رزلین با دلتنگی، به همسرش که روی تخت بود نگاهی انداخت و بعد از سردابه بیرون رفت تا به اعضای خانواده اش در بازسازی شتودشانو کمک کند.
حالا دیگر حوادث چند روز گذشته شبیه یک کابوس به نظر میرسید و رزلین و بقیه ی اعضای خانواده آرزو میکردند نویل و لوک زودتر به هوش بیایند تا با خیال راحت از کابوسی که پشت سر گذاشتند، صحبت کنند.
.
.
برخلاف بیرون که عمارت و محوطه با سر و صدای بچه ها، کارگران و بحث های خانواده شلوغ شده بود، داخل سردابه تنها سکوت در جریان بود.
ولی نه سکوت مطلقی هم در جریان نبود
صدای چکه کردن قطره های آب از فاصله ای دور و فس فس کردن شمع ها به هنگام سوختن سکوت را بهم میزد
و همان لحظه یک مرتبه شاهزاده ی تازه به دنیا آمده ی دشان ها شروع به گریه کرد
دنیل و بقیه درگیر بازسازی عمارت بودند و ژیزل که بچه ها را شیر داده و خوابانده بود، نمیدانست حتی همان نور ضعیفی که از پنجره ی کوچک سردابه عبور میکرد، هم میتواند پوست لطیف برادرزاده اش را بسوزاند و پسرک بیچاره را تا سر حد مرگ اذیت کند...
حالا صدای گریه جانسوز نوزاد که تمام فضای سردابه را پر کرده بود، برای جونگکوک به مانند ناله ی برگ های سوخته در باد، به گوشش میرسید.
نویل به یک باره پلکهایش را از هم گشود.
صدا را میشنید، گریه ای خفه که نمیدانست دقیقا از کجاست یا متعلق به کیست اما شنیدنش برایش به شدت آزار دهنده بود
به اطرافش نگاه کرد، نمیدانست کجاست، حتی تا چند لحظه ی اول هویتش را نیز فراموش کرده بود
اما میدانست کودکی به او نیاز دارد..!
حس عجیبی گنگی داشت، مثل قبل ارتباطش را با گرگ آلفایش حس نمیکرد و حس عجیبی به خودش و بدنش داشت
نفسش سرد شده بود، حالا علاوه بر بوها به صداها هم حساس شده بود
شب سختی که پشت سر گذاشته بودند را به یاد آورد
آتش سوزی، ساحره ای که فرزندانش را نفرین کرد، درد چاقوی سیلوآن وقتی بدنش را میشکافت، خونریزی زیادش، ضعف شدید و گرگی که بی طاقت شده و آرزو داشت حداقل یکبار بتواند سه فرزندش را قبل از مرگ ببیند.
خیال میکرد جدی جدی وقت مرگش رسیده، آنهمه درد، آنهمه خونریزی.. چطور زنده ماند؟
گریه ی نوزاد دوباره توجهش را جلب کرد
مثل سوهان روحش عمل میکرد
درست هوش و حواسش سرجایش نبود اما از روی غریزه بلند شده و بالای سر نوزاد رفت
حتی حواسش به سرعتی که در طی کردن مسیر داشت، نبود.
بالای سر نوزاد ایستاد و با دیدن پسرک کوچک و صورتی رنگی که از شدت درد به خود میپیچید و بخاطر نور بیرحم آفتاب پوست نازک و لطیفش میسوخت و عذابش میداد، قلبش درد گرفت و فورا نوزاد را بغل گرفته و تن نحیفش رو زیر سایه ی خود جا داد تا نجاتش دهد.
ESTÁS LEYENDO
Chateau de Deschaneau
FanfictionCouple: taekook, yoonmin, namjin, hyunlix Genre: fantasy, vampire, mpreg, smut, romance خلاصه: سال ۱۸۵۰ میلادی، فرانسه، شهر وردن، عمارت شتو دشانو این قرار بود عکس یه خونه ی تسخیرشده باشه به عنوان آخرین عکس یادگاریم از فرانسه ی دوست داشتنی ولی الان...
