~~fourteen~~

131 32 82
                                    


خواست دست همسرش را بگیرد و در حالیکه همدیگر را بغل کردند برایش همه چیز را توضیح بدهد اما خب همانجور که انتظارش را داشت یونگی به این آسونی ها نمیبخشیدش

میدانست اشتباه کرده، از گناه نابخشودنی خودش آگاه بود پس بی حرف لباسهایش را درآورد و دستانش را جلو برد و اجازه داد مرد دستهایش را محکم با طنابی ببندد

یونگی اشاره ای بهش کرد و جیمین روی تخت رفت و منتظر تنبیهش شد

یونگی شلاق مشکی رنگ را محکم چند بار دور دستش پیچید و خیلی غیر منتظره (از نظر جیمین) اولین ضربه را زد

جیمین دادی کشید و مرد دومی را فرود آورد، در جایش تکانی خورد و ملافه ی زیرش را چروک کرد

یونگی مرد قوی هیکلی بود و قدرت های خوناشامیش زیاد و اینها باعث میشد ضربه هایش بیش از حد تحمل دردناک باشند

مرد چند دقیقه ای را بدون وقفه مشغول شلاق زدنش بود

و یک مرتبه متوقف شد اما جیمین ناراضی فریاد کشید: ادامه بدههه

یونگی انگشتش را آرام از لای پای همسرش و روی باسنش گذراند و تموم زخمهایی که به سرعت در حال خوب شدن بودن را لمس کرد و لیسی به گوش همسرش زد و زمزمه وار گفت: قرار نیست بهت خوش بگذره که میگی ادامه بدم..جیمینا عزیزم یادت رفته این قرار بود تنبیهت باشه؟ یه تنبیه واقعی، نکنه واقعا فکر کردی قراره چهاربار شلاقت بزنم بعد تو بلند بلند برام ناله کنی و با هم بخوابیم؟

جیمین که گریه اش گرفته بود و عضوش وضعیت دردناکی داشت با عجز گفت: ببخشید

یونگی نیشخندی زد: نچ نچ نچ پسرای بد انقدر آسون بخشیده نمیشن خوشگلم یادت رفته چیکار کردی؟ هفت دقیقه تمام به اون مرد زل زدی بدون اینکه به من توجهی کنی پس تنبیهت باید واقعی و سخت باشه با این چشمات نگام نکن امشب گولتو نمیخورم!

جیمین تسلیم شد: دستامو باز کن

یونگی: که خودت به خودت حال بدی؟ نخیر امشب از این خبرا نیست

جیمین: یااا مین یونگی

یونگی: جیمینا من میدونم عشق اولت نیستم احتمالا اخریشم نیستم میدونم هیچوقت ادم خیلی خاصی برات نبودم ولی تو حق نداری وقتی من همسرتم و باهات میرقصم چشمات دنبال مرد دیگه باشه حق نداشتی بهش نگاه کنی

جیمین اخمی کرد دیگه عضو ورم کرده اش و ضدحالی که به عنوان تنبیه نصیبش شده بود براش اهمیت نداشت: چرا فکر میکنی ادم خاصی برام نیستی؟

یونگی به پشت دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد: فکر نمیکنم مطمئنم! کارای خودت بهم اینو فهموند

جیمین اخمش غلیظتر شد: کدوم کارام؟ اینکه هرروز باید ببوسمت تا بتونم روزمو شروع کنم؟ اینکه همیشه انقدر راحت مطیعت میشم کاری که واسه هیچکس انجامش ندادم؟ اینکه اگه تو پیشم نباشی شتو دشانو و تموم ادماشو تو آتیش میسوزونم؟ یا اینکه منی که از بچه ها متنفر بودم حاضر شدم با تو دوتا بچه داشته باشم؟ خیلی احمقی که هیچوقت کنار من حس خاص بودن نداشتی

 Chateau de Deschaneau Where stories live. Discover now