~~nine~~

290 49 83
                                        


از حالات انزو جونگکوک نفس در سینه اش حبس شده و بقیه در سکوت به دهن مرد جادوگر خیره ماندند، حتی دمینیک هم کنجکاو شده و پرسید: چیشده انزو هر چه دیدی بلند برای موسیو نویل لوران توضیح بده

انزو با کمی تردید به دنیل  نگاه کرد و بعد از گرفتن تایید او، گفت: خب.. سرورم من... من.. دلانو رو دیدم، این بچه این بچه.. همونجوری که موسیو لوران گفت یه نفرین نیست

ژان با اخم جلو رفت و گفت: امکان نداره منظورت چیه؟

انزو: من صحنه هایی از زندگی این بچه رو دیدم خیلی مبهم بود ولی کاملا مطمئنم هیچ مشکلی تا بزرگسالیش بوجود نمیاره

دنیل دستمالی به انزو داد و گفت: خون دماغ شدی دوباره.. بگو ببینم از دیده هات مطمئنی دیگه؟

انزو خون بالای لبش را پاک کرد و گفت: این بچه واقعا بیگناهه اینو مطمئنم

پسری که صلیب به دست بود گفت: اگه واقعا بی گناه باشه کشتنش معصیته نباید همچین گناهی رو مرتکب بشیم

انزو: حق با ژَک هست ما حق نداریم بکشیمش

ژان : اگه اشتباه کرده باشی؟

انزو با عصبانیت گفت: موسیو ژان مورو حواست به حرف زدنت باشه من حداقل دو برابر سن شما مشغول جادوگری بودم

ژان چشمی چرخوند و به بچه نگاه کرد و گفت: من نمیتونم بهش اعتماد کنم

جونگکوک با خوشحالی گفت: میتونید تا چندسال حسابی مراقبش باشید و امتحانش کنید

دمینیک گیج شده گفت: باید راجب این موضوع تحقیق کنیم

دنیل : میتونیم نگهش داریم پدر؟

جونگکوک چشم غره ای به دنیل رفت و انگشت شصتش و نوازش وار روی سر نوزادش کشید

دمینیک دم عمیقی گرفت و گفت: فعلا اره .. انزو همه ی دیده هاش معتبره اگه میگه مشکلی نیست پس حتما نیست

.
.
.

جونگکوک با خوشحالی دلانو را بغل گرفت و به اتاق دنیل بازگشت... حتی متوجه نشد غذا چه خورده از فرط شادی چند جیغ خفه ای کشید و نوزاد یک روزه اش را بوسه باران کرد و سفت در بغل فشردش

جونگکوک: دلانو کوچولو باورت میشه انقدر زود موفق شدیم؟ دیگه نیازی نیست نگران تهدید شدن جونت باشیم اره پسرم از امروز خانواده ی خودمون و میسازیم، هرچند عجیب غریب و باورنکردنی ولی الان من تو رو دارم و تو منو ...

میتونی منو پاپا یا ددی صدا کنی یا حتی مامان مهم نیست هر چی که خواستی بگو نویل هم خوبه حقیقتا هیچی برام به اندازه ی دوباره خانواده داشتن خوشحال کننده نیست!

همین موقع صدایی از پشت سرش شنیده شد: من نمیتونم عضوی از این خانواده ی خوشحال باشم؟

جونگکوک دلانو را به سینه چسباند و همانطور که تکان تکانش میداد با کمی دلخوری گفت: واسه عضو این خانواده شدن نمیخوای از پدرت اجازه بگیری؟؟

 Chateau de Deschaneau Where stories live. Discover now