با صدای فریادهای خودم از خواب میپرم.
نگاهی به دور و برم میندازم. هیچ خبری نیست. همه جا در تاریکی غرق شده. به قدری تاریک که تا چند لحظه نمیتونم هیچ چیز رو تشخیص بدم. خیسی صورت و کمرم رو بخاطر عرق احساس میکنم و از این وضعیت متنفرم.
نگاهی به سوراخ کوچیک بالای سرم که مثلا پنجره بود، میکنم. باز مونده و جریان سردی از هوا وارد اتاق میشه. سردمه. خیلی هم سردمه. لباسهایی که پوشیدم نازکه و به درد چنین هوایی نمیخوره. اما من حق ندارم لباسهای مناسب بپوشم، بهجز وقتی که باید برای پذیرایی از مهمونهای جون فنگ حرومزاده برم.
سرم رو پشت تخت سفت و سردم تکیه میدم. چشمهام رو روی هم میذارم و به کابوسی که میدیدم فکر میکنم. اغلب شبها کابوس میبینم. به قدری که دلم نمیخواد بخوابم. خودم رو به هرکاری مشغول میکنم تا خوابم نبره. بیشتر از هر چیزی، فکر میکنم. فکر کردن همیشه بهترین مانع برای خوابیدنه. مرور خاطرات تلخ و زنندهی گذشته، فکر کردن در مورد اینکه همه چیز میتونست طور دیگهای باشه و یا اینکه باید همون روزی که فرصتش رو داشتم، خودم رو حلقآویز میکردم همیشه باعث میشه خواب از چشمهام فرار کنه. گاهی به قدری فکر میکنم که به جنون میرسم. و بعد شروع میکنم به مشت زدن به دیوارها. این برای دستهام خوب نیست. اون همیشه بهم میگه نباید زخمهای روی دستهام رو بدتر کنم.
چشمهام رو باز میکنم. کاش الان اینجا بود. جای خالیش کنارم اذیت کنندست. دوست دارم وقتی از کابوسها فرار میکنم و به جهان ترسناک واقعی برمیگردم، کسی کنارم باشه که بغلم کنه. کسی که بتونم به راحتی در مورد همه چیز باهاش حرف بزنم. در مورد ترسها و نگرانیهام. در مورد کابوسها و زخمهای مرئی و نامرئی که روی جسم و روحم دارم.
اما هیچوقت کسی نیست. من همیشه تنهام.
نگاهی به پاهای لختم میندازم. انگشتهای پام از شدت سرما کبود شده و تقریبا از زانو به پایین، چیزی به جز کرختی احساس نمیکنم. یه کرختی سنگین و فلج کننده. داشتم در مورد چی کابوس میدیدم؟
پشتم تیر میکشه. با اینکه خودم رو کامل شستم، اما هنوز هم با احساس اینکه کام اون حرومزادهها ممکنه تو بدنم مونده باشه از شدت نفرت میلرزم. جون فنگ معمولا اجازه نمیده به بیشتر از یه نفر سرویس بدم. معتقده من ضعیفتر از اونی هستم که بتونم زیر دو نفر دووم بیارم.
سرما به گونههام شلاق میزنه. من هیچوقت ضعیف نبودم. حتی وقتی که امشب سه نفر از اون آشغالا اومدن سراغم و تا جایی کارشون رو ادامه دادن که تمام بدنم کثیف شده بود، از هوش نرفتم، گریه نکردم. دم نزدم. هیچوقت اینکارو نمیکنم.
اما ترسیدم. باید اعتراف کنم وقتی دیدم دو نفر دیگه هم داخل اتاق شدن و بیهوا دستشون رو سمت بدنم دراز کردن ترسیدم. وقتی داشتن سر این با هم چونه میزدن که به ترتیب ازم استفاده کنن یا همزمان با هم، ترسیده بودم. ترسی فلج کننده. ترسی که همیشه همراهم میکنه و تو خواب، چنگالهای تیزش رو داخل بدنم فرو میبره.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mistério / Suspense𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...