~~forty two~~

97 25 34
                                        

دلانو را روی دستش جابجا کرد و حالا با همان دستی که سبد کلوچه ها را گرفته بود، پسرش را بغل کرد و با دست آزادش چند تقه به در چوبی زد و با استرس منتظر موند

خیلی طول نکشید تا مرد در را برایش باز کند،
با اضطراب لبخندی تحویل دوستش داد و گفت: سلام سی سی

سوکجین بدون اتلاف وقت دست پسر کوچیکتر را گرفت و در بغل خودش کشاندش

هر دو به یک اندازه دلتنگ هم بودند و وقتی به گذشته فکر میکردند، اینطور حس میشد که کابوسی طولانی را پشت سر گذاشتند

حالا حتی به یاد نمی‌آوردند که چیشد و چطور شد که اینهمه از هم فاصله گرفتند

جونگکوک به بغضش اجازه ی شکستن داد و سوکجین محکمتر از قبل پسر را در آغوش گرفت

دلانو متعجب گردن پدرش را چسبید و سرش را از پشت کله ی جونگکوک جلو برد و به قیافه ی جین و چشمهای بستش و چونه ی لرزانش نگاه کرد

بعد از دقیقه ای جین پلکهاش را باز کرد و دلانو ترسیده و شوکه شده جیغ کشید: پاپاا

جونگکوک نگاهی به پسرش انداخت و دلانو متعجب انگشتهایش را روی گونه ی خیس پاپاش کشید و صدایی از خودش دراورد

جین کمی از جونگکوک فاصله گرفت و بعد از پاک کردن اشکهای پسر بوسه ای روی گونه ی سفیدش گذاشت و گفت: گریه نکن دلانو میترسه

دلانو متعجب گفت: نونو من

جین دست کوچیک کودک را گرفت و بوسه ای روی پوست نرمش گذاشت و گفت: بله موسیو، دلانو اسم شماست

جونگکوک لبخندی زد و سبدی که با خودش اورده بود را سمت مرد گرفته بود و گفت: مادام بریژیت امروز کلوچه پخته بود

جین بوی خوب کلوچه ها را نفس کشید و گفت: باید خیلی خوشمزه باشن بیا بشین تا منم قهوه دم کنم

جونگکوک روی مبل روکوکوی بلوطی رنگ نشست و دلانو را روی پایش گذاشت و هر دونفر با کنجکاوی اطراف را نگاه کردند

چند دقیقه ی بعد سوکجین با دو فنجان قهوه و لیوانی از شیرکاکائو به پذیرایی برگشت و کنار میهمانانش نشست

جونگکوک: اوه من تا حالا به دلانو شیرکاکائو ندادم

جین متعجب پرسید: چرا؟ از نظر سلامتی کاملا مفید و مغذیه نگران نباش، به جرات میشه گفت از این شیر گاو محلی و پودر کاکائو برزیلی سالم تر خوراکی ای برای بچه ها وجود نداره

جونگکوک: میدونم فقط تا حالا فرصتش پیش نیومد، قبل از یکسالگیش ترجیح دادم به غیر از شیر و پوره های ساده چیزی نخوره و خب تازه یک سالش شده هنوز تنقلات و به رژیم غذاییش اضافه نکردم ولی فکر کنم الان دیگه وقتشه

جین: میشه بغلش کنم؟

جونگکوک مردد به پسرش نگاه کرد و گفت: دلانو دوست داری بری بغل عمو؟

 Chateau de Deschaneau Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora