیهوش و در وضعیتی ناپایدار به بیمارستان رسوندند. در این مدت،ییبو جز چند کلمه کوتاه چیز دیگهای نگفته بود.حتی با چن وو و جک هم صحبت نکرده بود. مدام به نقطهی نامعلومی خیره میشد. شبها به خلوتگاه قدیمیش،تپهی نزدیک خونه میرفت و ساعتهای طولانی اونجا مینشست. به آسمان نگاه میکرد و دای یو میتونست قسم بخوره یک بار که مثل هر شب،دنبالش رفته بود،صدای گریه پسرش رو شنیده بود.
خیلی کم غذا میخورد. ریش تنک و کم پشتی روی صورتش سبز شده بود. ییبو اهمیتی به تراشیدنش نمیداد. دیدن چندتار موی سفید کنار شقیقههاش که قبلا اونجا نبودند،قلب دای یو رو به آتش میکشید. یک حادثه پسرش رو پیر کرده بود. دیگه مردی که شبح وار در خونه قدم میزد و شبها بی سر و صدا به تپه میرفت رو نمیشناخت.
اتفاقاتی در زندگی هر کس وجود داشت که بعد از سپری کردنشون،شخص دیگه به زندگیای که قبل از رخدادن اون حادثهی مشخص بهش عادت داشت،برنمیگشت. خبر دستگیری،یا تسلیم شیائو ژان برای ییبو یکی از همین اتفاقات بود. حالتهایی که نشون میداد دای یو رو یاد زمانی میانداخت که همسرش درست جلوی چشمهای ییبو کشته شده بود. اون موقع هم ییبو به خلسهای عمیق رفت. نه کسی رو میشناخت و نه با کسی صحبت میکرد. اون موقع هم مثل حالا،نگاه پشت چشمهای ییبو خالی بود. انگار چشمهاش از شیشه ساخته شده بود و خیره شدن به اونها،بیننده رو میترسوند. همینطور که دای یو الان هم نمیتونست بیشتر از چند لحظه به چشمهای پسرش خیره بمونه.
نفسش رو بیرون فرستاد. یک قدم نزدیکتر رفت و پرسید"اگه بخوای،میتونم از وو خواهش کنم بازجویی رو بذاره واسه یه زمان دیگه."
ییبو دوباره سمت آیینه برگشت. موهاش هنوز خیس بود. صورتش رو اصلاح کرده بود و مرتب به نظر میرسید،اما زیر چشمهاش سیاه بود. اگه ژان اون رو با چنین قیافهای میدید چی میگفت؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست. چهرهی ناراضی ژان،که اخم کرده و چشمهاش رو با نارضایتی، طوری که فقط از پس خودش بر میاومد میچرخوند مقابل چشمهای ییبو اومد:
ببینم ،اصلا شبو خوابیدی؟ با این وضع آشفته میخوای از من محافظت کنی؟ وانگ ییبو،من تو رو خریدم! تو حالا بادیگارد منی.یه بادیگارد اول باید به وضع خودش برسه تا بتونه از اربابش محافظت کنه! نذار پولی که پای خریدنت دادم حیف و میل شه!
با یادآوری اینکه شیائو ژان قرارداد بردگیش رو داخل شومینه انداخته و با این کار هر نسبتی که بینشون وجود داشت رو از بین برده بود،لبخند از روی لبهای ییبو محو شد. نگاهش رو پایین انداخت و جواب داد"نه مادر. لازم نیست."
"ییبو..."
"من حالم خوبه." انگشتهای دست سالم ییبو دوباره سمت دکمههای یونیفرمش رفت. مطمئن شد دکمههای رو به ترتیب بسته بود. از آخرین باری که یونیفرم مخصوص گارد امنیتی رو پوشیده بود، مدت زیادی میگذشت. هنوز هم به دیدن خودش در چنین لباسی عادت نداشت. صبح به عادت قدیم،در کمدش به دنبال کت و شلوارهایی میگشت که در عمارت شیائو میپوشید. انگشتهاش به دنبال بستن دکمههای سر آستینش رفته بود،دکمههایی طلایی رنگ که شیائو ژان از بسته بودن اونها خیلی خوشش میاومد، و همینطور از اینکه ییبو کروات بزنه،تا بتونه هر موقع که میخواست، کروات رو بین انگشتهاش بگیره،از طریق اون سر ییبو رو طرف خودش بکشه و لبهاش رو ببوسه. این یکی از عادتهاش بود. وقتی در کتابخونه روی صندلی راک موردعلاقش مقابل شومینه مینشست، هر چند دقیقه یک بار انگشتهاش سمت کروات ییبو،که کنارش ایستاده و یا روی یک صندلی درست مماس به صندلی ژان نشسته بود،میخزید. سر ییبو رو سمت خودش میکشید و لبهاش رو میبوسید.
: نباید هیچوقت کرواتت رو دربیاری،مگه اینکه بخوای دستای منو رو تخت باهاش ببندی.
و بعد به سرخ شدن گونههای ییبو از ته دل میخندید. اینکه بعد از تمام کارهایی که با هم انجام داده بودند،ییبوی جوان همچنان با شنیدن چنین حرفهای بیشرمانهای تا بناگوش سرخ میشد،خیلی برای شیائو ژان دلپسند بود.
و حالا همه چیز از بین رفته بود. تمام اون خاطرات،خنده های شیائو ژان، لبهاش که تمام بدن ییبو رو بوسیده و بدنش که در هر گوشه از اون،رد لبها و دستهای ییبو دیده میشد،همگی متعلق به زمان خیلی دوری به نظر میرسید.
دست مادرش که گونش رو لمس کرد،ییبو رو از فکر بیرون کشید. برگشت و به چشمهای تیرهی دای یو خیره شد.
"تو دوستش داشتی،اینطور نیست؟"
ییبو نگاهش رو از صورت مادرش دزدید. دای یو به نوازش گونهی سرد پسرش ادامه داد"میدونم چه احساسی داری. متاسفم که کاری ازم برنمیاد ییبو..."
ییبو پلکهاش رو روی هم فشار داد. دست بزرگ و سردش دور دست مادرش حلقه شد. صورتش رو به کف دست دای یو فشار داد. درد میکشید و هیچ کلمهای رو برای توصیف دردش پیدا نمیکرد. گاهی هیچ کلمهای نمیتونست عمق دردی که انسان تجربه میکرد رو وصف کنه، و درد وانگ ییبو از این جنس بود.
"مراقب خودت باش."دای یو گفت و بعد،ییبو به آرومی دست مادرش رو از روی صورتش برداشت. ماشین مخصوصی برای بردن ییبو تدارک دیده بودند. ییبو با حرکت سر به ماموری که بهش ادای احترام کرده بود جواب داد و بدون هیج کلامی سوار شد. قبل از رفتن نگاه کوتاهی به چهرهی نگران مادرش انداخت و بعد،ماشین حرکت کرد.
***
چن وو در اتاق کارش ییبو رو ملاقات کرد.
حالا که پسر لیان با لباس نیروی امنیت ملی رو به روش نشسته بود، چن وو بیشتر و بیشتر متوجه شباهت ییبو و پدرش میشد . در این لباس خیلی برازنده به نظر میرسید،به اندازهای که پریشانحالی ییبو هم موفق نشده بود چنین برازندگیای رو پنهان کنه.
با اینحال،برازندگی فعلا آخرین چیزی بود که ذهن چن وو رو به خودش مشغول میکرد. پسر لیان و دای یو نه تنها از نظر جسمی،بلکه از نظر روانی هم کاملا به هم ریخته بود. چن وو نمیدونست بین اون و شیائو ژان در تمام این مدت چه چیزی رخ داده بود،اما به گفته دای یو،اولین چیزی که بعد از به هوش اومدن به زبون آورد،اسم شیائو ژان بود. و از وقتی متوجه شده بود اون خودش رو تحویل پلیس داده،به چنین حالت مجنون واری دچار شده بود.
دچار...البته...این دقیقا کلمهای بود که احوالش رو توصیف میکرد. وانگ ییبو به شیائو ژان دچار شده بود. به شیائو ژان مبتلا شده بود، و این ابتلا داشت مرد جوان رو از پا در میآورد.
"الان کجاست؟"صدای ییبو عمیق بود و ردی از خستگی درون خودش داشت.
وو نفس عمیقی کشید و جواب داد"تو اتاق بازجوییه." مکثی کرد و بعد ادامه داد"همونطور که قبلا بهت گفتم، گفته فقط زمانی اعتراف میکنه که تو مامور بازجوییش باشی." نگاه مرددش رو به چهرهی ییبو،که مثل تکه سنگی، ثابت و بیاحساس بود انداخت. برای گفتن جملهای که پشت لبهاش بود تردید داشت. با اینحال رو به ییبو گفت"ما...ما از روشهای خودمون استفاده کردیم تا بتونیم ازش حرف بکشیم،اما هیچی از بین لباش بیرون رفته. اون لعنتی خیلی سرسخته."
و از گفتن ماجرایی که چند روز قبل با شیائو ژان داشت،خودداری کرد.
فلش بک*
چن وو روی صندلی مقابل مرد جوان نشست. بعد از شکنجهها،همیشه تنها به ملاقات شیائو ژان میاومد. از آوردن سربازها همراه خودش امتناع میکرد. اینطوری احساس نزدیکی بیشتری با مردی که با گردن،دست و پای زنجیر شده رو به روش روی صندلی نشسته بود میکرد.
لبهای ژان ترکیده و گوشهی ابروی چپش خونین بود. با اینحال پوزخند زنان،و با نگاهی تمسخرآمیز به چن وو خیره شده بود. انگشتهای سوختهاش رو به هم قلاب کرد و روی صندلی آهنی جا به جا شد"تا کی میخوای خودتو با این کارا خسته کنی؟ من که قبلا هم بهت گفته بودم. فقط وقتی اعتراف میکنم که اون بیاد."
چن وو دستهاش رو روی سینه قلاب کرده و در سکوت به مرد خیره شده بود. دنبال چیزی درون چهرهی شیائو ژان میگشت. نشانهای،هر چیزی که میتونست از طریق اون،پوستهی دفاعی محکمی که ژان دور خودش تنیده بود رو بشکنه و درون ذهن ناشناختهی این مرد نفوذ کنه.
ژان نگاهش رو از وو گرفت. لبهای خونینش رو لیسید"هومم...مزش بدک نیست!"خندید و به عقب صندلی تکیه داد"راستش رو بخوای توقع داشتم زیر دستات تو اعتراف گیری بهتر از اینا عمل کنن." نگاهش رو اطراف اتاق بازجویی چرخوند و آهی کشید"با این دم و دستگاهی که اینجا به هم زدی...کار آدمات تاسف آوره! اگه چنین حرومزادههای بیعرضهای قرار بود زیر دست من کار کنن،خودم همشونو میکشتم."
سرش رو به عقب صندلی تکیه داد. با تاسف اضافه کرد"با این نیروی پلیسی که داریم، تعجبی نداره که چرا مافیاهایی مثل ما و گنگسترا هیچوقت سرنگون نمیشن!"
چن وو نفسش رو بیرون فرستاد. پرسید"تموم شد؟"
"تموم شد؟!"ژان یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد و بعد خندید. اول یک پوزخند کوچک بود، و بعد تبدیل به خندهی خفهای شد. طولی نکشید که خندههاش تبدیل به قهقهه شد،طوری که بدنش از شدت قهقهه ها به لرزه افتاد.
و درست زمانی که چن وو فکر کرد بالاخره خندههای دیوانه وار شیائو ژان به آخر رسیده، یکدفعه ژان خودش رو جلو کشید و تفی خونآلود روی صورت چن وو انداخت. با حرکتی حاکی از رضایتمندی به عقب صندلی تکیه زد و جواب داد"حالا تموم شد!"
آهی از سینهی وو بیرون رفت. دستمالی از جیبش بیرون کشید و صورتش رو پاک کرد"من فقط میخوام بدونم چرا."
ژان به چراغهای سفید رنگ بالای سرش خیره شده بود. به نظر میرسید اهمیتی به حضور چن وو در اتاق نمیداد.
وو ادامه داد"چرا خودتو تحویل دادی."
ژان شونهای بالا انداخت. با بیتفاوتی جواب داد" چرا؟"
نگاهش رو از سقف گرفت. با لحنی ساده و بیتکلف جواب داد"چون خسته شده بودم،مامور چن!" لبخند زد"چند ساله دارین دنبال من میگردین؟ از شونزده سالگی؟ از هجده سالگی؟ از وقتی لیان وانگ حکم مرگ منو امضا کرد و داوطلب شد تا منو بکشه؟"
سرش رو تکون داد. حالا مستقیم به چشمهای چن وو نگاه میکرد"شما حرومزادههای رقت انگیز بیشتر از دوازده ساله که دارین دنبال من میگردین! اوایل برام هیجان انگیز بود،دونستن اینکه با چه سماجتی دنبال سر منین باعث میشد بدنم از شدت هیجان به لرزه در بیاد. ولی حالا دیگه این موش و گربه بازی باعث نمیشه راست کنم! خسته شدم. همین! و مطمئنم اگه صد سال هم میگذشت بازم موفق نمیشدی منو بگیری. تمام آدمایی که برای گرفتن من فرستادی یا مردن یا با پول خریدمشون و یا هم..."
"یا چی؟" چن وو با جدیت بهش خیره شده بود.
ژان جواب نداد. در عوض،مدتی در سکوت به چن وو خیره شد. سکوتی که خاطرات زیادی رو از پسر جوانی پشت سر خودش حمل میکرد. پسری که ژان اون رو بعنوان بادیگارد خریده و در عمارتش اسیر کرده بود، اما حالا، حالا که اینجا و روی صندلی سرد و ناراحت نشسته بود،مطمئن نبود که در تمام این مدت، کدوم یکی از اونها،اسیر دیگری بود.
"اگه میخوای اعترافات منو بشنوی،از افسر وانگ ییبو بخواه که بیاد. همه چی رو بهش میگم. این تنها چیزیه که ازت میخوام،چن وو."
پایان فلش بک*
***
شیائو ژان به اتاق جدیدی منتقل شده بود.
این اتاق نه مشابه اتاقی بود که برای بازجویی برده میشد،نه مشابه اتاقی که بعد از بازجویی،در اون چن وو به ملاقاتش میاومد. نسبت به دو اتاق قبلی، بزرگتر و روشنتر بود. یک میز بزرگ فلزی که روی اون یک بطری آب و دو لیوان قرار داشت،همراه دو صندلی،درست به ناراحتی صندلیهای اتاقهای قبلی،در این یکی هم قرار داشت. میز و صندلیها، حتی سطل آشغالی که در اتاق قرار داشت،سفید بودند. دیوارها به رنگ طوسی روشن و روی یکی از اونها،آیینهی بزرگی قرار داشت که شیائو ژان انعکاس خودش رو در اون میدید. میدونست که مامورهای پلیس، و احتمالا چن وو، از سمت دیگهی آیینه بهش خیره شده بودند.
با دیدن چهرهی بیروحی که در آیینه بهش خیره شده بود،چشمهاش رو چرخوند و نگاهش رو سمت میز برگردوند. از دیدن غریبهای که هر بار با نگاه کردن به آیینه،چشمش به اون میافتاد نفرت داشت.
به دستهاش نگاه میکرد. به پوست سوخته و چروک خوردهای که روی انگشتهاش رو پوشونده بود. زمانی عادت داشت دستهای نازیبای خودش رو در دستکشهای چرمی مخفی کنه،اما حالا دیگه چیزی برای مخفی کردن باقی نمونده بود. نگاه حیرت زده، و حتی وحشت کردهی سربازها ،مجرمها،آشپزهای زندان که هر روز سینی غذا رو بهش تحویل میدادند تا در گوشهای دور از همه،غذای خودش رو بخوره (که اغلب فقط با اون بازی میکرد و سینی رو دست نخورده تحویل میداد) به دستهاش حالا برای شیائو ژان تبدیل به امری عادی شده بود. اجازه داد بود هرکس هر طور که دوست داشت در موردش قضاوت کنه. شیائو ژان حالا مردی بود که چیزی جز جانش رو برای از دست دادن نداشت.
باز شدن در آهنین با صدای بلند ، ژان رو از فکر و خیال بیرون کشید. نگاهش از میز سمت در برگشت و با دیدن هیکلی که در چهارچوب ایستاده بود،قلبش یک ضربان جا انداخت.
مرد وارد اتاق شد. دکمهای رو فشار داد و در با صدایی به بلندی چند لحظه قبل،پشت سرش بسته شد. چشمهای حیرت زدهی ژان،به شخصی که آرام سمت میز قدم برمیداشت،دوخته شده بود. میخواست تمام جزئیات این لحظه رو تا ابد در ذهنش ثبت کنه. رنگ یونیفرم مرد،پرونده زرد رنگی که به دست گرفته، باندی که دور گردن و بازوی شکستهاش پیچیده بود، کفشهای چرم و دستگاه کوچکی که همراه خودش آورده بود،همه رو حریصانه در نگاهش میبلعید. فقط ده روز گذشته بود،اما شیائو ژان احساس میکرد از زمانی که مرد موردعلاقش رو اینقدر نزدیک به خودش دیده بود،ده سال میگذشت. انگشتهاش ناخودآگاه برای لمس بدن مرد جلو رفت،اما سنگینی زنجیرهایی که دور مچها و گردنش انداخته شده بود، وضعیتی که در اون قرار داشت رو با بیرحمی به یادش آورد.
"لباس جدیدت بهت میاد."صدای ژان در گوشهای خودش زنگ عجیبی داشت،انگار صدای شخص دیگهای بود که از گلوش بیرون میاومد. مرد پرونده و دستگاه رو روی میز گذاشت. صندلی رو عقب کشید و روی اون نشست. از نگاه کردن به صورت ژان طفره میرفت.
"سلام،ییبو." لبخند کمرنگی روی لبهای ژان نشسته بود. چشمهاش با دقت به تمام حرکات ییبو دوخته شده بود،انگار این آخرین منظره زیبایی بود که اجازه داشت قبل از مرگ تماشا کنه، و شیائو ژان میخواست مطمئن شه با خاطرات خوبی،این جهان رو ترک میکنه.
"روز بخیر،آقای شیائو." ییبو گفت و پروندهای که رو به روش قرار داشت رو باز کرد. کاغذ سفیدی از لای اون بیرون کشید و همراه خودکارش،روی میز گذاشت. سرش رو بلند کرد و این بار،برای مدتی طولانی،بدون رد و بدل شدن هیچ کلمهای به ژان خیره شد.
بعد از اینکه دستهاش سوزونده شد،آسیب جدی به اعصاب دست شیائو ژان وارد شد. طوری که نمیتونست چیزی رو با انگشتهاش احساس کنه. نه سرما،نه گرما،نه سوزش و نه درد. اما حالا که مقابل ییبو نشسته بود، دردی کشنده رو در تمام بدنش،حتی در انگشتانی که اعصاب اونها آسیب دیده بود،احساس میکرد. ییبو درست مقابلش نشسته بود،اما ژان احساس میکرد از فرسنگها دورتر بهش خیره شده بود. شاید اگه میتونست،شاید اگه دستهاش آزاد بود و میتونست اونها رو جلو ببره و مردی که درست رو به روش نشسته بود رو لمس کنه،این تصویر محو میشد.
"دیگه همدیگه رو با اسم کوچیک صدا نمیکنیم،نه؟" ژان پوزخند زد و نگاهش رو از ییبو گرفت. خنجری به قلبش فرو رفته بود.
"ترجیح میدم کمتر با هم صمیمی باشیم."ییبو گفت و نگاهش رو از چهرهی ژان به کاغذ سفیدی که مقابلش قرار داشت دوخت.
ژان به عقب صندلی تکیه زد. آهی کشید و گفت"حیف شد! همیشه شنیدن اسمم با صدای تو برام خوشایند بود." و بعد،سمت آیینه برگشت. پرسید"اونایی که اون بیرون وایسادن میشنون که ما به هم چی میگیم،نه؟"
"نه. اونا چیزی نمیشنون."جوابی که ییبو داد،باعث شد ژان نگاه متعجبش رو سمت ییبو،که داشت با دستگاه ضبط صوت ور میرفت برگردونه"این اتاق عایق صداست. اونا فقط میتونن ما رو از پشت شیشه ببینن. هیچ شنود یا میکروفونی اینجا کار گذاشته نشده. معمولا از این اتاق برای بازجویی استفاده نمیشه."
"پس برای چی منو آوردی اینجا؟"
ییبو دست از بازی کردن با دستگاه ضبط صوت کشید. نگاهش برای لحظهای به صورت ژان دوخته شد، و بعد دوباره سمت دستگاه برگشت"خودت میدونی چرا."
دستگاه رو روشن کرد. با لحنی رسمی شروع به صحبت کرد"امروز،تاریخ سی اگوست سال دو هزار و بیست و دو میلادی، ساعت یک و بیست و سه دقیقهی ظهر. جلسه بازپرسی با مسئولیت وانگ ییبو، در حضور شیائو ژان انجام شد."
سمت ژان برگشت. خودکارش رو برداشت و گفت"خودت رو معرفی کن."
نگاه ژان از دستگاه ضبط صوت سمت خودکار ییبو میچرخید. لبخندی زد و گفت"توقع این بازجویی سنتی رو نداشتم." و بعد نفس عمیقی کشید. جواب داد"من شیائو ژان، سی ساله،متولد پنج اکتبر سال هزار و نهصد و نود و یک هستم. میتونین اطلاعات مربوط به پدر و مادرم، محل تولدم و آدرس دفترم رو تو پروندم پیدا کنین. میخوام همینجا اعلام کنم که کتابخونهی بزرگی دارم، و دوست دارم بعد از مردن،کتابهام رو به کتابخونهی ملی چین اهدا کنین." و بعد، پرسید"سوال دیگهای غیر از چیزای کلیشهای که همین الان تو پروندم نوشته شده داری؟"
ییبو دست از نوشتن برداشت. پرونده رو باز کرد و نگاهی به محتویات ناخوشایند درون اون انداخت. پلکهاش رو روی هم فشار داد. میدونست چشمهای چن وو، و تمام افسران رده بالا حالا از پشت اون دیوار شیشهای بهش دوخته شده بود. اگه فقط اون و ژان در این اتاق بودند، اگه هیچکس دیگهای از حضورشون اینجا خبر نداشت،اون موقع میدونست باید چی کار کنه.
اما حالا...
"آقای شیائو، در پروندهی شما گزارشاتی در مورد فساد گسترده،قاچاق اسلحه و مواد مخدر و همچنین چندین فقره قتل ثبت شده. چه دفاعی دارید؟"
"من دفاعی ندارم." ژان گفت و با جدیت به ییبو خیره شد. زیر چشمهای ییبوی عزیزش سیاه شده بود. چند شب نخوابیده بود؟ چرا چشمهاش سرخ شده بود؟ چطور انقدر شکسته به نظر میرسید؟ ای کاش میتونست دستهاش رو جلو ببره،ای کاش میتونست یک بار دیگه لمسش کنه. بدنش،پوستش،برای لمس شدن توسط اون دستهای بزرگ دلتنگ بود.
ادامه داد"من اینجام تا اعتراف کنم،نه؟ پس اعتراف میکنم. وانگ ییبو،میدونی چرا تا الان دستگیر نشده بودم؟ نه من و نه تمام آدمهای شبیه به من که تو این شهر میچرخن و دستشون به هر گند و کثافتی آلودست؟" وقتی با سکوت ییبو مواجه شد،ادامه داد"ما آدم های فاسدی هستیم. تواین دنیا هر کسی فقط به منفعت خودش فکر میکنه. ما به پلیسها رشوه میدیم و اونها رو میخریم. ما وزیرها رو تو مشتمون داریم. ما روی شرف آدمها و وجدان اونا قیمت گذاری میکنیم،ییبو. تقریبا تمام آدمایی که تو این اداره،یا بقیه ارگانهای امنیتی مشغولن، تحت کنترل ما هستن. یه موقعیت شغلی،یه مقدار پول، یه فرصت خوب برای ارتقا درجه و عقب زدن رقبا، هر کس یه رقمی داره." صداش پایین رفت، تقریبا به شکل یک زمزمه"فقط باید بدونی روی هر کس باید چطور سرمایهگذاری کنی."
و بعد، با چشم به بطری آب روی میز اشاره کرد"میتونم آب بخورم؟"
ییبو بطری رو باز کرد. یکی از لیوانهای کاغذی رو پر کرد و مقابل ژان گذاشت. ژان آب رو سرکشید و لیوان خالی رو روی میزبرگردوند"پدر تو،افسر لیان وانگ،یکی از آدمایی بود که میخواست با این سیستم مبارزه کنه. اون ساده لوحانه فکر میکرد یک نفر میتونه تغییری ایجاد کنه،که یک نفر میتونه در برابر یه سیستم فاسد بایسته. این چیزی بود که باعث مرگش شد،همونطور که باعث مرگ تمام اونهایی شد که قبل از پدرت قدم تو این راه گذاشتن. هرچند..."شونهای بالا انداخت"من مسئولیت مرگ اونا رو قبول نمیکنم!"
ییبو چیزی رو روی کاغذ مینوشت. بدون بلند کردن سرش پرسید"در مورد گذشتت بگو."
"چیزی هست که تو ندونی،ییبو؟"
"اینجا جلسه بازجوییه،آقای شیائو. فقط به سوالایی که ازتون پرسیده میشه،واضح و روشن جواب بدین."
ژان لبخند زد. سرش رو کج کرد و به آرومی گفت"همیشه اینطوری تصورت میکردم،یه پلیس کاربلد لعنتی. ولی فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی!" و قبل از اینکه به ییبو اجازه بده چیزی بگه،حرفش رو از سر گرفت"اولین قتلم رو تو شونزده سالگی انجام دادم. دو تا از خلافکارهایی که بهم تجاوز کرده بودن رو کشتم. با تفنگ. جالبه که بعد از تمام این سالها هنوز نوع اون تفنگ رو یادمه. یه پیستول بود. نیمه اتومات. روش یه صدا خفه کن گذاشته بودن. من چهار بار شلیک کردم. دو گلوله به سر، دو گلوله به دیکشون. میدونی،فقط میخواستم مطمئن شم که تو زندگیای بعدی،یا تو جهان بعدی،دیگه نتونن از مردونگیشون استفاده کنن." و به خشکی خندید. یادآوری خاطرات تجاوز هیمشه دردناک بود و شیائو ژان از هر چیزی که درونش داشت کمک میگرفت تا بتونه به این درد غلبه کنه.
"از شونزده سالگی شروع شد. کشتن بهم احساس قدرت میداد. برای کسی که تمام عمرش لگدمال شده بود،تفنگ همه چیز بود ییبو. شاید در عمق وجودم از چندتایی از دشمنا میترسیدم،اما تفنگ تو دستام از هیچکس نمیترسید. و همین،تمام ترس منو از بین برد."
"با وسایل مختلفی کار کردم. اما هیچی برام مثل تفنگ نشد. من میتونم با چشمای بسته باهاش کار کنم. مهم نیست که تو چه وضعیتی باشم. من از ماشین، هلیکوپتر و قطاری که داشته حرکت میکرده به هدفام شلیک کردم و تیر من هیچ وقت خطا نرفته،ییبو."
لیوان کاغذی رو دوباره سمت ییبو سر داد. همونطور که ییبو لیوانش رو پر میکرد،ژان ادامه داد"داشتم در مورد پدرت میگفتم. اون کسی بود که میخواست جلوی سیستم بایسته. من شجاعتش رو تحسین میکنم ییبو،همیشه میکردم. اما..." لیوان رو برداشت و محتوای اون رو یک نفس سرکشید"اما پدرت زمان درستی رو برای این کار انتخاب نکرده بود. من تازه به قدرت رسیده بودم،عطشم برای کشتن و نابود کردن سیری ناپذیر بود و پدرت...آه...لیان وانگ بدترین موقع رو برای وارد شدن به این بازی انتخاب کرد."
"بیشتر در این باره توضیح بده." چشمهای ییبو در تمام مدت بهش دوخته شده بود. نگاه ژان پشت این چشمها رو برای پیدا کردن نگاهی که بیشتر از هر چیزی در دنیا بهش علاقه داشت میگشت. اما چیزی پیدا نمیکرد. چشمهای ییبو باهاش غریبه بود.
"حکمی علیه من صادر شده بود. خانوادههای مافیا احساس خطر کرده و مافوقهای تو رو برای کشتن من تحریک کرده بودند. میدونی کی برای از بین بردن من داوطلب شده بود؟ پدرت!" خندید. نگاهش رو پایین انداخت و زیر لب گفت"اون لعنتی میخواست منو بکشه! چرا باید منو میکشت؟! من فقط هجده سالم بود ییبو! اون یه پسر همسن و سال من داشت...فکر نمیکنی کشتن یه بچه برای مامور قانون،خیلی زشت و شنیعه؟"
ییبو به سردی جواب داد"اون از سن و سالت خبر نداشت. طبق چیزی که اینجا نوشته شده هیچکس از هویت تو و هیچ جزئیاتی در مورد تو خبری نداشته."
"و تو چیزی که اونجا نوشته شده رو باور میکنی؟"
"شما در جایگاهی نیستی که از من چنین سوالی بپرسی،آقای شیائو." ییبو گفت، و نگاهش رو به چشمهای ژان دوخت. لب پایین ژان لرزید. ییبو خیلی خوب از اثری که روی مرد مقابلش داشت آگاه بود. سمت نوشتههاش برگشت و گفت"ادامه بدین."
ژان نفس عمیقی کشید و به عقب صندلی تکیه زد"برنامه ساده بود. لیان وانگ قبلا بعنوان یه نفوذی وارد دستگاه ما شده بود. من میدونستم که اون خانواده داره. یه زن پا به ماه و یه پسر دوازده ساله. دو سال قبل از اینکه برای کشتن من اقدام کنه متوجه این قضیه شده بودم. مامورهایی که بعنوان نفوذی وارد چنین تشکیلاتی میشن باید خیلی مراقب باشن که چیزی در مورد خانواده یا عزیزانشون لو نره. اما لیان وانگ بی احتیاطی به خرج داد. اون به یه پسر ضعیف،یه بردهی سرکش اعتماد کرد و در مورد زندگی خودش با اون پسر حرف زد. بی احتیاطی پدرت چیزی بود که باعث مرگش شد. "
"بعد از اینکه حکم مرگم رو به دستم دادن، عصبی و ناراحت بودم ییبو. مردی که فکر میکردم دوست من بود حالا میخواست از پشت به من خنجر بزنه. از اونجایی که میدونستم خانواده داره، و حتی عکسهای اونها رو دیده بودم، زدن رد خانواده و محل زندگیش برام کار خیلی سختی نبود. فقط کافی بود یه مدت کشیک بکشم و ببینم کجاها میره،چه ساعتایی از خونه میاد بیرون و بعد،خرجش فقط یه گلوله بود ییبو."
با اینکه ییبو همچنان با چهرهای سرد بهش خیره شده بود،اما ژان به راحتی میتونست خشمی که پشت چشمهاش زبانه میکشید رو ببینه. دست آزاد ییبو روی کاغذ مشت شده بود. چند دقیقهای میشد که دیگه چیزی نمینوشت. ساکت نشسته و به ژان نگاه میکرد.
لبخندی روی لبهای ژان ظاهر شد"تو خیلی خوب از ادامهی داستان خبر داری،نه؟ ما یه نفر رو لازم داشتیم که بتونه از یه ماشین که با سرعت بالا حرکت میکرد شلیک کنه. و خب،چه کسی بهتر از من؟" و بعد، به چشمهای ییبو خیره شد. شمرده شمرده گفت"یه کادیلاک سیاه، سه گلوله شلیک شد. یکی به سر،درست بین دو ابرو،یکی به گردن و سومی هم درست وسط قلبش. تو پشت سرش مخفی شده بودی. با بدنش از تو محافظت کرد ییبو. شاید اگه این کارو نکرده بود، گلولهی سوم که شلیک کردم، به جای قلب لیان،مغز تو رو سوراخ میکرد!" و بعد،بلند بلند خندید. حالا بی وقفه، و بدون اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه حرف میزد"تمام این مدت، داشتی با قاتل پدرت لاس میزدی! از روزی که پا به عمارت من گذاشتی میدونستم برای چی اومدی،میدونستم تو کی هستی و از کجا کنترل میشی. اما دلم میخواست ببینم میتونی خودت حقیقتی که اینقدر لخت و واضح جلوی چشمات بود رو کشف کنی یا نه! ولی متاسفانه تو هم مثل بقیهی اونایی که تلاش خودشون رو برای گرفتن من کردن، مثل آدمایی شبیه پدرت،یه احمق بودی! و میخوای یه چیز خیلی جالب تر بدونی،ییبو؟! من قبل اینکه برای کشتن پدرت برم واسش یه پیغام فرستاده بودم. تو چیزی در مورد پیغامم به پدرت نگفتی،نه؟!"
"اون روز جلوی مدرسه،یادت هست ییبو؟ یادت هست که یه پسر غریبه با یه اورکت مشکی اومد دیدنت؟ میدونی اون پسر کی بود؟ میدونی اون غریبه واسه چی جلوی مدرست ظاهر شده بود؟!"
از شدت هیجان،خشم و ناراحتی تمام بدنش میلرزید. نگاهش انگشتهای ییبو رو میدید که سمت دستگاه ضبط صوت میرفت،اما نمیدونست چه برنامهای تو سرش داشت. با صدای بلندی که حالا به وضوح به لرزه افتاده بود داد زد"اون پسر اومده بود تو رو بکشه ییبو! کسی که تو تمام این سالها فکر میکردی اومده بوده تا ازت محافظت کنه یه آدمکش بوده! اون آشغال میخواست یه پسر بچه رو با کلتش بکشه، چون از پدرش نفرت داشت! چون پدر لعنتی تو..."
"دهنتو ببند!" صدای داد ییبو، تو گوشها، تو تمام سر ژان پخش شد.این داد به اندازهای غیر منتظره بود که ژان برای لحظهای ساکت شد. حتی فراموش کرد داشت در مورد چی صحبت میکرد. در تمام این مدت،هرگز ییبو رو تا این حد عصبی ندیده بود.
"دهنتو ببند! نمیخوام یه کلمه دیگه از حرفاتو بشنوم!" ییبو با خشم از سرجاش بلند شد. صندلی پشت سرش با صدای بلندی روی زمین افتاد. با قدمهای بلند خودش رو به ژان رسوند و قبل از اینکه ذهن شیائو ژان فرصت کافی برای تجزیه و تحلیل اتفاقی که داشت رخ میداد داشته باشه، با تنها دست سالمش یقهی بلوز ژان رو چسبید . با خشونت بدن ژان رو از روی صندلی بالا کشید. چشمهای ییبو،چشمهای عزیز ییبو که همیشه با محبتی عمیق بهش نگاه میکرد،حالا به خون نشسته و با نفرتی عمیق به ژان دوخته شده بود. نگاهی که تیرهی پشت ژان رو به لرزه درآورد.
سیلی محکمی به گونهی راست ژان زد"میفهمی چه غلطی کردی؟؟!!میفهمی با تسلیم کردن خودت چه غلطی کردی؟! تو همه چی رو خراب کردی! همشو خراب کردی!" دستش رو زیر چونهی ژان زد و سرش رو محکم سمت خودش کشید"بهم نگاه کن! به مردی که جلوت وایساده نگاه کن! به مردی که بخاطر تو از همه چی گذشته بود نگاه کن! لعنتی، من بخاطر تو از همه چی گذشتم! از همه چی! و تو منو شکستی! چطور تونستی؟...لعنت به تو..."با صدای بلندی داد زد"وقتی میدونستی که عاشقتم، چطور تونستی این کارو با من بکنی!"
چونهی ژان رو ول کرد. قدمی به عقب برداشت و محکم موهاش رو چنگ زد. همه چیز از دست رفته بود.
ژان دست سردش رو روی گونش کشید. لبخند اندوهگینی روی لبهاش نشسته بود"این اولین باری نیست که سیلی میخورم، ولی انگار سیلی خوردن از دستی که عادت داشتی هر روز اونو ببوسی خیلی دردناک تره."
هنوز سراپا ایستاده بود. به آرومی گفت"ییبو،از اولین باری که چشمم به تو افتاد، جلوی مدرست و بعد هم تو رینگ بوکس، از همون لحظه میدونستم..." مکث کوتاهی کرد و بعد، با لبخند به ییبو خیره شد"میدونستم که تو دلیل مرگ منی."
نگاهش رو از چهرهی ییبو گرفت و زیر لب گفت"من خستهام. اگه اجازه بدین، بقیهی این جلسه رو یک زمان دیگه ادامه بدیم،آقای وانگ."
ییبو چیزی نگفت. هیچ صدایی از گلوی ییبو بیرون نرفت. در سکوت وسایلش رو جمع کرد و ژان تا وقتی که ییبو در رو پشت سرش ببنده،سرپا ایستاده بود.
با رفتن ییبو،بدن دردمندش رو روی صندلی انداخت. صورتش رو بین دستهاش گرفت و در کمال ناباوری متوجه شد که تمام صورتش خیس از اشک بود.
زیر لب گفت"پس داشتم گریه میکردم..." سرش رو روی میز گذاشت، و تمام صداهای اطرافش محو شد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mistério / Suspense𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...