~~forty nine~~

124 31 78
                                        

رزلین ناباورانه سرش را به اطراف تکان داد و فریاد کشید: امکان نداره امکان نداره نه این نمیتونه واقعیت داشته باشه اینا همش کابوسه اینا همش کابوسه اینا کابوسه الان بیدار میشم

میگفت و مجنون وار موهایش را میکند و از اعماق وجود میگریست

هیچکس تا به حال این روی رزلین را ندیده بود، دخترک بیچاره، تازه عروس نگون بخت، به خود میپیچید و هیچ جوره نمیتوانست داغی که به دلش افتاده را هضم کند.

مارگارت با گریه به طرف دختر بخت برگشته اش رفت و دستهای رزلین را که درون موهایش بود گرفت و غرید: الان وقت دیوونگی نیست رزی به خودت بیا

کلویی: اذیتش نکن مارگارت اون همسرش و از دست داده

مارگارت اشکهای خودش را پاک کرد و گفت: باید واقعیت رو قبول کنه، باید برای همسر از دست رفته اش سوگواری کنه تا لوک به آرامش برسه و بتونه این دنیا رو ترک کنه

رزلین جیغ سرسام آوری کشید و ژان که تا همان لحظه سر خونین و شکسته ی نامجون را در آغوش گرفته بود و میگریست، از جا بلند شد و به طرف آدریان، پسرش، رفت که در چند قدمی آن‌ها ایستاده و بخاطر جیغ و داد رزلین گوشهایش به خونریزی افتاده بود.

ژیزل با ناراحتی رزلین را در آغوش گرفت و فیلیپ و فرانسیس پارچه ای سفید را پیدا کردند و روی جنازه ی تازه داماد سیاه بخت کشیدند.

همه چیز خیلی سریع و عجیب پیش رفته بود

آتش سوزی عمارت، گم شدن نویل، طلسم شدن دوقلوها، بیهوش شدن خاویر، فرو ریختن عمارت، خودکشی ساحره و مرگ لوک.

اهالی شتودشانو گیج و وارفته به اطراف نگاه میکردند و واقعا احتیاج داشتند تهیونگ در همچین شرایطی بیاید و راهنماییشان کند، وضعیت را توضیح داده و کمی هم که شده بهشان امیدواری ببخشد؛ اما در آن لحظات وضعیت دنیل از همه بدتر بود.

پادشاه بیچاره قبل از اینکه وضعیت را درک و هضم کند مدام یک اتفاق دیگر برایش میفتاد، و حالا دقایقی بعد از مرگ آن ساحره و فرو ریختن قسمتی از شتو دشانو و خاموش شدن آتش، داخل خانه ی جین همسرش را بغل گرفته و منتظر بود فرزندانش به دنیا بیایند.

جین در حالیکه سعی داشت لرزش دستانش را کنترل کند، تیغ جراحی را داخل شکم پسر کرد و همزمان با گریه های نویل خودش هم شروع به اشک ریختن کرد.

نویل بیچاره هم در همان حال، همزمان با دردی که میکشید، از همسرش میخواست برود و لوک را نجات دهد.

در این چندماه خیال میکرد با حضور دنیل تولد فرزندان دوقلویش قرار است خیلی بهتر از دفعه ی قبلی پیش برود اما حالا وضعیت صدهابار بدتر از زمان تولد دلانو بود.

.
.

زمانیکه کار سیلوآن با چاقو تقریبا رو به اتمام بود، حس میکرد نزدیک است که از حال برود.

 Chateau de Deschaneau Donde viven las historias. Descúbrelo ahora