"چرا همچین کاری کردی؟"
صدای مرد،که با لهجه روسی،زبان چینی رو صحبت میکرد،لیان وانگ رو از فکر بیرون کشید. سر از روی انگشتهاش بلند کرد و در تاریک و روشن اتاق،به مردی که مقابلش ایستاده بود خیره شد. نفسش رو بیرون فرستاد. با صدایی که به سختی برای خودش قابل شنیدن بود جواب داد"نمیدونم،اختیارم دست خودم نبود."
لئو سیدورو،عصا زنان خودش رو به صندلی مقابل لیان رسوند. بدن بزرگش رو روی صندلی انداخت و با تمسخر جواب داد"اختیارت دست خودت نبود؟ یه جوابی بهم تحویل بده که بتونم باورش کنم!"
لب های لیان از هم باز شد،اما بلافاصله اونها رو بست. چیزی برای توضیح وجود نداشت. دادن جواب قانع کننده به کسی مثل لئو سیدورو،بی فایده بود. چون چنین جوابی اساسا وجود خارجی نداشت. در پاسخ به این که چرا عملیات رو از بین برده بود، چرا کاری کرده بود که شیائو جون فنگ متوجه هویتش بعنوان یک افسر امنیتی و بالاتر از اون،عاملی برای مافیای روسیه بشه، هیچ چیز قانع کننده به نظر نمیرسید.
بوی عطر خنک لئو، حواس لیان رو تحریک میکرد. نیاز به فضایی برای فکر کردن داشت. به فضایی که در اون هیچ خبری از مافیای چین و روسیه نبود. جایی که میتونست چشمهاش رو برای چند لحظه روی هم بذاره و به عواقب گلولهای که به بازوی جائه سوک شلیک کرده بود فکر کنه. یکدفعه دلش برای خونه تنگ شد. برای همسر زیباش،دای یو، که روحش هم از هیچکدوم از اتفاقاتی که پشت این دیوارها میافتاد خبر نداشت. و برای پسرش،برای ییبوی عزیزش دلتنگ بود.
"خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟"
"من...من نمیتونستم ببینم که با یه بچه چنین کاری میکنن. پسری که بخاطر نجات دادنش روی جائه سوک سلاحم رو کشیدم، هنوز حتی به سن قانونی نرسیده. اون فقط یه بچه بود. حرومزاده بعد از تجاوز بهش داشت دستاشو میسوزوند! کدوم آشغالی چنین کاری..."
"تو انگار فراموش کردی کجایی،نه؟!" لئو به تندی حرف مرد رو قطع کرد"این اولین بارته که چنین چیزی میبینی؟ اولین باره که تو پروندههای تجاوز به بچهها یا قاچاق اونا میفرستمت؟!"
"نه ولی..."
"هیچ توجیهی رو قبول نمیکنم! تو حتی نمیدونی با این کار خودسرانت، من و شورا رو تو چه موقعیتی قرار دادی!"
سکوت سنگینی بین دو مرد برقرار شد.انگشتهای بلند لئو به دنبال سیگار،سراغ جیبهاش رفت. لیان نگاهش رو پایین انداخته بود.
"انتظار نداشتم برای..." لب های لیان موفق به ادا کردن کلمه نجات نشد، در عوض،بعد از مکث کوتاهی جملهی خودش رو اینطور به پایان رسوند"انتظار نداشتم به اینجا بیاین."
لئو خندید. سیگار برگی گوشه دهنش گذاشت و بعد از اینکه روشنش کرد، پک عمیقی زد. هاله ای از دود مقابل صورتش رو گرفت"این از خوش شانسی تو بود که خبر سریع بهم رسید." کام دیگه ای از سیگارش گرفت"قبلا هم بهت گفته بودم، تو تنها کسی نیستی که برای اهداف شورا،داخل این خانواده گذاشتم. توقع نداشتم چنین کاری انجام بدی. میدونستم جون فنگ کسی نیست که بخواد با وجود چنین خطایی،زندگیت رو بهت ببخشه. مجبور شدم از جت برای رسوندن خودم به اینجا استفاده کنم." لبخندی روی لبهاش نشست"خوشحالم که خیلی دیر نرسیدم."
"اما..." لیان حالا به چشمهای لئو نگاه میکرد"اما الان که اینجا اومدین، ماموریتی که داشتم چی میشه؟ شورا با این تصمیم شما..."
"مخالفت میکردن،البته." لئو حرفش رو قطع کرد. نگاهی به سیگاری که بین انگشتهاش نگه داشته بود انداخت" مطمئنم اگه به اونا در مورد ماموریت تو و وضعیتی که در اون قرار داشتی میگفتم،اجازه این رو نمیگرفتم که برای نجات جونت به اینجا بیام. خودت که میدونی،جون یک نفر در برابر منافع شورا،ارزشی نداره." نفسش رو به شکل آه بیرون فرستاد. پلک هاش رو روی هم گذاشت و شونهای بالا انداخت"و این رو هم از خوش شانسی تو میدونم، چون فرصت کافی برای مشورت با شورا نداشتم، و مجبور شدم خودم در این مورد تصمیم بگیرم."
چشم هاش رو باز کرد. نگاهش رو مستقیم به لیان دوخته بود" بیشتر از بیست ساله که تو مامور شخصی من محسوب میشی،لیونیا. تو رو از وقتی سن و سال زیادی نداشتی زیر پر و بال خودم گرفتم. تو رو بزرگ و تربیت کردم. تا الان ماموریت های سختی رو بهت سپردم که به خوبی از پس انجام اونا براومدی. برای همین،فکر کردم موضوع تو قبل از این که ربطی به شورا داشته باشه، به من مربوط میشه. به قیم تو، و کسی که به تو زندگی و هویت داده. اینطور فکر نمیکنی،لیونیا؟"
مرد سرش رو پایین انداخت. حق با لئو بود. لیان،یا لیونیا،حرفی برای گفتن نداشت. از زمانی که به یاد داشت،در روسیه زندگی میکرد. اینطور که شنیده بود مادرش روسی و پدرش چینی بود،اما لیونیا هر دو رو در جوانی از دست داده بود. وقتی که هنوز بیست سال نداشت،لئو سیدورو،کسی بود که اون رو زیر بال و پر خودش گرفته و بهش قدرت و هویت بخشیده بود. لیونیا یاد گرفت که با دل و جان،به ارباب جوانش خدمت کنه. وقتی تحت فرمان لئو در اومد،سیدورو خیلی از خودش بزرگتر نبود. اما اون صاحب ثروت و قدرت بود،چیزی که میتونست نجاتدهندهی لیونیا بعنوان یک دورگه،در سرزمین زمستانهای سخت باشه.
"حق با شماست،ارباب." نگاه لیونیا به زمین دوخته شده بود.
"من با جون فنگ صحبت میکنم. تا وقتی تو در حمایت منی،اون نمیتونه صدمهای بهت بزنه. هنوز اونقدر قدرت نداره." سیگار دیگهای گوشه لبش گذاشت. ادامه داد"هنوز خانوادههایی در چین هستن که قدرت و نفوذ بیشتری نسبت به شیائو ها دارن. اما چیزی که منو نگران میکنه اینه که نفوذ و اعتبار اون روز به روز داره زیادتر میشه. برای همین بود که از تو خواسته بودم تا بعنوان چشم و گوش های من،اینجا فعالیت کنی." به اینجا که رسید مکث کرد. ابرویی بالا انداخت و با سوءظن پرسید"ببینم،پلیس ها چطور؟ اونا از هویت تو خبر دارن؟"
لیونیا سرش رو به نشانه نفی تکون داد"هنوز نه. هرچند جون فنگ افرادی رو در نیروی امنیت چین داره. مطمئنم طولی نمیکشه که خبر سمت اونا هم درز میکنه."
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشمهای سرد لئو داد"من نیروی خوبی برای پلیس چین بودم. گزارشهای دقیق و کاملی از کثافتکاریهایی که اینجا در جریانه براشون فرستادم. این پرونده و نفوذ در خانوادههایی مثل شیائو،برای نیروی امنیتی و مبارزه با فساد چین هم خیلی مهمه."
"و تو برای انجام این کارها خودت رو پلیس خوب میدونی؟ نه. تو پلیس خوبی نیستی. تو تمام این کارها رو انجام دادی،چون صرفا قرار بود قدرت شیائو جون فنگ رو بعنوان یکی از سران تازه در مافیای چین، تضعیف کنی." لئو به سردی گفت، و سیگار تازه رو از کنار لبش برداشت. از روشن کردنش منصرف شده بود.
"این مهمه که هویتت توسط جون فنگ برای پلیس چین لو نره. تمام چیزی که بین دیوارها این جا رخ داده،باید همینجا بمونه."
"ارباب."ردی از نگرانی در صدای لیونیا شنیده میشد. خودش رو روی صندلی جلو کشید و با تردید پرسید"ارباب،نظر شورا در این مورد چیه؟ شضما حدس میزنین که اونا...اونا چه حکمی در مورد من بدن؟"
لئو سیدورو از روی صندلی بلند شد. همونطور که عصاش رو برمیداشت جواب داد"هنوز نمیدونم که ممکنه جواب اونا چی باشه. خودم باید در این مورد باهاشون صحبت کنم. اما نظر اونها هر چیزی که باشه...." مرد برگشت و به چشمهای لیونیا خیره شد. با جدیت جواب داد"نظر اونا هر چیزی که باشه، تو باید مجازات خودت رو تمام و کمال بپذیری. متوجه شدی؟"
***
وقتی بالاخره لیان وانگ از اتاق بازجویی بیرون اومد،شب از راه رسیده بود.
از پلهها بالا رفت. میخواست به شیائو ژان،پسری که برای نجات جون اون،خودش رو اینطور گرفتار کرده بود سری بزنه. هنوز هم هر بار که چشمهاش رو میبست،میتونست نگاه پر درد و هراسیده پسرک رو مقابل چشمهاش ببینه. حتی برای یک لحظه هم احساس پشیمانی نکرده بود. در تمام این سالها که بارها و بارها در پروندههایی مثل استفاده جنسی از کودکان و یا قاچاق اونها شرکت کرده بود، هرگز این جسارت رو در خودش ندیده بود که بخواد شخصا از یکی از اونها دفاع کنه. وظیفهی اون تنها نفوذ درون این خانواده ها و تضعیف قدرت اونها از راه هایی مثل جاسوسی بود. درست مثل کاری که در عمارت شیائو انجام میداد.
اما حالا،حالا که برای اولین بار از خودش گذشته بود تا بتونه زندگی یکی از این بچه ها رو نجات بده،احساس خوبی داشت. پیروزی و قدرت بزرگی که هرگز نظیر اون رو در زندگیش احساس نکرده بود.
در اتاق شیائو ژان بسته بود. رو به نگهبانی که مقابل در اتاق ایستاده بود پرسید"میتونم ببینمش؟"
نگهبان جواب داد"ارباب هرگونه ملاقاتی رو برای ایشون،قدغن اعلام کردن."
"فقط یه لحظه. حتی اگه لای در رو باز کنی تا ببینمش هم برام کافیه."
نگهبان نگاهی به اطراف انداخت. اثری از ارباب جون فنگ دیده نمیشد. نفسش رو بیرون فرستاد"تو خیلی دردسرسازی." برای لحظه کوتاهی،لای در اتاق رو بی سر و صدا باز کرد. چشمهای لیان داخل اتاق لغزید و نگاهش روی چهره رنگ پریده پسری که مثل یک جسد روی تخت افتاده بود، دوخته شد. با دیدن ژان در چنین وضعیتی،قلبش فشرده شد. قبل از اینکه بتونه بیشتر نگاه کنه،نگهبان در اتاق رو بست و قفل زد"برای چی اینجا اومدی؟"
لیان نفسش رو بیرون فرستاد. نگاهش به قفل در دوخته شده بود"فقط میخواستم ببینمش. میخواستم بدونم حالش چطوره."
نگهبان نگاهی به اطراف انداخت و صداش رو پایین آورد"خیلی تعریفی نداره. دکتر گفت دستاش به شدت آسیب دیده."
"به شدت آسیب دیده؟ ولی من فکر میکردم..."
نگهبان به تندی گفت"صداتو بیار پایین!" سرش رو نزدیکتر کشید و با صدایی حتی آرام تر از دفعه قبل،ادامه داد"ارباب نمیخوان این خبر جایی درز کنه. پس از من نشنیده بگیر. اما دکتر گفت ممکنه دستاش تا آخر عمر بی استفاده بشن. انگار شعله به اعصاب دستاش آسیب زده. دیگه خوب یا ترمیم نمیشه. اما ارباب مطلقا نمیخوان کسی فعلا در این مورد چیزی بفهمه. قراره فردا یه پزشک دیگه برای معاینه بیارن. اگه به درمان جواب نده،ممکنه دستاشو ببرن!"
"دستاشو ببرن؟!" لیان با ناباوری چیزی که شنیده بود رو تکرار کرد. تا لحظه قبل،از اینکه موفق شده بود زندگی این پسر رو نجات بده خوشحال بود،اما حالا مطمئن نبود که اصلا کاری برای نجات زندگیش انجام داده باشه.
"این چیزیه که پزشک به ارباب میگفت."
لیان نفسش رو بیرون فرستاد. یکدفعه هوا برای نفس کشیدن کم شده بود. به هوای تازه برای نفس کشیدن نیاز داشت. راهش رو سمت باغ عمارت در پیش گرفت. متوجه نمیشد که جون فنگ چطور میتونست چنین کاری رو با تنها برادر زادش انجام بده. اول تجاوز و شکنجه،حالا هم خطر از بین رفتن دستهاش در میان بود.
وقتی قدم به باغ گذاشت،هوای خنک شب به صورتش خورد. سرمای هوا،لرزی به تیره پشتش انداخت. بابت این سرما قدردان بود. سرش رو بلند کرد و به آسمان شب خیره شد. نگاهش پی چیزی میگشت، شاید میخواست کسی که از خودش بعنوان خالق یاد میکرد رو پیدا کنه. حالا که در چنین جایی ایستاده بود،بعد از تمام چیزهایی که دیده و تمام چیزهایی که از سر گذرونده بود،به این فکر میکرد که خالق چطور میتونست اجازه بده بعضی از مخلوقاتش چنین سرنوشت غمباری رو از سر بگذرونن. بعضی از اونها،مثل شیائو ژان،محکوم بودند که در جهنم دست و پا بزنن،در حالی که خیلی از بچههایی که همسن اون بودند، زندگی شاد و راحتی داشتند. بدون اینکه حتی روحشون خبر داشته باشه که در گوشهای از دنیا،بچههایی درست به سن و سال اونها،محکوم به تباهی بودند.
بارها مجبور شده بود بایسته و ببینه که چطور بچهها،زیر بار تجاوز تا دم مرگ میرفتند و چطور خیلی از اونها میمردند. لیان وانگ دیده بود که چطور حتی به جسد اون بچهها هم تعرض میشد. صدای این بچهها شنیده نمیشد.قدرتهایی در این دنیا وجود داشت که اجازه نمیداد صدای گریهها،التماسها و نالههای غمبار قربانیهای این پدیده، به گوش کسی برسه. و زمانی که شخصی،هرکسی،برای شکستن این چرخه عبث قدمی برمیداشت،به شدت سرکوب میشد.
چشمهای لیونیا به آسمان دوخته شده بود و در پی چیزی میگشت. نگاهش در پی خالقی میگشت که خودش رو شاهد بر تمام وقایع دنیا معرفی کرده بود. نمیتونست باور کنه که واقعا چشمی بر تمام کثافتی که در این جهان رخ میداد، نظاره گر باشه و هیچ کاری نکنه. نمیتونست وجود چنین خالقی رو باور کنه. شاید واقعا آفرینندهای وجود نداشت. شاید این جهان بی حساب و کتاب رها شده بود.
و برای لحظهای فکری از ذهنش گذشت.
شاید واقعا خالق برای همیشه اونها رو ترک کرده بود.
***
زمانی که وانگ ییبو در آپارتمان شیائو ژوچنگ ، نشسته و حقایقی در مورد گذشته خودش و خانوادش می فهمید، پیامی به موبایلش ارسال شد. پیام از طرف یانگ می بود. کوتاه و به سرعت نوشته شده بود، و فرستنده پیام امیدوار بود مخاطبش،هر چه زودتر پیامی که بهش ارسال کرده بود رو ببینه.
"افسر وانگ، حکم شیائو ژان اعدام اعلام شده. سریع تر برگردین."
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Misterio / Suspenso𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...