~~twenty one~~

143 31 63
                                    

بعد از ساعتها دوییدن و راه رفتن بالاخره به مرکز شهر رسید، ناسزایی نثار خاندان دشانو و در دل آرزو کرد ژیزل به خانه و پسرک عزیزش سر بزند و او را تنها نگذارد

از طرف دیگر با فکر اینکه حتما اتفاق بدی در عمارت افتاده که ژیزل و رزلین آنهارا از یاد برده بودند، تنها خدا خدا میکرد فرزندش در طول غیبتش از خواب نپرد و از تنهایی و تاریکی خانه قلب کوچکش نلرزد

با فکر به دلانوی ترسیده و گریان بغضی گلویش را فشرد و دوان دوان سراغ مغازه و دکانی که بشود آنجا ساعتش را بفروشد، از مردم گرفت

خوشبختانه زودتر از آنچه که تصور میکرد ساعت فروشی قدیمی ای را یافت

خودش را هن هن کنان داخل مغازه پرت کرد و ساعت جیبی اش را روی پیشخوان گذاشت

صاحب مغازه نگاه چپکی ای به پسر رنگ پریده و چشمان اشکی اش انداخت و گفت: مال دزدی نمیخرم

جونگکوک پوزخندی به وضع خودش انداخت و لبان خشک و ترک برداشته اش را کمی خیس کرد و بعد از چند ثانیه نفس گرفتن گفت: من دزد نیستم آقا این ساعت از پدرم بهم رسیده الان شرایط خوبی ندارم مجبورم بفروشمش

صاحب مغازه پوزخند صداداری زد: رو پیشونی من چی نوشته پسرجان؟ نه احمقم نه ساده لوح برو یه جای دیگه من مال دزدی نمیخرم

جونگکوک اخمی کرد و پایی به زمین کوبید: فکر میکنی با شعار دادن انسان خوبی میشی؟ از صلیبی که انداختی خجالت نمیکشی؟ من این ساعتو میخوام بفروشم که شکم بچم و سیر کنم ولی توی احمق فقط از روی ظاهر آشفتم قضاوتم میکنی و به حرفام توجهی نمیکنی..

به طرف در رفت و قبل از اینکه از اونجا بیرون برود  به سمت مغازه دار برگشت و گفت: میدونی چیه؟ امثال تو قراره حسابی تو جهنم بسوزن

و راضی از حرص دادن مرد بیرون زد و با نگرانی به اطراف و مردمی که در گذر بودند نگاه کرد

باید یه راه حلی میبود مطمئنا اون مرد عوضی و بداخلاق تنها ساعت فروش شهر نبود مگه نه؟!

و میون چشم چرخاندنش ناگهان اعلامیه خاصی روی دکانی قدیمی توجهش را جلب کرد

 ( مبادله کالا با کالا فقط یکشنبه ها!!)

با یه حساب جزئی و فهمیدن اینکه دوشنبه است لعنتی به شانسش فرستاد اما این دلیل نمیشد که به دکان نرود و شانسش را امتحان نکند پس فورا عرض خیابان را طی کرد و ببخشیدی به درشکه چی ای که نزدیک بود با آن تصادف کند، گفت و به دکان کوچک و قدیمی رفت

پیرمرد نحیف و لاغر اندامی را پشت پیشخوان پیدا کرد

جونگکوک: سلام آقا آمم یه درخواستی داشتم میدونم که زدید فقط یکشنبه ها ولی من احتیاج دارم همین امروز این ساعتم رو بفروشم

 Chateau de Deschaneau Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin