شیائو ژان مقابل درب بزرگ عمارت اصلی ایستاده بود.
در زیر نور چراغ زرد رنگی که ورودی عمارت رو روشن میکرد،ایستاده و به این فکر میکرد که چطور بعد از پایان همه چیز،دوباره به این مکان آشنا برگشته بود. به این که چطور بعد از همه چیز،دست آخر دوباره به اینجا رسیده بود.
به نظر میرسید سرنوشت قصد داشت پایان زندگیش رو درست در جایی رقم بزنه که زندگی شیائوی جوان در اون آغاز شده بود. این فکر باعث شد تمام روزهای کودکی مثل فیلمی صامت،جلوی چشمهای ژان به نمایش دربیاد.
اولین تصویری رو که با چشمهاش دیده بود هنوز به خوبی به خاطر داشت. مژگان بلند و چشمهای سیاه زیبایی رو دیده بود،و بعد لبهای سرخی که بهش لبخند میزد. صورتی دلنشین که مقابل چشمهاش ظاهر شده و اون رو صدا میزد. ژان...گل سرخ من...
حالا به یاد میآورد که مادرش عادت داشت اون رو گل سرخ من صدا کنه. این اولین لقبی بود که در زندگی بهش داده شده بود. دستهای گرم و نگاه نوازشگرانهی مادرش رو به یاد داشت،و در سمت دیگه،چهرهی جدی و مقتدر پدرش رو به خاطر میآورد. مردی که هیچ خاطرهای از خندیدن اون رو در ذهنش پیدا نمیکرد. شاید چند لبخند کمرنگ و مردانه،دست بزرگی که موهای سیاهش رو نوازش میکرد، و جز این چیز دیگهای در خاطرش نبود. پدر،نقش خیلی پررنگی در زندگیش نداشت. نه به اندازهای که مادرش در زندگیش حضور داشت.
در این عمارت روزهای شادی رو هم دیده بود. روزهایی که در باغ بزرگ پشتی،جایی که درختهای سیب و نارنج فراوانی داشت،روی زانوهای مادرش مینشست. یادش میاومد که دستهای ظریف و انگشتهای کشیدهی مادرش، چطور موهاش رو شونه میزد. صدای مخملین مادرش هنوز در گوشهاش زنگ میزد،وقتی که براش داستانهایی از اساطیر یونان رو تعریف میکرد.
هوا اولین کسی بود که علاقهی مطالعه رو در قلب پسرش کاشت و پرورش داد. ژان به یاد داشت که خیلی متوجه چیزهایی که مادرش تعریف میکرد نمیشد. تنها عاشق گوش دادن به اون صدای نرم و آهنگین بود،وقتی از ادیسیوس و جنگ تروآ حرف میزد. از سرزمین شگفت انگیز ایتاک،از پریهای دریا که اونها رو سایرن صدا میکردند و صداشون میتونست دل هر کس رو نرم کنه. از کمان محکم ادیسیوس که هیچکس جز خودش نمیتونست زه اون رو بکشه و ژان به یاد مآورد که از مادرش پرسیده بود که حتی پدر هم با همهی زورش نمیتونست از پس کمان بربیاد؟ یادش میاومد که هوا خندیده و بهش گفته بود شاید اگه پدرش اونجا بود،میتونست زه کمان ادیسیوس رو بکشه. و بعد در مورد آتنه،خدایی که به ادیسیوس در پیروز شدن به دشمنانش کمک رسونده بود حرف میزد،از پنلوپ،همسر زیبای ادیسیوس که ژان هر موقع بهش فکر میکرد،به جای پنلوپ،تصویر مادرش جلوی چشمهاش میاومد. و خودش رو تلماک،پسر پنلوپ میدونست که قرار بود از مادرش در برابر دشمنان محافظت کنه. هر بار که این چیزها رو به مادرش میگفت،لبهای زیبای زن به خنده باز میشد. ژان رو به سینهی خودش فشار میداد و سر و روی پسرش رو میبوسید. ژان سرش رو لای موهای بلند مادرش میبرد و با خوشحالی،عطر آرامش بخشی که از وجود دلپذیر مادرش و اون آبشار سیاه رنگ ساطع میشد رو داخل ریههای خودش میکشید. هیچ چیز رو در دنیا بیشتر از این دوست نداشت که روی زانوهای مادرش بشینه،سرش رو روی سینهی مهربان اون زن بذاره و به داستانهایی گوش بده که مادرش از خدایان و سرزمین های دور براش تعریف میکرد. و از زن مهربانی که به نظر میاومد فقط مادرش با اون ملاقات کرده بود.
مادرش هرگز چیز زیادی در مورد این زن نمیگفت،اما ژان میتونست ببینه چطور هر بار که از اون صحبت میکرد،چیزی درون چشمهاش میدرخشید. میگفت یک روز دوباره با اون زن ملاقات میکنه، و ژان رو هم همراه خودش میبره. شیائوی جوان در خیال خودش،زن مرموز رو به آتنه تشبیه میکرد،که روزی این خدای ناشناس بالاخره خودش رو به اونها نشون میده.
و اون روز هیچ وقت از راه نرسید.
شیائو ژان مقابل در بزرگ ایستاده بود و به پدرش فکر میکرد. به اینکه حتی سایه و اسم اون،چه شکوهی داشت،و چه عظمتی به خونه میداد. به یاد میآورد که هر موقع کسی اسم پدرش رو میبرد،همه سکوت میکردند. هر موقع پدرش،با چشمهای طوسی رنگ و جدیش به ژان نگاه میکرد،میترسید و به دستهای مادرش پناه میبرد. و شیائو ژان در این احساس ترس تنها نبود. در عمارت،همه از پدرش میترسیدند و ترس،باعث میشد بهش احترام بذارن. همه،به جز دو نفر. مادرش، و عموی جوانش جون فنگ،برادر دو قلوی پدرش.
احترامی که هوا به همسرش میذاشت،از روی ترس نبود. علاقه چیزی بود که این احترام رو همراهی میکرد. همیشه با نوعی علاقه که احترام عمیقی پشت خودش داشت،از پدرش برای ژان صحبت میکرد. اون رو مرد شجاع و مقتدری معرفی میکرد که دوست داشت ژان در آینده،به اون شبیه باشه.
و در مقابل،عموی ژان،جون فنگ،قرار داشت. منفورترین عضو خانوادهی شیائو،مردی که هیچکس در مورد اون صحبت نمیکرد. مردی که همه ژان رو از نزدیک شدن بهش نهی میکردند. جوان عبوسی بود که از هیچ فرصتی برای راه انداختن جنگ اعصاب در عمارت دریغ نمیکرد. جر و بحثهایی که با پدر ژان داشت،همیشه منجر به زد و خورد خونینی بین دو طرف میشد. و ژان بدترین دعوای اون دو نفر رو به یاد داشت. یادش میاومد که دستش پدرش شکسته بود و بدن جون فنگ غرق به خون بود. یادش میاومد که وقتی پدرش برای همیشه عموی جوانش رو از عمارت بیرون کرد، جون فنگ با دهنی پر از خون فریاد زده بود که روزی برمیگرده و تمام این عمارت رو همراه با ساکنانش به آتش میکشه.
و بعد، خاطرات در ذهنش مبهم و تیره بود. برگشت جون فنگ،که تبدیل به مردی کاملا متفاوت با کسی که از عمارت بیرون رانده بودند تبدیل شده بود، مرگ پدرش،اسارت مادرش و بردگی خودش. به نظر میرسید زئوس،خدای آسمان و ابرها،صاعقهای رو به سر شیائوی جوان و مادرش فرود آورده بود که هیچ راه خلاصی از اون وجود نداشت.
افکار رو در ذهنش به عقب فرستاد. فرصتی برای سوگواری نبود. زندگیای که از سر گذرونده بود،سیاه و زشت بود. اما چه کسی رو میتونست برای این زندگی مقصر بشماره؟ باید به درگاه کدامین خدا برای هدیهی تاریکی که بهش ارزانی شده بود گله میکرد،وقتی در وهله اول،هرگز حتی نخواسته بود قدم به این جهان بذاره.
کوبهی سنگین روی در رو به صدا در آورد. وقتی در باز شد و منگ زی به استقبالش اومد، سر شیائو ژان ناخودآگاه به عقب برگشت.به جست و جوی کسی که در کنارش نبود و ژان امید دوباره دیدن اون رو به محض خارج شدن از عمارت،در قلب خودش کشته بود.
"شب بخیر ارباب جوان."منگ زی با احترام گفت و از مقابل در کنار رفت. ژان نگاهش رو از خیابان تاریک گرفت. سری تکون داد و وارد عمارت شد. وقتی منگ زی در سنگین رو پشت سرشون میبست،پرسید"جون فنگ بیداره؟"
"ارباب بزرگ در تالار اصلی منتظر شما هستن."
ژان برای رفتن به تالار اصلی نیاز به راهنما نداشت. سالها گذشته بود،اما هنوز وجب به وجب عمارت شیائو رو مثل کف دستش میشناخت. با طرح تمام دیوارها آشنا بود. با مجسمهها و تزئیناتی که سالنهای بزرگ رو در بر گرفته بود،اتاق خوابش در طبقه بالا،که وقتی پدرش زنده بود اونجا سکونت داشت. یادش میاومد که مادرش هر شب قبل از خواب سراغش میاومد. موهاش رو میبوسید و براش کتاب میخوند. باغ پشتی عمارت،که محل بازی و تفریح ژان در کودکی بود، اتاق کار پدرش که بعدها تبدیل به اتاق شخصی جون فنگ شد، و ژان به خاطر داشت که جون فنگ چطور آتش بزرگی در حیاط اصلی به پا کرد،و هر چیزی که زمانی به پدرش تعلق داشت رو در اون آتش سوزوند. بوی دود، چوب و پارچههای سوخته تا مدتها از عمارت بیرون نرفت.
با محل اقامت خدمتکارها،آشپزخانه بزرگی که یک بار مخفیانه از اون برای مهمان عالیقدر خودش، لیان وانگ،مشروب دزدیده بود آشنایی کامل داشت. همینطور با حمام خانه که مرمر سفید کف اون رو فرش کرده بود،و بدن ژان رو قبل از اینکه سراغ مهمانان مخصوص جون فنگ بره،در اون شست و شو میدادند. هیچ چیز عوض نشده بود. حتی بعداز گذشت تمام این سالها،بعد از مرگها و تولدها،هنوز همه چیز مثل قبل بود. شاید اینطور به نظر میرسید که جسم ژان از بند این عمارت و خاطراتش خلاصی پیدا کرده،اما روحش برای همیشه بین دیوارهای این عمارت، بین آجرهای عمارت شیائو اسیر شده بود.
مقابل شیائو جون فنگ رسیده بود. ارباب عمارت شیائو، همونطور که منگ زی گفته بود،در تالار اصلی انتظار اومدنش رو میکشید. نگاهش رو از ژان گرفت و سمت شومینه برگشت. صدای جون فنگ مثل همیشه بم و عمیق بود و اثری از خستگی و یا خوابالودگی در اون به چشم نمیخورد"تو اومدی."
"کاری که خواسته بودی رو انجام دادم." ژان جواب داد،و یک قدم نزدیکتر رفت"اومدم مادرم رو ببینم."
جون فنگ کاملا سمت ژان برگشت. صریحا با چیزی که برادرزادهی جوانش بهش گفته بود مخالفت نکرد. تنها جواب داد"مادرت خوابیده."
"میدونم."
برای مدتی طولانی به چشمهای ژان نگاه کرد،مثل آفریدگاری که در لحظه آخر آفرینش،قبل از اینکه حیات رو به کالبد مخلوق خودش بدمه و یا اون رو از نعمت زندگی محروم کنه. به چشمهای ژان نگاه کرد،درست مثل اینکه به مخلوق خودش،به آیینهی تمام نمای خودش خیره شده بود. شیائو ژان منعکس کنندهی تمام رنجی بود که گذشت زمان،اون رو به نفرت و سیاهی در قلب جون فنگ تبدیل کرده بود.
"مادرت تو رو نمیشناسه. اون دیگه هیچکس رو نمیشناسه. حتی اگه باهاش صحبت کنی،متوجه حرفهای تو نمیشه و نمیتونه با تو خداحافظی کنه."مکث کرد، و بعد ادامهی حرفش رو ،این بار با ملایمت بیشتری از سر گرفت"چرا میخوای با دیدنش،رنجش رو زیاد کنی؟ بهتره اجازه بدیم در آرامش استراحت کنه،همونطور که الان خوابیده."
ژان صدای خودش رو بالا نبرد،حتی با جون فنگ بحث هم نکرد. اگه هر زمان دیگهای بود،حتما جنجال بزرگی به راه میانداخت. اما حالا این توان رو در خودش نمیدید. تنها شمرده شمرده جواب داد"میدونی که تا مادرم رو نبینم از اینجا بیرون نمیرم." نزدیکتر رفت. حالا فاصلش با جون فنگ به کمتر از یک قدم رسیده بود. با صدایی آرام،طوری که فقط جون فنگ بتونه اون رو بشنوه ادامه داد"من فقط یه پسرم که میخواد برای آخرین بار مادرش رو ببینه. از چی میترسی؟ نه بادیگاردی همراه خودم دارم و نه سلاحی. " نگاه جون فنگ از چشمهای ژان کنار نمیرفت. چشمهای برادرزادش تاریک بود و بیروح. انگار هر چیزی که نشانی از زندگی داشت درون ژان مرده بود،انگار شخص دیگهای داشت از دهان اون مرد باهاش صحبت میکرد"تو خیلی خوب میدونی فرق من با بقیه افرادت چیه.میدونی که میتونم با دست خالی هم آدم بکشم. من نمیخوام از خشونت استفاده کنم، پس تو هم اینو ازم نخواه. حسابی بین من و تو نمونده. بعد از این که مادرم رو دیدم،از اینجا میرم. اینو به خون خودم قسم میخورم."
و شیائو جون فنگ خیلی خوب میدونست مردی که چیزی برای از دست دادن نداره،از هر چیزی در جهان خطرناکتره.
نگاهش رو از صورت ژان گرفت و سمت شومینه برگشت. جواب داد"منگ زی تو رو تا اقامتگاه مادرت راهنمایی میکنه." صداش رو بالا برد"منگ زی! تو اونجایی؟"
"بله،ارباب."صدای منگ زی در تاریکی سخن میگفت. بی دلیل نبود که اون رو سایهی جون فنگ صدا میکردند.
"پسرم رو به دیدن مادرش ببر. کلید های اتاق رو که پیش خودت داری."
منگ زی بیرون از تالار انتظار ژان رو میکشید. ژان بدون نگاه کردن به جون فنگ،سمت ورودی رفت. قبل از اینکه بتونه از تالار خارج شه،صدای جون فنگ اون رو سر جای خودش نگه داشت"ژان!"
برگشت عقب. جون فنگ بهش خیره شده بود"پس این آخرین باره؟"
"این آخرین باره."
جون فنگ سری تکون داد. سمت شومینه برگشت و زیر لب گفت"بدون سوگواری."
ژان از تالار اصلی خارج شد و به دنبال منگ زی سمت اتاقی که مادرش در اون سکونت داشت رفت"بدون سوگواری."
***
وانگ ییبو مسخ شده بود.
در تمام عمارت شیائو،هیچکس دیده نمیشد. اون سرتاسر عمارت رو گشته،اسم اربابش رو گاهی با تمنا،گاهی با خشم و گاهی با اندوه صدا زده بود،به امید اینکه دیوارهای خالی عمارت بتونن پاسخی به صدای دردمندش بدن. اما چیزی جز سکوت، سکوت سرد و کشدار،نصیب مرد جوان نشده بود.
با حالتی گنگ و مسخ، داخل هلیکوپتر نشسته بود. حرفهای ژان از سرش بیرون نمیرفت. چیزی ایراد داشت. ییبو به خوبی این رو میدونست. خبری از سفر نبود. در تمام مدتی که با ژان صحبت نمیکرد،افکار عجیب و غریبی داخل ذهن این مرد راه پیدا کرده و منجر به این شده بود که بخواد دست به واکنش احمقانهای بزنه. قلب ییبو گواه میداد که شیائو ژان قصد داشت چه آسیبی به خودش بزنه،اما ییبو از فکر کردن به این موضوع طفره میرفت. انگار هنوز موفق به باور کردن تمام این ماجرا نشده بود. انگار مکالمهای که در کتابخانه با هم داشتن هیچ وقت اتفاق نیفتاده بود.
مدت زیادی از زمانی که هلیکوپتر از روی زمین بلند شده بود نمیگذشت. اونها به زادگاه ییبو،به لویانگ برمیگشتن. چشمهای ییبو از پشت شیشه به آسمان تاریک شب دوخته شده بود،اما ذهنش در جای دیگهای میچرخید.
اولین باری که شیائو ژان رودید خیلی خوب به خاطر داشت. اون مردی ساکت بود و جذبهای مقاومت ناپذیر داشت. چیزی مثل یک هاله خطرناک از اطرافش ساطع میشد،چیزی که آدم نمیتونست نگاهش رو از اون برداره و هر جایی بود،حتی در بین شلوغترین جمعیتها هم،میتونست به راحتی شیائو ژان رو تشخیص بده. اون بین همه میدرخشید، و هیچ چیز قدرت این رو نداشت که جلوی این درخشش رو بگیره.
دیدن ژان بین تماشاگرانی که برای دیدن مسابقات میاومدند،لذت بخش بود. دونستن اینکه نگاه نافذ اون مرد بهش دوخته شده،شهامت بیشتری درون قفس مبارزه به ییبو میبخشید. همین نگاه،صاحب این نگاه باعث شد ییبو بتونه چو رو شکست بده. چشمهای شیائو ژان،وحشیترین بخش وجود ییبو رو بیدار میکرد.درست انگار ارباب عمارت شیائو،از اول هم صاحب و مالک اون بخش وحشی بود. وقتی ییبو گوشت گردن چو رو با دندونهای خودش کند و خون تیره رنگ اون مرد صورتش رو پوشوند،در بین عرق و خون تنها یک چیز رو میدید.
نگاه تحسین آمیز شیائو ژان که به چشمهاش دوخته شده بود.
ییبو شجاعت و جسارتی تازه از اون نگاه میگرفت. از مردی که صاحب چشمهای نافذ بود،مردی که لحنی خوشایند و چهرهای دلپذیر داشت. از تبهکاری که وقت خودش رو به گشت و گذار بین کتابها اختصاص میداد. مردی که شبها شمعی رو روشن میکرد تا بتونه به ترسی که از آتش و تاریکی در قلبش داشت غلبه کنه. مردی که ییبو با شنیدن صدای گریهی اون از پشت در اتاقش،احساس کرده بود،برای اولین بار احساس کرد که قلبش در سینه پاره پاره شده بود.
مامور امنیت ملی چین، اندیشهای در سر خودش داشت. چیزی که اون رو از همه،از مادرش و خانوادش،از چن وو که مافوقش بود، از هایکوان که مربی اون در عمارت شیائو محسوب میشد، از تمام کسانی که به هر نحوی به این پرونده مرتبط میشدند مخفی کرده بود.
اون میخواست شیائو ژان رو برای خودش داشته باشه. این پاداشی بود که در ازای حل کردن این پرونده خواستارش بود. میخواست شیائو ژان،صاحب اون نگاه نافذ و چشمهای گیرا رو تا ابد برای خودش نگه داره. که تنها اون نگاه رو روی خودش احساس کنه و دستهای خودش،تنها دستهایی باشه که بدن اون مرد رو لمس میکنه.
نه کشور،نه شغل و نه ماموریتش،هیچ چیز مانع از گسترش این احساس در قلبش نشده بود. و وانگ ییبو قسم میخورد این رو از همون اول میدونست. نه از روزی که ژان رو در رینگ مسابقه دیده،نه از شبی که صدای گریههاش رو شنیده و نه از روزی که به عشقی که در قلبش نسبت به اون مرد داشت اعتراف کرده بود.
وانگ ییبو این رو از دوازده سالگی میدونست،از زمانی که برای اولین بار،شیائو ژان هجده ساله رو ملاقات کرد،میدونست که شیائو ژان تا ابد صاحب قلبش باقی میمونه.
از خودش میپرسید چطور هیچوقت این رو نفهمیده بود،چطور زودتر متوجه نشده بود مردی که بدن خودش رو در تتوهای مختلف پوشونده،مردی که حتی با وجود لنگ زدن یکی از پاهاش،مثل شاهزادهها راه میرفت، مردی که ساعتهای زیادی رو کنارش، در اتاقش،روی تخت بزرگ و بین بازوهاش سپری کرده بود،همون پسرک بیماری بود که سالها قبل ملاقات کرده بود. چطور فهمیدنش اینقدر طول کشید...و حالا که اینجا نشسته و سرش رو به شیشهی سرد هلیکوپتر تکیه داده بود،از خودش میپرسید چرا وقتی متوجه شد گمشدهی خودش رو بعد از سالها پیدا کرده،چرا ژان رو انقدر محکم در آغوش نگرفته بود تا هیچ راه فراری براش باقی نذاره؟ چرا مثل دوازده سالگی،ایستاده و رفتنش رو تماشا کرده بود؟ دوازده سال طول کشید تا دوباره چشمهاش مردی که بیشتر از هر چیزی در این دنیا بهش علاقه داشت رو دوباره ببینه،و ییبو نمیدونست این بار قراره چند سال طول بکشه تا بتونه دوباره شیائو ژان رو،زنده و سالم،مقابل چشمهاش ببینه.
تنها از یک چیز خبر داشت، تنها یک چیز رو میدونست و اون هم این بود که دیگه نمیتونست جدایی رو تحمل کنه. میدونست که این جدایی اون رو میکشت.
خلبان شنید که ییبو چیزی رو زیر لب زمزمه میکرد،اما متوجه حرفش نمیشد. با صدای بلندی پرسید"چی گفتین قربان؟"
"هلیکوپتر رو برگردون." صدای ییبو این بار بلندتر و واضحتر شنیده شد. دوباره تکرار کرد"هلیکوپتر رو برگردون!"
خلبان جواب داد"من اجازه ندارم قربان،ارباب بهم دستور دادن..."تفنگ ییبو که روی شقیقش نشست، باعث شد ادامهی حرفش رو قورت بده.
"گفتم هلیکوپتر رو برگردون. منو به عمارت جون فنگ ببر!"
***
ژان مقابل ورودی تاریک اتاق خواب مادرش،خشک شده بود.
تمام شجاعت و جسارتش رو با دونستن اینکه چه کسی در این اتاق خوابیده بود، از دست رفته میدید. بعد از سالها،دوباره مادرش رو میدید. مادری که دیگه اون رو نمیشناخت. مادری که حالا در خوابی عمیق فرو رفته و ژان از این بابت شکرگزار بود،چون میدونست اگه مادرش هشیار بود و اون رو میدید،که اگه اون رو میشناخت، مقابل نگاه مادرش در هم میشکست.
"ارباب جوان؟"صدای منگ زی ژان رو به خودش آورد. نفس عمیقی کشید و پرسید"میتونم با مادرم تنها باشم؟"
"ارباب بزرگ این رو نمیخوان،اما من نمیتونم از شما نافرمانی کنم. فقط،لطفا خیلی طولش ندین."
ژان سمت منگ زی برگشت. لبخند بی جونی روی لبهاش نشسته بود"ازت ممنونم." و بعد اضافه کرد"ییبو ممکنه به اینجا بیاد. اگه اومد،نذار بدونه من اینجام. به هر قیمتی شده از اینجا دورش کن." صداش رو پایین تر آورد"حتی اگه مجبور شدی از داروها استفاده کنی."
منگ زی سری تکون داد و تعظیم بلند بالایی کرد. در رو بست و پشت در،منتظر ژان ایستاد.
ژان برای دیدن مادرش در تاریکی اتاق،نیازی به نور نداشت. اتاق خالی و سرد بود. جز یک تخت، و سه پاه خالی نقاشی مادرش،هیچ چیز دیگهای در اتاق وجود نداشت. تنها نوری که اتاق دلگیر رو روشن میکرد،مهتاب بود که از زیر پنجره،داخل اتاق میریخت.
ژان با قدمهای بلند و بی صدا سمت تخت مادرش رفت. مراقب بود کوچکترین صدایی که باعث رنجیده خاطر شدن زن و بهم خوردن خوابش بشه تولید نکنه. لبهی تخت نشست و با دیدن صورت رنگ پریدهی مادرش، اشکی که در تمام مدت پشت چشمهاش نگه داشته بود بی محابا روی صورتش سرازیر شد.
هوا مثل همیشه زیبا بود. مثل آخرین باری که ژان اون رو به خاطر داشت، مثل زمانی که روی پاهای مادر جوانش مینشست و به قصههایی که براش تعریف میکرد گوش میداد،مثل زمانی که موهاش رو شونه میزد، و بعد سر و روش رو میبوسید. هوا مثل همیشه زیبا بود،حتی الان که با رنگ پریده،گونههای لاغر و فرو رفته،چشمهای گود رفته و لبهایی مهر شده به هم،روی تخت به خواب رفته بود. خوابی که بیشتر شبیه به اغما بود.
دست استخوانی مادرش رو بین دستهای خودش گرفت. رو و کف دست مادرش رو غرق بوسه کرد. بغضش رو قورت داد تا بتونه راحت تر صبحت کنه. با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد"مادر،منم. ژان. پسرت. مادر،گل سرخت اومده... منو ببین مادر... کاش میتونستی منو ببینی..."
موهایی که روی صورت مادرش ریخته بود رو با ملایمت کنار زد"مادر...من اینجام. صدای منو میشنوی؟ جون فنگ بهم گفت دیگه هیچکس رو نمیشناسی...چطور باید باور کنم که دیگه منو نمیشناسی؟" اشک از روی صورتش پایین میریخت و اطراف بالش هوا رو خیس میکرد. ژان سرانگشتهاش رو روی صورت مادرش میکشید، و از لمس صورت مادرش با دستهای پینه بسته و زمختش خودداری میکرد. نمیخواست زخم های زشت روی دستهاش،صورت لطیف مادرش رو اذیت کنه"یادت میاد که با هم تو باغ مینشستیم و برام کتاب میخوندی؟ مادر...یادت هست چطور شبا سرم رو ناز میکردی تا بخوابم؟ بهم گفته بودی آرزو داری یه روز من تبدیل به یه مرد قوی مثل پدرم بشم. قول داده بودی منتظرم بمونی...مادر...من نتونستم...هملت تو نتونست از خانواده و زندگیش محافظت کنه...هملت تو همه چیز رو از دست داده...." کلمات به سختی از بین لبهاش بیرون میرفت"من یه آدم ضعیفم مادر...من نتونستم از تو محافظت کنم...برای همین منو فراموش کردی؟....برای همین بود که رهام کردی؟"
دست مادرش رو روی لبهاش گذاشت. پایین تخت نشست و همونطور که دست مادرش رو بین دستهای خودش گرفته بود زمزمه کرد"کاش چشماتو باز میکردی،کاش میشد یه بار دیگه بهم نگاه کنی...چون...مادر...من خیلی احساس تنهایی میکنم...کاش فراموشم نمیکردی...من...من..." بغضش شکست و اجازهی خارج شدن کلمات رو از بین لبهاش گرفت. سرش رو روی ملافهای که روی بدن هوا کشیده شده بود گذاشت و گریه کرد. اشکی که روی صورتش میسوخت، دردی که در قلبش داشت رو التیام میبخشید. قلبی که شیائو ژان حضور اون رو در سینش از یاد برده بود.
وقتی یک دل سیر گریه کرد، تمام درد و رنج خودش رو در اتاق هوا جا گذاشت. خم شد و پیشونی مادرش رو بوسید. لبخندی روی لبهاش نشسته بود"مادر،داره تموم میشه. این درد رو برای هر دوتامون تموم میکنم. دوباره همدیگه رو میبینیم. تا اون موقع،منتظرم بمون،مادر."
پ.ن:
-واسه چی گریه میکنی؟ اون فقط یه دیالوگه.
*اون دیالوگ:
"مادر...من خیلی احساس تنهایی میکنم... کاش فراموشم نمیکردی..."
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...