نگاهی به پدر مستبدش و مادر بداخلاقش و برادر اخمویش انداخت و با حرص گفت: ولی من از مردها خوشم میآد
با سیلی ای که از جانب برادرش خورد، صورتش با شدت به سمت چپ برگشت و حتی صدای قلنج های گردنش هم شنیده شد...
قطره اشکی از چشمان گرد و زیبایش پایین ریخت ولی فقط یک قطره! بعد از آن پسرک فقط به حال خودش و زندگی ای که داشت خندید..
در آن لحظه بود که متوجه شد قرار نیست خانواده اش هیچوقت خود واقعیش را قبول کنند، آنها قصد داشتند همچنان راه خود را ادامه داده و جونگکوک را طبق معیارهای خودشان عوض کنند..
خوب میدانست به قدری اعضای خانواده اش زورگو و لجباز و یکدنده هستند که بالاخره او را مجبور میکنند زندگی ای که آنها از قبل برایش برنامه چیده اند را پذیرفته و بعد از تولد بیست سالگیش با سونگ کیونگ، دختر عمویش، ازدواج کرده و به چوسان برگردد و بچه های زیادی داشته باشد..
اما جونگکوک این را نمیخواست..
رها کردن دانشگاهش، ترک کردن کارش در کارگاه مادام بورشِن، برگشتن به چوسان، ازدواج با سونگ کیونگ و کار کردن در مغازه ی عطاری عمویش .. جونگکوک از انجام دادن این کارها بیزار بود.
دوست داشت در فرانسه بماند..
او از اول زندگیش اینجا بزرگ شده و توی کوچه های سنت ژیرون پا گرفته و با عطر جنگل های اطرافش قد کشیده بود، تقریبا تمام دوستانش فرانسوی بودند و جونگکوک خیلی بیشتر از چیزی که خانواده اش گمان میکردند به این سرزمین خو گرفته و وابسته اش شده بود....
جونگکوک حتی از اسم چوسانی خودش بیزار بود و خودش رو بیشتر نویل لورانِ فرانسوی میدانست تا جئون جونگکوک چوسانی و این فقط بخاطر سختگیری های بیش از حد خانواده اش بود.
پدر مادرش تا سالها به او اجازه ی رفت و آمد با فرانسوی ها رو نمیدادند، و تقریبا تا حدود ده سالگی اش در خانه محبوس بود که با فرانسه و ادمهایش برخورد نداشته باشد!
حتی تا دوازده سالگی اش در خانه درس میخواند و رنگ مدرسه را ندیده بود، البته این قانون فقط مختص جونگکوک نبود برای تمام شش خواهر و برادر کوچیکترش صدق میکرد
اما همیشه کسیکه بیشتر از همه از این قانون های عجیب و غریب نفرت داشت جونگکوک بود؛ خواهر برادر هایش بشدت شبیه پدر مادرشان بودند و تا حد زیادی با قوانین آنها کنار می آمدند اما جونگکوک نه..
اوهیچوقت هیچ کدام از قوانین و حرف های والدینش را نفهمیده و قادر به درکشان نبود
به طور مثال اصرار آنها برای دور کردن بچه هایشان از فرانسه!
البته به طرز عجیبی هر چقدر پدر و مادر جونگکوک او را از فرانسه دور میکردند او باز هم بیشتر با اینجا خو میگرفت، هرچقدر بیشتر منعش میکردن بیشتر عاشق این کشور و آدمهایش میشد و نکته ی جالب این بود که جونگکوک هرگز ادم لجبازی نبوده و نیست، پس این حس کششی که به فرانسه داشت از کجا آمده بود؟!
YOU ARE READING
Chateau de Deschaneau
FanfictionCouple: taekook, yoonmin, namjin, hyunlix Genre: fantasy, vampire, mpreg, smut, romance خلاصه: سال ۱۸۵۰ میلادی، فرانسه، شهر وردن، عمارت شتو دشانو این قرار بود عکس یه خونه ی تسخیرشده باشه به عنوان آخرین عکس یادگاریم از فرانسه ی دوست داشتنی ولی الان...
